••
آفتابگردانـها هر صبحـ↯
بہ دنبالِ نور خورشیدند
و من هر صبح بہ دنبال #طُ
خواستم بدانے ، آفتابگردان
بدونِ نور خورشید مےمیرد..🙃🌸
#صبحتون_بہ_عشق
|💛|
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین
#الهه_بانوی_من 📿
#پارت42
اگر اعتماد فقط از راه بخشش حاصل میشد، من حاضر بودم که ببخشم . بی معطلی گفتم :
_باشه ... واقعا فکر کردی ویلای پدرت برای من ارزش داره ... نه ، اشتباه کردی آرش ... قیمت عشق تو و زندگیمون برام بالاتر از این حرفاست .
نیشخند ی زد .انگار میگفت که باید عملا ثابت کنم که ادامه دادم :
_خب باید چکار کنم حالا؟
-همین هفته پدرم و آقاجون میآن تا به قولشون وفا کنن ... پدرم ویلاشو به نامت میزنه و آقاجون هم خونشو ... میخوام توی همین هفته ویلا رو به نام من بزنی ... البته اگه بتونی ازش دل بکنی .
تای ابرویم بالا رفت:
_واقعا فکر کردی مال دنیا برای من مهمه ؟ نه .... مهم نیست ... من میتونم بهت ثابت کنم که چقدر واسه زندگیمون ارزش قائلم .
کاش هیچ وقت همچین حرفی نزده بودم . اثبات کردن ، کار سختیه .گاهی باید قید خیلی چیزها رو بزنی .چیزهایی که نه تنها حقت هستند بلکه پناهتم هستند . گاهی هم باید قسم بخوری که حرفت اثبات بشه ولی مطمئنا آرش با قسم هم ، حرفم رو باور نمیکرد.
آرش خندید و گفت :
_باشه ثابت کن ... اگه تو همسر منی و من مرد زندگیت ، باید همه چی به نام من باشه .
جا خوردم . از ویلای عمو شروع شد و حالا به همه چی رسید؟!
وقتی شوک حرفش رو توی صورتم دید گفت :
_آخه چرا حرفی میزنی که نمیتونی بهش عمل کنی ؟!
-میتونم .
-اِ ... واقعا میتونی ؟ میتونی از همه چی بگذری واسه من !
با اونکه حرفش کاملا روشن بود اما باز تردید کردم :
_یعنی چی ؟!
-روشنه ... من از حقم که ویلای آقاجون بود ، گذشتم . خودت خوب میدونی که وقتی اومدم خواستگاریت تنها چیزی که به نامم بود همین ماشین بود و شاید نصف ویلای آقاجون درصورت عقدمون . با این حال حاضر شدم از همه چی بگذرم تا به تو برسم ... من عشقم رو بهت ثابت کردم ولی تو چی ؟ همه چی رو صاحب شدی ! در عوض کنایه هایش به من رسید .
هاج و واج نگاهش میکردم که ادامه داد:
_ثابت کن بهم ... میتونی تو هم ، از همه چی بگذری یا نه ... شاید اونقدر مال دنیا واست عزیزه که ، نمیتونی .
لج کردم . بی تفکر ، بی دلیل . فقط لج کردم :
_باشه ثابت میکنم همين هفته ، وقتی ویلای آقاجون و عمو به نامم خورد ، وقتی خونه ی عمو به نامم خورد ... همه رو به نامت میزنم .
جفت ابروانش رو بالا انداخت و گفت :
-نچ ، تو نمیتونی ... من میدونم .
📝 به قلم نویسنده محبوب #مرضیهیگانه
🌸🌼🌸🌼🌸
#کــپـــی_حـرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
#شهدا با معرفتند!
حاضرند تاجان بدهند
تاتوجان بگیری...🍃
#شهدا رفیق بازند!
باور کن ،
آنها نیکو رفیقانی برای
ما #راهگمکردهها هستند ..🕊
#شهید_حاجمهدینوروزی..🥀
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
#یڪروایتعاشقانہ💍
پس از شروع زندگےِ مشترکمآن
یک میهمانے گرفتیم☺️
و عدهاے از اقوام را بہ خانہمان
دعوت کردیم
این اولین میهمانے بود
کہ بعد از ازدواجمان مےگرفتیم
و بہ قولے هنرآشپزےِ عروس خانم
مشخص مےشد👩🏻🍳
اولین قاشق غذا را کہ چشیدم،
شورے آن حلقم را سوزاند!
از این کہ اولین غذاےِ میهمانےام
شور شده بود ، خیلے خجالت
مےکشیدم😢
سفره را کہ پهن کردیم
محمد رو بہ میهمان گفت:
قبل از این کہ غذا بخورید،
باید بگویم این غذا دست پخت
داماد است البتہ باید ببخشید
کہ کمے شور شُده😂
آن وقت مقدارے نان پنیر
سر سفره آورد
و با خنده ادامہ داد:
البتہ اگه دست پختم را نمےتوانید
بخورید ، نانوپنیروهمپیدا مےشود💕
#خاطرهاے_از_همسرِ↓
شهید سیدمحمدعلے عقیلے
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
🔹پدرش متوجہ مےشود ڪہ صادق و دوستانش
تیمے را تشـڪیل داده اند و با مـبـالغ ناچیز خوار و بار تهیہ مےڪنند و شبانہ بہ حاشیہنشینان شهر آذوقہ مےرساندند.
