eitaa logo
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
8.4هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
30 فایل
رمان #مستِ_مهتاب #خانم_یگانه 💙کانالداران عزیز ✅کپی مطالب فـــقــــط با فوروارد مستقیم😊 🎀 #تبلیغ کانالهای شما👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
14000125_40583_128k.mp3
35.91M
🎧 بشنوید صوت کامل بیانات رهبر انقلاب در محفل انس با قرآن کریم در ماه مبارک رمضان👆 ١۴٠٠/٠١/٢۵ ‌••※[@tooba135]※••
✅نکات کلیدی جزء اول ✍ما را در شبکه پیام رسان ایتا دنبال کنید👇👇 🆔@hozehdamghan
✍️ما را در شبکه پیام رسان ایتا دنبال کنید👇👇 🆔@hozehdamghan
اسماعیل خان در مقابلم ایستاد و گفت :اختر، دلیل اینکه بین ما محرمیت بوجود آمده، این است که تو در این خانه احساس راحتی بیشتری داشته باشی و مجبور نباشی که با روبنده در خانه بگردی اما از روزی که به یکدیگر محرم شده ایم بیشتر از قبل از من گریزان شده ای .به تو قول میدهم که تا زمانی که در خانه ی من هستی دست به تو نزنم و کاری به تو نخواهم داشت . اگر به من اجازه بدهی میخواهم رو بنده ات را بالا بزنم تا چشمم به جمال این اختر آسمانی روشن شود. از اینکه از من برای دیدن چهره ام اجازه گرفته بود خوشحال شدم حق با او بود حالا دیگر دلیلی نبود که من از او چهره پنهان کنم زیرا اینک او همسر من بود و میتوانست بدون اجازه ی من هر کاری انجام دهد ولی اسماعیل خان به قدری مرد بود که از من حتی برای برداشتن روبنده ام ، اجازه میگرفت . با سر به درخواست اسماعیل خان جواب مثبت دادم و او تا جایی که امکان داشت و حس میکرد معذب نمیشوم به من نزدیک شد. لمس دستهایش با روبنده ام راحس میکردم و با استرس فروانی منتظر بودم و بی آنکه دلیل این همه هیجان و استرس را بدانم در دل آرزو میکردم که ای کاش از دید این مرد جذاب ،من زنی زیبا وخواستنی باشم http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4 برشی از رمان زیبای عاشقانه ای در دل تاریخ❤️❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
تنور دلت که گرم باشد نان مهربانی اش را می خوری هرچه دلت گرمتر مهربانی ات بیشتر و روزگارت آبادتر است🌷سلام صبحتون عالی🙏 🌹👉 🎵
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♥️🍃 🌙 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
توےایݩ‌انتخاباٺ‌پیش‌رۅ...🖇 ڪسےرۅانتخاب‌ڪݩ‌کہ‌...✋🏻 حرف‌ࢪهبࢪٺ‌رو‌زمیݩ‌نندازه...♥️ ✌️🏻 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین 📿 _شما اینجائید! چشمم باز شد و محمد فوری سرش رو از جلوی صورتم عقب کشید. اما نگاهم مستقیم توی چشمای حسام نشست. یه ثانیه . بی هیچ مانعی بهم خیره ماندیم. چقدر سرد و یخ زده ! اونقدر سرد که لرزم گرفت. _تا خانم من از سرما لرز نکرده بریم سمت رستوران. از روی نیمکت چوبی آلاچیق برخاستم که محمد گفت : _ کتم رو بدم بپوشی؟ _ نه .... نه هوا خوبه. _هوا خوبه پس چرا هی میلرزی!؟ فقط لبخند زدم. حسام و فاطمه جلوی ما راه افتادند و من و محمد پشت سرشون. نگاهم به دست های گره خورده فاطمه و حسام بود که دست خودم اسیر دست محمد شد. تب داشت یا آتش بود. چقدر گرم . چقدر داغ . یا من یخ زده بودم یا اون تنوری از آتش بود. پله ها رو به سمت رستوران طی کردیم و رسیدیم. خدا رو شکر بخاطر سردی هوا مجبور نبودیم بیرون از رستوران بنشینیم . وگرنه خاطره ی آخرین شب نامزدی من و حسام برام زنده میشد . روی یه تخت بزرگ توی رستوران نشستیم . محمد سفارش غذا رو داد و من اصلا نفهمیدم که چرا بی دلیل گفتم چلو جوجه . شاید فقط خواستم زودتر از شر آن فضای سنگین رستوران و آن جو خفقان راحت شوم. همراه