زیرنظر امام زمان هستیم - حاج اقا رفیعی.mp3
4.78M
🎧🎧
⏰ 6 دقیقه
#حتما_گوش_کنید👆
✅ چگونه #امام_زمان (عج) از احوال ما خبردار هستند
═══✼🍃🌹🍃✼═══
🎤 #حاج_اقا_رفیعی
🔹 #نشر_دهید
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
حساب اعمال - شهید احمد کافی.mp3
8.33M
🎧🎧
⏰ 10 دقیقه
#حتما_گوش_کنید👆
✅ حساب اعمال
═══✼🍃🌹🍃✼═══
🎤 #شهید_احمد_کافی
🔹 #نشر_دهید
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍁ميگن: باران
اشک شوق فرشته هاست
💧الهی با هر قطره از باران
یکی از مشکلات
🍁زندگیتون بریزه
و بارش این نعمت الهی
🍁رحمت،برکت ،شادی
و سرزندگی براتون بیاره
شبتون با طراوت 🍁🌨
🔹نشر_صدقه_جاریست🔹
❣ سهم تبلیغی شما: حداقل ارسال به یک نفر❣👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
صبح یعنی یک سبد لبخند😊
یک بغل شادی
یک دنیاعشق و خندیدن
از اعماق وجود
به شکرانه داشتن نفسی دوباره
#روزتون_پراز_لبخند_و_شادی 😊
مولای مـن . . .
ای که بی نور جمالت نیست عالم را فروغی
تا به کی در ظلّ امر غیبت کبری نهانی
پرده بردار از رُخ و ما مردگان را جان ببخشا
ای که قلب عالم امکانی و جان جهانی
اللّهُمّ عَجّلْ لِوَلیّکَ الفَرج
#سلام_امام_مهربانم
#صبحت_بخیر_آقا
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
کاش ،
چون آینه روشن می شد
دلم از نقش تــــــو
و خندهٔ تـــــو ....
🌷شهید جمال جعفر آلابراهیم🌷
(ابومهدی المهندس)
📎سلام ، صبـحتون شهـدایـی
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین
#الهه_بانوی_من 📿
#پارت67
اینبار من فریاد زدم:
_مادر من .....حسام آقا ، حسام شاهزاده پسر ، که چی؟ حسام که خواستگار من نبوده ! آرش خواستگار من بوده ....
پدر هم ادامه حرفم رو زد:
-حالا چون حسام خوبه ، برم بهش بگم بیا دختر منو بگیر !! چه حرفایی میزنی تو!
مادر آهی از سینه اش بیرون داد:
-آره حالا مسخره کنید ....شما گوهر شناس نیستید!! وگرنه این بلا سرمون نمیومد.
گوهر شناس !! آره من از اول هم از جواهرات بدم میومد. بدلیجات دوست داشتم وگرنه گول عشق دروغین آرش رو نمی خوردم. اشک توی چشام جوشش کرد:
-این بحث ها بی فایده است. حتی اگر حسام هم پا پیش میگذاشت ، من اونقدر دل به آرش بسته بودم که بهش جواب نه بدم.
مادر قاطعانه پرسید:
-حالا چی؟ حالا که آرش رفته، حالا که بر نمیگرده ، حالا که طلاق گرفتی و چهار ماهه از طلاقت میگذره .
حسام !! من حسام رو هیچ وقت به چشم همسر ندیدم. حتی نمی تونستم بهش فکرکنم. خنده دار بود. سکوتم که طولانی شد، مادر گفت:
-می بینی .... تو هنوزم داری به اون نامرد فکر میکنی.
یکدفعه، تمام غصه هام رو توی حنجره ام ریختم و فریاد کشیدم:
_من به آرش فکر نمی کنم ولی الان من با گذشته ام فرق دارم ، الان یک زن مطلقه ام نه یک دختر مجرد .....همین الانش دیگه خواستگارهای قبلی من، سراغم نمیآن ، چون اونا پسر مجردن و من .....
