فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ای وای از این سکانس 😔😔
شهدا زنده اند...این ماییم که جاموندیم از مسیر😭
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین
#الهه_بانوی_من 📿
#پارت303
یه نامزدی ساده گرفتیم . قرار عقد هم گذاشته شد.
گرچه من به اون زودی آمادگی نداشتم ولی انگار خانم ارجمند عجله داشت. شب نامزدی من ، حسام و فاطمه هم آمدند.حسام کنار محمد ایستاد و فاطمه کنار من . اینبار من تموم سعیام رو کردم که به حسام چشم ندوزم. نمیخواستم محمد فکر کنه از همین اول بسمالله دارم دنبال دل خودم میرم . یه صیغهی محرمیت یه ماهه خونده شد تا بریم دنبال کارهای عقدمون.
همون شب موقع خداحافظی یه لحظه حسام بیاونکه نگاهم کنه ، گفت:
_مبارک باشه به سلامتی.
دلم باز لرزید. این حرفش یعنی همه چی بین ما تمام شد و البته خودش هم اینطوری تمام کرد.
از پلهها پایین اومدم و جلوی در ایستادم. سرم به اطراف که چرخید . محمد رو دیدم . با پژوی نوک مدادیش کمی جلوتر از خونهی ما پارک کرده بود. درو بستم و رفتم سمتش. درِ ماشین رو که باز کردم گفت:
_سلام الهه خانم.
_سلام.
سلام من زیادی خشک بود ولی نمیتونستم به این زودی ،خودمونی بشم. راه افتاد که گفت:
_خب عرضم به حضورتون که ناهار امروز مهمون من هستید البته مهمونهای دیگهای هم داریم.
_کی؟
_فاطمه و ...
حسام رو نگفته ، چشامو بستم و پرسیدم:
_چرا؟ چرا اونا؟
خونسرد پرسید:
_ چرا اونا؟! شما مشکلی دارید با خواهر شوهرتون؟
آهی کشیدم . انگار بیشتر از اونچه فکرشو میکردم ، حماقت داشت .
سکوتم رو که دید گفت:
_ باید برات عادی بشه الهه خانوم.
این حرفش ریسمانهای نازک دور قلبم رو پاره کرد.
عادی! مگه من غیر عادی بودم؟!
_حالا کجا میریم؟
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
02.mp3
13.3M
🤲 دعای روز دوم #ماه_مبارک_رمضان
🌺 خدایا در این ماه مرا به خشنودی خودت نزدیک کن
@tamaddonsazy
- ازقشنگترینلحظہهـٰا؟!
+اونوقتیکهبینِنامحرمهاچشماشو
میندازهپایینبهحرمتِچشمایِخوشگلِ مھدیِزهرا(:"💔✨
#آرهمشتے
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین
#الهه_بانوی_من 📿
#پارت304
_فاطمه پیشنهاد داد ... گفت، بریم یه رستوران خاص ... من گفتم کجا ، گفت ، توی پارک جمشیدیه یه رستوران هست که ...
باقی حرفهای محمد رو نشنیدم.
یعنی بد شانسی از این بالا ترم بود؟
حتما حسام به فاطمه از رستوران پارک جمشیدیه گفته بود و حالا این برادر و خواهر قصد کرده بودند که منو حسام رو دق بِدن.
به پارک جمشیدیه رسیدیم. هوای سرد زمستان بود و انگار من لرز داشتم.
و این لرزش نامحسوس از چشم تیز محمد دور نموند.
نفهمیدم چی شد که دستم گولهی آتیش شد. دستمو گرفت و گفت:
_سردتونه؟
حالم خیلی بد شد. دست یه مرد که اگرچه اسمش نامزدم بود ولی برای من یه غریبه بود و داشت مرا به تشنج میرسوند. توی اولین آلاچیق چوبی پارک نشستیم که محمد به فاطمه زنگ زد و پرسید که کی میرسند و من با دلشورهای وصف ناپذیر از این تلاقی ، دست و پنجه نرم میکردم.
تماسش رو که قطع کرد ، دستش رو روی شونهام گذاشت . مُردم از خجالت که سر خم کرد جلوی صورتم و بیپروا پرسید:
_حالت خوبه؟
_نه...
_چرا؟
_میشه یه کم از من فاصله بگیرید؟
_ چرا؟
چشامو از شدت نزدیکی صورتش به صورتم بستم و با لبخندی از حرص و خجالت گفتم:
_ میشه اینقدر نپرسید چرا؟
باز پرسید :
_چرا؟
خندهای چشم بسته سر دادم که
نفسش توی صورتم خورد:
_ خجالتت باید بریزه خانوم ... یه ماه تا عقدمون بیشتر وقت نیست.
