eitaa logo
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
8.4هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
30 فایل
رمان #مستِ_مهتاب #خانم_یگانه 💙کانالداران عزیز ✅کپی مطالب فـــقــــط با فوروارد مستقیم😊 🎀 #تبلیغ کانالهای شما👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
💎پیامبر اکرم صلى الله عليه و آله فرمودند : كُلُّ نَعيمٍ مَسؤولٌ عَنهُ يَومَ القِيامَهِ إلّا ما كانَ في سبيلِ اللّه ِ تعالى . روز قيامت از هر نعمتى باز خواست مى شود، مگر آنچه در راه خداوند متعال صرف شده باشد . 📖بحار الأنوار،ج۷،ص۲۶۱،ح۱۰ 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 📌 بچه‌های بالای دکل! 📻 به روایت حاج حسین یکتا 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین 📿 لبخند زده به حسام خیره شدم و حسام ناچار نگاهم کرد . ذوقش کور شده بود که گفت : -تموم برنامه ها مو خراب کرد. -اشکال نداره ...علیرضاست دیگه ...گوله ی نمکه . حسام با همون اخم گفت : _خیارشوره بابا ... از نمک گذشته ... شورشو در آورده . هستی باخنده گفت : _عاشق همین کاراشم حسام . حسام اخمشو جدی ترکرد : _یه وقت حیا نکنی جلوی داداشت میگی عاشق شوهرتی ! هستی لبشو گزید : _ببخشید خب . علیرضا برگشت و با کمال پررویی گفت : _یعنی به هستی اینجوری چشم و ابرو اومده بودم ، گرفته بود ، چرا نمی گیری تو؟ باحرص جوابشو دادم : _از کجا باید بفهمم ابرو میندازی بالا و لبتو کج میکنی یعنی تولدمه ! علیرضا درحالیکه با دستمال کاغذی وسط تخت دستاشو خشک می کرد گفت : _آخه عاقل ... دیگه یه روز تولدتم نتونستی حفظ کنی !؟ -خب یادم رفته ... گیر مریضی و فشار های روانی شدم . غذا بین حرف هایمان رسید و پایان صحبتمان شد. اما حسام با اون اخمش کاملا معلوم بود که از دست دهان لق علیرضا اونقدر عصبیه که منتظر تلافی کردنه . اما کی ؟ نمی دونستم . با اونکه نفهمیدم برای من شیشلیک سفارش داده بود یا بختیاری ولی هردو دیس رو گذاشت جلوی من و بعد درحالیکه پوست گوجه ی کبابم رو با چنگال میکند گفت : _هرچی دوست داری بخور. -خودم میتونم پوست گوجه رو بکنم . - این علیرضا حالمو گرفت ، سوپرایزم خراب شد . -نگو ...اتفاقا سوپرایز شدم . یه لحظه سرش بالا اومد و نگاهم کرد.جوانه های شوق دوباره توی نگاهش نشست : _راست میگه الهه؟ -آره ... دستت درد نکنه این چند وقته خیلی اذیت شدی. انگار باور نمی کرد که ، من ! ، الهه ! ، دارم ازش تشکر می کنم . لبخندش کش اومد . یه تکه کباب سر چنگالش گذاشت و گرفت جلوی لبانم .خواستم اعتراض کنم که گفت : -فقط به پاس قدرانی . است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
شهید مطهری : اگر است پس متمدن ترینند‼️ آنان که را انکار می کنند مسلمأ عقل را هم باید انکار کنند زیرا وجه افتراق انسان با حیوان است‼️ 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌺میگن شبا فرشته ها 💜از آرزوی آدما 🌺قصه میگن واسه خدا 💜خدا کنه همین حالا 🌺رویای تو هر چی باشه 💜گفته بشه پیش خدا 🌹شبتون غرق در عطر گل🌹 🌟 شبتون ماه 🌟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❤️ [💙] حالا ڪه تا حريم [🥀] مـــــا را نمی‌بــــرنــد... ما قلبمان شكستْ💔 🕌 را بياوريد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
لحظه طلایی پرواز 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