گفتنش سخت بود . به اندازه همه ی روزایی که با خودم کلنجار می رفتم تا با اسم یه زن مطلقه، کنار بیام. بغض کردم. مادر سکوت کرد و پدر عصبی، اعتراضشو سر بوق زدن و دعوا با ماشین های توی خیابان خالی کرد. یه چیزایی رسم بود. حالا کسی رسم کرده بود و کجا و چطوری نمی دونم. ولی رسم بود که مثلا پسر مجرد ، بره خواستگاری یه دختر خانم ، نه یه زن مطلقه یا بیوه. این شکستن رسما، خودش یه قانون شکنی عرفی بود. رد کردن یه خط قرمز . انگار قانون مردم با قانون شرع و اخلاق فرق داشت و من فقط به خاطر اینکه اصلا حوصله ی دردسر و شنیدن کنایه های مردم رو نداشتم تابع این رسم و قانون عرفی شده بودم. ثانیا من اصلا نمیتونستم به حسام فکر کنم. حسام برای من همیشه یه دشمن محسوب میشد. نمیگم مثل برادر می دیدمش ، نه ..... چون واقعا این طور نبود ولی اونقدر از بچگی با حسام لج بودم که حالا نمیتونستم فکر کنم حتی به طور فرضی هم به خواستگاریش بعله بگم.
📝 به قلم نویسنده محبوب #مرضیهیگانه
🌸🌼🌸🌼🌸
#کــپـــی_حـرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
✅ امام حسن عسکری علیهالسلام:
📍 جُعِلتِ الخَبائِثُ فی بَیت وَ جُعِل مِفتاحُهُ الکَذِبَ؛
📌 تمام پلیدیها در خانهای قرار داده شده و کلید آن دروغگویی است.
📚 بحار الانوار، ج۷۸، ص۳۷۷
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
✅ امام صادق عليهالسّلام:
📍 انَّ اَعْلَمَ الناسُ بِاللهِ، اَرضْاهُم بِقَضاءِ الله عزّوجلّ؛
📌 عالم ترين مردم كسی است كه راضی به قضای الهي باشد.
📚 وسائل الشيعه، ج۲، ص۸۸۹
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
پنجشنبه و ياد درگذشتگان 😔
🌺 اللّهُمَّ اغفِر لِلمُومِنینَ وَ المُومِنَاتِ وَ المُسلِمینَ وَ المُسلِمَاتِ اَلاَحیَاءِ مِنهُم وَ الاَموَاتِ ، تَابِع بَینَنَا وَ بَینَهُم بِالخَیراتِ اِنَّکَ مُجیبُ الدَعَوَاتِ اِنَّکَ غافِرَ الذَنبِ وَ الخَطیئَاتِ وَ اِنَّکَ عَلَی کُلِّ شَیءٍ قَدیرٌ بِحُرمَةِ الفَاتِحةِ مَعَ الصَّلَوَاتِ 🌺
🙏 التماس دعا 🙏
پنج شنبهای دیگر...🕯✨
یادمون نره پدر و مادرها و بزرگترهامون
رو که از کوچیکی ما رو بردن به مجلس
عزای امام حسین (ع)
و امروز دستشون از دنیا کوتاهه😔
شادی روح پدران و مادران آسمانی 😔
فاتحه ای قرائت کنیم🕯 🙏 😔
✅ امیرالمومنین علی علیهالسلام:
📍 غايَةُ الفَضائلِ العِلم؛
📌 اوج فضيلتها دانش است.
📚 غرر الحكم، ح۶۳۷۹
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
ابومهدی:
*ماموریت ویژه یکی ازمدافعان حرم برای شناسایی پیکرمطهر شهید_محسنحججی*
*بعد از شهادت این شهید بزرگوار تا مدتها ، پیکر مطهرش توی دست داعشی ها بود* . تا اینکه قرار شد حزب الله لبنان و داعش، تبادلی با هم انجام بدهند.
■ *بنا شد حزبالله تعدادی از اسرای داعش را آزاد کند* و داعش هم *پیکر محسن و دو شهید حزب الله را تحویل بدهد* و یکی از اسرای حزب الله را هم آزاد کند.
*به من گفتند: "میتوانی بروی در مقر داعش و پیکر محسن را شناسایی کنی؟"*
● می دانستم میروم در دل خطر و امکان دارد داعشیها اسیرم کنند و بلایی سرم بیاورند.
اما آن موقع، محسن برایم از همه چیز و حتی از جانم مهمتر بود.