سرخ شدم و قلبم پر و بال زد. داشت فریاد میکشید ولی محمد نشنید که صدایی بلند به گوشمون رسید.
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
14000125_40583_128k.mp3
35.91M
🎧 بشنوید صوت کامل بیانات رهبر انقلاب در محفل انس با قرآن کریم در ماه مبارک رمضان👆
١۴٠٠/٠١/٢۵
#ماه_انس_با_قرآن
#ماه_مبارک_رمضان
#امام_خامنهای
••※[@tooba135]※••
✅نکات کلیدی جزء اول
#جزءاول
✍ما را در شبکه پیام رسان ایتا دنبال کنید👇👇
🆔@hozehdamghan
اسماعیل خان در مقابلم ایستاد و گفت :اختر، دلیل اینکه بین ما محرمیت بوجود آمده، این است که تو در این خانه احساس راحتی بیشتری داشته باشی و مجبور نباشی که با روبنده در خانه بگردی اما از روزی که به یکدیگر محرم شده ایم بیشتر از قبل از من گریزان شده ای .به تو قول میدهم که تا زمانی که در خانه ی من هستی دست به تو نزنم و کاری به تو نخواهم داشت . اگر به من اجازه بدهی میخواهم رو بنده ات را بالا بزنم تا چشمم به جمال این اختر آسمانی روشن شود.
از اینکه از من برای دیدن چهره ام اجازه گرفته بود خوشحال شدم حق با او بود حالا دیگر دلیلی نبود که من از او چهره پنهان کنم زیرا اینک او همسر من بود و میتوانست بدون اجازه ی من هر کاری انجام دهد ولی اسماعیل خان به قدری مرد بود که از من حتی برای برداشتن روبنده ام ، اجازه میگرفت . با سر به درخواست اسماعیل خان جواب مثبت دادم و او تا جایی که امکان داشت و حس میکرد معذب نمیشوم به من نزدیک شد.
لمس دستهایش با روبنده ام راحس میکردم و با استرس فروانی منتظر بودم و بی آنکه دلیل این همه هیجان و استرس را بدانم در دل آرزو میکردم که ای کاش از دید این مرد جذاب ،من زنی زیبا وخواستنی باشم
http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
برشی از رمان زیبای #اختر عاشقانه ای در دل تاریخ❤️❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♥️🍃
#استوری
#ماهرمضان🌙
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
توےایݩانتخاباٺپیشرۅ...🖇
ڪسےرۅانتخابڪݩکہ...✋🏻
حرفࢪهبࢪٺروزمیݩنندازه...♥️
#دولتجوانحزباللهی
#سعیدمحمد✌️🏻
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین
#الهه_بانوی_من 📿
#پارت305
_شما اینجائید!
چشمم باز شد و محمد فوری سرش رو از جلوی صورتم عقب کشید. اما نگاهم مستقیم توی چشمای حسام نشست. یه ثانیه . بی هیچ مانعی بهم خیره ماندیم. چقدر سرد و یخ زده ! اونقدر سرد که لرزم گرفت.
_تا خانم من از سرما لرز نکرده بریم سمت رستوران.
از روی نیمکت چوبی آلاچیق برخاستم که محمد گفت :
_ کتم رو بدم بپوشی؟
_ نه .... نه هوا خوبه.
_هوا خوبه پس چرا هی میلرزی!؟
فقط لبخند زدم. حسام و فاطمه جلوی ما راه افتادند و من و محمد پشت سرشون. نگاهم به دست های گره خورده فاطمه و حسام بود که دست خودم اسیر دست محمد شد. تب داشت یا آتش بود. چقدر گرم . چقدر داغ . یا من یخ زده بودم یا اون تنوری از آتش بود. پله ها رو به سمت رستوران طی کردیم و رسیدیم. خدا رو شکر بخاطر سردی هوا مجبور نبودیم بیرون از رستوران بنشینیم . وگرنه خاطره ی آخرین شب نامزدی من و حسام برام زنده میشد . روی یه تخت بزرگ توی رستوران نشستیم . محمد سفارش غذا رو داد و من اصلا نفهمیدم که چرا بی دلیل گفتم چلو جوجه . شاید فقط خواستم زودتر از شر آن فضای سنگین رستوران و آن جو خفقان راحت شوم. همراه یه نفس بلند ، نگاهم رو مهار می کردم و مدام میچرخیدم سمت محمد.
غذاها که آمد سفره پر شد از ظرف و دیس و نوشابه و سالاد و مخلفات.
محمد تند و تند داشت سیر ترشی پوست می گرفت و کنار بشقاب من می گذاشت. اصلا من لب به سیر ترشی نمیزدم. زمزمه کردم :
_ ممنون.