یه نفس بلند ، نگاهم رو مهار می کردم و مدام میچرخیدم سمت محمد. غذاها که آمد سفره پر شد از ظرف و دیس و نوشابه و سالاد و مخلفات. محمد تند و تند داشت سیر ترشی پوست می گرفت و کنار بشقاب من می گذاشت. اصلا من لب به سیر ترشی نمیزدم. زمزمه کردم : _ ممنون. اما دست بردار نبود. فاطمه بلند به شوخی گفت : _ آفرین داداش ... خوب هوای خانومت رو داری. حس کردم حالم بدتر شد . توجه همه انگار به من بود و نگاه خجالت زده ی من به سیر ترشی هایی که اصلا نمیخواستم لب بزنم. فاطمه هم برای حسام سالاد کاهو ریخت. حسام خیلی بی سر و صدا بود . نه کلامی ، نه تعارفی ، نه حرفی. محمد اما زیاد شوخی میکرد و به جای همه حرف میزد. حتی جای من که لال شده بودم. ‌ _بفرمایید میگن سیر ترشی نخورین یه چیزی تون میشه .... پس بخورید که چیزی مون بشه .. با غذایم بازی می‌کردم که محمد باز دست دراز کرد سمت بشقاب من . گوجه ام رو پوست گرفت و گفت : است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
😍♥️ آتش بس این جنگ و جدال است ! 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
▪️وقتے بہ خاطرِ محبوبیتش پیشنهاد نامزد ریاست جمهورے شدن را دادند گُفت: من نامزد گلولہ‌ها و نامزدِ شهادت هستم.. 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین 📿 _ فاطمه خانم ..... هوای آقا حسام رو داشته باش که غذاش رو لب نمیزنه. حسام فوری گفت : _نه ممنون ... من تعارف ندارم. پس یعنی من تعارف داشتم!؟ برای نشان دادن تعارف نداشتن دست دراز کرد تا نمکدان رو از سمت بشقاب من برداره که نفهمیدم چطور شد که دستش به قوطی نوشابه ام خورد و همه خالی شد توی بشقاب من. فوری سرش سمت صورتم بالا اومد و نگاهم کرد : _ ببخشید. لبخند زدم و گفتم : _ اشکالی نداره. چرا لبخند !؟ همون موقع محمد باز باب شوخی رو باز کرد : _ از قدیم گفتن آب روشنایییه ، نوشابه پروژکتوره. دایره ی دیدم همان دایره ی بشقاب چینی ام بود که حالا در دریایی از سیاهیه نوشابه فرو رفته بود. محمد بشقاب رو از جلوی چشمام داشت و گفت : _ الان یه غذای دیگه سفارش میدم. فوری گفتم : _ نه اول و آخرش که قاطی میشد میخورم همونو. اخماشو به نشونه ی نه درهم کرد و بشقاب خودشو بینمون گذاشت. حالم بدتر شد. من از بشقاب غذای محمد غذا میخوردم!؟ حسام که کلا اشتهاش کور شد و فقط به خوردن سالاد اکتفا کرد و من به بازی با دو دسته ی فلزی توی دستام به اسم قاشق و چنگال مشغول شدم. نه من فهمیدم چی خوردم و نه فکر کنم حسام. بعد از ناهار، محمد که انگار قصد مرخص شدن از آن فضای خاطره انگیز را نداشت سفارش چایی داد و تا آمدن چایی با فاطمه شوخی کرد : _خب فاطمه جان بگو اگه گله ای ، شکایتی ، چیزی ، از شوهرت داری ، من هستم. فاطمه با اونکه میتونست خیلی حرفا رو بزنه ، سکوت و رازداری رو انتخاب کرده بود و گفت ‌: است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
'سَلـٰام بِہ زیبـآتَࢪیݩ…😍🌱' رمضان،ماه‌بندگے‌خدا‌مبارڪ🌺 🌙 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌺سـلام صبح زیباتون بخیر 🌿حال دلتون خوب وجودتون سلامت 🌺زندگیتون‌غرق‌درخوشبختی ایام به 🌿کامتون و روز و روزگارتون شـاد... ‎‌‌‌‎‌‌‎‌‌‌‎‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌═══‌‌‌‌♥️ ♥️═══