قبول کردم خودم و یکی از بچه های سوری به نام حاج سعید از مقر حزب الله لبنان حرکت کردیم و رفتیم طرف مقرداعش.
※※※※
توی دل دشمن بودیم.
یک داعشی که دشداشه سفید و بلند پوشیده بود و صورتش را با چفیه قرمز پوشانده بود، با اسلحه اش ما را می پایید.
■ *پیکری متلاشی شده و تکه تکه شده را نشانمان داد و گفت:* "این همان جسدی است که دنبالش هستید!"
میخکوب شدم از درون آتش گرفتم. مثل مجسمه ها خشک شدم.
رو کردم به حاج سعید و گفتم: "من چه جوری این بدن را شناسایی کنم؟! *این بدن اربا_اربا شده* این بدن قطعه قطعه شده!"
● بی اختیار رفتم طرف داعشی. عقب رفت و اسلحه اش را مسلح کرد و کشید طرفم.
داد زدم:
*پست فطرتا. مگه شما مسلمون نیستید؟! مگه دین ندارید?! پس کو سر این جنازه؟! کو دست هاش*؟!
حاج سعید حرفهایم را تند تند برای آن داعشی ترجمه میکرد.
داعشی برای آنکه خودش را تبرئه کند می گفت: "این کار ما نبوده.کار داعش عراق بوده."
دوباره فریاد زدم: *"کجای شریعت_محمد آمده که اسیر تان را اینجور قطعه قطعه کنید؟!"*
داعشی به زبان آمد. گفت: " *تقصیر خودش بود. از بس حرص مون رو درآورد. نه اطلاعاتی بهمون داد، نه گفت اشتباه کردهام، و نه حتی کوچکترین التماسی بهمون کرد که از خونش بگذریم. فقط لبخند می زد!*"
هر چه می کردم، پیکر قابل شناسایی نبود.به داعشی گفتیم: "ما باید این پیکر را با خودمون ببریم برای شناسایی دقیق تر."
اجازه نداد. با صدای کلفت و خش دارش گفت: " *فقط همینجا."*
■ *نمی دانستم چه بکنم* . شاید آن جنازه، جنازه محسن نبود و داعش می خواست فریب مان بدهد.
توی دلم متوسل شدم به *"حضرت زهرا علیها السلام"*
گفتم:
*بی بی جان خودتون کمک مون کنید. خودتون دستمون رو بگیرید.خودتون یه راه چاره بهمون نشون بدید.*
■ *یهو چشمم افتاد به تکه استخوان کوچکی از محسن* . ناگهان فکری توی ذهنم آمد.
خودم را خم کردم روی جنازه و در یک چشم به هم زدن،استخوان را برداشتم و در جیبم گذاشتم!
بعد هم به حاج سعید اشاره کردم که برویم. نشستیم توی ماشین و سریع برگشتم سمت مقر حزب الله.
از ته دل خدا رو شکر کردم که توانستم بی خبر آن داعشی، قطعه استخوانی را با خودم بیاورم.
وقتی برگشتیم به مقر حزب الله، استخوان را دادم بهشان که از آن آزمایش DNA بگیرند.
دیگر خیلی خسته بودم. هم خسته ی جسمی و هم روحی.
واقعا به استراحت نیاز داشتم
فرداش حرکت کردم سمت دمشق همان روز بهم خبر دادند که جواب *DNA* مثبت بوده و نیروهای حزب الله، پیکر محسن را تحویل گرفته اند.
به دمشق که رسیدم، رفتم حرم *بی بی حضرت_زینب علیهاالسلام* وقتی داخل حرم شدم، یکی از بچهها اومد پیشم و *گفت: "پدر و همسر شهید حججی اومدهان سوریه. الان هم همین جا هستن. توی حرم* ."
من را برد پیش پدر محسن که کنار ضریح ایستاده بود.
