eitaa logo
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
8.3هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
30 فایل
رمان #مستِ_مهتاب #خانم_یگانه 💙کانالداران عزیز ✅کپی مطالب فـــقــــط با فوروارد مستقیم😊 🎀 #تبلیغ کانالهای شما👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
پسر دایی ام خلبان ارتش👮بود، من هم دانش سرا درس می خواندم.🎓 همین که عقد کردیم،💍 کلی اصرار کرد که باید مستقل زندگی کنیم؛ اما پدر و مادرم می گفتند:«تو هم مثل پسر خودمونی، پروانه هم درس داره؛ زوده حالا بره زیر بار مسئولیت و خانه داری. این جوری، همه شما راحتید هم ما خیالمون راحت تره.» سخت بود، ولی این قدر اصرار کردند تا بالاخره قبول کرد. بعد هم، اتاق خودم را که طبقه بالای ساختمان بود مرتب کردیم و یک سال اول زندگی راتوی همان اتاق سر کردیم.☺️ ☺️✋🏻 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین هم مادر هم پدر هردو سکوت کرده بودند.که آرش اینبار سکوت را شکست: _عمو بهتون قول میدم که الهه رو خوشبخت می کنم. شما بگید از من چه تضمینی می خواید؟ اگه ویلای پدرم کمه، من میتونم به آقاجون بگم که اصلا ویلای خودشو فقط به نام الهه بزنه... اینجوری خیالتون راحت میشه؟ بازم سکوت بود و سکوت که آرش ادامه داد: _عمو جون اگه بخوانید از شرط آقا جونم میگذرم. با اینکه حق منو الهه است ولی واسه من اولویت رسیدن به الهه است.... شما فقط بگید چه تضمینی از من میخواید تا همونو به نام الهه بزنم.... ماشینم هم هست... این همه ی دارایی منه... اونم به نام الهه می کنم. پدر نفس سنگینش را توی جو سنگین جمع خالی کرد و گفت: _باید فکر کنم... این جلسه هم نه خواستگاری بوده نه هیچ چیز دیگه... حرفی هم به کسی نمیخوام زده بشه... تا فکرام رو بکنم. زن عمو و عمو هم دیگر حرفی نزدند. چایی شان را خوردند و رفتند و من ماندم و فکر عمیق پدر و اخمای مادر. داشتم لیوان های چای رو جمع میکردم که مادر با عصبانیت تشر زد: _مگه بهت نگفتم سرسنگین باش!؟ لیوان های خالی رو گذاشتم توی سینک ظرفشویی و چرخیدم سمت سالن که نگاهم به دسته گل آرش که روی اپن مونده بود، خیره شد . جلو رفتم و برگ های پهن سبد رو لمس کردم. مادر با تعجب نگاهم کرد: _الهه!... تو... هم آرش رو... جوابی ندادم فقط نگاهم رو به گل های ارکیده ی قشنگی که توی سبد بود دوختم و زیر لب گفتم: _چقد دسته گلشون قشنگه! لبای مادر از تعجب باز شد و گفت: _الهه!! حوصله حرف زدن نداشتم. سردرد رو بهونه کردم و رفتم توی اتاقم. نشستم لبه ی تخت و به همون نقطه نا معلومی که روی دیوار بود، خیره شدم. در اتاق باز شد. بدون در زدن. مادر بود. توی چهار چوب ایستاد و همان طوری که یه دستش روی دستگیره ی در بود، نگاهم کرد. _الهه... دوستش داری؟ اول و آخرش که چی؟ باید میگفتم. فقط یه نگاه گذرا به مادر انداختم و گفتم: _آره. دوباره حلقه های چشمانم خیره ی همان نقطه ی نامعلوم شد که ادامه دادم: _از همون بچگی... وقتی با پسر عموهام همبازی بودم. مادر در رو پشت سرش بست و با لحنی که انگار توش ترس و التماس بود گفت: _ الهه... ساده لوح نباش... همچنین حرفی چرا حالا باید زده بشه،چرا وقتی آقاجون شرط گذاشته! با عصبانیت جواب دادم: _شما فکر می کنید ویلای آقاجون گرون تره یا ویلای عمو؟! رمان آنلاین و هیجانی😍 باقلم نویسنده محبوب:مرضیه‌‌ یگانه ❌کپی ممنوع مییاشد و دین شرعی دارد❌ 📝📝📝
🌙 الهی امشب⭐️ صدای همه ی دردمندان آرزوی همه آرزومندان⭐️ نیاز همه نیازمندان روی بال فرشته ها⭐️ به عرش خدا برسه و در این شب زیبا⭐️ درد و غم و بیماری از همه خونه ها دور باشه⭐️ آمین🙏🏻 ✋🏻 💚
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍁سـلام بـه‌ صبح 🍃دل انگیز پاییزی 🍁سـلام بـه‌ ماه آذر 🍃سـلام بـه زنـدگی 🍁سـلام به دوستان عزیز 🍃مـاه آذر تـون 🍁پر ازاحساس خوشبختی 🍃جـاده زنـدگی ‌تـون هموار 🍁وتـوأم باسلامتی وکامیابی
شـہـادتـ...🦋 جاݧ ڪندݩ نیستـ. ؛دلـ کندݧ است❣ 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین 📿 مادرحرفی نداشت که بزنه که ادامه دادم: -اصلا عمو مجید اونقدر پول داره که نیازی به ویلای اقاجون نداره...داره؟ مادر تمام حجم استرسش رو با یه نفس از سینه بیرون داد: -اخه ادم میترسه...اگه این عشق از بچگی بوده چرا پس الان، دقیقا همین حالا باید حرفی ازش زده بشه. -چون تازه فهمیده که اقاجونم پشتش رو میگیره. مادرسری تکون داد و تکیه زد به میز ارایشم و گفت: -چقدر پدرت به اقاجون گفت از این شرطه صرفه نظر کنه ولی قبول کرد. اگه شرطه اقاجون نبود، ادم دلش نمیلرزید... -واسه چی دلتون می لرزه ! یه ویلای پانصد میلیونی بیشتر میارزه یا یه ویلای بالای هفتصد میلیونی! ... الان دل زن عمو و عمو باید بیشتر از شما بلرزه که من به خاطر ویلاشون به پسرشون بله نگم. مادرم اهی کشید و رفت سمت در که انگار یکدفعه چیزی بخاطرش رسید ، چرخید سمتم و با اخم گفت: -خیلی پروشدی ها! تو روی من زل زدی میگی عاشق ارشی و داری دلیل میآری واسه اینکه من ارش رو قبول کنم! ازاینکه مادر حالا فهمیده بود که من چه حرف هایی زدم و از آرش حمایت کردم، خنده ام گرفت که عصبی سرم داد زد: -ببند نیشت رو ...دختره ی پرو. بعد با حرص در اتاق رو باز کرد و محکم پشت سرش بست. تفکر پدر یه هفته ای طول کشید.توی همون یه هفته خیلی اتفاق ها افتادکه پدر رو توی تفکر و تصمیمش مصمم کرد.اولی تلفن اقاجون بود که زنگ زد و از پدرخواست، در مورد من و ارش درست تصمیم بگیره . گفت ارش بهش زنگ زده و التماس اقاجونو کرده که قید شرطش رو بزنه. اما اقاجون مصمم بود که این حق منو آرشه که به اون ویلا برسیم. مادر بیشتر از پدر از تلفن اقاجون دلواپس شد. میترسید پدر، بخاطر اقاجون ارش رو قبول کنه. اون یه هفته برای من به اندازه ی یک سال کش اومد و تمومی نداشت.... بدتر این بود که از چهره ی پدر هم نمیشد پی به تصمیم و تفکرش برد. بعد از یک هفته ، پدر یه شب به اتاقم اومد و منو غافلگیر کرد. اونقدر هول شدم که فوری کتابام رو دسته کردم و از وسط اتاق جمع کردم و گفتم: -ببخشید اینجا بهم ریخته است. نشست لبه ی تخت و گفت: -اشکال نداره... بشین میخوام باهات حرف بزنم. کف اتاق چهار زانو زدم که پدر گفت: -میخوام جواب اخر رو از خودت بپرسم... تو به ارش علاقه داری؟ نفسم بند اومد. چشام رو از صورت متفکر پدر گرفتم و به دستام دوختم که گفت: -پس دوستش داری؟... درسِت چی میشه؟ 🌸🌼🌸🌼🌸🌼 🌼 ❌ ❌ 🌼 🌸🌼🌸🌼🌸
به نام خداوند مهربانی ها 🌸🍃 ☝️ ✨ امروز می می‌خواهیم در مورد شرایط وجوب صحبت کنیم💕 شرایط چهار مورد است👇 که اگر همه این چهار مورد وجود داشته باشه واجب میشه 😊 و هر چیز غیر از این چهار شرط ، شرط وجوب نیست❌ امروز درباره اولین شرط صحبت می کنیم✔️😇 علم به معروف و منکر🌸 یعنی کسی که می کنه باید بدونه اون عملی که ترک شده یک معروفه 👌☝️ و آن عملی که انجام می‌شه یک منکره😉 این شرط ربطی به علم داشتن شخص خطاکار نسبت به معروف بودن یا منکر بودن عملش نداره😉 در ضمن بعضی ها میگن ما اول باید بریم همه حرام ها و همه واجبات رو بشناسیم بعد شروع به کنیم ✨🌸 مثلا همه احکام بانک داری، همه احکام خرید و فروش ، همه احکام ...👌 این اشتباهه👆❌🚫 ما هر گناهی رو که بدونیم گناهه نهی می کنیم😇 و هر معروفی که بدونیم ترک شده بهش امر میکنیم😊‼️ مثلا👇 اگر کسی روزه خواری علنی میکنه و ما میدونیم که گناهه، تذکر میدیم ✔️‼️ البته باز هم برای این کار لازم نیست تمام احکام روزه خواری رو بدونیم، فقط اینکه بدونیم این کار گناهه 👇 شرط اول بوجود میاد✅ . 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
@refaghat_ta_shahadat - هـَوایِ‌حُسیـن♥️.mp3
3.82M
هـوای‌حُسیـن هـوایِ‌حَـرم هـوایِ‌شب‌جمعـه‌زدبـه‌سَـرم 💔 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین 📿 زیر لب اروم زمزمه کردم: -درس رو میشه بعدا هم خوند. پدر بلند بلند خندید و بعد در حالیکه خنده اش رو به لبخند تبدیل میکرد گفت: -پس جوابت مثبته ...الهه ی من اونقدر بزرگ شده که ...حالا خودش در مورد زندگیش تصمیم میگیره ... ولی ... من هنوز به آرش اطمینان ندارم ... یه جای این قضیه با معادلات من نمیخونه...این عشق چرا درست الان باید رو بشه؟ انگار باز رسیدیم سر نقطه ی اول ! دستام رو توهم قلاب کردم و با صدایی که از ته چاه بیرون میومد گفتم: -خب اخه حرف آقاجون اطمینان خاطر اورد. پدر پف بلندی کشید: -پس اونقدر دوسش داری که عیب کار رو نمیبینی! فوری جواب دادم با همون سر پایین ودستای تو هم قلاب شده: -نه... فقط...فقط میگم عیب نیست که ادم حرفشو بزنه. -اگه پشت این حرفایه ایده باشه یه فکر باشه یه نقشه باشه، چی؟ زندگی مشترک به بهونه ی پول ، خوشبختی نمیاره، عشق قیمت نداره، خوشبختی هم همینطوره. -خب...عمو هم که الان با پیشنهاد به نام زدن ویلاش داره... رضایت منو میخره!پس چرا دل اون نمیلرزه. پدر عصبی شد و صداش توی کل خونه چرخید: -درسته ازدواج یه زندگی مشترکه ولی ...