•[ ]•✨ •.• |ـحجـآبـ🌸 |ـظاهر‌عاشقانہ‌دختریستـ |ـکھ‌دلش‌برآۍ‌خدایش |ـبآتمام‌وجود‌مےتپد♥ 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین 📿 ناهار خوشمزه ای بود . بعد از ناهار سفارش چایی دادیم . که هستی گفت : _وای بوی آش رشته میآد. علیرضا ، کف یه دستشو روی تخت گذاشت و حالت برخاستن گرفت : _برم یه کاسه برات بگیرم ؟ حسام مچ دست علیرضا رو گرفت و گفت: _کجا میخوای بری؟ اینجا همه اش رستورانه ، کجا دنبال آش میگردی آخه ! علیرضا خودش عصبی نشون داد و نمایشی بازی کرد که حرف نداشت : _ولم کن ... شده برم همین پشت رستوران ، کاسه ی گدایی آش دستم بگیرم ، می گیرم که هستی هوس آش نکنه. از اَدابازی علیرضا خنده ام گرفته بود که هستی بازگفت : -جدی برو بپرس آش دارن ؟ علیرضا خواست بره که باز حسام مچ دست علیرضا رو گرفت و اخمی سمت هستی روانه کرد: _عقلت سر جاشه ؟ رستوران به این با کلاسی ، آشش کجا بود؟ بوی پیاز داغه فقط. علیرضا باز فیلم اومد: _ولم کن حسام ، میرم میگم ، زنم بارداره یه کاسه آش به من بدید . حسام محکم زد پس گردن علیرضا : _خجالت بکش جلوی روی من ! علیرضا نگاه متعجبش روبه جای صورت حسام ، دوخت به صورت هستی و گفت : _هستی ! چیزی نمیگی ؟ هستی سرخ شد و گفت : _شوخی بدی بود علیرضا جان . همون موقع همراه سینی چای ، یه کیک کوچک تولد هم وسط تخت قرار گرفت . نگاهم روی کیک بود . شمعش قلب بود و روش نوشته بودند " الهه جان تولدت مبارک " . چشمام از روی کیک بلند شد سمت حسام .لبخند زد و یه جعبه از درون جیب شلوارش بیرون کشید : _تقدیم بانو. شوکه شدم : _واای ... برای منه ! هنوز جعبه رو نگرفته ، علیرضا گفت : _دستبند طلاست . گفتن این حرف همان و یه پس گردنی دیگه از حسام همان ... است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
▫️بهشون بگو که اگه همونجای که الان هستن جاشون خوبه بگو همونجا سنگر بکنند .... 🌷شهید محمود کاوه🌷 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
| (ٺو غلط میکنے:) 🇮🇷 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آقا ما داخل شهریم مفهوم شد..! 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
💎شخصي از امام صادق عليه السّلام سؤال کرد: من قرآن را بر خانه دلم حفظ کردم پس مي خوانم آن را از حفظ، اين کار بهتر است يا اين که قرآن را از روي آن بخوانم، امام صادق عليه السّلام فرمودند: پس برايم قرآن بخوان در حالي که با نگاه به قرآن، آن را قرائت مي کني. 📖وسائل الشيعه، ج ۶، ص ۲۰۴ 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
توجه‌توجه👀 امام آمد رهبرانقلاب: در بر سر در هر خانه‌ای پرچمِ جمهوری اسلامی بزنید.🌱🎉 🇮🇷 🌿° ‌•「 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
اگه روزی من نباشم تو بازم همین چــادر و حجابت رو داری❓ با تعجب نگاهی به صورتش کردم وگفتم: " من به چادرم افتخار میکنم " معلومه که همیشه با چادر میمونم آقای مهربونــم💕 مگه از اول نداشتم❓ گفت : دلـم میخواد به یقین برسم، دلم میخواد خاطرم رو جمع کنی خانومم💕 دلــم میخواد مرواریدی باشی که تو صدفه بانوی من ❣ گفتم: "مطمئن باش من همون جوری زندگی میکنم که تو بخوای❣ حرفهایش به وصیت شبیه بود✍ بار اخری بود که از لاسجرد میرفتیم تهران چند روز بعد از آن برای آخرین بار رفت جــبهه ومن را با یک وصیت نامه ی شفاهی تنها گذاشت ...😔 راوی:همسر شهید " اسماعیل معینیان " 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
📘 ((قرآن تركش خورده)) رو كرد به من و گفت: « حسين آقاي بادامي ‌را كه مي‌شناسي؟!» گفتم: «آره، چطور؟!» رفت جلو طوري كه صدايش به ما برسد، دعای صباح را مي‌خواند. آنجا كه مي‌گويد يا ستارالعيوب، ستار را سه چهار بار تكرار مي‌كرد كه بگويد ستار! ما حواسمان به تو است. تو را داريم يك بار هم به تركي خيلي واضح گفت منتظر باش، شب براي نجاتتان به آب مي‌زنيم.» خنديد و گفت: «عراقي‌ها از صداي بلندگو لجشان گرفته بود. به جان خودت قدم، دوهزار خمپاره را خرج بلندگو كردند تا آن را زدند.» گفتم: «بالاخره چطور نجات پيدا كردي؟!» گفت: «شب ششم دي‌ماه بود. نيروهاي 33 المهدي شيراز به آب زدند. بچه‌هاي تيز و فرز و ورزيده‌اي بودند. آمدند كنار كشتي و با زيركي نجاتمان دادند. دوباره خنديد و گفت: «بعد از اينكه بچه‌ها ما را آوردند اين‌طرف آب. تازه عراقي‌ها شروع كردند به شليك. ما توي خشكي بوديم و آن‌ها كشتي را نشانه گرفته بودند.» كمي كه گذشت، دست كرد توي جيبش؛ قرآن كوچكي كه موقع رفتن توي جيب پيراهنش گذاشته‌ بودم، در‌آورد و بوسيد. گفت:« اين را يادگاري نگه‌دار.» قرآن سوراخ و خوني شده بود. با تعجب پرسيدم:« چرا اين‌طوري شده؟!» دنده را به‌سختي عوض كرد. انگار دستش نا نداشت. گفت:« اگر اين قرآن نبود الان منم پيش ستار بودم. مي دانم هر چي بود، عظمت اين قرآن بود. تير از كنار قلبم عبور كرد و از كتفم بيرون آمد. باورت مي‌شود؟!» قرآن را بوسيدم و گفتم:« الهي شكر. الهي صد هزار مرتبه شكر.» زير چشمي نگاهم كرد و لبخندي زد. بعد ساكت شد و تا همدان ديگر چيزي نگفت؛ اما من يك‌ريز قرآن را مي‌بوسيدم و خدا را شكر مي‌كردم." 