پدر محسن می دانست که من برای شناسایی پسرش رفته بودم. تا چشمش به من افتاد، اومد جلو و مرا توی بغلش گرفت و گفت: "از محسن خبر آوردی"
■ **نمیدانستم جوابش را چه بدهم. نمیدانستم چه بگویم*
بگویم یک پیکر اربا_اربا را تحویل دادهاند؟! بگویم یک پیکر قطعه قطعه شده را تحویل دادهاند؟! بگویم فقط مقداری استخوان را تحویل دادهاند؟
*گفتم: "حاجآقا، پیکرمحسن مقر حزب الله لبنانه. برید اونجا خودتون ببینیدش."*
*گفت: "قسمت میدم به بیبی که بگو."*
التماسش کردم چیزی از من نپرسد. دلش خیلی شکست.
دستش رو انداخت میان شبکههای ضریح حضرت زینب علیها السلام و گفت: "من محسنم رو به این بی بی هدیه دادم. همه محسنم رو. تمام محسنم رو. اگه بهم بگی فقط یه ناخن یا یه تارموش رو برام آوردی، راضی ام."
● *وجودم زیر و رو شد. سرم را انداختم پایین. زبانم سنگین شده بود. به سختی لب باز کردم* و گفتم: "حاجآقا، سر که نداره!بدنش رو هم مثل علی اکبر علیه السلام اربا اربا کرده ان."
هیچ نگفت. فقط نگاه کرد سمت ضریح و *گفت: "بی بی جان، این هدیه را از من قبول کن!"*
*راوی: یکی از رزمندگان مدافع حرم*
*#نثار_روح_پاک_شهدا_صلوات*
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین
#الهه_بانوی_من 📿
#پارت68
.
بعد از شب یلدا و حرف بین من و حسام، دیگه حسام رو ندیدم. حتی وقتی یه ماه بعد، مادر به بهونه ای دایی رو دعوت کرد ، همه اومد جز حسام . یه جوری دلم می خواست که به جبران اونشب کاری کنم ولی اصلا نمی تونستم مستقیم بهش بگم که متأسفم. روز ها می گذشت. با همان حال خراب معده ام و تنهایی و شنیدن گه گاهی قضاوت های اقوام و فامیل. کتاب هام رو بایگانی کرده بودم و قید درس رو زده. خسته بودم و حوصله ی هیچ کاری نداشتم. دوست داشتم تا شب زل بزنم به دیوار و خاطرات تلخ گذشته رو مزه مزه کنم. شنیدم که ویلا ها فروش رفت و پول اون ها به حساب آرش ریخته شد. خونه ی یه شب زندگی مشترکمون هم تخلیه شد و حتما به فروش رسید. جهیزیه ای که یک هفته با کمک مادر و زندایی و هستی چیده شد، فقط واسه یه شب دوام آورد و دست نخورده دوباره برگشت توی کارتون هاش و رفت توی انباری. همه چیز دست نخورده موند جز من که برای یه شب لباس عروس پوشیدم و عروس شدم تا هوس مردی که کاش هیچ وقت اسم مرد روش نمیذاشتم ، خاموش بشه. نزدیک های عید شده بود. مادر افتاده بود توی کار تمیز کردن خونه ولی من حوصله ی حتی کمک کردن هم بهش نداشتم. خودمو حبس کرده بودم توی اتاقم و از اینهمه حوصله ی مادر متعجب بودم. یه چیزی عجیب بود. خیلی هم عجیب بود . مادر که از غصه ی من و حال افسرده ام، غمگین بود. یکدفعه سرحال و سر زنده شد. می گفت، می خندید. پر انرژی شده بود. گیر داده بود که کل خونه روی توی یه هفته تمیز کنه. اینهمه اصرارش برام عجیب بود. شبا خوب غذا میخورد و با پدر شوخی می کرد. گاهی فکر میکردم شاید آرش داره برمیگرده که مادرم اینقدر سرحال شده. البته پدر فرقی نکرده بود و این تغییر رفتار فقط مخصوص مادر بود. دوباره شب چهارشنبه سوری، دایی محمود پیله کرد که الا و بلا باید شام بیاید خونه ی ما.
واقعا حوصلشون رو نداشتم. هزار تا بهونه آوردم. از سردرد گرفته تا حالت تهوع و مریضی ولی مادر سر سختانه مقابلم ایستاد و گفت:
-بمیری هم باید بیای لااقل یه سلام به حسام کنی که دل بچه ام رو شب یلدا بدجور شکستی.
-بچتون!! الان حسام بچه ی شماست؟!
