eitaa logo
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
8.3هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
30 فایل
رمان #مستِ_مهتاب #خانم_یگانه 💙کانالداران عزیز ✅کپی مطالب فـــقــــط با فوروارد مستقیم😊 🎀 #تبلیغ کانالهای شما👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹امام علی (ع): اگر گناه کردی به سرعت آن را با نابود کن. 📙تحف العقول، ص۸۱ 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
حاج حسین یکتا: برای نفس خودتون نقشه بکشید، وگرنه نفس برای شما نقشه میکشه! 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین 📿 روی اپن آشپز خونه پر بود از ظرف و ظروف چیده شده . سینی های مجلسی سیلور . سرویس قابلمه های چدن و تفلون. روی گاز پنج شعله ی فردار هم، کتری و قوری ، باز یک دست قابلمه و ماهیتابه. در کابینت ها هم باز بود و نمای چیدمان داخلشان آشکار. چرخی توی سالن زدم که آرش تکیه به اپن آشپزخانه نگاهم کرد و گفت: _خودت ندیدی چه خونه ای برات چیدن؟! _نه... دست هستی درد نکنه ... خیلی زحمت کشیده. _میخوام باهات حرف بزنم الهه. نشستم روی مبل راحتی توی پذیرایی و گفتم: _بزن ... میشنوم. جلو اومد و کمی دورتر از من روی مبل نشست. حالت متفکرانه اش دلم را میلرزوند که گفت: _یه ... یه کاری به من پیشنهاد شده ... که ... _چه کاری؟ سرش بالا اومد و نگاهش با آن تِم جدیت توی صورتم چرخید. _باید چند ماهی از هم دور باشیم. _چرا ؟! خب منم باهات میآم. _نمی شه آخه ... کارش ایران نیست. شوکه شدم: _آرش!! اینو الان به من میگی! _فقط بهم بگو واسه ی من صبر میکنی یا نه. _ خب معلومه که واسه ی همسرم صبر م کنم. لبخندی زد و کف دستش رو سمتم دراز کرد . پنجه ام رو کف دستش گذاشتم که مرا سمت خودش کشید. سرم رو به شونه اش تکیه داد و گفت: _ اگه صبور میمونی میرم ... وگرنه ... _ وگرنه چی؟ سرم سمت نگاهش بالا اومد و سر او از کنار شانه اش به سمتم چرخید. حلقه های نگاهش توی صورتم دور میزد که گفت: _چرا چشمات امشب اینقدر خماره؟... چرا امشب میخوای دیوونه ام کنی؟ _تو زده به سرت !! خب امشب شب شروع زنگیمونه ... _کاش امشب شروع زندگیمون نبود... کاش اینقدر زود مراسم نمیگرفتیم... کاش حالا همه چی جور نمیشد. نگرانی ام ، بی دلیل نبود. دلشوره ام اوج گرفت: _آرش چی میگی؟! چرا کاش؟! پشیمونی؟ _ نه ... اصلا ولی الان وقتش نبود ... _وقت چی نبود؟ نفسش توی صورتم پخش شد: _ دلم میخواست امشب مثل شب عروسی همه ، یه شب عادی بود ... یه شب خاطره انگیز . _ مگه نیست؟! آهی کشید که فشاری به سر انگشتان دستش دادم و گفتم: _امشب بهترین شب زندگیمه ... چون کنار توام. بعد از آغوشش جدا شدم و مقابلش قد علم کردم. چرخی با دامن پف دارم زدم و روبه روی نگاه حریصش دلبری کردم: _هنوزم یه شب خاطره انگیز نیست!؟ لبخندش پهن شد: _اینجوری با دل من بازی نکن الهه ... پشیمون میشی. خندیدم: _نمیشم. _میشی... پشیمون میشی. باز هم خندیدم: _نمیشم .... نِ می شَم . به سمتم خیز برداشت و من فرار کردم. دنبالم دوید و با حرص گفت: _ خودت خواستی. 📝 به قلم نویسنده محبوب 🌸🌼🌸🌼🌸 است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❌🎥 سید حسن نصرالله: ما به دگرگونی هایی نزدیک میشویم که در قرن بیستم بوجود آمده اند و تحولاتی که در قرن بیست و یکم آغاز شده.. ... برادران و خواهر، مهدی و مسیح هردو خواهند آمد ما در هستیم... 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
در این شب دل انگیز از خدای مهربان براتون یک حس قشنگ یک شادی بی دلیل یک نفس عطر خدا یک بغل یاد دوست یک دنیا ارزوهای خوب و ارامش خواستارم شبتون سرشار از آرامش🌹 ┄┄┄ 🍁💛🍂 ┄┄┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❤️ طلوع مى کند آن آفتاب پنهانى 💫 زسمت مشرق جغرافیاى عریانى ☘ دوباره پلک دلم مى پرد، نشانه چیست؟ 🤔 شنیده ام که مى آید کسى به مهمانى 🤗 در انتظار تو تنها چراغ خانه ماست‌ ⭐️ که روشن است در این کوچه هاى ظلمانى 🌞 کنار نام تو لنگر گرفت کشتى عشق ❤️ بیا که نام تو آرامشى است توفانى☺️ 😍 💚الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج💚
