فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بمب انرژی مثبت💣
اینو حتما ببینید روزتون رومیسازه 😍😍
صبحتون بخیر 😍
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بشنویم از بانوی متدین بااخلاصی که توفیق پیدا کرد در کنار حرم امام رضا (علیه السلام) مسجد گوهرشاد را بناکند.
ونیز کارگر جوانی که عاشق این بانوی باکرامت می شود.
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
إِنَّ مَعِيَ رَبِّي ...♥️
خــدا بـا مـن اسـت
#محبوبمن
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین
#الهه_بانوی_من 📿
#پارت63
.
طاقت نیاوردم .انتظار سخت بود.اما سخت تر از اون ، اضطرابی بود که از سروصدای محیط آزمایشگاه به جونم می نشست .از روی صندلی برخاستم و به مادرگفتم :
_من میرم خونه ... اینجا اعصابم بیشتر بهم می ریزه .
مادر فقط نگاهم کرد و من از آزمایشگاه بیرون اومدم .قدم هام کوتاه بود و دو تا خیابان تاخانه راه . نگاهم بین مردم و مغازه ها ، عبور ماشین ها ، سروصدای راننده های تاکسی برای سوار کردن مسافران ، می چرخید . دلم می خواست هرکسی بودم جز همین الهه ی شکست خورده . دلم می خواست یکی از همین آدم ها می شدم .همین هایی که با موبایلشان حرف می زدند یا اون خانمی که سوار تاکسی شد . یا دختر جوانی که از یک مغازه آبمیوه فروشی یه لیوان آب هویج خرید . هرکسی بودم جز الهه . چرا من؟ چرا من باید اینقدر بدبخت باشم ؟چرا عشق من باید اینقدر نامرد باشه؟
آه کشیدم تا غصه هایم که از مرز غصه گذشته بودند و به درد رسیده بودند ، سنگینی شان روی قلبم سبک شود.خدا رو شکر پدرخونه نبود تا حال پریشونم رو ببینه .تا در خونه رو باز کردم و نشستم روی یکی از مبل ها ، نگاه سردم ، در سکوت خونه به در و دیوار دوختم .نگاهم رسید به قاب عکس روی دیوار . همان تک بیت خطاطی شده ی دست حسام .
من سوختم وسوختم وسوختم ازعشق
حاشا که دل غمزده ای سوخته باشه
چقدر این بیت شعر با حال و روز من همخونی داشت . اما حسام چرا ؟
حسام چرا سوخته باشه؟ اونکه جز تسبیح و ذکرگفتن تاحالا به کسی نگاه نکرده که حتی عاشق بشه ؟ حتم داشتم منظورش عشق خدا بوده وگرنه حسام کجا و عاشقی کجا ؟! صدای چرخش کلید افکارم را برهم زد. در خونه باز شد . مادر بود . تا در رو باز کرد ، نگاهش به من افتاد .درخونه رو پشت سرش بست و با نگاه چشمای خیسش به من خیره شد .
دلم ریخت . نه ... من طاقت این درد رو نداشتم .اشکاش از اعماق قلبش ظاهر شد به چشمایی که یک ماهی بود فقط اشک رو در خودش دیده بود . لباش رو از هم باز کرد و گفت:
_الهه!
قلبم ریخت.فقط نگاهش کردم .حرفی نبود بزنم .حال و روزم تماما حرف های دلم بود.چشمام رو لحظه ای بستم و فقط آروم اشک ریختم .سکوت مادر که طولانی شد ، حدس زدم که اونم پا به پایم داره گریه می کنه . همون موقع بود که لبانم به قطرات اشکم تر شد و قفلش باز :
-بگو مادر ... دیگه سخت جوون شدم ...نترس ...طاقت دارم ...دیگه بلای اصلی سرم اومده ... این که دیگه چیزی نیست .
-جواب آزمایش منفیه .