اما دست بردار نبود.
فاطمه بلند به شوخی گفت :
_ آفرین داداش ... خوب هوای خانومت رو داری.
حس کردم حالم بدتر شد . توجه همه انگار به من بود و نگاه خجالت زده ی من به سیر ترشی هایی که اصلا نمیخواستم لب بزنم. فاطمه هم برای حسام سالاد کاهو ریخت. حسام خیلی بی سر و صدا بود . نه کلامی ، نه تعارفی ، نه حرفی. محمد اما زیاد شوخی میکرد و به جای همه حرف میزد. حتی جای من که لال شده بودم.
_بفرمایید میگن سیر ترشی نخورین یه چیزی تون میشه .... پس بخورید که چیزی مون بشه ..
با غذایم بازی میکردم که محمد باز دست دراز کرد سمت بشقاب من . گوجه ام رو پوست گرفت و گفت :
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#لبخندتو😍♥️
آتش بس این جنگ
و جدال است !
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
▪️وقتے بہ خاطرِ محبوبیتش پیشنهاد
نامزد ریاست جمهورے شدن را دادند
گُفت: من نامزد گلولہها
و نامزدِ شهادت هستم..
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین
#الهه_بانوی_من 📿
#پارت306
_ فاطمه خانم ..... هوای آقا حسام رو داشته باش که غذاش رو لب نمیزنه.
حسام فوری گفت :
_نه ممنون ... من تعارف ندارم.
پس یعنی من تعارف داشتم!؟
برای نشان دادن تعارف نداشتن دست دراز کرد تا نمکدان رو از سمت بشقاب من برداره که نفهمیدم چطور شد که دستش به قوطی نوشابه ام خورد و همه خالی شد توی بشقاب من.
فوری سرش سمت صورتم بالا اومد و نگاهم کرد :
_ ببخشید.
لبخند زدم و گفتم :
_ اشکالی نداره.
چرا لبخند !؟ همون موقع محمد باز باب شوخی رو باز کرد :
_ از قدیم گفتن آب روشنایییه ، نوشابه پروژکتوره.
دایره ی دیدم همان دایره ی بشقاب چینی ام بود که حالا در دریایی از سیاهیه نوشابه فرو رفته بود. محمد بشقاب رو از جلوی چشمام داشت و گفت :
_ الان یه غذای دیگه سفارش میدم.
فوری گفتم :
_ نه اول و آخرش که قاطی میشد میخورم همونو.
اخماشو به نشونه ی نه درهم کرد و بشقاب خودشو بینمون گذاشت. حالم بدتر شد. من از بشقاب غذای محمد غذا میخوردم!؟
حسام که کلا اشتهاش کور شد و فقط به خوردن سالاد اکتفا کرد و من به بازی با دو دسته ی فلزی توی دستام به اسم قاشق و چنگال مشغول شدم.
نه من فهمیدم چی خوردم و نه فکر کنم حسام. بعد از ناهار، محمد که انگار قصد مرخص شدن از آن فضای خاطره انگیز را نداشت سفارش چایی داد و تا آمدن چایی با فاطمه شوخی کرد :
_خب فاطمه جان بگو اگه گله ای ، شکایتی ، چیزی ، از شوهرت داری ، من هستم.
فاطمه با اونکه میتونست خیلی حرفا رو بزنه ، سکوت و رازداری رو انتخاب کرده بود و گفت :
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
'سَلـٰام بِہ زیبـآتَࢪیݩ…😍🌱'
رمضان،ماهبندگےخدامبارڪ🌺
#استوࢪے
#ماهرمضان🌙
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌺سـلام صبح زیباتون بخیر
🌿حال دلتون خوب وجودتون سلامت
🌺زندگیتونغرقدرخوشبختی ایام به
🌿کامتون و روز و روزگارتون شـاد...
═══♥️ ♥️═══
به هسته ی خرما دقت کردید؟؟!!🤔
💠در هسته ی خرما یک پوسته ی نازکی هست که خدای کریم از آن به عنوان قِطمیر یاد کرده ،می فرماید:
مایَملِکونَ مِن قِطمیر!
ای انسان مالکیت تو این اندازه هم نیست
💠داخل این پوسته یک رشته ی خیلی نازک هست که خدا از ان به عنوان فَتیلا یاد میکند و میفرماید
لایُظلَمونَ فَتیلا نساء ایه ۴۹
خدا حتی به این اندازه هم به کسی ظلم نمیکند!
💠تو خود هسته ی خرما روزنه ای هست که از آن با عنوان نقیرا یاد کرده میفرماید
لایُظلمون نقیرا (۱۲۴ نساء)
به این اندازه ی کوچکتر هم خدا به کسی ظلم نمیکند
پس چرا ما این همه گرفتار بلا و سختی میشیم؟!
