رمان انلاین
#الهه_بانوی_من 📿
#پارت40
بی لحظه ای نگاه ، جواب داد :
_سلام .
نشستم روی صندلی جلو و گفتم :
_خب کجا بریم ؟ رستوران یا کافی شاپ ؟
نیمرخش رو کمی به سمتم مایل کرد تا گره کور ابروانش رو ببینم :
_هیچ جا ... همین جا، توی ماشین حرف میزنیم .
-آرش واقعا شورش رو درآوردی ... تو ...
حتی نگذاشت ادامه ی " تو " را بگویم . نگاه تندش گرچه عصبی بود اما بالاخره نصیبم شد . ولی من براي همان تند و تیزی نگاهش هم ضعف کردم :
_ببین الهه حرف بین من و تو فقط یه چیزه ...
-چی ؟!
-یا طلاق یا تفاهم .
-یعنی چی ؟
طلاق که مطمئنا یک معنی بیشتر نداشت ولی منظور از تفاهم رو توی موضوع منو آرش نمیفهمیدم .
نفسش در هوای خفه ی ماشین فوت شد.
-یا باید سر این مهریه ی سنگینِ سرکار به تفاهم برسیم یا طلاق .
-ببخشید!! چه تفاهمی !!
-ویلای پدرم واست زیاده الهه ...
من هنوز خاطره ی تلخ خواستگاری یادمه . تحقیر شدم ... به من تهمت زدید ... ولی آخرش چی شد ... همه چی به نام تو شد ... این نمیشه . زندگی مشترک ، میشه یه زندگی شاهانه برای ملکه .
-خوبه ...جالبه واقعا ! یعنی میگی الان چکار کنم ؟! سند ویلای پدرت رو به نام تو بزنم ؟
نگاهش توی چشمام قفل کرد و کم کم ابروی چپش بالا رفت :
_دقیقا .
لبانم از تعجب از هم باز شد که ادامه داد:
-مگه نمیگی لازمه ی زندگی مشترک اعتماده ؟ مگه به من اعتماد نداری ؟خب ... پس چه فرقی میکنه به نام من باشه یا تو .
خدای من ! معنی اعتماد این بود! تمام مدت فکر میکردم آرش بهتر از هرکسی منو میشناسه ولی انگار اشتباه فکر میکردم .
-توچی ؟ تو به من اعتماد نداری ؟
صریح و قاطع ، با آن نگاه نافذی که هنوز وسط حلقه های چشمانم نشسته بود گفت :
_نه .
-آرش تو به من اعتماد نداری !!
بلند و عصبی جواب داد:
_نه ... با اون مظلوم نمایی جلسه ی خواستگاری و اونهمه مهریه ای که به زور به نامت زدیم ... نه ... چرا باید بهت اعتماد کنم ... تو حتی یه مخالفت لفظی کوچولو هم توی جلسه ی خواستگاری نکردی . فقط لبخند زدی ، یعنی دلت میخواست که همه چی به نامت بشه .
فکم توان فشار همه ی دندان هایم را نداشت که از بین دندان هایم غریدم :
_آرش !
-فکراتو بکن الهه ... این تنها راهه اعتماد من به توست .
📝 به قلم نویسنده محبوب #مرضیهیگانه
🌸🌼🌸🌼🌸
#کــپـــی_حـرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🔹پدرش متوجہ مےشود ڪہ صادق و دوستانش
تیمے را تشـڪیل داده اند و با مـبـالغ ناچیز خوار و بار تهیہ مےڪنند و شبانہ بہ حاشیہنشینان شهر آذوقہ مےرساندند.
این ڪار نشان از آن داشت ڪہ واقعاً بہ درسهایے ڪہ از امام علے(؏) گرفتہ بودند عمل مےکردند،
آنطور نبود ڪہ بشنود و عمل نڪند...
📝راوے:مادر شهید
🌷 #شهید_صادق_عدالتاڪبرے
#جانباز_فتنہ۸۸
#مدافع_حرم
#سالروز_شهادت
⇦ولادت:۱۳۶۷/۲/۲
⇦شهادت: ۱۳۹۵/۲/۴
⇦محل شهادت: حلب سوریہ
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
🌷تازه دامادی که ۲۳ روز بعد از ازدواجش شهید شد ...
💐سالروز شهادت شهید مدافع حرم #هادی_شجاع گرامی باد.
📚 #معرفی_کتاب
«وهب زمان» نام پرمسمایی برای کتاب زندگینامه شهیدی است که، چون وهب نصرانی در شرایط تازهدامادی به شهادت میرسد.
