eitaa logo
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
8.2هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
30 فایل
رمان #مستِ_مهتاب #خانم_یگانه برنده‌ی عشق از #میم‌دال 🌱 💙کانالداران عزیز ✅کپی مطالب فـــقــــط با فوروارد مستقیم😊 🎀 #تبلیغ کانالهای شما👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حتماببینید👆 👤 استاد 🔻 کلید ظهور امام زمان دست اباعبدالله است. 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین 📿 _خب به مناسبت چی ؟ ... آهان یه دورهمی ...آره چرا که نه ... حتما مزاحم میشیم ... قربانت ... سلام برسون ... خداحافظ . مادر گوشی رو که قطع کرد ، بی اختیار ذوق زده کامل چرخیدم سمتش : _چی شد ، چی شد ؟! -هیچی .... واسه چهارشنبه سوری مارو شام دعوت کرد خونش . جیغ زدم : _وااای ...جان ... خیلی وقته مهمونی نرفتیم . مادر یه تایی ابرویش رو بالا داد و اومد سمتم : _مهمونی نرفتی ؟! یا حسام رو ندیدی ؟! لبخندم لوم داد ولی پررو پررو لبم رو فقط گزیدم و زیرلب گفتم : _خب ...حالا. مادر خندید : _زیادی ذوق نکن ... تا بخواد همه چی مثل اولش بشه زمان میبره ...هنوز کله ی بابات و دایی ت بوی قورمه سبزی میده چقدر به خودم رسیدم . با یه وسواس خاص روسری انتخاب کردم . چادرم که خودش یادگارخود حسام بود رو سر کردم ، توی آینه چند دقیقه به خودم خیره شدم . الهه ای که میدیدم ، با گذشته ها چقدر فرق داشت !حالا نه خبری از کفش های آل استارم بود، نه شال های تور توری و نازک . حالا دنبال گیره های آویزدار قشنگ برای بستن روسری ام بودم . دنبال روسری های قواره بلند . حالا الهه ی روزهای شیطنت رفته بود و حجب و حیا و نجابتی روی چادرم نشسته بود . توی ماشین بودیم که مادر حاکمیت خاص خودش را اجرا کرد. -حمید اگه امشب حرفی از محمد و فاطمه و جریان قهر و بحث سرویس طلا و ماشین حسامو ...چه می دونم این بحث را بزنی ، همین امشب وسایلمو جمع می کنم و واسه همیشه میرم . پدر با غر گفت : است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💫در این شب زیبـا ♥️آرزو می کنم 💫همه خوبی های دنیا ♥️مال شما باشه 💫دلتون شاد باشه ♥️غمی توی دلتون نشینه 💫خنده از لب قشنگتون پاک نشه ♥️و دنیا به کامتون باشه 💫و اوقاتتون همیشه ♥️بر مدار خوشبختی بچرخه 💫 شبتون بخیر در پناه خدای مهربون 🌹👉
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌺 به یازدهمین روز ماه مبارک رمضان خوش آمدید🌸🍃 شنبه تون پر از ارامش😇 زندگیتون پر از معجزه الهی 💫 وروزتون پر از نور اميد✨🙏 رمضانتون زیبا و ناب🌙
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
الا ای اهل عالم من حسین را دوست دارم... 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
لبم خشکیده اما دلم از دوریت آبه - @Maddahionlin.mp3
11.43M
روضه ای 🍃لبم خشکیده اما دلم از دوریت آبه 🍃نگفتی میری دخترت شبهارو بی تابه 🎤 👌بسیار دلنشین 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین 📿 _حالا طلبکارم شدیم ....خودت و دخترت پسر مردم رو فراری دادید حالا به من غر میزنید که لال بشم ؟! -اگه منظورت از پسر مردم ، حسامه که کارخودت بود و اگه منظورت محمده که خودش این تصمیم رو گرفت ...حواستو جمع کن حمید ، هیچ حوصله ندارما . -خب بابا تو هم با اون داداش عتیقه ات . مادر فوری جواب داد: _از داداش تو که بهتره که پسرش حق الهه رو نداد که نداد و پررو پررو بلند شد باز رفت مالزی. پدر بلند فریاد زد: _بابا تسلیم ... بسه دیگه . از این جمله ی پدر خنده ام گرفت . رسیدیم خونه ی دایی . یه شوقی زیر پوستم دویده بود که انگار از شدت هیجان داشتم پوست می ترکوندم . اما خونه دایی انگار خبری نبود . یه سلام و احوالپرسی گرم با زن دایی کردم و ذوقم با دیدن دایی که خودشو با فوتبال سرگرم کرده بود ، کور شد و خبری هم از حسام نبود که نبود . نشستم روی مبل . حتی خبری هم از هستی نبود که پرسیدم : -زن دایی ، هستی نمیخواد بیاد؟ -چرا میآد ... یه کم تنبل شده خانوم . بعد همراه سینی چای وارد اتاق شد . پدر سر سنگین بود و دایی محو فوتبال . حتی با هم حرفم نمی زدند. مادر راست گفت که انگار رسیدیم به خونه ی اول . باز روز از نو ، روزی از نو !همون موقع بود که صدای زنگ در برخاست . دوباره شوقم زنده شد و جان گرفت ، در باز شد . حسام بود.حتی از شنیدن تن صدایش با مادر قلبم تند و تند شروع به زدن کرد . مقابل من که رسید ، بی آنکه حتی نیم نگاهی به من بیاندازد ، یه سلام خالی گفت و رفت .خشکم زد . برگشت سمت مادر نشست و مادر باز راه قربون صدقه رو پیش گرفت : -خوبی حسام جان ؟ کجایی؟ از عمه ات سری نمیزنی . -گرفتارم عمه جان ... آخر ساله ، انبار گردانی داریم ، کلی حساب و کتاب دارم و اگه خدا بخواد دارم درسم میخونم . -آفرین ... موفق باشی . -ممنون . تکیه زد به صندلیش . یه صندلی خالی بینمان فاصله بود و نگاه حسام همراه نگاه پدر و دایی به تلویزیون . است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
16.57M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔰شهید آوینی: این ‌جوانان ما به راه‌های آسمان آشناترند ؛ تا به راه‌های زمیـن ... 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
9.33M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💥 میهمانی رمضان جز برای " تو " نبود، اما همه را فرستادی، بجز " خودت " را... 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
هیچ وقت با دلِ آدمای مہربون بازی نڪنید چون نہ دلشون میاد انتقام بگیرن و نہ بلدن!! اینجاس ڪه خدا وارد میشھ‌ ...💔 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین 📿 داشتم وسوسه می شدم که من سر صحبت رو باز کنم . یه لحظه دل به دریا زدم و سرم رو از تصویر سبز زمین فوتبال و دعوا بر سر یک توپش ، چرخاندم سمت حسام و آهسته گفتم : _خوبی ؟ از شوق داشتم برایش بال در می آوردم که به سردی جوابم رو داد: _به خوبی شما که نیستم .... شما بهتری . کنایه اش اونقدر تند بود که بی مقدمه بپرسم : -طوری شده ؟! -نه ... متاسفم که باعث بهم خوردن عقدتون شدم .... ببخشید که زودتر نَمُردم تا لااقل ، شما به کاراتون برسید . شوکه شدم . از چی حرف می زد ! یه لحظه متوجه ی کنایه اش شدم و با اخم گفتم : _حسام خیلی .... فوری بلند اعلام کرد: _ببخشید ... من سرم درد می کنه و خسته ام با اجازه ی همه . و یکراست رفت سمت اتاقش و من نگاهم را تا خود اتاقش ، ازش نگرفتم . در اتاقش را که بست به خودم آمدم .حرصمم جوشید و عصبی مشتی حواله ی ران پایم کردم .طولی نکشید که هستی هم از راه رسید . برجستگی کوچک شکمش واضح شده بود چهار یا پنج ماهش بود. جلو آمد و بعد از سلام و احوالپرسی با مادر کنارم نشست و صورتم رو بوسید : _به به عزیز دل من چطوره ؟ چه اخمی کردی ! حرصی توی گوش هستی گفتم : _خیلی داداشت بیشعوره . -چی !! -می دونی به من چی میگه !... میگه ببخشید عقدتون بهم خورد! هستی تو که میدونی من توی تمام اون مدت نامزدیم با محمد چی کشیدم ... این نهایت بیشعوری حسامو میرسونه که این حرف رو به من میزنه . هستی با تعجب فقط نگاهم کرد و آخر سرگفت : _سو تفاهم شده براش ... اشکال نداره باهاش حرف میزنم . -آره حتما حرف بزن ... چون بعد اینهمه مدت ، این حرفش خیلی ناراحتم کرد. است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