از خودمونه
💠در ایه ی ۴۸ نساء میفرماید
ان الله لایُغفِر عَن یُشرِکَ بِه
نمی بخشم هر کس را که شرک ورزید
یعنی چی؟
یعنی از اینده ترسیدم😰
از ازدواج ترسیدم😰
از اولاد دار شدن ترسیدم😰
از ابرو ترسیدم😰
دنبال طلسم وسحر وجادو رفتم🤥☠
❌اینها همه شرک است❌
پس چه کنیم ببخشه!!😭
🔅اموزش: شرک را بشناسیم
🔅استغفار: ایه ی ۵۲ هود، یا قوم اِستَغفروا ربَّکُم
حالا استعفار یعنی چی؟
⛔️دیگه دروغ نمیگم از ترس
⛔️دیگه دل کسی رو نمی رنجانم
⛔️دیگه کینه توزی نمیکنم
⛔️خشمم را کنترل میکنم
⛔️ناسزا نمیگم
⛔️و.......
#نکات_قرانی
🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🌹@farhangi_whc🌹
🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀
doa_allahomma_rab_shahr_ramezan.mp3
259.5K
دعای «اللَّهُمَّ رَبَّ شَهْرِ رَمَضَانَ »#ماه_مبارک_رمضان
#ادعیه
✍️ما را در شبکه پیام رسان ایتا دنبال کنید👇👇
🆔@hozehdamghan
🔹 #نکته_قرآنی
💠🔷️💠💠🔷️💠
✍️ما را در شبکه پیام رسان ایتا دنبال کنید👇👇
🆔@hozehdamghan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دعای بعد از هر نماز در ماه مبارک رمضان
التماس دعای فرج
⚪🟢⚪🟢⚪🟢
✍️ما را در شبکه پیام رسان ایتا دنبال کنید👇👇
🆔@hozehdamghan
رمان انلاین
#الهه_بانوی_من 📿
#پارت307
_ آقا حسام خیلی آقاست.
حسام سر برگردوند سمت فاطمه. یه جوری نگاهش کرد که یه لحظه دل من از دست رفت. سرم رو پایین گرفتم.که محمد دست انداخت روی شونه ام. چقدر معذب شدم از این کارش. سینی چای آمد و خدا رو شکر بخاطر ریختن چای هم که شده مجبور شد ، ژست عاشقانه اش را به هم بزند. لیوان های چایی رو که پر کرد از من پرسید :
_برای شما نبات بزارم!؟
نبات! یاد و خاطره ای مشترک برای من و حسام را زنده کرد. سرخ شدم و زمزمه وار گفتم :
_ نه ممنون ... با قند میخورم.
این سوال رو از بقیه هم پرسید و بعد رو به فاطمه گفت :
_خب فاطمه خانم قرار عقده شما کی شد !؟
فاطمه استکان کمر باریک روی سینی رو برداشت و گفت :
_هنوز معلوم نیست داداش ... حالا آقا حسام یه درگیری هایی داره که ان شاالله حل بشه تاریخش رو مشخص میکنیم.
همون موقعه حسام هم چایی اش و برداشت و به لب رسوند که محمد گفت : _اما تاریخ عقد ما مشخص شده ... آخر همین ماه.
ناگهان چای وسط گلوی حسام ، چهار زانو زد و به سرفه افتاد. صورتش قرمز شد. فاطمه محکم به پشت حسام میکوبید و حسام سرفه میکرد. لبمو محکم زیر دندانم گرفتم و چشمامو بستم. من طاقت دیدن نداشتم.حسام با صدایی گرفته از سرفه گفت :
_ ممنون فاطمه جان.
چشمام هنوز بسته بود که صدای حسام رو شنیدم :
_ میشه من و فاطمه بریم.!؟ جایی
کار داریم.
_بله. چرا که نه .... کاری نیست.
لفظ خداحافظی هم چشم بسته گفتم و آنها رفتند.
محمد نفس بلندی کشید و لحن کلامش جدی شد گفت :
_ عمدا اینو گفتم میخواستم واکنش حسام رو ببینم.
بغض کرده گفتم :
_ کاش اینکارو نمیکردی.
آهی سر داد و گفت :
_ آره... شاید کارم درست نبود..
برای قورت دادن آن بغض سخت ، چایم رو نوشیدم و سعی کردم ، لااقل من یکی خوددار باشم ... اما فکر حسام نمیگذاشت. یعنی هنوز به من فکر میکرد که با شنیدن تاریخ عقدمان ، غافلگیر شد ؟!
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