جوانی ۲۶ ساله که ۲۳ روز بعد از برگزاری مراسم ازدواجش در سوریه آسمانی میشود.
در کتاب وهب زمان که در گفتوگو با خانواده و دوستان شهید جمعآوری شده، شمهای از زندگی شهید هادی شجاع را پیش رو داریم، اما نقصان بزرگ این کتاب، عدم گفتوگو با همسر شهید است که خود نویسنده نیز در مقدمه به آن اشاره کرده است.
💠شادی روح پرفتوح شهید شجاع صلوات .
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
این بار.....
من الغریب الی الحبیب!
غریب منم؛
که میسوزم از فراغ تو......
و چاره ای نمی یابم
حبیب تویی؛
که دل میبری و طبیب منی.....
🍃🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
شهیدان دلتنگتان هستیم جایتان خالی
❤ ﺟﺎﯼ ﺷﻬﯿﺪ ﻫﻤﺖ ﺧﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﺧﺎﻧﻤﺶ ﻣﯿﮕﻔﺖ:
ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺑﻪ ﺷﻮﺧﯽ ﺑﻬﺶ ﻣﯿﮕﻔﺘﻢ ﺍﮔﻪ ﺑﺪﻭﻥ ﻣﺎ ﺑﺮﯼ بهشت، ﮔﻮﺷﺘﻮ می بُرَم ..
ﺍﻣﺎ ﻭﻗﺘﯽ ﺟﻨﺎﺯﻩ اش ﺭﻭ آﻭﺭﺩﻥ ﺩﯾﺪﻡ ﮐﻪ ﺍﺻﻼ ﺳﺮﯼ ﺩﺭ ﮐﺎﺭ ﻧﯿﺴﺖ که گوشی داشته باشد.
💝 ﺟﺎﯼ ﺷﻬﯿﺪ ﭼﻤﺮﺍﻥ ﺧﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﯾﻪ ﺭﻭﺳﺮﯼ ﺑﻪ ﻫﻤﺴﺮ ﻟﺒﻨﺎﻧﯽ ﺍﺵ ﻏﺎﺩﻩ ﺟﺎﺑﺮ ﻫﺪﯾﻪ ﺩﺍﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ :
ﺑﭽﻪ ﻫﺎﯼ ﯾﺘﯿﻢ ﺧﺎﻧﻪ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﻥ ﺷﻤﺎ ﺭﺍ ﺑﺎ ﺣﺠﺎﺏ ﺑﺒﯿﻨﻦ ...
💝 ﺟﺎﯼ ﺷﻬﯿﺪ ﺣﻤﯿﺪ ﺑﺎﮐﺮﯼ ﺧﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﺧﺎﻧﻢ ﻓﺎﻃﻤﻪ ﺍﻣﯿﺮﺍﻧﯽ ﻫﻤﺴﺮﺵ می ﮕﻔﺖ: به ﭼﺸﻢ ﻣﻦ ﺧﻮﺷﮕﻠﺘﺮﯾﻦ ﭘﺎﺳﺪﺍﺭ ﺭﻭﯼ ﺯﻣﯿﻦ ﺑﻮﺩ ...
💝 ﺟﺎﯼﺷﻬﯿﺪ ﺯﯾﻦ ﺍﻟﺪﯾﻦ ﺧﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﻣﯿﮕﻔﺖ: دﺭ ﺯﻣﺎﻥ ﻏﯿﺒﺖ ﺍﻣﺎﻡ ﺯﻣﺎﻥ ﺑﻪ ﮐﺴﯽ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﻣﯿﮕﻮﯾﻨﺪ ﮐﻪ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﺷﻬﺎﺩﺕ ﺑﺎﺷﺪ ...
