فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بمب انرژی مثبت💣
اینو حتما ببینید روزتون رومیسازه 😍😍
صبحتون بخیر 😍
8.69M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بشنویم از بانوی متدین بااخلاصی که توفیق پیدا کرد در کنار حرم امام رضا (علیه السلام) مسجد گوهرشاد را بناکند.
ونیز کارگر جوانی که عاشق این بانوی باکرامت می شود.
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
إِنَّ مَعِيَ رَبِّي ...♥️
خــدا بـا مـن اسـت
#محبوبمن
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین
#الهه_بانوی_من 📿
#پارت63
.
طاقت نیاوردم .انتظار سخت بود.اما سخت تر از اون ، اضطرابی بود که از سروصدای محیط آزمایشگاه به جونم می نشست .از روی صندلی برخاستم و به مادرگفتم :
_من میرم خونه ... اینجا اعصابم بیشتر بهم می ریزه .
مادر فقط نگاهم کرد و من از آزمایشگاه بیرون اومدم .قدم هام کوتاه بود و دو تا خیابان تاخانه راه . نگاهم بین مردم و مغازه ها ، عبور ماشین ها ، سروصدای راننده های تاکسی برای سوار کردن مسافران ، می چرخید . دلم می خواست هرکسی بودم جز همین الهه ی شکست خورده . دلم می خواست یکی از همین آدم ها می شدم .همین هایی که با موبایلشان حرف می زدند یا اون خانمی که سوار تاکسی شد . یا دختر جوانی که از یک مغازه آبمیوه فروشی یه لیوان آب هویج خرید . هرکسی بودم جز الهه . چرا من؟ چرا من باید اینقدر بدبخت باشم ؟چرا عشق من باید اینقدر نامرد باشه؟
آه کشیدم تا غصه هایم که از مرز غصه گذشته بودند و به درد رسیده بودند ، سنگینی شان روی قلبم سبک شود.خدا رو شکر پدرخونه نبود تا حال پریشونم رو ببینه .تا در خونه رو باز کردم و نشستم روی یکی از مبل ها ، نگاه سردم ، در سکوت خونه به در و دیوار دوختم .نگاهم رسید به قاب عکس روی دیوار . همان تک بیت خطاطی شده ی دست حسام .
من سوختم وسوختم وسوختم ازعشق
حاشا که دل غمزده ای سوخته باشه
چقدر این بیت شعر با حال و روز من همخونی داشت . اما حسام چرا ؟
حسام چرا سوخته باشه؟ اونکه جز تسبیح و ذکرگفتن تاحالا به کسی نگاه نکرده که حتی عاشق بشه ؟ حتم داشتم منظورش عشق خدا بوده وگرنه حسام کجا و عاشقی کجا ؟! صدای چرخش کلید افکارم را برهم زد. در خونه باز شد . مادر بود . تا در رو باز کرد ، نگاهش به من افتاد .درخونه رو پشت سرش بست و با نگاه چشمای خیسش به من خیره شد .
دلم ریخت . نه ... من طاقت این درد رو نداشتم .اشکاش از اعماق قلبش ظاهر شد به چشمایی که یک ماهی بود فقط اشک رو در خودش دیده بود . لباش رو از هم باز کرد و گفت:
_الهه!
قلبم ریخت.فقط نگاهش کردم .حرفی نبود بزنم .حال و روزم تماما حرف های دلم بود.چشمام رو لحظه ای بستم و فقط آروم اشک ریختم .سکوت مادر که طولانی شد ، حدس زدم که اونم پا به پایم داره گریه می کنه . همون موقع بود که لبانم به قطرات اشکم تر شد و قفلش باز :
-بگو مادر ... دیگه سخت جوون شدم ...نترس ...طاقت دارم ...دیگه بلای اصلی سرم اومده ... این که دیگه چیزی نیست .
-جواب آزمایش منفیه .
فکر کردم اشتباه شنیدم .چشم باز کردم و تعجب و سئوال نگاهم را به مادر دوختم . که لبخندی زد و گفت : _منفیه ... خدا رو شکر منفیه .
ببین کارم به کجا رسیده بود که برای یک جواب منفی آزمایش ، داشتم لبخند می زدم. چرا؟ کم بلا سرم آمده بود؟ کم غم دیده بودم ؟ که حالا بخاطر منفی بودن جواب آزمایش به روی زندگی لبخند بزنم ؟! اینم دستاورد جدید عشقی بود که مرا تا پای جان برد اما زنده نگه داشت تا برای نبود یادگاری از اثر این عشقِ خام ، بخندم .
📝 به قلم نویسنده محبوب #مرضیهیگانه
🌸🌼🌸🌼🌸
#کــپـــی_حـرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
°•[جووناے امام زمان بشید]•°🌱🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
#بیوگࢪافے✨
خیالم راحتھ ڪہ اگھ زمستون هرچقدم سرد باشہ"خدایے"دارم ڪہ دمش خیلے گرمھ 🙃✌️🏻
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استـورے 🌱
ایکــهمــــراخواندهای،
راهنشـــــانمبده(:
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎧♥️↮|#دِݪنــــَوآ
از شهـدا،به جامانـدهها؛
هنـوز هم شهادتــ مےدهنـد
اما بہ "اهلِدرد" نہ به بےخیـالها
┈••✾•☘🦋🌸🦋☘•✾••┈
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چایت را بنوش نگران فردا مباش
دکتر نيستم اما برايت ده دقيقه راه رفتن
روى جدول کنار خيابان را تجويز ميکنم
تا بفهمى عاقل بودن چيز خوبيست ،
اما ديوانگى قشنگ تر است…
برايت لبخند زدن به کودکان
وسط خيابان را تجويز ميکنم،
هرگز، منتظر”فرداى خيالى” نباش..