مادر با شوق گفت:
-آره ...... پسر منه، جیگر عمه است ...... عشقه این پسر .... ماهه.
لبمو از تعریف مادر کج کردم:
-قدم نو رسیده مبارک ..... من سر راهی ام پس؟
مادر خندید و محکم زد روی شونه ام:
-الهه بس کن .... می آی و از دل حسام در میآری.
-خوش بحال حسام ...... کاشکی یکی هم پیدا میشد از دل من در میآورد. صدامو مادر شنید و در حالی که از اتاق بیرون می رفت گفت:
-میآد ان شا اللَّه.
📝 به قلم نویسنده محبوب #مرضیهیگانه
🌸🌼🌸🌼🌸
#کــپـــی_حـرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
سلام دوستان
مهمون امروزمون داداش احمد هست🥰✋
*شهیدی که به احترام آقا امام زمان(عج) سرش را در قبر خم کرد*💚
*شهید احمد خادم الحسینی*🌹
تاریخ تولد: ۱۳۳۲
تاریخ شهادت: ۲۰ / ۲ / ۱۳۶۱
محل تولد: شیراز
محل شهادت: خرمشهر
🌹دوست← حجت الاسلام و المسلمين طوبائى از روحانيون شهر که امام جماعت مسجد کوشک عباسعلى شيراز بود براى من نقل مىکرد: *شب قبل که براى نماز شب برخاستم📿مسائلى برایم پيش آمد که دانستم فردا با امری عجيب مواجه مى شوم*🌷«قرار بود شهید خادم الحسینی را به خاک بسپاریم»🕊️ *وقتى وارد قبر شدم تا تلقين شهيد مورد نظر را انجام دهم، به محض ورود به قبر در چهره شهيد حالت تبسمى احساس کردم*🌷 و فهميدم با صحنه اى غير طبيعى روبرو هستم‼️ وقتى خم شدم و تلقين شهيد را آغاز کردم *به محض اینكه به اسم مبارك امام زمان(عج) رسيدم💚 مشاهده کردم جان به بدن این شهيد مراجعت کرد🌷چون شهيد به احترام امام زمان(عج) سرش را خم کرد‼️به نحوى که سر او تا روى سينه خم شد و دوباره به حالت اوليه برگشت*‼️در آن لحظه وقتى احساس کردم حضرت صاحب الزمان(عج) در موقع تدفين حضور یافته است💚 حالم منقلب شد *و نتوانستم با مشاهده این صحنه عجيب و غيرمنتظره ادامه دهم*🥀و ادامه تلقین را به دیگری سپردم🥀 *احمد به علت اصابت ترکش گلوله تانک*🥀🖤 به شهادت رسیده بود🕊️🕋
*برگرفته از کتاب لحظههای آسمانی*👆
*شهید احمد خادم الحسینی*
*شادی روحش صلوات*💙🌹
Zeynab:Roos..🖤💔
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
#آرامش_الهی
خـدایـا
تمنـا میکنـم از تـو
مـرا و زنـدگی مـرا
بہ سمـت و سویی پیش ببـر
ڪه انتهایش نـور باشـد و سـرور
ڪه انتهایش تـو باشی
و نـور عشـق تـو باشـد
ای خـدای یگانـه
و ای تنهـا امیـد و آرزوی مـن
🌙شبتـون منـور بہ نـور خـدا🌟
#قرار_عاشقی
#سلام_ارباب_دلم ❤️
#حسین_جانم
🔸ذڪر حسـین اشرف اذڪار عالم اسٺ
گفتیــم و همـدم همہء #انبیــا شدیم
🔸مسڪین و مُستَڪین و فقیر آمدیم و بعد
با #ڪیمیـاے مِهرِ شمـا پُر بَها شدیم
#اللهم_ارزقنا_کربلا 🌷🍃
#صلی_الله_علیک_یا_ابا_عبدالله
برخیز ،
آغوشت را از صبــح پر کن ..
آغاز شو ،
مانند روزهای آفتابی ..
جهان ،
منتظر بانگ سلامهای آشنای تـوست ..