صدمه ای که از این... اشتراک به دختر میرسه قابل مقایسه باخانواده پسر نیست. لبامو محکم روی هم چفت کردم و فشار حرفایی که زده شده رو توی دستام خالی کردم. نمیتونستم بفهمم چرا حالا که آرش حرفش رو زده بود، همه برای من تحلیل گر شده بودند. سکوتم که طولانی شد ، پدر نفس عمیقی به سینه کشید و اروم شد: -ببخشید من نباید عصبی میشدم ولی اخه الهه جان ... به خدا من فقط خوشبختی تورو میخوام وگرنه کی بهتر از پسر برادر من برای تو ... خودت که چند شب پیش شنیدی که چطوری با مادرت سر آرش بحث کردیم ... من طرف آرشم نه مقابلش ، ولی حرفم اینه که چرا؟ چرا الان این حرفو زدن؟ بابا اگه این میگه اینهمه مدت تورو دوست داشته ، چرا وقتی آقاجون شرط گذاشت، مصمم شد؟ یعنی ویلای اقاجون مصممش کرد؟ پس طمع کرده،.... پس مرد خوشبخت کردن تو نیست. نمی دونم چی شد . حتی خودمم نفهمیدم . یکدفعه زانو زدم جلوی بابام و گفتم: 🌸🌼🌸🌼🌸🌼 🌼 ❌ ❌ 🌼 🌸🌼🌸🌼🌸
رمان انلاین 📿 -به خدا آرش رو میشناسم اهل این حرفا نیست ... فقط باشرط اقاجون فکر کرده یه حامی داره نه به طمع ویلا جلو اومده نه ویلا اونو توی تصمیمش مصمم کرده ... ما از بچگی همبازی هم بودیم، مثل خودم میشناسمش ... اصلا اهل این حرفا و فکرا نیست. پدر نگاهشو ازم گرفت و سرش رو بالا برد. نگاش قفل شد روی سقف اتاق من. شاید داشت سقف آرزهای منو می سنجید که گفت: -باشه... اگه من به آرش اطمینان ندارم، به تو که اطمینان دارم... من قبول میکنم... ولی به یه شرط. حتی نفسم هم سکوت کرد تا پدر حرفش را بزند: _توی شرط و شروطی که من برای آرش میزارم دخالتی نکنی ... اگه واقعا دوستت داره باید قبول کنه. به زور لبام رو روی خط صافشون قفل کردم تا نیم دایره نزنند. پدر از جا برخاست و رفت سمت دراتاقم که گفت: -حالاواسه خاطر پررویی که پیش پدرت داشتی باید تنبیه بشی ... بشین تا اخر شب اتاقت رو تمیز کن ... چه خبره اینجا !! بازارشامه ...اگه قرار خواستگاری بزاریم، باید توی همین اتاق باهم صحبت کنید. دراتاق که بسته شد از شوک حرف پدر بیرون اومدم و هورای بلندی کشیدم که صدای بلند پدر برخاست: -الهه! شوهر ندیده ! این کارا زشته ! باز لبم رو به دندون گرفتم . از خجالت سرم رو توی شونه هام فرو بردم و گفتم: _وای شنید بالاخره بعد از تلفن آقاجون، زنگ زدن های پی در پی زن عمو، تلفن آرش و التماس به پدر، پدر قرار یه جلسه ی رسمی یا بهتر بگم خواستگاری گذاشت. دیگه توی قلبم عروسی بود. صدای پر ضربان قلبم تنها چیزی بود که حتی مادرم رو هم متوجه کرد. اما مدام غر و کنایه اش رو میزد: -خب حالا ... چه خبرته! مگه آرش کیه؟! یه بنگاه داره ... اینم شد شغل! 🌸🌼🌸🌼🌸🌼 🌼 ❌ ❌ 🌼 🌸🌼🌸🌼🌸
بهش گفتم: راضی‌ام شهیـد بشے ولی الان نه تو هنــوز جوونی!😔 تو جــواب بهم گفت لذتی که علی اکبر(ع) از شهــادت برد حبیــب ابن مظاهر نبرد☺️💚 🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