این ڪار نشان از آن داشت ڪہ واقعاً بہ درسهایے ڪہ از امام علے(؏) گرفتہ بودند عمل مےکردند،
آنطور نبود ڪہ بشنود و عمل نڪند...
📝راوے:مادر شهید
🌷 #شهید_صادق_عدالتاڪبرے
#جانباز_فتنہ۸۸
#مدافع_حرم
#سالروز_شهادت
⇦ولادت:۱۳۶۷/۲/۲
⇦شهادت: ۱۳۹۵/۲/۴
⇦محل شهادت: حلب سوریہ
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
#همسفر_تآ_بهشٺ
مهریہیِ سنگین
سنت جاهلان است!😉
من از مردم سراسر ڪشور
خواهش مےکنم
کہ آنقدر مهریہها را زیاد نکنند
این سنت جاهلے است
این کارے است کہ #خدا و رسولۖ
در این زمان بخصوص
از آن راضے نیستند
نمےگوییم حرام است
نمےگوییم ازدواج باطل استـ🚫
اما خلاف سند پیامبرۖ و اولادِ
ایشان و ائمہ هدے-؏-
و بزرگان اسلام است
خلاف روش اینهاست و بہ خصوص
در زمان ما کہ کشور احتیاج دارد
بہ این همه کارهاے صحیح
آسان شود✌️🏼
هیچ مصلحت نیست کہ بعضے
ازدواجها را این طور مشکل ڪُنند🍃
#مقام_معظم_رهبرے💌
¹³⁷⁷/⁹/²
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین
#الهه_بانوی_من 📿
#پارت43
میدونید چرا وقتی کسی لج میکند، بهش میگن لجباز ؟! چون مثل یه بازی میمونه. اما این بازی هرچی که باشه ، تهش شکسته. کسی تا حالا با لجبازی به پیروزی نرسیده . کسی با لجبازی موفق نشده، کسی با لجبازی دانشمند و پروفسور نشده . یعنی لجبازی توی هر کاری که باشه باعث شکست میشه. شاید منم نباید با آرش لج میکردم . اما وقتی حرفایی ازش شنیدم که دلم رو آزرد، نتونستم.
همون هفته عموم ویلاش رو به نامم زد. آقاجون هم به تهران اومد و سه دنگ از ویلای خودش رو به نام من و سه دنگ به نام آرش زد. از همون لحظه ای که مهر آبی رنگ دفتر اسناد رسمی توی برگه ی انتقال سند خورد ، دلم لرزید . یه دلشوره که انگار طوفان به پا کرده بود . حالم رو زیر و رو کرد. هرکاری کردم که اون دلشوره ی لعنتی دست از سرم برداره، نشد که نشد. از دفتر خونه که بیرون اومدم ، آرش پوزخندی زد و دو تا دستش رو تا مچ توی جیب شلوارش فرو کرد و درحالی که نگاهش به آسمون بود ، روی آخرین پله ی دفتر خونه ایستاد:
-انگار بعضیا دو دل شدند....
نفس بلندی به سینه راه داد و گفت:
-حق داری سرزنشت نمیکنم ...حقته .... مال توئه .... ولی پس الکی حرف نزن و نگو که زندگیمون واست بیشتر از اینا میارزه.
باحرص نگاهش کردم:
-سر حرفم هستم ....میخوای فردا بیام همین دفتر خونه ، یه وکالت رسمی بهت بدم که تو صاحب اختیاری ؟ ... شاید اینجوری بهت ثابت بشه.
حتی یه لحظه نگاهشو از ابرهای سفید توی آسمون برنداشت:
-از من نپرس که چکار باید بکنی ...ثابت کن.
با اونکه هنوز دلشوره ای که از توی محضر همراهم بود و شده بود کابوس بیداری ام اما باز گفتم:
-باشه فردا ساعت9 صبح همین دفتر خونه.
پوزخند زد:
-هرکس نیاد.
حرفشو تأیید کردم:
-هرکس نیاد.
رفت سمت ماشین و من دنبالش . تا خواستم دستگیره ی در ماشین رو بگیرم گفت:
-کجا؟
-مگه منو نمی رسونی خونه؟
-نخیر .... باید برم جایی .... شما خودت برو.
-آرش!!
عصبی شد . بی دلیل:
-خوب وقت ندارم ....میفهمی؟
و سوار ماشین شد و رفت. حتی نپرسید پول به اندازه کافی دارم که بتونم ماشین بگیرم یا نه. مجبور شدم برگردم خونه اما پیاده. چون پول کافی همراهم نبود. یعنی حتی فکرشو نمیکردم که آرش بخواد منو وسط خیابون تنها بذاره .... با خودم میگفتم لااقل منو میرسونه تا سر خیابون ولی انگار آرش تا وقتی که به من اعتماد پیدا نمیکرد، همین طور بدخلق و بدعنق میبود.
📝 به قلم نویسنده محبوب #مرضیهیگانه
🌸🌼🌸🌼🌸
#کــپـــی_حـرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
گرفتارم...
و
دربند...
و
خسته...
نگاهم به عکستان که می افتد، خستگی و ناامیدی پر میکشد.
احساس میکنم به خاطر آرامش نگاه صاحب این عکس هنوز صدایم به آسمانها میرسد😢
سلام بر شهدا ✋
#شهدا_گاهی_نگاهی
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یا صاحب الزمان....
وقتی تو نباشی💔😔