نازدانه ،شهید جواد سنجه ولی🌷
📎سلام ، صبـحتون شهـدایـی
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
✅ امام علی علیهالسلام:
📍 مِنَ الخُرقِ المعاجَلَةُ قَبلَ الإمکانِ و الاَناةٌ بعدَ الفُرصةِ؛
📌 شتاب کردن در کاری پیش از بدست آوردن توانایی و سستی کردن بعد از به دست آوردن فرصت از نادانی است.
📚 نهج الیلاغه ص۵۲۸ ، ح۳۶۳
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین
#الهه_بانوی_من 📿
#پارت68
.
بعد از شب یلدا و حرف بین من و حسام، دیگه حسام رو ندیدم. حتی وقتی یه ماه بعد، مادر به بهونه ای دایی رو دعوت کرد ، همه اومد جز حسام . یه جوری دلم می خواست که به جبران اونشب کاری کنم ولی اصلا نمی تونستم مستقیم بهش بگم که متأسفم. روز ها می گذشت. با همان حال خراب معده ام و تنهایی و شنیدن گه گاهی قضاوت های اقوام و فامیل. کتاب هام رو بایگانی کرده بودم و قید درس رو زده. خسته بودم و حوصله ی هیچ کاری نداشتم. دوست داشتم تا شب زل بزنم به دیوار و خاطرات تلخ گذشته رو مزه مزه کنم. شنیدم که ویلا ها فروش رفت و پول اون ها به حساب آرش ریخته شد. خونه ی یه شب زندگی مشترکمون هم تخلیه شد و حتما به فروش رسید. جهیزیه ای که یک هفته با کمک مادر و زندایی و هستی چیده شد، فقط واسه یه شب دوام آورد و دست نخورده دوباره برگشت توی کارتون هاش و رفت توی انباری. همه چیز دست نخورده موند جز من که برای یه شب لباس عروس پوشیدم و عروس شدم تا هوس مردی که کاش هیچ وقت اسم مرد روش نمیذاشتم ، خاموش بشه. نزدیک های عید شده بود. مادر افتاده بود توی کار تمیز کردن خونه ولی من حوصله ی حتی کمک کردن هم بهش نداشتم. خودمو حبس کرده بودم توی اتاقم و از اینهمه حوصله ی مادر متعجب بودم. یه چیزی عجیب بود. خیلی هم عجیب بود . مادر که از غصه ی من و حال افسرده ام، غمگین بود. یکدفعه سرحال و سر زنده شد. می گفت، می خندید. پر انرژی شده بود. گیر داده بود که کل خونه روی توی یه هفته تمیز کنه. اینهمه اصرارش برام عجیب بود. شبا خوب غذا میخورد و با پدر شوخی می کرد. گاهی فکر میکردم شاید آرش داره برمیگرده که مادرم اینقدر سرحال شده. البته پدر فرقی نکرده بود و این تغییر رفتار فقط مخصوص مادر بود. دوباره شب چهارشنبه سوری، دایی محمود پیله کرد که الا و بلا باید شام بیاید خونه ی ما.
واقعا حوصلشون رو نداشتم. هزار تا بهونه آوردم. از سردرد گرفته تا حالت تهوع و مریضی ولی مادر سر سختانه مقابلم ایستاد و گفت:
-بمیری هم باید بیای لااقل یه سلام به حسام کنی که دل بچه ام رو شب یلدا بدجور شکستی.
-بچتون!! الان حسام بچه ی شماست؟!
مادر با شوق گفت:
-آره ...... پسر منه، جیگر عمه است ...... عشقه این پسر .... ماهه.
لبمو از تعریف مادر کج کردم:
-قدم نو رسیده مبارک ..... من سر راهی ام پس؟
مادر خندید و محکم زد روی شونه ام:
-الهه بس کن .... می آی و از دل حسام در میآری.
-خوش بحال حسام ...... کاشکی یکی هم پیدا میشد از دل من در میآورد. صدامو مادر شنید و در حالی که از اتاق بیرون می رفت گفت:
-میآد ان شا اللَّه.
📝 به قلم نویسنده محبوب #مرضیهیگانه
🌸🌼🌸🌼🌸
#کــپـــی_حـرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
✅ امام جواد علیهالسلام:
📍 إعلَم أنَّكَ لَن تَخلُوَ مِن عَينِ اللّه ِ فَانظُر كَيفَ تَكُونُ؛
📌 بدان كه از ديد خداوند پنهان نيستى، پس بنگر چگونه ای.