فکر کردم اشتباه شنیدم .چشم باز کردم و تعجب و سئوال نگاهم را به مادر دوختم . که لبخندی زد و گفت : _منفیه ... خدا رو شکر منفیه .
ببین کارم به کجا رسیده بود که برای یک جواب منفی آزمایش ، داشتم لبخند می زدم. چرا؟ کم بلا سرم آمده بود؟ کم غم دیده بودم ؟ که حالا بخاطر منفی بودن جواب آزمایش به روی زندگی لبخند بزنم ؟! اینم دستاورد جدید عشقی بود که مرا تا پای جان برد اما زنده نگه داشت تا برای نبود یادگاری از اثر این عشقِ خام ، بخندم .
📝 به قلم نویسنده محبوب #مرضیهیگانه
🌸🌼🌸🌼🌸
#کــپـــی_حـرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
°•[جووناے امام زمان بشید]•°🌱🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
#بیوگࢪافے✨
خیالم راحتھ ڪہ اگھ زمستون هرچقدم سرد باشہ"خدایے"دارم ڪہ دمش خیلے گرمھ 🙃✌️🏻
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استـورے 🌱
ایکــهمــــراخواندهای،
راهنشـــــانمبده(:
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎧♥️↮|#دِݪنــــَوآ
از شهـدا،به جامانـدهها؛
هنـوز هم شهادتــ مےدهنـد
اما بہ "اهلِدرد" نہ به بےخیـالها
┈••✾•☘🦋🌸🦋☘•✾••┈
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چایت را بنوش نگران فردا مباش
دکتر نيستم اما برايت ده دقيقه راه رفتن
روى جدول کنار خيابان را تجويز ميکنم
تا بفهمى عاقل بودن چيز خوبيست ،
اما ديوانگى قشنگ تر است…
برايت لبخند زدن به کودکان
وسط خيابان را تجويز ميکنم،
هرگز، منتظر”فرداى خيالى” نباش..
سهمت را از “شادی زندگی”، همین امروز بگیر.
نگران آینده نباش. چایت را بنوش☕️
🍂عصرت بخیر وآرام دوست مهربان
رمان انلاین
#الهه_بانوی_من 📿
#پارت64
شب یلدا نزدیک بود.هر سال شب یلدا جمع می شدیم ویلای آقاجون ولی امسال نه ویلایی بود و نه آقاجونی .دایی محمود اصرار داشت که شب یلدا بریم خونه ی اون ها ولی من حوصله نداشتم اما مگه می شد به پدر و مادر ، نه بگم . مادر اونقدر روی من حساس شد ه بود که تا می گفتم " حوصله ندارم " می زد زیر گریه و هرچی از دهانش در میآمد ، نثار آرش می کرد.
با اونکه دل خوشی از آرش نداشتم ولی نمی دونم چرا نمی خواستم ناسزاهای مادر رو بشنوم .مجبور شدم که برم .اما دیگه از بین مانتوهای رنگارنگم ، رنگی نبود که به دلم بشینه جز همون مانتوی مشکی و روسری و شال همرنگش . با اونکه چهلم آقاجون تموم شده بود و همه لباس های مشکی شون رو در آورده بودند اما من هنوز دلم می خواست لباس مشکی ام به تنم باشه . بهونه برای اینکار زیاد داشتم . محرمه، ماه صفراومده ، تا سال آقاجون می خوام مشکی پوش باشم . این بود که باهمون مانتوی مشکی و شال همرنگش ، به اجبار ، بخاطر حال مادر که انگار بیشتر از من افسرده شده بود، رفتم خونه ی دایی محمود . زن دایی طاهره خیلی تدارک دیده بود.دلم نمی خواست باعث زحمتش بشم ولی انگار یه جورایی ، همه بخاطر من اونجا جمع شده بودند.حتی حسام که همیشه سرسنگین بود و جدی ،حالا شوخ طبع شده بود و مزه می پروند . روی مبل تک نفره نشسته بودم و لب به هیچ کدوم از تنقلات روی میز جلوی رویم نزدم . نه ذرت بو داده ، نه آجیل ، نه تخمه ، نه حتی انار دون کرده ی دست زن دایی . دلم از دیدن انارهای دون کرده گرفت . یاد باغ آقاجون افتادم و انارهایی که هر سال ، شب یلدا توی کاسه های بلوری قدیمی خانم جان ، کاسه کاسه می شد و آخ که چه مزه ای داشت.
