•﷽•
#سلام_امام_زمانم ❣
سلام حصرت نجات ، مهدے جان✋🏻
... و این حال و روز جهانـ🌏ــے اسٺ ڪه تـو را از یاد برده اسٺ...😔
... جهانے سـرد ، بیمار ، مرگــ آلود ، پر اضطراب ، بےدلخوشے ، ملتهب...😞
خودت بیا و بہ داد دنیـا برس. 🤲🏻
دست مهربانت را بر سر جهانیان بڪش.
سایہ ے اندوه را از سر زمین ڪم ڪݩ...😢
... خودت بیا و سلامتے و نشاط و امید را روزیمان ڪن...💚🦋
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
مراقب باش از مرگ نگریزی٬
تا شهادت از تو نگریزد..
#اللهم_الرزقنا_شهادت
#الهی_آمین
🌹شادی روح شهدا صلوات🌹
🌸🍃
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین
#الهه_بانوی_من 📿
#پارت36
تنها جوابی که داشتم این بود:
-اینا به من ربطی نداره آرش.
باز خندید . دیگه از شنیدن صدای خنده اش عصبی میشدم.
-آره ربط نداره ....سرکار مالک خونه و ویلا شدی میگی ربطی نداره ! پس به کی ربط داره! من قراره با کسی ازدواج کنم که تموم خونه ام به نامشه؟! خب بگو جای من و تو عوض شده دیگه....من عروسم و تو داماد.
کلافه، سرم رو با دو دستم گرفتم و چشام رو بستم.
-بس کن آرش، سردرد گرفتم با این حرفات....
محکتر فریاد زد:
_بس نمی کنم الهه .... فکراتو بکن ....تا الان به رضایت عمو برای عقد ازدواج احتیاج داشتیم ولی الان نه.... یا به من ثابت میکنی که منو دوست داری و به خاطر خونه و ویلای پدرم بله نگفتی یا...
خشکم زد:
-یا چی؟
-یا نمیتونیم باهام ادامه بدیم.
همون طور که مثل مجسمه ای خشک شده بودم باز پرسیدم:
-یعنی چی نمی تونیم ادامه بدیم؟
خیلی راحت و مصمم گفت:
_یعنی اینکه تو که همین حال تموم مهریه است رو گرفتی....پس میتونم طلاقت بدم.
لبام لرزید:
-آ.... آرش!
سکوت کرد.دوباره با ترس صدایش زدم:
-آرش!
-همون که شنیدی.
انگار خواب بودم. از اون دسته خواب هایی که هرچی سعی می کنی بیدار بشی تا نترسی و کابوست تموم بشه، نمیشه که نمی شه. انگار توی با تلاق آرزو هام داشتم دست و پا میزدم. کنار عشقم، کنار همسرم، کنار آرزوهام...اما نه به محبت وعشق ، بلکه به تقلای موندن برای ادامه ی زندگی مشترک. من از اون مهر آبی رنگ طلاق که میخواست توی شناسنامه ام بخوره میترسیدم. مگه چند روز از عقدمون گذشته بود که حرفی از طلاق وسط بیاد. ما همون روز عقد کرده بودیم. این چه تهدیدی بود که آرش کرد !! لال شدم .....سرم اونقد درد گرفت که حس کردم اگه حرف بزنم، از حال میرم. نفهمیدم چقدر بیخودی تو خیابون ها چرخیدیم و هر دو سکوت، کردیم و کام همدیگرو تلخ . دسته آخر هم آرش بی هیچ حرفی منو به خونه رسوند و رفت.
این خاطره از روز اول عقدمون به جا موند. شنیدن یک دعوای حسابی، یک دلخوری عمیق و یک تهدید حسابی و اسمی ممنوعه . اونم درست روز اول عقدمون . طلاق !
وقتی برگشتم خونه، مادر و پدر بیدار بودند اما من توان حرف زدن نداشتم. خستگی رو بهانه کردم و به اتاقم رفتم. لباس های عقدم رو با بی حوصلگی انداختم روی مبل و فقط یه تاپ پوشیدم و دراز کشیدم روی تخت. خنکی ملحفه ی تخت داشت داغی آتش تنم رو خاموش میکرد که بغضی مثل گلوله ای از آتش توی گلوم نشست.
📝 به قلم نویسنده محبوب #مرضیهیگانه
🌸🌼🌸🌼🌸
#کــپـــی_حـرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
#شهید_مدافع_حرم
.شهید سجاد زبرجدی
محل ولادت: تهران
تاریخ ولادت: ۱۳۷۰/۱۱/۱۹
شهادت:حلب سوریه
تاریخ شهادت:۱۳۹۵/۷/۷
مزار:گلزار شهدا تهران
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
🌺🌺🌺
#جبهه
ته صف بودم،به من آب نرسید.
بغل دستیم لیوان آبش را داد
دستم.
گفت من زیاد تشنه ام نیست.
نصفش را تو بخور.
فرداش شوخی شوخی به بچه ها
گفتم از فلانی یاد بگیرید،دیروز نصف آب لیوانش را به من داد.
یکی گفت:
لیوان ها همه اش نصفه بود..