📚 تحف العقول،ص۴۵۵
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
ای امید منتظران . . .
آدینه ای دیگر است و شمیم یادت همچون عطر بهار نارنج در تار و پود لحظه ها تاب می خورد ،
و جان منتظرانت را صفا می بخشد ...
مشتاقان چشم براهی که ایمان دارند روزگار غم آلود فراق ، دیری نخواهد پابید و صبح دل انگیز ظهورت به زودی در اوج فرمانروایی شب ، طلوع خواهد کرد ...
اللّهُمّ عَجّلْ لِوَلیّکَ الفَرج
#سلام_امام_مهربانم
#صبحت_بخیر_آقا
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
✍ #نکته :
💛قلب هایمان را سنگ و پژمرده نموده،محبت #دنیا و مال و منالش!
⏰وقتش نرسیده این سرزمین را برگردانیم به مالک قانونی اش(القلب حرم الله)؟ وبگشاییم مرزهای دلمان را به روی آیات #قرآن ؟!🤔
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
💠إنَّا هَدَيْنَاهُ السَّبِيلَ إِمَّا شَاكِرًا وَإِمَّا كَفُورًا
🔸ما راه را به او نشان دادیم حال با اوست که سپاس گزار باشد یا ناسپاس
📗سوره انسان آیه 3
#قرآن #هدایت
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
#درمحضرقرآن
وَلَهُم مَّقَامِعُ مِنْ حَدِيدٍ
ﻭ ﺑﺮﺍﻱ ﺁﻧﺎﻥ ﮔﺮﺯﻫﺎﻳﻲ ﺍﺯ ﺁﻫﻦ [ ﻣﺨﺼﻮﺹ ]ﺍﺳﺖ [ ﻛﻪ ﺑﺮ ﺳﺮﺷﺎﻥ ﻣﻰ ﻛﻮﺑﻨﺪ .]
(حج/21)
🔹🔸🔹
✍سلمان یکی از یاران پیامبر (ص) تعریف کرده روزی از بازار آهنگران کوفه می گذشت. جوانی نقش زمین شده بود و مردم دورش را گرفته بودند.
سلمان از گرمای کوره ها، عرق از پیشانی اش سرازیر بود. هر کس درباره جوان سخنی می گفت. یکی می گفت: دچار تشنج شده است.
دیگری می گفت: جن زده شده است. سلمان از میان جمعیت گذشت و کنار جوان نشست. او چشم خود را از هم گشود و گفت: من هیچ کسالتی ندارم، ولی اینان گمان می کنند بیمارم.
با شگفتی پرسید: پس چرا از حال رفتی و بر زمین افتادی؟ گفت: از بازار می گذشتم، صدای چکش های آهنین بر آهن های گداخته، مرا به یاد سخن خدا انداخت که فرمود: ((و لهم مقامع من حدید)) یعنی: و برای دوزخیان، گرزهایی آهنین است.😔
📚ترجمه تفسیر المیزان ج۱۶ص۳۹۹
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تا باران نباشد،
رنگین کمانی نیست..
تا تلخی نباشد،
شیرینی نیست...
تا غمی نباشد،
لبخندی نیست..
تامشکلات نباشند،
آسایشی وجود نخواهد داشت..
شبتون الهی🌺
#السلام_ایها_غریب
#سلام_امام_زمانم
#مهدی_جانم ❤️
يوسف گمگشته
باز آيد، اگر ثابت شود
در فراقش مثل يعقوبيم و
حسرت ميخوريم...
أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج❤️
📖 #درمحضرقرآن
ولَنَبلُوَنَّكُم بِشَیءٍ مِنَ الخَوفِ والجوعِ ونَقصٍ منَ الأَموالِ والأَنفُسِ والثَّمَراتِ (بقره/۱۵۵)
☝️همه شما را با چیزهای مختلفی مانند ترس، فقر، زیان مالی و جانی آزمایش میکنیم. پس صابران را مژده و بشارت بده
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
📜 #درمحضراهل_بیت
امام على(ع):
درغفلت آدمى همين بس كه عمرش را در چيزهايى كه نجاتش نمى دهد هدر كند!