-الهه ... چرا هیچی نمی خوری ؟
هستی بود.فقط نگاهش کردم که انجیر خشکی از توی ظرف آجیل روی میز برداشت و گفت :
_اینو بخاطر من بخور.
-میل ندارم ... معده ام هم بهم می ریزه .
-انجیر واسه معده خوبه.
سرم رو به علامت رد درخواستش بالا دادم که آهی کشید.البته نه به غلظت آه های پر از آتش من و گفت :
_می خوای امشب یه آتیش به پا کنیم ؟
منظورش رو نگرفتم و گفتم :
_نه بابا توی این سرما کجا آتیش درست کنیم ؟
خندید و با گوشه ی چشم به حسام اشاره کرد:
_از اون آتیش ها که حسام رو می سوزونه .
نگاهم رفت سمت حسام . داشت یک لطیفه ی بی مزه رو چنان با آب و تاب تعریف می کرد که همه مجذوبش شده بودند . پوزخندی زدم :
_نه ....حوصله ی این کارا رو ندارم .
-الهه ... خودتو فدای عشق آرش نکن . اون نامرد هر کاری کرده ، تموم شد ... تو که نباید تا آخر عمرت به پای عشقش بسوزی ؟
سرم رو فقط تکون دادم وگفتم :
_تو نمیدونی هستی ... نمیدونی و نمیتونی که بدونی من چی کشیدم و چی می کشم ... خدا نصیب نکنه ولی سخت تر از اونیه که حتی فکرشو میکنی .
چشمای پر غصه ی هستی به من خیره موند و من برای فرار از نگاهش ، به حسام نگاه کردم . میون خنده های پر انرژی و بلندش ، لحظه ای چشمش به من افتاد . لبخندی زد و نگاهشو با متانت ازم گرفت .حتی غصه ی نگاهم ، حال و روز حسام رو هم خراب می کرد! شده بود نماد بدبختی .
هرکی چشش به من می افتاد ، لبخند از یادش می رفت !
📝 به قلم نویسنده محبوب #مرضیهیگانه
🌸🌼🌸🌼🌸
#کــپـــی_حـرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
#شب
آرزوهایت را با خدا بگو ❤️
از خودش بخواه برایت آمین بگوید...❤️😍
به خدا بگو که دوستش داری
و
تنها به او ایمان داری
به حکمتش
به بستن درهایی که آرزوهای توست و باز کردن درهایی که فقط خودش می داند چه چیزی پشت آن در انتظار توست
که خدا برای بندهاش
برای تو
بد نمیخواهد...
❤️ الا بذکر الله تطمئن القلوب ❤️
همراهانم شبتون بخیر
یا علی
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
رمان انلاین #الهه_بانوی_من 📿 #پارت64 شب یلدا نزدیک بود.هر سال شب یلدا جمع می شدیم ویلای آقاجون ول
پارت امشب رسید
😍👆😍👆😍👆
پارت جدیــــــــد زدیـــــــم
😍👆😍👆😍👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷درود بر شما روزتون خوش ۱۳۹۹/۹/۲۶🌷
🌹زنـدگیــتــون سرشـــــار از بـهتــریـن هـا🌹
🌼🌳 بـهـتـریـن دورهـمـی
🌳🌺 بـهـتـریـن دلـخـوشـی
🌸🌳 بـهـتـریـن لـبـخـنـد
🌳🌼 بـهـتـریـن شـــادی
🌺🌳 بـهتـریـن اتـفـاقـات
🌳🌸 بـهتـریـن خــبــرهــا
از قوم بی حیا فرالی الحسین (ع)
#حسین_جانم
#کربلا
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📲 کلیپ استوری
#حاج_منصور_ارضی
◾️ کاری از موسسه حرم گرافیک ◾️
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین
#الهه_بانوی_من 📿
#پارت65
نگاهم را روی کاسه های دسترنج زن دایی میخ زده بودم که صدای "یاالله"ی ، توجهم رو به خودش جلب کرد . سرم با تعجب بالا اومد . حسام بود . تکیه زد به کابینت و نشست روی زمین کنار مبل من . تسبیح تربتش رو میون انگشتانش چرخوند و نگاهشو طوری بین دونه های تسبیح می چرخوند که انگار چشماش رو محکوم کرده به دیدن اجباری دونه های تسبیح به جای دیدن من !