یاامام‌رضادلم‌هوای‌توکرده‌شاه‌خراسانی! چہ‌می‌شودکہ‌بیایم‌حرم‌بہ‌مھمانی‌:)))) 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هرچه عقب نشینی کنیم آن ها می آیند جلو... 🖤 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین 📿 جلوی تلوزیون نشسته بودم که مادر با اخم نگاهم کرد: _تو که میگی کار داری واسه چی پس اینجا نشستی؟! _مادر من ، قرار نیست خودکشی کنم... سرم درد میکرد، نشستم سرم کمی بهتر بشه. مادر باز با همان اخم جوابم رو داد: _حالا میومدی عروسی چی میشد؟ صدای عصبی هستی رو شنیدم: _مامان!! ولش کن ... سرش درد میکنه... دیرمون شد ... الان عروس و داماد میرسن تالار ، ما هنوز تو خونه ایم. مادر چادرش رو سر کرد و گفت: _غذا توی یخچال هست. حتما میخوردم. اونقدر غصه و بغض داشتم که اشتهام باز شده بود واسه غذا !! فقط واسه خیال راحت مادر گفتم: _باشه. مادر و هستی رفتند که روی مبل ولو شدم. نفسم توی سینه سنگین بود و حالم خراب. نگاهم به قاب خطاطی شده ی روی دیوار افتاد . همان بیت مشهوری که در وصف حالم نوشته بودم. " مجنون شدم بیا که تو لیلای من شوی تصویر عاشقانه ی صحرای من شوی " زیر قاب با خطی شکسته اسم الهه رو به عنوان امضام حک کردم. هیچ کس جز هستی راز اون خط های شکسته رو نفهمید. هیچ کس حتی نپرسید امضای هنری ات چیه؟ تا بگم ، تا راز سر به مهر قلبم رو فاش کنم و بگم " الهه " . از وقتی یادم میآد ، دوستش داشتم. از همون دوران بچگی . همون وقتی که من دوست داشتم کنار خاله بازی های الهه و هستی باشم و الهه دوست داشت همراه پسر عمو هایش پا به توپ باشه . بزرگتر که شدیم او رفیق گل کوچیک پسر عموهایش شد و من تنها ناظر تنهایی خودم. دلم میخواست او را از جمع پسر عموهایش بدزدم . گاهی تذکری میدادم ولی پشت گوش میانداخت و گاهی نگاهی ، چشم غره ای ، توبیخی ولی فایده نداشت . الهه مرا نمیدید و در عوض خوب میدیدم که چطور دور آرش میچرخه. همان روزها حس کردم که چقدر اسم آرش را از زبانش میشنوم و اسم خودم را نه ! بهانه ای جور کردم تا خط و خطاطی رو به او بیاموزم اما نشد. شاگردی داشتم که حتی از پشت ابیات عاشقانه ای که به اسم آموزش ، حرف دلم را میزد ، حال قلبم را نمی دید. " شباهت تو و من هر چه بود ثابت کرد که فصل مشترک عشق و عقل ، تنهایی ست " " این چیست که چون دلهره افتاد به جانم حال همه خوب است اما من نگرانم " " آه بی تاب شدن ، عادت کم حوصله هاست بی قرار تو ام و در دل تنگم گله هاست " همه ی این ابیات رو نوشتم. و پای کشیده شدن قلمش روی کاغذ ، حرف به حرف ، با صدای قرچ قرچ کشیده شدن قلم روی کاغذ. حالمو برایش صرف کردم. نگاهش کرد. لرزش خفیف دستم را زیر نگاهش دید ولی نفهمید حال قلبی که خون پر استرس به رگ دستم جاری کرد. همه ی این ابیات قاب شد اما به دست خودم روی دیوار دلتنگی اتاقم ... خرابترم کرد. خرابتر از اینکه نفهمید چطوری دلم را ربوده و با من عتاب کرد. لقب " متحجر " را نثارم کرد و ازم به قدر فاصله ی زمین تا ماه دور شد و دور شد ... و راز قلبم همچنین مسکوت ماند و ماند. 📝 به قلم نویسنده محبوب 🌸🌼🌸🌼🌸 است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سخنِ‌ عشق...♥️ 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
5.74M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مادرشهید مدافع حرم مشڪلے با شهادت۲ فرزند دیگرم هم ندارم، اما بهشان گفتم صبرڪنید تا نفس تازه ڪنم! 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