ﺧﺎﻧﻤﺶ ﻣﯿﮕﻔﺖ: ﻫﻨﻮﺯﻡ ﮐﻪ ﻫﻨﻮﺯه ﺻﺪﺍﯼ دعای ﮐﻤﯿﻞ ﺧﻮﺍﻧﺪﻧﺶ ﺭﺍ ﻣﯿﺸﻨﻮﻡ . ﺁﯾﺎ ﺑﺎﻭﺭﺗﺎﻥ ﻣﯿﺸﻮﺩ ؟
💝 ﺟﺎﯼ ﺷﻬﯿﺪ ﻋﺒﺎﺩﯾﺎﻥ ﺧﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﺧﺎﻧﻤﺶ ﺩﺭﻣﺮﺛﯿﻪ ﺍﯼ ﻏﻢ ﺍﻧﮕﯿﺰ ﺧﻄﺎﺏ ﺑﻪ ﺷﻮﻫﺮ ﺷﻬﯿﺪﺵ ﻧﻮﺷﺖ :
ﺑﺲ ﻧﯿﺴﺖ ﺍﯾﻦ ﻫﻤﻪ ﺳﺎﻝ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﺗﻮﺩﻭﯾﺪﻥ ﻭﻧﺮﺳﯿﺪﻥ.؟
ﺗﺎ ﻭﻗﺘﯽ ﺗﻮ ﺑﻮﺩﯼ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺷﻬﺮ ﺑﻪ ﺁﻥ ﺷﻬﺮ ﺭﻓﺘﻦ ﻭ ﺁﻭﺍﺭﮔﯽ ﺑﻮﺩ ﻭﻗﺘﯽ ﻫﻢ ﺭﻓﺘﯽ ﺩﺭﺑﺪﺭﯼ ﻭ ﺑﯽ ﮐﺴﯽ.ﭘﺲ ﮐﯽ ﻧﻮﺑﺖ ﻣﻦ ﻣﯿﺸﻮﺩ؟
💝 ﺟﺎﯼ ﺷﻬﯿﺪ ﺩﻗﺎﯾﻘﯽ ﺧﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﺗﻮﯼ ﻭﺻﯿﺖ ﻧﺎﻣﻪ ﺧﻄﺎﺏ ﺑﻪ ﻫﻤﺴﺮﺵ ﻧﻮﺷﺖ :
" ﺍﮔﺮ ﺑﻬﺸﺖ ﻧﺼﯿﺒﻢ ﺷﺪ ﻣﻨﺘﻈﺮﺕ ﻣﯿﻤﺎﻧﻢ "
حالا ﺧﺎﻧﻤﺶ می ﮔوید:
ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﺭﺍ ﺑﺰﺭﮒ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﻧﮕﺬﺍﺷﺘﻢ ﺁﺏ ﺗﻮﯼ ﺩﻟﺸﺎﻥ تکان ﺑﺨﻮﺭﺩ. ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺍﺳﺖ ﺩﯾﮕﺮ.و ﺣﺎﻻ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﻧﻮﺑﺘﻢ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺍﻡ ﺗﺎﺍﻭﺍﯾﻨﻘﺪﺭﭘﺸﺖ ﺩﺭﻫﺎﯼ ﺑﺎﺯ ﺑﻬﺸﺖ ﺍﻧﺘﻈﺎﺭﻡ ﺭﺍﻧﮑﺸﺪ. ﺍﻟﺒﺘﻪ ﺑﺪﻫﻢ ﻧﯿﺴﺖ. ﺑﮕﺬﺍﺭ ﯾﮏ ﺑﺎﺭﻫﻢ ﺍﻭ ﻣﺰﻩ ﺍﻧﺘﻈﺎﺭﺭﺍ ﺑﭽﺸﺪ.
💝 ﺟﺎﯼ ﺷﻬﯿﺪ ﺣﺴﻦ ﺁﺑﺸﻨﺎﺳﺎﻥﺧﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﻫﻤﺴﺮﺵ ﺩﺭﺗﺸﯿﯿﻊ ﺟﻨﺎﺯﻩ ﺑﻪ پسرﻫﺎﯾﺶ ﺍﻓﺸﯿﻦ ﻭ ﺍﻣﯿﻦ ﻣﯿﮕﻔﺖ :
ﮐﻒ ﭘﺎﯼ ﺑﺎﺑﺎ ﺭﺍ ﻣﺎﭺ ﮐﻨﯿﺪ... ﭘﺎﯼ ﺑﺎﺑﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﺧﺴﺘﻪ ﺍﺳﺖ...
ﻭ ﭘﺴﺮﻫﺎ ﻫﻢ ﻫﯽ ﮐﻒ ﭘﺎﯼ ﺑﺎﺑﺎ ﺭﺍ ﻣﯿﺒﻮﺳﯿﺪﻧﺪ...
ﻫﻤﺴﺮﺵ ﮔﻔﺖ :
ﻟﺒﺎﺳﻬﺎﯼ ﺧﻮﻧﯽ ﻫﻤﺴﺮﻡ ﺭﺍ ﮔﺬﺍﺷﺘﻪ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﺩﺍﺧﻞ ﯾﮏ ﮐﯿﺴﻪ ﭘﻼﺳﺘﯿﮏ...
ﺭﻭﺯ ﺳﻮﻡ ﮐﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﺧﻠﻮﺕ ﺗﺮ ﺷﺪ ﺭﻓﺘﻢ ﮐﯿﺴﻪ ﺭﺍ ﺁﻭﺭﺩﻡ...