-عجب ! دلم هوس یه سالاد شیرازی آتیشی کرده.
از حرفش پوزخند زدم و خومو به نشنیدن .
-ای خدا ... یه امشب یه سالا شیرازی آتیشی به ما برسون .
سرم رو کج کرده بودم و از گوشه ی چشم داشتم نگاهش می کردم که یک لحظه نگاهم را خرید و فوری با لبخندی پهن که روی صورتش واضح شده بود گفت :
_فلفل قرمز روی اُپنه .... یه کاسه سالاد فلفلی درست کن ببینم بلد هستی یانه .
خیلی دلم می خواست دوباره مثل قدیما ، همون الهه ی شیطون و پر جنب و جوش می شدم ولی انگار دل و دماغی برام نمونده بود.
-من دیگه اون الهه ی قبلی نیستم که بخوام از این کارا کنم .
لبخندش باری از غم به دوش کشید . تسبیح تربتش رو بوسید و گذاشت توی جیب شلوارش و نگاهشو بی اونکه به من بدوزه به روبه رو دوخت و گفت:
_تاهروقت که بخوای توی غصه بمونی می مونی ... بخواه که از این حال و هوا بیرون بیای .
-حال و هوام عوض بشه ، زندگیم عوض می شه ؟ آقاجونم زنده می شه ؟ آرش بر می گرده ؟
-قرار نیست مرده ها زنده بشند و نامرد مرد .... قراره که تو زندگی خودتو کنی ، خداهم خدایی شو ... مطمئن باش خدا اجل آقاجون رو رسوند و نامردی آرش رو به همه نشون داد .حالا واستا تا ببینی نتیجه ی نامردیش چی می شه.
_می خوام صدسال سیاه نبینم .... زندگی من که از دست رفت ، حالا واسه چی باید واستم تا آرش نتیجه ی نامردیش رو ببینه!
حسام با ذکر " لااله الا الهی " که گفت عصبیم کرد:
_قرار نیست همه مثل تو فکر کنن حسام ... پس بهتره کاری به کار من نداشته باشی ... دلتم به حال من نسوزه ، حال و احوال من همینه ، اگه فکر می کنی از دیدن حال و احوال من ، حال خوش شما خراب می شه ، دیگه نمی آم تا حال خوشتون خراب نشه .
سرش چرخید سمت من و با تعجب نگاهم کرد :
_من کی همچین حرفی زدم !
صدام بالا رفت و توجه همه جلب شد:
_پس چی ؟ منظورت چی بود؟
دایی بلند گفت :
_چی شده باز؟
حسام کف دستشو بالا آورد:
_هیچی ... چیزی نیست .... سوءتفاهم شده .
بلند و عصبی گفتم :
_آره سوءتفاهم شده ... هیچ کی حال منو نمی فهمه ... از دلسوزی همتون بدم میآد .... نمی خواد به فکر من باشید ، کاری به من نداشته باشید.. اصلا فکر کنید الهه مرده .
حسام عصبی زیرلب گفت :
_استغفرالله .
فریاد کشیدم :
_بسه بابا توهم ... من رو با الهه ی مقدس اشتباه گرفتی .
