eitaa logo
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
8.2هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
30 فایل
رمان #مستِ_مهتاب #خانم_یگانه برنده‌ی عشق از #میم‌دال 🌱 💙کانالداران عزیز ✅کپی مطالب فـــقــــط با فوروارد مستقیم😊 🎀 #تبلیغ کانالهای شما👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨استوری ✨ 🌺حبل المتین ببین 🌼ماه زمین ببین 🎤حاج محمود_کریمی 🎊 میلاد حضرت ابوالفضل(ع) و روز جانباز مبارک
29.21M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اے اهل حرم میرو علمدار خوش آمد سقاے حسین سید وسالار خوش آمد🎉💐🎉🎉
رمان انلاین 📿 شک نداشتم یا یه اتفاقی افتاده یا قراره بیافته .حسام بی دلیل اون جوری جلوی چشمام بال بال نمی زد . هروقت نگاهش کردم چشماش پر از اشک بود و صداش از بغض می لرزید . یه جوری پنجه هام رو توی دستش می فشرد که انگار قراربود ، فرارکنم .تا آخر شب سه مرتبه منو بوسید . یه طوری نگاهم می کرد که انگار قرار بود بمیرم . با دست خودش واسم لقمه می گرفت . قاشق قاشق ماست موسیر به من می داد.اصلا نمیذاشت خودم غذا بخورم . شده بود مامور غذای من ! بعد از شام قدم زدیم ، حرف زدیم . باز خواستم بگم که عصبی شد و حرفم موند واسه فردا تا عملی ثابت کنم . با خودم گفتم به همون روش خودش عمل می کنم . یه شاخه گل می گیرم و میرم دیدنش . وقتی آخر شب منو تا خونه رسوند ، ماشین رو خاموش کرد. متعجب نگاهش کردم که چرخید سمتم و گفت : -چند دقیقه اینجا باهم بمونیم ؟ -بمونیم . نگاهش همراه نفس بلندی شد و گفت : _الهه ... نمی دونم فردا چی میشه ولی یه قولی بهم بده هرچی که بشه ... مکث کرد . نفس عمیق کشید . بغض کرد . با ترس گفتم : _حسام دق دادی منو چی شده ؟ بغضش رو فرو خورد و ادامه داد: -هرچی شد ، بدون ، من ، همون حسام قبلی ام ... شاید عوض بشم ، شاید بداخلاق بشم ، ولی همونم . -چی ؟! عوض بشم یعنی چی ؟! لبخندش فقط رد گم کنی بود . خودم اینو به خوبی فهمیدم . جوابم رو نداد که باخنده گفتم : _راستی راستی زده به سرت ... ولی من تو رو بهتر از خودت میشناسم ... تو بد اخلاق نمیشی ... لااقل بامن یکی نمیشی . پوزخند زد و دستی به ریش های مشکی اش کشید و بلند گفت : _زیاد مطمئن نباش ... مجبورم. اخم کردم : _مجبوری ؟کی مجبورت کرده ! -ولش کن الهه ...سرتو بیار جلو. میون اونهمه سئوال و بهت ، سرم رو جلو بردم که پیشونیم رو بوسید . لب هاش چند ثانیه ای وسط پیشونیم موند .داغ و تبدار. گنگ و گیج پرسیدم : _حسام چی شده ؟ تورو خدا به من بگو؟ رفتی ثبت نام کردی بری سوریه ؟ آره دیوونه ؟ خندید: _نه ...اونقدر ها هم دیگه لیاقت ندارم . -پس چی شده !؟ سرشو عقب کشید و نگاهش روبه من دوخت . لبخندش زیبا تر از همیشه بود که لب زد : است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💫خدایا🙏 💫دراین شب 🌸 دلهای دوستانم را 💫سرشاراز نور وشادی کن وآنچه را که 🍂🌸 💫به بهترین بندگانت عطا میفرمایی به آنها نیز عطا فرما🙏🍂🌸 💫شبــتون بخیروشادی✨💫 یا علی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸امیدوارم امروزتون 🍃پر از زیبایی و امیـد 🌸و دلتون سرشار از 🍃مهـر و شـور زندگی باشه 🌸امیـدوارم روزتون 🍃از زیباترین و قشنگترین 🌸لحظات و موفقیت ها‌ لبریز باشه 🍃 تقدیم به شما خوبان 🌸 روزتون زیبا و پرامید 🆔
°°°° کاش باشد عیدی عیدت همین پـای پیـاده ، اربعیـن ... 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
خـبـر آمـــدنـت بوے بهار آورده 🌱 •[ ]• 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین 📿 _خیلی عزیزی واسم ... اما... اما چی ؟ نگفت . هرچه اصرار کردم نگفت . اونقدر نگفت که پدر دنبالم اومد. یا ما زیادی دیر کرده بودیم یا پدر بی خودی نگران شده بود. جلو اومد و چند ضربه به شیشه زد . حسام سلام کرد و من از ماشین پیاده شدم . پدر به من اشاره کرد برم خونه که رو به حسام کردم و گفتم : _مدیونی اگه بخوای بری سوریه و به من نگی .. حلالت نمی کنم . باخنده ای پر از غم گفت : _نه به خدا ... برو ... شبت بخیر. همان طور که نگاهم به حسام و پدر بود عقب عقب رفتم سمت خونه . از لای در نگاه کردم . پدر چند کلمه ای حرف زد و بعد حسام رفت . صبح روز بعد ، انگار تازه متولد شده بودم . باذوق و شوقی که پر و بالم شده بود، صبحانه خوردم و به مادر گفتم : -من امروز میرم یه سر پیش حسام. مادر متعجب نگاهم کرد. از من اینکارها بعید بود. سر راهم یه شاخه گل خریدم وبه همون ربان قرمز شاخه گل ، یه کارت زدم . "تقديم به تو که دوستت دارم تا همیشه " رسیدم خونه ی دایی .مطمئن بودم که حسام خونه است .وقتی درخونه باز شد و وارد خونه شدم، زن دایی جلوی در ورودی اومد. نگران و مضطرب .تا منو دید با خوشحالی که یه لحظه توی نگاهش ظاهر شد گفت : _الهی شکر که خودت اومدی ... چیزی شده الهه جان ؟ -نه ... چی شده ؟! زن دایی با نگرانی گفت : _حسام یه طوریش شده . نگران پرسیدم: _چی شده ؟ است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
21.49M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بررکابِ پدر خاک نگین آمده است پسرِبی مَثلِ ام البنین آمده است❤️ ولادت قمر بنی هاشم علیه السلام مبارکــ🎊💚 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
6.94M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
♥️🍃 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
-🌿- ❖❖❖❖❖❖❖❖❖❖❖❖❖- ❬طلع اݪبدر حسین و ما ادراڪ ما قدر حسین:)!❭ فاش می گویم و از گفته ے خود دل شادم از همان روز ازل اهل "حسین آبادم"(: ﴿عید‌حسینیتون‌مبارکاباشه‌رفقا=]🖐🏿🎈﴾ ✨ 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