به هسته ی خرما دقت کردید؟؟!!🤔 💠در هسته ی خرما یک پوسته ی نازکی هست که خدای کریم از آن به عنوان قِطمیر یاد کرده ،می فرماید: مایَملِکونَ مِن قِطمیر! ای انسان مالکیت تو این اندازه هم نیست 💠داخل این پوسته یک رشته ی خیلی نازک هست که خدا از ان به عنوان فَتیلا یاد میکند و میفرماید لایُظلَمونَ فَتیلا نساء ایه ۴۹ خدا حتی به این اندازه هم به کسی ظلم نمیکند! 💠تو خود هسته ی خرما روزنه ای هست که از آن با عنوان نقیرا یاد کرده میفرماید لایُظلمون نقیرا (۱۲۴ نساء) به این اندازه ی کوچکتر هم خدا به کسی ظلم نمیکند پس چرا ما این همه گرفتار بلا و سختی میشیم؟! از خودمونه 💠در ایه ی ۴۸ نساء میفرماید ان الله لایُغفِر عَن یُشرِکَ بِه نمی بخشم هر کس را که شرک ورزید یعنی چی؟ یعنی از اینده ترسیدم😰 از ازدواج ترسیدم😰 از اولاد دار شدن ترسیدم😰 از ابرو ترسیدم😰 دنبال طلسم وسحر وجادو رفتم🤥☠ ❌اینها همه شرک است❌ پس چه کنیم ببخشه!!😭 🔅اموزش: شرک را بشناسیم 🔅استغفار: ایه ی ۵۲ هود، یا قوم اِستَغفروا ربَّکُم حالا استعفار یعنی چی؟ ⛔️دیگه دروغ نمیگم از ترس ⛔️دیگه دل کسی رو نمی رنجانم ⛔️دیگه کینه توزی نمیکنم ⛔️خشمم را کنترل میکنم ⛔️ناسزا نمیگم ⛔️و....... 🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀 🌹@farhangi_whc🌹 🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀
doa_allahomma_rab_shahr_ramezan.mp3
259.5K
دعای «اللَّهُمَّ رَبَّ شَهْرِ رَمَضَانَ » ✍️ما را در شبکه پیام رسان ایتا دنبال کنید👇👇 🆔@hozehdamghan
🔹 💠🔷️💠💠🔷️💠 ✍️ما را در شبکه پیام رسان ایتا دنبال کنید👇👇 🆔@hozehdamghan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دعای بعد از هر نماز در ماه مبارک رمضان التماس دعای فرج ⚪🟢⚪🟢⚪🟢 ✍️ما را در شبکه پیام رسان ایتا دنبال کنید👇👇 🆔@hozehdamghan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رمان انلاین 📿 _ آقا حسام خیلی آقاست. حسام سر برگردوند سمت فاطمه. یه جوری نگاهش کرد که یه لحظه دل من از دست رفت. سرم رو پایین گرفتم.که محمد دست انداخت روی شونه ام. چقدر معذب شدم از این کارش. سینی چای آمد و خدا رو شکر بخاطر ریختن چای هم که شده مجبور شد ، ژست عاشقانه اش را به هم بزند. لیوان های چایی رو که پر کرد از من پرسید : _برای شما نبات بزارم!؟ نبات! یاد و خاطره ای مشترک برای من و حسام را زنده کرد. سرخ شدم و زمزمه وار گفتم : _ نه ممنون ... با قند میخورم. این سوال رو از بقیه هم پرسید و بعد رو به فاطمه گفت : _خب فاطمه خانم قرار عقده شما کی شد !؟ فاطمه استکان کمر باریک روی سینی رو برداشت و گفت : _هنوز معلوم نیست داداش ... حالا آقا حسام یه درگیری هایی داره که ان شاالله حل بشه تاریخش رو مشخص میکنیم. همون موقعه حسام هم چایی اش و برداشت و به لب رسوند که محمد گفت : _اما تاریخ عقد ما مشخص شده ... آخر همین ماه. ناگهان چای وسط گلوی حسام ، چهار زانو زد و به سرفه افتاد. صورتش قرمز شد. فاطمه محکم به پشت حسام می‌کوبید و حسام سرفه میکرد. لبمو محکم زیر دندانم گرفتم و چشمامو بستم. من طاقت دیدن نداشتم.حسام با صدایی گرفته از سرفه گفت : _ ممنون فاطمه جان. چشمام هنوز بسته بود که صدای حسام رو شنیدم : _ میشه من و فاطمه بریم.!؟ جایی کار داریم. _بله. چرا که نه .... کاری نیست. لفظ خداحافظی هم چشم بسته گفتم و آنها رفتند. محمد نفس بلندی کشید و لحن کلامش جدی شد گفت : _ عمدا اینو گفتم میخواستم واکنش حسام رو ببینم. بغض کرده گفتم : _ کاش اینکارو نمیکردی. آهی سر داد و گفت : _ آره... شاید کارم درست نبود.. برای قورت دادن آن بغض سخت ، چایم رو نوشیدم و سعی کردم ، لااقل من یکی خوددار باشم ... اما فکر حسام نمیگذاشت. یعنی هنوز به من فکر میکرد که با شنیدن تاریخ عقدمان ، غافلگیر شد ؟! است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام صبحتون پربرکت 😊🌤 امروز را باید با نشاط و انرژی مثبت شروع کرد با قدمهای مطمئن با نگاهی سرشار از امید و با گفتنِ " من لایق بهترینم " پس بهترین ها را جذب می کنم 🌈💛✨ 🌸
