eitaa logo
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
8.4هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
30 فایل
رمان #مستِ_مهتاب #خانم_یگانه 💙کانالداران عزیز ✅کپی مطالب فـــقــــط با فوروارد مستقیم😊 🎀 #تبلیغ کانالهای شما👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸شهید نورالله ‌اخترے🌸 گفتـــم: ببیــــنم‌توےدنــیاچه‌آرزویےداری؟» قدرےفڪرڪردوگفت: «هیچی» گفتم: یعنےچۍ؟مثلاًدلت‌نمیخوادیه‌ڪاره‌اےبشۍ،ادامه‌ تحصیل‌بدےیاازاین‌حرفهادیگہ؟! گفت: «یه‌آرزودارم.ازخداخواستم‌تاسنم‌ڪمه وگناهم ازاین‌بیـشترنشده،شهیدبشم.» 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خدایا به حق این سرباز کوچولوی امام زمان عج و دستهای کوچیکش🙂 تعجیل در ظهور مولامون بفرما 🌷 الهی آمین 🌷 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
𝁞🌿 ⃟ ⃝𝀋 درڪدامین‌چـاه‌سـرفـروبـرده‌ ورازدل‌می‌گـشایـی؟💔 ڪاش‌می‌دانستیـم‌بیت‌الاحزانت‌را ڪجابـرپاڪرده اي؟🥀 ✨ 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
' اَجر بیشتر از کسی نیست که قدرت گناه دارد اما می‌ورزد ♥️🌱 ' -امام‌علی‌علیه‌السلام- 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
• ࡅ࡙ߺܭ ࡅߺ݆ߺ̇ࡅܟ̣ߺܝ‌ܣ ܦ߭ﻭܠߊ‌‌ܥ‌ܥ‌ܠܩ ࡅߺ߳̇ࡅࡏަ ࡅߺ߳ﻭࡄࡅߺ߳ آܦ߳ߊ‌‌.. 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حرف‌ِکاربردی:)👌🏻 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین 📿 روز دعوتی هستی ، کلاس بودم .کلاس خانم ربیعی . اتفاقا همان روز یه جوری شد که پاهام با طنابی نامرئی کشیده شد سمت میزخانم ربیعی و انگار همون روز ، هیچ کس نبود تا سئوالی داشته باشد جز من . همه از کلاس بیرون رفتند که من تازه جلوی میز خانم ربیعی رسیدم : _سلام . سرش رو بلند کرد و با لبخند گفت : _سلام. -وقت دارید چند دقیقه ؟ -بله ... بفرمایید. -راستش من ... یه نامزد داشتم که خیلی دوستم داشت ، یکی از شاگردای دوران دانشجویی شما هم بود ، خودش شما رو به من معرفی کرد... -خب اسمش چی بود؟ -حسام ... هنوز فامیلی را نگفتم ، لبخندش کامل شد و گفت : _یادمه یادمه ... خیلی پسر آقایی بود ... با هم تو کار فرهنگی دانشگاه همکار بودیم .... خب حالا حالش خوبه ؟چکار می کنه ؟ نگاهم روی صورت خانم ربیعی جا موند که گفتم : _نامزدیمون بهم خورد ؟! -چرا؟! -دعوای خانوادگی و یکسری مشکلات که الان وقت توضیحش نیست ، فقط خواستم یه راهنمایی ام کنید ... من هنوز امید دارم که دوباره همه چیز درست بشه با اینکه همه چی بعیده ولی ... بازم امیدم رو از دست ندادم . لبخندش زیبا شد : _اگه شما اهل نماز باشی و رابطه ات با خدا برقرار باشه ، امیدت ، امید الهی هست وگرنه امیدت از ناحیه ی شیطانه تا بتونه عمرت رو با این امید به بطالت بگذرونه . -نه ... به خدا نمازام رو می خونم خیلی هم دعا می کنم اتفاقا واسه همینم هست که با اونکه همه چی بهم ریخته ولی بازم ناامید نیستم ... خواستم یه راه حل دیگه نشونم بدید ... یه نمازی یه دعای خاصی یه چیزی که بتونم باهاش آروم بگیرم . به نشانه ی تفکر سرش رو بالا برد و دستی به چونه اش کشید : است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•| اشعری صفتان از توبه معاویه میگویند علیِ‌ما هنوز عزادار مالک است🖤|• 💗 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
voice.ogg
776.7K
✨⃟ ⃟𝄞 هـر‌ڪس‌بـه‌بهـشت‌اخـرتی‌برسـه‌✨ بـایـد‌غبطـه‌بهـشت‌دنیایی‌رو‌بخـوره🍀 🎙استـاد‌دارستـانی 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌙امشب ✨برایتان دعا میکنم 🌸خدای بزرگ نصیبتان کند ✨هر آنچه ازخوبی ها 🌙آرزو دارید🙏🏻 🌙لحظه هاتون آروم ✨خونه هاتون گرم از محبت 💗آسمون دلتون ستاره بارون ✨خواب تون شیرین 🌙شبتون بخیر ‌‌‌‎‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌═══‌‌‌‌♥️ ♥️═══