سهمت را از “شادی زندگی”، همین امروز بگیر.
نگران آینده نباش. چایت را بنوش☕️
🍂عصرت بخیر وآرام دوست مهربان
رمان انلاین
#الهه_بانوی_من 📿
#پارت64
شب یلدا نزدیک بود.هر سال شب یلدا جمع می شدیم ویلای آقاجون ولی امسال نه ویلایی بود و نه آقاجونی .دایی محمود اصرار داشت که شب یلدا بریم خونه ی اون ها ولی من حوصله نداشتم اما مگه می شد به پدر و مادر ، نه بگم . مادر اونقدر روی من حساس شد ه بود که تا می گفتم " حوصله ندارم " می زد زیر گریه و هرچی از دهانش در میآمد ، نثار آرش می کرد.
با اونکه دل خوشی از آرش نداشتم ولی نمی دونم چرا نمی خواستم ناسزاهای مادر رو بشنوم .مجبور شدم که برم .اما دیگه از بین مانتوهای رنگارنگم ، رنگی نبود که به دلم بشینه جز همون مانتوی مشکی و روسری و شال همرنگش . با اونکه چهلم آقاجون تموم شده بود و همه لباس های مشکی شون رو در آورده بودند اما من هنوز دلم می خواست لباس مشکی ام به تنم باشه . بهونه برای اینکار زیاد داشتم . محرمه، ماه صفراومده ، تا سال آقاجون می خوام مشکی پوش باشم . این بود که باهمون مانتوی مشکی و شال همرنگش ، به اجبار ، بخاطر حال مادر که انگار بیشتر از من افسرده شده بود، رفتم خونه ی دایی محمود . زن دایی طاهره خیلی تدارک دیده بود.دلم نمی خواست باعث زحمتش بشم ولی انگار یه جورایی ، همه بخاطر من اونجا جمع شده بودند.حتی حسام که همیشه سرسنگین بود و جدی ،حالا شوخ طبع شده بود و مزه می پروند . روی مبل تک نفره نشسته بودم و لب به هیچ کدوم از تنقلات روی میز جلوی رویم نزدم . نه ذرت بو داده ، نه آجیل ، نه تخمه ، نه حتی انار دون کرده ی دست زن دایی . دلم از دیدن انارهای دون کرده گرفت . یاد باغ آقاجون افتادم و انارهایی که هر سال ، شب یلدا توی کاسه های بلوری قدیمی خانم جان ، کاسه کاسه می شد و آخ که چه مزه ای داشت.
-الهه ... چرا هیچی نمی خوری ؟
هستی بود.فقط نگاهش کردم که انجیر خشکی از توی ظرف آجیل روی میز برداشت و گفت :
_اینو بخاطر من بخور.
-میل ندارم ... معده ام هم بهم می ریزه .
-انجیر واسه معده خوبه.
سرم رو به علامت رد درخواستش بالا دادم که آهی کشید.البته نه به غلظت آه های پر از آتش من و گفت :
_می خوای امشب یه آتیش به پا کنیم ؟
منظورش رو نگرفتم و گفتم :
_نه بابا توی این سرما کجا آتیش درست کنیم ؟
خندید و با گوشه ی چشم به حسام اشاره کرد:
_از اون آتیش ها که حسام رو می سوزونه .
نگاهم رفت سمت حسام . داشت یک لطیفه ی بی مزه رو چنان با آب و تاب تعریف می کرد که همه مجذوبش شده بودند . پوزخندی زدم :
_نه ....حوصله ی این کارا رو ندارم .
-الهه ... خودتو فدای عشق آرش نکن . اون نامرد هر کاری کرده ، تموم شد ... تو که نباید تا آخر عمرت به پای عشقش بسوزی ؟
سرم رو فقط تکون دادم وگفتم :
_تو نمیدونی هستی ... نمیدونی و نمیتونی که بدونی من چی کشیدم و چی می کشم ... خدا نصیب نکنه ولی سخت تر از اونیه که حتی فکرشو میکنی .
چشمای پر غصه ی هستی به من خیره موند و من برای فرار از نگاهش ، به حسام نگاه کردم . میون خنده های پر انرژی و بلندش ، لحظه ای چشمش به من افتاد . لبخندی زد و نگاهشو با متانت ازم گرفت .حتی غصه ی نگاهم ، حال و روز حسام رو هم خراب می کرد! شده بود نماد بدبختی .
هرکی چشش به من می افتاد ، لبخند از یادش می رفت !
📝 به قلم نویسنده محبوب #مرضیهیگانه
🌸🌼🌸🌼🌸
#کــپـــی_حـرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
#شب
آرزوهایت را با خدا بگو ❤️
از خودش بخواه برایت آمین بگوید...❤️😍
به خدا بگو که دوستش داری
و
تنها به او ایمان داری
به حکمتش
به بستن درهایی که آرزوهای توست و باز کردن درهایی که فقط خودش می داند چه چیزی پشت آن در انتظار توست
که خدا برای بندهاش
برای تو
بد نمیخواهد...
❤️ الا بذکر الله تطمئن القلوب ❤️
همراهانم شبتون بخیر
یا علی
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
رمان انلاین #الهه_بانوی_من 📿 #پارت64 شب یلدا نزدیک بود.هر سال شب یلدا جمع می شدیم ویلای آقاجون ول
پارت امشب رسید
😍👆😍👆😍👆
پارت جدیــــــــد زدیـــــــم
😍👆😍👆😍👆