حسام شوکه شد . یک نگاه به من ، یک نگاه به مادر و پدر و دایی انداخت :
_به خدا منظورم ....
-منظورت هرچی که بود ... اون الهه ی قبلی مرده ... الفاتحه .
عصبی شده بودم ومعده ام باز بهم ریخته بود که هستی چیزی درگوش حسام گفت وحسام بی معطلی ازخونه بیرون زد.
📝 به قلم نویسنده محبوب #مرضیهیگانه
🌸🌼🌸🌼🌸
#کــپـــی_حـرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📲 کلیپ استوری
#کربلایی_حسن_حسین_خانی
◾️ ◾️
◾️ ویژه #فاطمیه
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📲 کلیپ استوری
#حاج_محمود_کریمی
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
🔰سه درس ولایت پذیری از سه شهید
🌷شهیـد حاجقاسم سلیمانی
اگـر ڪسی صدای رهبـر خود را نشنود به طور یقین صدای امامزمانِ (عج)خود را هم نمیشنود و امروز خط قرمز بایددتوجه تمام و اطاعت از ولی خود، رهبریِنظام باشد.
🌷شهید مصطفی صدرزاده
سخنان مقام معظم رهبری را حتما گوش کنید، قلب شما را بیدار می کند و راه درست را نشانتان می دهد.
🌷شهید حسین معزغلامی
در بدترین شرایط اجتماعی و اقتصادی و ... پیرو ولی فقیه باشید و هیچگاه این سید مظلوم حضرت آقا سیدعلی آقا را تنها نگذارید.
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
میگفت:
باید به این بلوغ برسیم
که نباید دیده شویم!
آنکس که باید ببیند، میبیند.
🌷ســـردار دلهــا
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
راستی نگاه تو سنگین تر است
یا گناه من؟؟!
می دانم که سنگینی گناه من ،
نگاه تو را چنین می کند ..
نگاهت را نه ،
اما سنگینی اش را از من بگیر ، ای مهربان ..
📎شبــــتون شهــــدایی🌷
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین
#الهه_بانوی_من 📿
#پارت66
بارفتن حسام ، همه سکوت کردند .البته سکوتشون از ناراحتی بود. خودمم نفهمیدم چی شد .اصلا نفهمیدم چرا دلم خواست به جای درست کردن یه سالاد آتیشی ، یه آتیش دیگه به پا کنم .که به پا شد . همه چی رو الکی الکی انداختم گردن حسام بیچاره و اونو از خونه بیرون کردم .اما دلم خنک نشد.آروم نشدم .عذاب وجدان گرفتم . دلم سوخت .خودم سوختم .چون واقعا میدونستم که قصد حسام چیه و من چرا بیخودی دلم کشید که جنجال به پا کنم .
شام اونشب زهرترین شام شب یلدایی شد که خوردم . حسام برنگشت و همه سکوت کرده بودند و گه گاهی فقط تعارف های الکی زن دایی بود که شنیده می شد . ما تا ساعت 12 شب خونه ی دایی موندیم و با نیومدن حسام ، رفع زحمت کردیم . اما توی ماشین مادر به جای حسامی که رفت و بحث روکش نداد دنباله ی بحث رو گرفت :
_چته الهه؟ چرا امشب اینجوری کردی ؟
-چطوری کردم ؟
-خودت خوب می دونی که حسام فقط می خواست باهات حرف بزنه ... نه قصد دلسوزی داشت نه تمسخر ...
سر سخت بودم .اونقدر که حتی به رو نیارم که دلم بحال حسام سوخته و گفتم :
_من ازش خواستم باهام حرف بزنه؟ بیخود کرده که می خواسته حرف بزنه .