رمضان؛ ماهـےاستـ‌كھ‌ابتدایش‌رحمتـ‌است‌و میانھ‌اش‌مغفرت؛ وپایانش‌آزادۍازآتش‌جھنم🌿'! 🌙 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
روۍ کاغذ بنویسید: . حسد ، بخݪ ، بدخواهے ، تنبلے ، بدبینے و...📝! . ماه رمضان فرصتے است که . . . یکے یکے این بیمارۍها را از بین ببریم..👓💣 . 🌱 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
هدایت شده از 💚 تبلیغات فاطمی 💚
((روضه نیابتی برای اموات )) درماه رمضان به یادی کنیم از لبان تشنه اقا اباعبدالله وعلمدار کربلا هدیه معنوی دهید به اموات خودتتان، که شما باروضه های اهل بیت علیهم السلام ان ها را مهمان میکنید فقط کافی اسم خودتون و یا نائب تان را بفرمایید تا صوت روضه را برایتان ارسال کنیم. **باهدیه ناچیز که شما به گروه ما میدهید. هرکسی خواست نیابتی روضه میخونیم. برای اموات وگذشتگان ورفع مشکلات . برای سفارش 👇👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/1707802721Ca5e4226796
رمان انلاین 📿 در راه رانندگی بودم و یه حرف ، یه جمله مدام توی سر پژواک می شد : " اما تاریخ عقد ما مشخص شده ...آخر همین ماه " صدای فاطمه امواج در هم مغزم را کمی منظم کرد: -آقا حسام ... شما خوبید؟ زیر لب " لااله الا الله " گفتم که خودش منظور رو گرفت و گفت : _من می دونم شما سرقولتون میمونید . صدایم کمی بلند شد : _نه ... سعی می کنم ولی نمی دونم چرا نمیشه ...گوش هام رو کر کردم ، چشمامو کور کردم ولی نمی شه ... من دارم هر روز خودمو بیشتر مدیون تو میکنم ... فاطمه ... من مدیون توام که بهت قول دادم و ... صدایش محزون شد : _ نه مطمئنم ... شما مدیونم نیستید ... تا آخر ماه هم ، همه چی تموم میشه ... حالا که انگار خود الهه خانم با برادرم کنار اومده و تاریخ عقدشون رو مشخص کرده ، خودش یه امیده . الهه چطور تونست ؟ چطور ؟ اگه اون تونست چرا من نتونم ؟ البته از الهه بعید هم نبود ... از اولش هم عشقش اساسی نبود . وابستگی بود، عادت بود ، ولی عشق نبود . فقط من بدبخت بودم که دویدم به پدر التماس کردم ، جواب رد داد ، به آقا حمید التماس کردم ، دست رد به سینه ام زد و حالا دارم التماس قلبمو می کنم که کوتاه بیا که نمیآد. دلم برای فاطمه ای می سوخت که هنوز امید داشت نامزدش عاشقش شود . ما قربانی چی شدیم ؟ قربانی کی ؟ آرش ؟آرش جواب رد گرفت و باز برگشت سر کارش ، ولی من ماندم و هی توی این تلاق عمیق ، دست و پا زدم . آه کشیدم . چاره ی کار این نبود . روزها می رفت و آخر ماه نزدیکتر می شد . حتی خریدهای عقدشون رو شروع کردند. اما باز طاقت آوردم .... الهه دیگر برای من نبود که بخوام کاری کنم یا اعتراضی . سکوت کردم ولی خدا از حالم خبر داشت تا اینکه یکروز صدای فاطمه و حرف هایش با مادر حالم رو خراب کرد. تو آشپز خانه بودم . می خواستم برای خودم چای بریزم .تازه خسته از یک روز پر از اعداد و ارقام به خونه برگشته بودم که دیدم فاطمه هم منزل ماست . داشت با مادر حرف می زد . یه جریان پر ماجرا را انگار تعریف می کرد و گوش هایم بی اراده تیز شد . آن ها توی اتاق بودند و من توی آشپز خانه . اما سکوت خانه همه ی موانع برای شنیدن من ، را کنار زده بود. است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
voice.ogg
1.93M
اَللّهُمَّ اِنّا نَشْکوُ اِلَیْکَ فَقْدَ نَبِیِّنا صَلَواتُکَ عَلَیْهِ وَالِهِ... ▫️ مهمترین کار ما در ماه مبارک رمضان چیست؟ - چطور باید آن را انجام دهیم؟ 🌙 🎤 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
🖇🎈' فـٰقط‌زِ‌درس‌ِالفـٰبا‌حسـِین‌رابلـٰدمـ؛ هزار‌شـٰکر‌کہ‌سـٰطح‌سـٰوادم‌ایـٰن‌است 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