🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین
#الهه_بانوی_من 📿
#پارت300
-بله ... یه ازدواج ناموفق ... قضیه اش مفصله ..
مکثی کرد و گفت :
_مهم نیست ... گرچه ترجیح میدم این قضیه فقط و فقط بین من و شما بمونه ، ولی از همین صداقتتون میشه فهمید که واقعا ناموفق بوده .
-می دونید من وحسام باهم نامزد بودیم ؟
باز سرش بالا اومد . اینبار بیشتر ازقبل شوکه شده بود:
_کدوم حسام ؟ همین آقا حسام خودمون ؟!
با جدیت جوابش رو دادم :
-بله .
-فاطمه حرفی در این مورد به ما نزده !
-خانمی کرده خب ... ما همدیگرو خیلی دوست داشتیم و یه اختلاف خانوادگی باعث بهم خوردن نامزدیمون شد.
پکر شد . اونقدر که حتی چهار خونه های آبی پیراهنش هم انگار زار زد .مصمم و جدی گفتم :
-من به درد شما نمی خورم آقا محمد ... نمیخوام جواب رد به شما بدم ولی تمام حقیقت رو گفتم بلکه خودتون به جواب رد برسید
از جا برخاست و جدی گفت :
_ممنون از صداقتتون ... اما من در مورد این موضوع فکر می کنم .
بعد از اتاق بیرون رفت و به چند دقیقه نرسید که نفهمیدم چی به خانم ارجمند گفت که همراه از خانه ی ما رفتند .
باز من ماندم و کنایه های پدر که معلوم نیست باز چی به پسرمردم گفته ام که مثل جن زده ها پا به فرار گذاشت . حقیقت تلخ بود واقعا . اماگفتنش لازم بود . فکر کردم محمد آن قدر عاقل باشه که با گفتن حقیقت دیگر سراغی از من نگیره ولی اشتباه فکر کردم . یک هفته بعد باز خانم ارجمند قرار گذاشت که من و پسرش همدیگر رو ببینیم .اما نه در خانه . اجازه ی خروج منو از پدر گرفت و قرار شد همراه پسرش به امامزاده ای برویم .
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین
#الهه_بانوی_من 📿
#پارت301
پدر که از خداش بود . هر کسی جز حسام بود ، پدر مخالفت نمی کرد.
انگار فقط حسام بیچاره زیادی بود که رفت . به قول خودش می خواست پوز دایی رو بزنه . اما دایی با اصرار برای نامزدی حسام انگار بیشتر پوز پدر رو زده بود . اما من ، سرم از این حرف ها و کارها در نمیومد .فقط می دونستم که من و حسام قربانی یه اختلاف بچه گانه بین پدرهایمان شدیم .
بالاخره با اجازه ی پدر همراه آقا محمد به امامزاده صالح رفتم . آقا محمد خودش دنبالم آمد و در راه کلی با هم حرف زدیم و من آنقدر کنجکاو بودم که بحث رو آغاز کنم .
-شما فکراتون رو کردید ؟
-بله ...خیلی ...حقیقتا زياد فکر کردم ولی وقتی دیدم آقا حسام و فاطمه سر زندگی خودشونند هیچ مانعی برای زندگی خودم و شما ندیدم .
-واقعا مانعی ندیدید ؟! شما نمی ترسید که همسر آینده تون ، دلش پیش شما نباشه ؟
نیمچه لبخندی به لب آورد:
-خب صبر می کنم تا دلش با من بشه ... فکر کنم این همون کاریه که خواهرم کرده.
راست میگفت ، حماقت توی این خانواده موروثی بود.
-به نظرتون میشه؟
-به نظرم میشه ....قلب انسان اثر محبت رو تو خودش ثبت می کنه ، نه اسم آدما رو ... پس میشه که با محبت اسم ها رو از خاطره ها محو کرد.
همراه نفس بلندی گفتم :
_پس چرا برای من این اتفاق نیافتاده ؟
-چون کسی نبوده که به شما محبت هدیه بده .
سکوت کردم . به نظرم زیادی خوش خیال بود و این اصلا خوب نبود .ما به امامزاده صالح رسیدیم . زیادت کردیم و من با یه مغز هنگ کرده و دلی آشوب ، باز زار زدم و گله کردم از این تقدیر درهم پیچیده شده.