مادر عصبی جواب داد:
_من نمی فهمم چرا تلافی آرشو سر این پسر بی گناه خالی می کنی ! دلم خیلی امشب به حالش سوخت .... ندیدی از اول مجلس فقط می خواست تو رو بخندونه ؟ اونوقت تو مثل برج زهرمار نشستی روبه روش و آخرشم سر هیچی صداتو گذاشتی رو سرت که بذاره بره .
حوصله نداشتم که مادر بخواد حرف ها و حرکاتم رو تحلیل و تفسیرو نقد کنه واسه همین عصبی جواب دادم :
_دلتون نسوزه ... همه ی پسرا نامردن .
پدر هم حرفم رو تایید کرد:
_تو دلت به حال خودت بسوزه خانوم. حسام اگه منظوری نداشت ، پس سر حرفو باز نمی کرد.
مادرعصبی تر شد :
_فکر کردی حسام مثل پسر برادر نامرد توئه ! که پسرشون همه چی رو چاپید و برد و فرارکرد ، بعد یه پاکت پول پاتختی رو برداشتند آوردند که حق الهه است !حق الهه این بود که می رفت شکایت می کرد تا حقشو از همون پدرآرش بگیره که دست پسرشو گرفت و اومد خواستگاری .
پدر هم عصبی شد :
_به برادر من چه؟! آرش نامردی کرده، مجید چکاره است ؟
-واسه چی ازش حمایت کرد! چرا گفت من دلم می سوزه که ویلای آقا جون حق آرش منه که قبل از همه ی حرف عشق الهه رو زده بوده !؟
پدر محکم نفسش رو خالی کرد و جواب داد:
_حالا که چی ؟! میخوای بگی آرش بده ، حسام خوب ؟ باشه قبول بابا ، پسر برادرشما پیغمبر ، پسر برادر من یزید ، خیالت راحت شد ؟
مادر زیر لب باز غر زد:
_چقدر گفتم حسام خیلی آقاست ، حسام خیلی مَرده، .... چشم پاکه ، شغل خوب ، کارخوب ، درآمد خوب ، چی گفتی تو؟گفتی از حسام خوشت نمی آد.
📝 به قلم نویسنده محبوب #مرضیهیگانه
🌸🌼🌸🌼🌸
#کــپـــی_حـرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
زیرنظر امام زمان هستیم - حاج اقا رفیعی.mp3
4.78M
🎧🎧
⏰ 6 دقیقه
#حتما_گوش_کنید👆
✅ چگونه #امام_زمان (عج) از احوال ما خبردار هستند
═══✼🍃🌹🍃✼═══
🎤 #حاج_اقا_رفیعی
🔹 #نشر_دهید
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
حساب اعمال - شهید احمد کافی.mp3
8.33M
🎧🎧
⏰ 10 دقیقه
#حتما_گوش_کنید👆
✅ حساب اعمال
═══✼🍃🌹🍃✼═══
🎤 #شهید_احمد_کافی
🔹 #نشر_دهید
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍁ميگن: باران
اشک شوق فرشته هاست
💧الهی با هر قطره از باران
یکی از مشکلات
🍁زندگیتون بریزه
و بارش این نعمت الهی
🍁رحمت،برکت ،شادی
و سرزندگی براتون بیاره
شبتون با طراوت 🍁🌨
🔹نشر_صدقه_جاریست🔹
❣ سهم تبلیغی شما: حداقل ارسال به یک نفر❣👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
صبح یعنی یک سبد لبخند😊
یک بغل شادی
یک دنیاعشق و خندیدن
از اعماق وجود
به شکرانه داشتن نفسی دوباره
#روزتون_پراز_لبخند_و_شادی 😊
مولای مـن . . .
ای که بی نور جمالت نیست عالم را فروغی
تا به کی در ظلّ امر غیبت کبری نهانی
پرده بردار از رُخ و ما مردگان را جان ببخشا
ای که قلب عالم امکانی و جان جهانی
اللّهُمّ عَجّلْ لِوَلیّکَ الفَرج
#سلام_امام_مهربانم
#صبحت_بخیر_آقا
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
کاش ،
چون آینه روشن می شد
دلم از نقش تــــــو
و خندهٔ تـــــو ....