كَفى بالرجُلِ غَفلَةً أن يُضَيِّعَ عُمُرَهُ فيمالايُنجِيهِ
📚ميزان الحكمه ج8 ص491
#تلنگر :
😔 یک عمرغافلیم!
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین
#الهه_بانوی_من 📿
#پارت69
اصرار مادر به بهونه های من غالب شد .مجبور شدم همراه مادر و پدر به خونه ی دایی محمود برم .البته خونه ی دایی محمود ، شب چهارشنبه سوری یه صفایی داشت .چون حیاط بزرگی داشت و توی حیاط هر سال آتش درست می کردند. یه تخت چوبی هم کنج دیوار حیاط تکیه می دادند و زن دایی قالیچه پهن می کرد و بساط تخمه وآجیل براه می افتاد.آتش و سیب زمینی ذغالی و این حرفا ، منو یاد باغ آقاجون می انداخت.اتفاقا اونشب هم زن دایی قالیچه پهن کرده بود و همه روی تخت توی حیاط نشسته بودند .حسام هم پای یه دسته چوبی که روی منقل بزرگ روی زمین وسط باغچه حیاط ، خودشو سرگرم کرده بود . کنار هستی نشسته بودم و داشتم به آتیشی که حسام می خواست به پا کنه نگاه می کردم که هستی گفت :
_الهه ...می خوام یه چیزی بگم .
-بگو.
-بسه تو رو خدا ... شش ماهم تموم شد .آرش دیگه برنمی گرده ، خودت واسه آرش حیف نکن .
بااخم نگاهش کردم:
_کی گفته من منتظر آرشم ؟
-رفتارات اینو نشون می ده .
آهی سردادم و گفتم :
_منتظرش نیستم ولی بدم نمی آد برگرده وبه پام بیافته تا ببخشمش ... لحظه شماری می کنم که یه روزی بر سه که بیاد و التماسم کنه و من درعوض تک تک روزهایی که بخاطرش اشک ریختم و کنایه شنیدم بهش بگم ، نامردیش قابل جبران نیست .
هستی باذوق گفت:
_پس همین حالا یه فکری واسه خودت کن .
-چه فکری ؟!
-ازدواج کن خب ... حیف نیست که واسه همچین نامردی بسوزی !
باز گره ابروانم محکم شد :
_یه چیزی می گی ها ... شوهر کجا بود تو هم !
خندید و سرش روتا کنار گوشم به جلو کشید :
_پیدا میشه .
-برو دلت خوشه ... کدوم خری حاضر میشه بیاد یه زن مطلقه رو بگیره ؟
هستی بی معطلی توی گوشم زمزمه کرد:
_یکی مثلا حسام .
از حرفش خنده ام گرفت :
_آره این خریت از حسام برمیآد واقعا!
هستی اخم هاشو تو هم کرد:
_دلتم بخواد...داداشم ماهه.
-آره می بینم ... دوساعته داره با اون چوب ها یه آتیش درست می کنه .
البته یه کاری رو خوب بلده ...اینکه راه بره و تسبیح بچرخونه و هی بگه استغفرالله ، لااله الاالله.
هستی پکر شد و زیرلب گفت :
_خب دلش پاکه داداشم .
-برمنکرش لعنت ... ولی من دل پاک نمیخوام هستی ، من یه دل عاشق می خوام .
هستی باز ذوق کرد وگفت :
_حالا ولش کن ... هستی از روی آتیش بپری یا نه ؟
-نه بابا ... من اونقدر بدشانسم که اگه بیام از آتیش بپرم ، آتیش گُر میگیره و میشم سوژه ی چهارشنبه سوری.
هستی از کنارم برخاست و برخلاف من، رفت تا از روی آتشی که حسام به پا کرده بود ، بپره و پرید.نگاهش می کردم . یه جورایی بهش حسودی ام می شد . به دنیای دخترونه ای که مثل من دست خورده ی یه نامرد نشده بود.شیطنت هاش منو یاد الهه ی گذشته ها ی خودم می انداخت.
📝 به قلم نویسنده محبوب #مرضیهیگانه
🌸🌼🌸🌼🌸
#کــپـــی_حـرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
شهید مهدی باکری از دنیای فانی میگوید..
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