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
چہخوبہرفاقتےڪه
آخــــرش
شهـــــــــــــادتہ
شهیدحاجقاسمسلیمانے
شهیدابومهدےالمهندس
🌸🍃
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔸نَفَسم بندِ نفَسهای کسی هست
که نیست ...
🔹بیگمان در دلِ من جایِ کسی هست
که نیست ...
🔸تا چشم کار میکند؛ جای تو خالیست حاج قاسم! ⚘
🌸🍃
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
پ
رمان انلاین
#الهه_بانوی_من 📿
#پارت37
دو روز از عقدمون گذشت. دسته گل عقدم خشک شد و باخشک شدنش، خاطره ی شب عقدمون رو هم مثل قاب عکس برایم قاب کرد . انعکاس اون خاطره ی تلخ روی دسته گل من افتاده بود و همراه اون روی دیوار اتاق، همون جایی که دسته گلم رو زده بودم، خودنمایی میکرد. بدتر از خاطره ی عقدم، مادر بود که مدام می پرسید:
" پس چرا آرش بهت زنگ نمی زنه....چرا سراغی ازت نمی گیره. چرا نمیآد باهم برید بیرون "
چراهای زیادی بود. اما «زیرا»یی نبود که بتونم به زبونم بیارم و به مادرم بگم. دلم نمی خواست ناراحتش کنم . نمیخواستم بگم همون روز عقدمون بحثمون شد. سنم کم بود. ولی با همه بچگی و شیطتنتم، خوب فهمیدم باید با چنگ و دندون پای بله ای که گفتم بایستم.
میدونستم نباید بچه بازی در بیارم و واسه هر حرفی و هر کاری نگم ، " آرش گفت " ، " آرش اینکار رو کرد " . واسه همین حتی قید غرروم رو هم زدم و بهش زنگ زدم. صدایش بعد از سه چهار بوق، با کمال خونسردی شنیده شد:
-سلام.
-مثلا که علیک ...که چی؟
از طرز حرف زدنش دلخور شدم ولی به روم نیاوردم:
_ببخشید که ما عقدیم و نامزد.....نه یه حالی نه یه احوالی ازم میپرسی ..... خب ؟ مامانم هی میپرسه تو کی میآی.
-اتفاقا مامان منم مدام می پرسه «حالا که بهش رسیدی فکر میکنی میارزه؟»
دیگه نتونستم کنایه اش رو نادیده بگیرم:
-آرش خیلی بی ادبی .... من نمیفهمم چرا اینقدر کنایه ی مهریه رو ، به من میزنی ....خب از اول قبول نمیکردی، بله رو نمی گفتی ، چرا حالا داری هی طعنه میزنی !؟
-چون حالا فهمیدم ارزشش رو نداشتی.
حس کردم خون گرم توی رگ هام هم یخ زد:
-آرش!!
-من کار دارم ..... اگه تو بیکاری به من ربطی نداره .
_دیوونه لااقل بخاطر اینکه بقیه فکر نکنن که ما قهریم بیا اینجا تا باهم بریم بیرون.
-نه اتفاقا بذار بفهمند قهریم....خب بگو بهشون....دیگه الان عموجان که نمیتونه کاری کنه ....اتفاقا حالا مزه میده یکم حرص بخوره تا حالش جا بیاد ....درست مثل حرصی که من و پدر و مادرم روز خواستگاری خوردیم.
یکدفعه زمان و مکان ، فراموشم شد و جیغ بنفشم بلند:
-به درک...اصلا نمیخواد بیای.
گوشی رو که قطع کردم یه دقیقه نکشید که مادر اومد به اتاقم:
_چی شده الهه؟ صدات تا توی آشپزخونه اومد .
دیگه نتونستم سکوت کنم و عصبی گفتم:
-هیچی ...سر قیمت اختلاف پیدا کردیم.
مادر متعجب پرسید:
-قیمت چی؟
-قیمتی که برای من گذاشتید.
📝 به قلم نویسنده محبوب #مرضیهیگانه
🌸🌼🌸🌼🌸
#کــپـــی_حـرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
دوستان و همراهان گرامی
ممنون که ماروهمراهی میکنید❤️🌷
نویسنده محترم لطف کردن و پارت هارو یمقدار طولانی تر کردن...
☘مثل روال قبل کانال
روزی دوپارت درخدمتتون هستیم
یه پارت صبح و یه پارت شب👏❤️
.
رمان انلاین #الهه_بانوی_من
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 مداحی حاج مهدی رسولی در مراسم تشییع شهید فخری زاده
خشم امروز من از قبل فزون تر گشته
از شب تیره بغداد ورق برگشته
به دم ندبه هر جمعه بر این لب سوگند
راه ما راه حسین است به زینب سوگند
ما که از کرب و بلا درس جنون می گیریم
عاقبت پاره تن و غرق به خون می میریم
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
نحن ابناء الحیدر - https: eitaa.com Rahasho.mp3
707.9K
🔰راهکاری عمومی برای ترک گناه
🔻مخصوصا کنترل چشم 👀
🎙حسام الدین جلالی
#ترک_گناه #کنترلنگاه #راهکار
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