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌙#ماه_رمضان
اللهم رب شهر الرمضان...✨
🌙ماه مبارک رمضان
برای آن است که یک ماه
مرخصی از زمین
براے سفر به ملکوت بگیریم . . .🌺
خدایا 🙏
ما را به شایستگی
وارد این ماه مبارک کن
🌙حلول #ماه_رمضان ماه بندگی خدا بر تمامی مسلمانان جهان تبریک و تهنیت باد
╭━═━⊰✹🕌✹⊱━═━╮
مداحی آنلاین - اول سال بندگی - استاد عالی.mp3
2.02M
🌙 #ماه_رمضان
♨️اول سال بندگی
🎤 #استاد_عالی✅
#اللهم_عجلـــ_لولیڪ_الفرجـ 🤲🌷
ما را به دوستان خود معرفی کنید.👆
رمان انلاین
#الهه_بانوی_من 📿
#پارت302
نمازی که خانم ربیعی گفت رو خوندم ولی تنها گرهی که از کارم باز شد ، اومدن محمد به زندگی من بود .
نه میخواستم امیدم رو از دست بدم و میخواستم تصور کنم که تعبیر نمازم رسیدن به کسی غیر از حسام میشد.
اما شد. محمد خیلی سمج بود . با اون حرفهایی که فکر میکردم با گفتنش بذاره و بره اما نرفت.
کارمون به خواستگاری رسمی هم رسید . پدر موافق صد در صد بود و مادر هم مدام توی گوشم میخوند که ؛
" حسام نامزد داره چرا تو میخوای پاش بمونی. "
راست که میگفت اما دلم رو چکار میکردم . صندوق خاطراتم رو قفل میزدم و پرتش میکردم گوشهی سیاه و خاکستری مغزم؟!
تو جلسهی خواستگاری هم همین حرفو به خودِ محمد زدم . اونقدر پررو شده بودم و اصلا برام مهم نبود که چی در موردم فکر میکنه ، که تمام حرفام رو بهش زدم . جواب حرفام یه لبخند روی لبش اومد و گفت:
_مطمئن باشید اگه حس کنم که شما دلتون اسیر من نمیشه ... میذارم و میرم ... میخواید حتی حق طلاق رو به خودتون بدم؟
فقط نگاهش کردم. باخودم گفتم این سماجت رو به پای عشق بذارم یا حماقت؟
بعداز ظهر جلسه خواستگاری، پدر باز شروع کرد . کلی کنایه زد که دنبال چی میگردم . کدوم بهونه رو میخوام جور کنم تا محمد رو هم رد کنم . چاره ای نبود . نشستم توی اتاقم به تفکر و چنگ زدم به توکل . قرآن رو که باز کردم . آیهای اومد که چشام به اشک نشست. آیهای که پیراهن یوسف باعث بینا شدن یعقوب گشت و خبر بازگشت یوسف اومد.
یوسف قلبم حسام بود .اما من برای محمد و جوابِ خواستگاریاش استخاره کرده بودم.
زنگ زدم به خانم ربیعی. جواب استخارهام رو برام تفسیر کرد. گفت:
_دوحالت وجود داره ... یا این خواستگار جدید باعث رسیدن شما به نامزد قبلیات میشه یا این خواستگار شما عین خود ِنامزد قبلی شماست.
تشویق خانم ربیعی اگه نبود شاید خلاف استخارهام جواب رد رو به محمد میدادم ولی خانم ربیعی اصرار کرد و تشویق که وقتی خداوند حکیم با همهی بصیرت و بینائی و حکمتش اینجوری بهت نوید میده ، بله رو بگو و شک نکن که قراره یه اتفاقی بیفته که چشم دلت رو روشن میکنه.
اگه صحبتهای خانم ربیعی نبود شاید قبول نمیکردم ولی باعث و بانی بله گفتن من به محمد ،خانم ربیعی شد.
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⊰🧕🏻💕⊱
ڪاشھیݘگُلـے؛بࢪآےدِلبࢪے🌸🍃
عَطـࢪشۅ؛حَࢪآجدُنـیـآنڪنہ:)'
#دخٺࢪونھ✨
#استوࢪے
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
#استادپناهیان :
گیرتوگناهاتنیست..!
گیرتوکارایخوبیهڪهانجاممیدی ..
ولینمیگیخدایابهخاطرتو ..
ـ
#اخلاص یعنی :
خدایافقطتوببینحتیملائکههمنه!
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ای وای از این سکانس 😔😔
شهدا زنده اند...این ماییم که جاموندیم از مسیر😭
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین
#الهه_بانوی_من 📿
#پارت303
یه نامزدی ساده گرفتیم . قرار عقد هم گذاشته شد.