📗🌮 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
می روم گل میخرم باید بفهمد عاشقم گل برایش میبرم باید بفهمدعاشقم گل نیازی نیست وقتی این قَدَر حالم بد است از همین چشم ِ ترم، باید بفهمدعاشقم💔 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
به‌قول‌استاد‌رائفی‌پور: این‌همه‌روایت‌درباره‌مهدویت‌هست! آقا‌توی‌یکیشون‌نفرمودن‌اگر‌مردم‌دنیا بخوان‌‌!ظهوراتفاق‌میفته..! توی‌همشون‌فرمودن‌: اگر‌شیعیان‌ما اگر‌شیعیان‌ما.. بابا‌گره‌خوده‌ماییم:)🍃 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
خدایا در این شب عزیز زیباترین سرنوشت را برای عزیزانی ڪه این نوشته را می خوانند مقدر بفرما "امیـــــــــــــــن" شبتون آروم و در پناه خدا 🌹🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
صبح مسافریست با چمدانی پر از لبخند کافیست عاشقانه به استقبالش بروی... 🌞 ☃☃ ☃☃
هر وقت از سوریه میومد هیچ چیزی با خودش نمی آورد، میگفت: من از چیزی نمیخرم، بازاری که در آن حضرت زینب(س) رو چرخونده باشن خرید نداره...😔 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
🌷🍃 این شعر بر روی سنگ قبرم حکاکی شود انشالله مرد غسال به جسم و سر من خورده مگیر چند سالیست که از داغ حسین لطمه زنم سر قبرم چو بخوانند دمی روضه شام سر خود با لبه سنگ لحد می‌شکنم 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین 📿 نمی دونستم بخندم یا دلم برای حسام بسوزه . آخه هرچی پس انداز داشت که برای من خریده بود.در جعبه رو باز کردم ، یه دستبندطلا بود که سرتاسرش با قلب هایی که به هم متصل شده ، زیبا شده بود. نگاهم بی ریا و خالص ، خیره ی چشمای سیاهش شد و البته شرمنده : _حسام ...چرا اینو گرفتی ؟ لبخندش پر کشید: _خوشت نیومده ؟ -نه ... آخه این گرونه . چنان با لحنی سرشار از عشق گفت : _فدای سرت عزیزم . که حس کردم مقابل نگاه هستی وعلیرضا آب شدم . علیرضا انگشتی زد وسط خامه ی کیک و گفت : _بابادلم رفت ، ببند اون دستبندو به دستت ، کیک رو بِبُر دیگه . حسام دوزانو زد و سمت من خم شد . دستبند رو به مچ دستم بست و گفت : _مبارکت باشه . توی هر قلبی که به دستبند وصل بود، مهر و عشق حسام نشسته بود . یه حال غریبی شدم . یه لحظه حس کردم قلبم از اینکار حسام درحال ایستادنه . شوق نبود. ذوق نبود .... یه حسی بود عجیب و ماورایی . علیرضا یه انگشت دیگه زد وسط کیک که صدای حسام بلند شد : _اَه ... دهنی نکن کیکو دیگه . نگاهم هنوز روی دستبند و زیبایی اش بود که حسام چاقویی بدستم داد و گفت : _بفرما عزیزم اول شمع ، بعد نیت ، بعد کیک . تنها کسی که اعتراض کرد ، علیرضا بود : _ای بابا ... یه دفعه بگو فردا صبح بیاییم کیک بخورم دیگه . است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فقط اون مدل شهادٺ هایی که خودشون رو رویِ سـیم خاردار مینداختـن تا یک لشکر عبور کُنه 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
علی اکبر قلیچ🎤 خسته‌ام از شبِ پُر ابر بگو ماه کجاست؟! :) 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
امـامـا‌ جـانم‌ براۍ دیدنِ شما‌ دارد‌ به درد‌ مۍآید... :)❤️🌱 -نامہ‌یڪ‌ ڪارگر‌بہ‌امام‌(ره)... 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
⟮•♥️•⟯ . بارفتارواخلاقِ‌اسلامـے،اين‌قدرتـےكهـ‌شما رابھ‌پيروزۍرساندھ‌استـ‌‌حفظ‌كنيد🌿!' . :) •.↠🌻『』჻ 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