ﺧﻮﻥ ﻫﻢ ﺍﮔﺮ ﺑﻤﺎﻧﺪ ﺑﻮﯼ ﻣﺮﺩﺍﺭ ﻣﯿﮕﯿﺮﺩ . ﺑﺎ ﺍﺣﺘﯿﺎﻁ ﮔﺮﻩ ﺍﺵ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﻟﺒﺎﺳﻬﺎ ﺭﺍ ﺁﻭﺭﺩﻡ ﺑﯿﺮﻭﻥ ..
ﺑﻮﯼ ﻋﻄﺮ ﭘﯿﭽﯿﺪ ﺗﻮﯼ ﺧﺎﻧﻪ ...
ﻋﻄﺮ ﮔﻞ ﻣﺤﻤﺪﯼ ..
ﺑﻮﯼ ﻋﻄﺮﯼ ﮐﻪ ﺣﺴﻦ ﻣﯿﺰﺩ ..
ﮔﺎﻫﯽ ﻓﮑﺮ ﻣﯿﮑﻨﻢ ﮐﺎﺵ ﺍﺯ ﺁﻥ ﻟﺒﺎﺳﻬﺎ ﻋﮑﺲ ﻣﯿﮕﺮﻓﺘﻢ ...
ﺍﻣﺎ ﻓﺎﯾﺪﻩ ﺍﯼ ﻧﺪﺍﺭﺩ ..
ﺗﻮﯼ ﻋﮑﺲ ﮐﻪ ﻣﻌﻠﻮﻡ ﻧﯿﺴﺖ ﺧﺎﻧﻪ ﭼﻪ ﺑﻮﯾﯽ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ
💝 ﺟﺎﯼ ﺷﻬﯿﺪ ﻋﻠﻤﺪﺍﺭ ﺧﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﻣﯿﮕﻔﺖ:
ﺑﺮﺍﯼ ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﺩﻭﺳﺘﺎﻥ ﺧﻮﺩ ﺩﻋﺎﯼ ﺷﻬﺎﺩﺕ ﮐﻨﯿﺪ .
و در آخر دعا کنید شهید شویم که اگر شهید نشویم باید بمیریم.
⚜ یاد شهید بابایی بخیر که طلاهای همسرش را فروخت و به افسران و سربازان متاهل داد وگفت: مایحتاج عمومی گران شده وحقوق شما کفاف خرج زندگی رو نمیده !!
⚜یاد شهید رجبی بخیر که پول قرض الحسنه به دیگر نیروها میداد و میگفت وام است و وقتی میگفتند دفترچه قسطش را بده میگفت کسی دیگر پرداخت میکند.
⚜یاد شهید حسین خرازی بخیر که قمقمه آبش را در حالی که خودش تشنه بود به همرزمانش میداد و خودش ریگ توی دهانش گذاشت که کامش از تشنگی به هم نچسبه !!
⚜یاد شهید مهدی باکری بخیر که انبار دار به مسئولش گفت: میشه این رزمنده رو به من بدی چون باندازه سه نفرکار میکنه طرف میگه رفتم جلو دیدم فرمانده لشگر مهدی باکریه که صورتشو پوشونده کسی نشناسدش و گفت چیزی به انباردار نگو !!
🔱آره یاد خیلی شهدا به خیر که خیلی چیزها به ما یاد دادند که بدون چشم داشت وتلافی کمک کنیم و بفهمیم اگر برای دیگران کاری میکنیم فقط برای رضای خدا باشه وهرچیزی رو به دیدخودمون تفسیرنکنیم !!
نثار روح تمام شهیدان گلگون کفن که در راه دفاع مقدس از این مرز وبوم جان عزیزشان را تقدیم نمودند صلوات🌸
🌸🍃
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین
#الهه_بانوی_من 📿
#پارت41
اگر اعتماد فقط از راه بخشش حاصل میشد، من حاضر بودم که ببخشم . بی معطلی گفتم :
_باشه ... واقعا فکر کردی ویلای پدرت برای من ارزش داره ... نه ، اشتباه کردی آرش ... قیمت عشق تو و زندگیمون برام بالاتر از این حرفاست .
نیشخند ی زد .انگار میگفت که باید عملا ثابت کنم که ادامه دادم :
_خب باید چکار کنم حالا؟
-همین هفته پدرم و آقاجون میآن تا به قولشون وفا کنن ... پدرم ویلاشو به نامت میزنه و آقاجون هم خونشو ... میخوام توی همین هفته ویلا رو به نام من بزنی ... البته اگه بتونی ازش دل بکنی .