خدایا شکرت واسه هزار و یک دلیل شکرت واسه این همه زیبایی روزتون زیبا دوستان🌷🌿 🌹👉 🎵
voice.ogg
1.43M
من دوست دارم یه آدم دیگه بشم...🖐🏻 اونڪه دلت میگه بشم، منو ڪمڪ ڪن...🖐🏻 💔 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عاشق آلِ علی😍 مُخلص سیدعلی😊 ‍ 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین 📿 _نماز و دعا ؟! ... نماز استغاثه به حضرت زهرا رو خوندی ؟ خیلی نماز خارق العادیه . اگه شما دو نفر قسمت هم باشید یه جوری موانع رو براتون کنار میزنه که باورتونم نمیشه و اگه قسمت هم نباشه آرومت میکنه . ذوق زده گفتم : _ممنون ... خیلی کلاساتون عالیه ... خیلی چیزا یاد گرفتم ... کاربرد این نماز فقط واسه ازدواجه ؟ -نه ... تو هر مشکلی که کاری از کسی بر نمیآد عالیه ... ولی من برای ازدواج به خیلی ها گفتم بخونید و حاجت گرفتن . -خیلی خیلی ممنونم خانم ربیعی .. -منو بی خبر از احوالاتت نذار ... شايد اگه لازم بشه منم بیام با خانواده ات حرف برنم تا دعوای خانوادگیتون برطرف بشه . -اگه لازم شد حتما بهتون می گم . دستام رو محکم توی دستش گرفت و گفت : _موفق باشی ...خدا همراهته ... تو تنها نیستی . کلی امیدوارتر شدم . یه ذوقی بی دلیل توی قلبم جوونه زد . حالا یه راه کار اساسی پیدا کرده بودم . از کلاس یکراست رفتم خونه ی علیرضا . پدر و مادر زودتر از من رفته بودند . جلوی در خونه که رسیدم از دیدن اونهمه کفش تعجب کردم . زنگ درو زدم و باز خیره ی کفش ها شدم . یه جفت راحتی زنانه ی مشکی و یه جفت کفش پاشنه دار بلند که بیشتر جوان پسند می آمد و سایر کفش ها هم مردانه و زنانه ولی آشنا. اینهمه مهمان کجا بود ! در باز شد . هستی نگاهم کرد و با اخمی ساختگی گفت : _دیرکردی ! -کلاس داشتم ...نگفتی اینهمه مهمون داری ! -عروسمون رو دعوت کردم خب . حس کردم یکدفعه قلبم از سینه بیرون کشیده شد . نگاهم توی نگاه هستی ، سرد شد و بی احساس : _عروستون ! فوری لبشو گزید و منو تو بغل گرفت: _آخ الهه ببخشید ببخشید ...حواسم نبود. همراه هستی وارد خانه شدم . با ورودم به همه سلام کردم جز یک نفر . خودش هم بی توجه به من ، مشغول پوست گرفتن پرتقال بود یا میخواست بی توجه جلوه کند . رفتم توی آشپزخونه و پرسیدم : _حالا چه کمکی ازم بر میآد ؟ یه سینی بزرگ چایی به دستم داد و گفت : _بفرما زحمتشو بکش . است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چه عبارت عالی✌ 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
ایݩ چشم‌ها،فرۺِ زیر پاےِ مهدے‌‌سٺ ,تمیز نگهشاݩ دار... 🌿 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین 📿 -وای خدا ... کمر ندارم هستی ... این چیه دادی دست من ! -تو کمر نداری پس من دارم !؟ _خب پس علیرضا چکاره است ؟ بگو بیاد سینی چایی رو ببره . -علیرضا رفته جوجه کباب ها رو درست کنه . حلقه های نگاهم را کلافه تا سقف بالا دادم : -ای خدا ... سینی رو گرفتم و وارد پذیرائی شدم .همین که رفتم سمت خانم ارجمند ، یا همون مادرفاطمه ، فوری بلند و رسا گفت : _آقا محمد ... سینی رو از الهه خانوم بگیر. وای نه ! یعنی اینقدر بد جلو رفتم ؟!آقا محمد سمتم اومد و خواست سینی رو بگیره که گفتم : _نه ممنون ... می تونم خودم . بی اونکه نگاهم کنه گفت : _اصلا اینکار مردانه است . بعد سینی رو گرفت و برد .خواستم برگردم سمت آشپزخونه که خانم ارجمند دستمو گرفت . منو کشید سمت خودش وگفت : _بشین دخترم . یه نگاه به هستی توی آشپزخونه کردم و گفتم : _چشم . نشستم کنار خانم ارجمند که پرسید: _خوبی شما ؟ -ممنون. -شما باهستی جون همسن هستید ؟ -بله تقریبا ... _پس همسن فاطمه ی منی . سری تکون دادم که شروع کرد . ماشاالله خیلی خوش صحبت بود. از فاطمه گفت از پسرش گفت از خودش گفت . بعد یکدفعه همه ی صحبت هاش رفت سمت پسرش . چند سالشه، چکاره است ، توی صنایع دفاع کار می کنه ، مذهبیه . سربه زیره ، حقوقش خوبه . ماشین داره و ... اصلا اینا به من ربطی نداشت ولی نمی تونستم حرفی بزنم و او گفت و گفت و گفت . یا از من می پرسید یا از پسرش می گفت . یه دلشوره گرفتم. سئوالای خانم ارجمند یه معنی بیشتر نداشت و من اصلا نمی خواستم به اون معنی برداشت کنم ولی انگار چاره ای نبود. است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
این گَلـ هـــــــای زیبـاااا تـقـدیم بـه عـزیـزانـی کـه شـکفـتـن هیـچ گـلی زیباتر از لبخند آنها نیست شب خوبی داشته باشید🌸 🌹👉 🎵
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
الهي به اذن تو، به عشق تو، "به ياد تو" به نام تو ، و با تو براي خوشنودي تو، عهدي كه با تو داریم از "يادمان نرود" و چنان باشیم كه تو مي خواهي نه آنطور كه ما مي خواهیم.... سلام صبحتون بخیر 🌹👉 🎵
🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
🌙 -- 🇵 🇷 🇴 🇫 🇮 🇱 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین 📿 اون سال شب یلدا تک و تنها بودیم . قصد کردم همون شب که مصادف شده بود با شب جمعه ، نمازی رو که خانم ربیعی گفته بود ، بخونم . همه یلدا گرفته بودند به خنده و خوشی و صحبت . من یلدا گرفته بودم به اشک و ناله و درددل با خدا . نمازم رو خوندم و بعدش سر سجاده ام رو به خدا نشستم و ذکر گفتم . فال حافظم شد همون امیدی که از اون نماز ، توی دلم نشست . روزگار گذشت و گذشت . عادت کردم به این روال گذشتن تا اینکه اواسط دیماه یه اتفاق جدی افتاد .خانم ارجمند برای پسرش منو از پدر خواستگاری کرد . از اون حرف های شب دعوتی هستی پیدا بود که همچین قصدی داره ولی من کسی نبودم که بتونم پسرش رو خوشبخت کنم . اما این حرف ها تو گوش پدر من نمی رفت : -حالا آرش رو رد کردی ... اینو چی میگی ؟ بذار ... یه عیب اساسی رو پسر مردم بذار دیگه . خونسرد جواب دادم : _عیبی روش نمیذارم ولی اگه اومد همه ی گذشته ام رو بهش میگم . پدربلند بلند به حالم خندید :آره بگو ..بگو می خوای طرف رو فراری بدی دیگه . -الان فرار کنه بهتره تا بعدش . همونم شد .خانم ارجمند با پسرش دیدنم اومد . خوش برخوردتر از دفعه ی قبل منو تو آغوش کشید و بوسید .دلم می سوخت . نه براي خودم . برای خانم ارجمند که با اونهمه خانمی دنبال چه کسی اومده بود . صحبت های از حال و احوال که گذشت ، خود خانم ارجمند پیشنهاد داد که من و پسرش باهم صحبت کنیم . حرفی نبود . از جا برخاستم و جلوتر راه افتادم . در اتاقم رو باز گذاشتم که آقا محمد وارد شد .نشست کف زمین و من بی هیچ حرفی درو بستم . به تبعیت مقابلش زانو زدم . چادر سفیدم رو روی سرم جلوتر کشیدم و بی هیچ تعارفی بهش خیره شوم . دنبال یه ردی یه نشونه ای بودم .دلم می خواست یه جوری اونو با حسام مقایسه کنم یا حتی شبیه بدونم. ولی نبود. صورت تپل و درشتی داشت . از نظر استخوان بندی هم درشت تر از حسام بود هم موهای جلوی سرش کمی خالی شده بود ولی در کل بد قیافه نبود . اما حسام نبود. نفس بلندی کشیدم که گفت : _شما بفرمایید. همون جمله ی تعارفی رو گرفتم و لب باز کردم به گفتن حقیقت : _شما از من چی می دونید؟ شوکه شد . سرش رو یه لحظه بلند کرد و نگاهم کرد . بعد با لبخندی که بیشتر حیا توش رنگ داشت گفت : _خب از حیا و از نجابتتون خوشم اومده ... همین . -می دونید من ازدواج کردم ؟ سرش باز بالا آمد . بی لبخند پرسید: _واقعا ؟! است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