🌷شهید جمال جعفر آلابراهیم🌷
(ابومهدی المهندس)
📎سلام ، صبـحتون شهـدایـی
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین
#الهه_بانوی_من 📿
#پارت67
اینبار من فریاد زدم:
_مادر من .....حسام آقا ، حسام شاهزاده پسر ، که چی؟ حسام که خواستگار من نبوده ! آرش خواستگار من بوده ....
پدر هم ادامه حرفم رو زد:
-حالا چون حسام خوبه ، برم بهش بگم بیا دختر منو بگیر !! چه حرفایی میزنی تو!
مادر آهی از سینه اش بیرون داد:
-آره حالا مسخره کنید ....شما گوهر شناس نیستید!! وگرنه این بلا سرمون نمیومد.
گوهر شناس !! آره من از اول هم از جواهرات بدم میومد. بدلیجات دوست داشتم وگرنه گول عشق دروغین آرش رو نمی خوردم. اشک توی چشام جوشش کرد:
-این بحث ها بی فایده است. حتی اگر حسام هم پا پیش میگذاشت ، من اونقدر دل به آرش بسته بودم که بهش جواب نه بدم.
مادر قاطعانه پرسید:
-حالا چی؟ حالا که آرش رفته، حالا که بر نمیگرده ، حالا که طلاق گرفتی و چهار ماهه از طلاقت میگذره .
حسام !! من حسام رو هیچ وقت به چشم همسر ندیدم. حتی نمی تونستم بهش فکرکنم. خنده دار بود. سکوتم که طولانی شد، مادر گفت:
-می بینی .... تو هنوزم داری به اون نامرد فکر میکنی.
یکدفعه، تمام غصه هام رو توی حنجره ام ریختم و فریاد کشیدم:
_من به آرش فکر نمی کنم ولی الان من با گذشته ام فرق دارم ، الان یک زن مطلقه ام نه یک دختر مجرد .....همین الانش دیگه خواستگارهای قبلی من، سراغم نمیآن ، چون اونا پسر مجردن و من .....
گفتنش سخت بود . به اندازه همه ی روزایی که با خودم کلنجار می رفتم تا با اسم یه زن مطلقه، کنار بیام. بغض کردم. مادر سکوت کرد و پدر عصبی، اعتراضشو سر بوق زدن و دعوا با ماشین های توی خیابان خالی کرد. یه چیزایی رسم بود. حالا کسی رسم کرده بود و کجا و چطوری نمی دونم. ولی رسم بود که مثلا پسر مجرد ، بره خواستگاری یه دختر خانم ، نه یه زن مطلقه یا بیوه. این شکستن رسما، خودش یه قانون شکنی عرفی بود. رد کردن یه خط قرمز . انگار قانون مردم با قانون شرع و اخلاق فرق داشت و من فقط به خاطر اینکه اصلا حوصله ی دردسر و شنیدن کنایه های مردم رو نداشتم تابع این رسم و قانون عرفی شده بودم. ثانیا من اصلا نمیتونستم به حسام فکر کنم. حسام برای من همیشه یه دشمن محسوب میشد. نمیگم مثل برادر می دیدمش ، نه ..... چون واقعا این طور نبود ولی اونقدر از بچگی با حسام لج بودم که حالا نمیتونستم فکر کنم حتی به طور فرضی هم به خواستگاریش بعله بگم.
📝 به قلم نویسنده محبوب #مرضیهیگانه
🌸🌼🌸🌼🌸
#کــپـــی_حـرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
✅ امام حسن عسکری علیهالسلام:
📍 جُعِلتِ الخَبائِثُ فی بَیت وَ جُعِل مِفتاحُهُ الکَذِبَ؛
📌 تمام پلیدیها در خانهای قرار داده شده و کلید آن دروغگویی است.
📚 بحار الانوار، ج۷۸، ص۳۷۷
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