تای ابرویم بالا رفت:
_واقعا فکر کردی مال دنیا برای من مهمه ؟ نه .... مهم نیست ... من میتونم بهت ثابت کنم که چقدر واسه زندگیمون ارزش قائلم .
کاش هیچ وقت همچین حرفی نزده بودم . اثبات کردن ، کار سختیه .گاهی باید قید خیلی چیزها رو بزنی .چیزهایی که نه تنها حقت هستند بلکه پناهتم هستند . گاهی هم باید قسم بخوری که حرفت اثبات بشه ولی مطمئنا آرش با قسم هم ، حرفم رو باور نمیکرد.
آرش خندید و گفت :
_باشه ثابت کن ... اگه تو همسر منی و من مرد زندگیت ، باید همه چی به نام من باشه .
جا خوردم . از ویلای عمو شروع شد و حالا به همه چی رسید؟!
وقتی شوک حرفش رو توی صورتم دید گفت :
_آخه چرا حرفی میزنی که نمیتونی بهش عمل کنی ؟!
-میتونم .
-اِ ... واقعا میتونی ؟ میتونی از همه چی بگذری واسه من !
با اونکه حرفش کاملا روشن بود اما باز تردید کردم :
_یعنی چی ؟!
-روشنه ... من از حقم که ویلای آقاجون بود ، گذشتم . خودت خوب میدونی که وقتی اومدم خواستگاریت تنها چیزی که به نامم بود همین ماشین بود و شاید نصف ویلای آقاجون درصورت عقدمون . با این حال حاضر شدم از همه چی بگذرم تا به تو برسم ... من عشقم رو بهت ثابت کردم ولی تو چی ؟ همه چی رو صاحب شدی ! در عوض کنایه هایش به من رسید .
هاج و واج نگاهش میکردم که ادامه داد:
_ثابت کن بهم ... میتونی تو هم ، از همه چی بگذری یا نه ... شاید اونقدر مال دنیا واست عزیزه که ، نمیتونی .
لج کردم . بی تفکر ، بی دلیل . فقط لج کردم :
_باشه ثابت میکنم همين هفته ، وقتی ویلای آقاجون و عمو به نامم خورد ، وقتی خونه ی عمو به نامم خورد ... همه رو به نامت میزنم .
جفت ابروانش رو بالا انداخت و گفت :
-نچ ، تو نمیتونی ... من میدونم .
📝 به قلم نویسنده محبوب #مرضیهیگانه
🌸🌼🌸🌼🌸
#کــپـــی_حـرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
.
.
در تاریخ آمدهـ است:
آن هنگام کہ محمدۖ↓
از تکذیب قریش و اذیتهاےِ ایشان
محزون و آزرده مےشد
هیچ چیز جز یاد خدیجہ
او را مسرور نمےکرد🥰
و هرگاه خدیجہ را مےدید
ناخودآگاه لبخند مےزد.. :))💚
.
.
- -
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
•
°
+تو همآن هیچےِ مَنـ هستے
-کہ هرگآه کسے مےگوید
بہ چہ فکر میکنے..؟
+میگویم هیچے..!🙊💕
#عاشقونہ_طورے
•
°
||
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این شبها ✨
دلم می گیرد ...💔
مرغ خیال را به دست باد 🕊
سوی حرم یار روان می سازم ...
داغی است ، به دل مانده
و یک حسرت سوزان ...
من باشم و
یک شب حرم و کوی تو مهمان ...
من باشم و
کربلا ی ناب تو حسین ...
من باشم و
آن صفای بین الحرمین ...😔😔
السَّلامُ علیک یٰا ابا عَبْدِاللّٰه الْحُسَیْنِ🙏😔💔
#شب_جمعه✨
❣و بگو: «پروردگارا! آن دو را رحمت کن؛ همانگونه که مرا در کودکی پرورش دادند.»❣
سورهٔ اسراء | آیهٔ ۲۴📚
همراهان گرامی شبتان منور به انوار الهی🌹✨
#شب_بخیر
🌟
🍃
🌟🍃
🍃🌟🍃
🌟🍃🌟🍃🌟
بخوان دعای فرج را دعا اثر دارد...
دعا کبوتر عشق است و بال و پر دارد
بخوان دعای فرج را که یوسف زهرا
ز پشت پردهی غیبت به ما نظـر دارد..
اللّهُمّ عَجّلْ لِوَلیّکَ الفَرجْ
#سلام_امام_مهربانم
صبحت بخیر آقا🌸🍃