eitaa logo
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
8.3هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
30 فایل
رمان #مستِ_مهتاب #خانم_یگانه 💙کانالداران عزیز ✅کپی مطالب فـــقــــط با فوروارد مستقیم😊 🎀 #تبلیغ کانالهای شما👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💫خدایا🙏 💫دراین شب 🌸 دلهای دوستانم را 💫سرشاراز نور وشادی کن وآنچه را که 🍂🌸 💫به بهترین بندگانت عطا میفرمایی به آنها نیز عطا فرما🙏🍂🌸 💫شبــتون بخیروشادی✨💫 یا علی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام امروز تون پراز فرکانس های مثبت زندگی روزگار بر وفق مراد تنتون سالم دلتون شاد عمرتون بلند و دعای خیر بدرقه زندگیتون 😍 صبح‌تون بخیر 😍♥️
👌🏾:🌵 💯 میگـفت؛ اسم ڪاربریش : منتظـر المهـدیه ولی پاتـوقش گـروه های مختـلطه ! 👤- عجیـب‌ راسـت میگفت . 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
🔅 پویش همگانی 👥 لحظهٔ تحویل سال همه دعای فرج (الهی عظم البلاء) را به نیت تعجیل در فرج و رفع گرفتاری از مردم قرائت می‌کنیم. 🏞 لطفا این عکس زیبا و پیام را تا می‌توانید در تمام شبکه‌های مجازی منتشر کرده و به عنوان پروفایل خود قرار دهید. ♻️ لطفا تا می‌توانید کنید 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
•••🌱 •[ رفتید اگر چه، زود برمی‌گردید زیرا که ذخیرۀ ظهورید شما🔆]• ════°✦ ✦°════ 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
50.7M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📲 کلیپ استوری جشن ولادت امام حسین ⚘ 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین 📿 -سلام سلام ... شاخه گلم کو ؟ -سلام ... بفرمائید . عمیق شاخه گل رو بو کرد و من تماشایش کردم . همین یه روز ، به من مَحرَم بود . آه کشیدم که گفت : _بریم دیگه . راه افتادم . سرم درد می کرد . یه دستم لبه ی پنجره بود و کف دستم روی پیشونی . یه دست دیگه ام روی فرمون که گفت : _حسام می خوام یه چیزی بگم . -بگو . با ذوق و شوق گفت : _من تا دیروز خیلی خواستم بگم ولی نشد ... راستش تو که خیلی عاشقی و ادعای عشقی می کنی ازت یه راهنمایی می خوام . علت ذوق و شوقش برام گنگ بود که پرسیدم : _در مورد چی ؟ نگاهم به جلو بود و خیابان که گفت : _یکی رو دوست دارم که تا دیروز بهش نگفتم ... راستش خیلی با خودم کلنجار رفتم که برم بهش بگم ولی نشد اما حالا می خوام به خودش بگم .... به نظرت چه جوری بگم ؟ از شدت درد ، حس کردم پتک آهنی وسط فرق سرم فرود اومد . چشمام لحظه ای بسته شد و باز و باز گفت : _آخه تا دیروز مطمئن نبودم که دوستش دارم ... یه کوچولو هم نمی شد که بهش بگم بعد اینهمه مدت بهش بگم که .... یکدفعه سرم تیر کشید و فریادم به هوا رفت : _بسه الهه . شوکه شد . کارم به جایی کشیده بود که شیوه ابراز علاقه به آرش رو داشت از من می پرسید؟ چقدر من بدبخت بودم که می بایست این حرفو رو میشنیدم . چشمام از زور سردرد ، باز نمی شد که با دلخوری گفت : _من فقط یه سئوال کردم . با عصبانیت گفتم : _به من چه ربطی داره آخه ؟ تو اگه یکی رو دوست داری ، خودت برو بهش بگو چرا از من می پرسی ! است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‏هر موقع در مناطق جنگی راه رو گم کردید نگاه کنید آتش دشمن به چه سمتی هست. ‎۱۴۰۰ 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
15.6M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📲 کلیپ استوری ویژه 🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین 📿 نمی دونم چرا اون روز که من قصد کردم حرف دلم رو بزنم ، حسام اونقدر عصبی بود که چنان دادی سرم کشید که دیگه لال شدم و با دلخوری تا خود پارک جمشیدیه ازش رو برگردوندم .اونم برخلاف همیشه که دلجویی می کرد ، حرفی نزد . رسیدیم پارک و من هنوز قصد پیاده شدن نداشتم که گفت : -الهه.... با دلخوری سرم رو سمت پنجره چرخونده بودم که گفت : _ببخشید سرت داد زدم ...الهه خانم . باحرص گفتم : _حالا خانوم شدم ؟! -خانوم بودی عزیزم . -تو که اعصاب نداری واسه چی اومدی دنبالم ؟ -اعصاب دارم عزیزم ولی یه کم سرم درد میکنه . -خب نمیومدی .... -خب باشه حالا ببخش دیگه ، یه امشب رو خراب نکن الهه ...فردا پشیمون میشی . سرم چرخید سمتش و پرسیدم : _چرا ؟ زل زد توی چشمام . انگار حریصانه نگاهم رو گوشه ی ذهنش حک می کرد . -شاید فردا حسام افتاد مُرد. اخم کردم : _دیوونه به قول خودت بادمجون بم آفت نداره . آه بلندی کشید گفت : _آره ... واقعا نداره . از ماشین پیاده شدیم و وارد پارک . قدم هایمان کند بود . می خواستم کندتر از همیشه راه بریم . می خواستم یه امشب تا صبح کنار هم باشیم . بلکه قفل زبانم بشکند. کاش می شد از ثانیه ها عقب بمونیم اونقدر که یه مثل اونشبی تموم نمی شد و من حرفمو بزنم . دستش رفت سراغ انگشتان ظریفم . دستمو میون دست تبدارش محکم گرفت و فشار داد. یه لحظه ایستادم . نگاهم کرد . دقیق و ریز و من و باخنده گفتم : _امشب زورت زیاد شده ... قرار مچ بگیریم ؟ -چطور ؟ -هی دستمو فشار میدی آخه . لبخند تلخی زد و راه افتاد . مجبور شدم همراهش بشم : _حسام چته ؟ اگه اینقدر سرت درد میکرد خب نمیومدی دنبالم . -نمی شد ... بهت قول داده بودم . _حالا فردا شب می اومدیم . ایستاد : _ ....خسته ای ؟ -نه . است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
به عشقٺ تاٺه دنیـ🌏ــا به جݩڱ هر کسی میرم 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