گرچه من به اون زودی آمادگی نداشتم ولی انگار خانم ارجمند عجله داشت. شب نامزدی من ، حسام و فاطمه هم آمدند.حسام کنار محمد ایستاد و فاطمه کنار من . اینبار من تموم سعیام رو کردم که به حسام چشم ندوزم. نمیخواستم محمد فکر کنه از همین اول بسمالله دارم دنبال دل خودم میرم . یه صیغهی محرمیت یه ماهه خونده شد تا بریم دنبال کارهای عقدمون.
همون شب موقع خداحافظی یه لحظه حسام بیاونکه نگاهم کنه ، گفت:
_مبارک باشه به سلامتی.
دلم باز لرزید. این حرفش یعنی همه چی بین ما تمام شد و البته خودش هم اینطوری تمام کرد.
از پلهها پایین اومدم و جلوی در ایستادم. سرم به اطراف که چرخید . محمد رو دیدم . با پژوی نوک مدادیش کمی جلوتر از خونهی ما پارک کرده بود. درو بستم و رفتم سمتش. درِ ماشین رو که باز کردم گفت:
_سلام الهه خانم.
_سلام.
سلام من زیادی خشک بود ولی نمیتونستم به این زودی ،خودمونی بشم. راه افتاد که گفت:
_خب عرضم به حضورتون که ناهار امروز مهمون من هستید البته مهمونهای دیگهای هم داریم.
_کی؟
_فاطمه و ...
حسام رو نگفته ، چشامو بستم و پرسیدم:
_چرا؟ چرا اونا؟
خونسرد پرسید:
_ چرا اونا؟! شما مشکلی دارید با خواهر شوهرتون؟
آهی کشیدم . انگار بیشتر از اونچه فکرشو میکردم ، حماقت داشت .
سکوتم رو که دید گفت:
_ باید برات عادی بشه الهه خانوم.
این حرفش ریسمانهای نازک دور قلبم رو پاره کرد.
عادی! مگه من غیر عادی بودم؟!
_حالا کجا میریم؟
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
02.mp3
13.3M
🤲 دعای روز دوم #ماه_مبارک_رمضان
🌺 خدایا در این ماه مرا به خشنودی خودت نزدیک کن
@tamaddonsazy
- ازقشنگترینلحظہهـٰا؟!
+اونوقتیکهبینِنامحرمهاچشماشو
میندازهپایینبهحرمتِچشمایِخوشگلِ مھدیِزهرا(:"💔✨
#آرهمشتے
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین
#الهه_بانوی_من 📿
#پارت304
_فاطمه پیشنهاد داد ... گفت، بریم یه رستوران خاص ... من گفتم کجا ، گفت ، توی پارک جمشیدیه یه رستوران هست که ...
باقی حرفهای محمد رو نشنیدم.
یعنی بد شانسی از این بالا ترم بود؟
حتما حسام به فاطمه از رستوران پارک جمشیدیه گفته بود و حالا این برادر و خواهر قصد کرده بودند که منو حسام رو دق بِدن.
به پارک جمشیدیه رسیدیم. هوای سرد زمستان بود و انگار من لرز داشتم.
و این لرزش نامحسوس از چشم تیز محمد دور نموند.
نفهمیدم چی شد که دستم گولهی آتیش شد. دستمو گرفت و گفت:
_سردتونه؟
حالم خیلی بد شد. دست یه مرد که اگرچه اسمش نامزدم بود ولی برای من یه غریبه بود و داشت مرا به تشنج میرسوند. توی اولین آلاچیق چوبی پارک نشستیم که محمد به فاطمه زنگ زد و پرسید که کی میرسند و من با دلشورهای وصف ناپذیر از این تلاقی ، دست و پنجه نرم میکردم.
تماسش رو که قطع کرد ، دستش رو روی شونهام گذاشت . مُردم از خجالت که سر خم کرد جلوی صورتم و بیپروا پرسید:
_حالت خوبه؟
_نه...
_چرا؟
_میشه یه کم از من فاصله بگیرید؟
_ چرا؟
چشامو از شدت نزدیکی صورتش به صورتم بستم و با لبخندی از حرص و خجالت گفتم:
_ میشه اینقدر نپرسید چرا؟
باز پرسید :
_چرا؟
خندهای چشم بسته سر دادم که
نفسش توی صورتم خورد:
_ خجالتت باید بریزه خانوم ... یه ماه تا عقدمون بیشتر وقت نیست.
سرخ شدم و قلبم پر و بال زد. داشت فریاد میکشید ولی محمد نشنید که صدایی بلند به گوشمون رسید.
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