فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نیایش شبانه با حضرت عشق ❤️❤️
الهی🙏
اگرخطا کردیم
یاریمان کن تا انسانی شایسته تر باشیم.
یا الله 🙏
به حق اسمای اعظمت
خودت آبروبخش ما در دو سرا باش🙏
و شادی و آرامش را به جان های ما هدیه کن🙏
آمیـــن یا رَبَّ 🙏
شبــــ❤️ـــتون خــــ🌹ــــوش
لحـــــ🌹ـــــظه هاتـــ🌹ــــون
نـــــــــــــــ❤️ــــــــــــاب و عاشقانه باخدا❤️🙏
┏━━✨✨✨━━┓
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
با توکل بہ اسـم اعظمـت💕
و خالق این روز عزیـز
بیست و سومین روز از ضیافت الهـی
را با عشـق بہ تـو آغـاز میکنیم💞
💞 مهـربانا
عشـق و بخشندگی را بہ مـا بیامـوز
تا همیشـه مهـربان باشیـم
و مهـربان بمـانیـم
🍃🌸بِسْـمِ ٱللهِ ٱلْرَّحْمٰـنِ الْرَّحیـمْ🌸🍃
🌸 الهـی بـه امیـد تــو 🌸
«بدرود؛ ای ماهی که در تو آرزوها نزدیک میشوند و کردارهای نیک همهگیر میشوند.»
[صحیفه سجادیه]🪶
#ماهمبارکرمضان 🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین
#الهه_بانوی_من 📿
#پارت359
" دارم میرم مشهد ...ديگه خسته شدم . بمونم به بلایی سرخودم میآرم ...
به مامانم بگو نگران نشه ...گوشیمم خاموش می کنم .... چون حوصله ی زنگ و جواب دادن ندارم. "
همه ی دردهای نشسته توی قلبم رو فقط توی همون چند جمله خلاصه جمع کردم و راهی شدم . زیارت اجباری ، فقط برای اینکه تکلیفم را با آنهمه دعایی که کردم و استجابت نشده بود ، با آنهمه امیدی که داشتم و ناامید شده بود و با آن استخاره ای که گفت ؛ بوی پیراهن یوسفی در راه است که خبری نبود ، روشن کنم .
حسام
از خونه ی عمه که بیرون زدم یه چهل دقیقه ای توی خیابان چرخیدم تا آروم بگیرم . هنوز زبانه های آتش درونم خاموش خاموش نشده بود ولی لااقل یه چیزی برام روشن شده بود.
مثل روز . دوستم داشت . همین بس بود. برگشتم دوباره پشت در خانه ی عمه . اما هر چقدر زنگ زدم ، الهه درو باز نکرد . یه آشوب سمت قلبم هجوم آورد . کلافه زنگ طبقه ی اول را زدم و بعد از کلی توضیح که آمدم دنبال دختر عمه ام و می ترسم حالش بد شده باشه ، در باز شد . پله ها رو یکسره تا بالا یک نفس دویدم . پشت در خونه ی عمه چند بار نفس گرفتم و در زدم:
_الهه .... الهه.
نه صدایی بود نه کلامی . یه ترس بزرگ به آشوب قلبی ام اضافه شد . عجب اشتباهی کردم . همه چیز از یه ویوسه شروع شد.
همین دو روز پیش که توی بازار بودم ، سراغ یکی از دوستام رفتم که توی بهارستان ، مغازه ی کارت دعوت عروسی داشت . ازش خواستم یکی ، امتحانی برای من بزنه و زد . تاریخ و روزش برای سه هفته بعد . وسوسه ام بیشتر شد که کارت را ببرم . براي یک امتحان و شاید امتحان آخر.
نمی دانستم چرا نمی توانستم باور کنم که الهه هنوز دوستم داشته باشه.
آنهم بعد از آنکه آرش را رد کرد ولی تا پای عقد با محمد رفت
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خدایم نور تویی،
با تو راه را گم نخواهم کرد..🧡
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هر چقدر خواستید تخریب کنید.
ولی عزت دست خداست، عزیزترش میکنید.
#سعیدمحمد
#پاکدستی
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عباس ها اجازه دیدن نمی دهند✌️
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین
#الهه_بانوی_من 📿
#پارت360
حتی مراسمش را جلو انداخت. حتی خودم دیدم توی پارک جمشیدیه وقتی می خواست عذاب دیدن عشقش با محمد شامل حالم شود که شد ، خودم دیدم که صورت محمد جلوی صورتش بود و او لبخند به لب داشت . انگار داشت انتقام می گرفت .
یه انتقام سخت . اینکه به من ثابت کنه می تواند بهتر از من باز عاشق شود و تا پای عقد هم برود . شاید اگر محمد کنار نمی کشید ، بله را هم گفته بود.
دوباره در زدم :
_الهه ... باید باهات حرف بزنم ... در و باز کن.
این سکوت محض خانه ، دلشوره آور بود . همون موقع گوشی ام زنگ خورد . مادر بود.
-الو ...حسام کجایی پس ؟
-سلام ... پشت در خونه ی عمه .
-سه ساعته رفتی تازه رسیدی پشت در خونه ؟!
-نه ... راستش الهه در و باز نمی کنه .
مادر رو به عمه یا شاید آقاحمید گفت :
_حسام میگه الهه در و باز نمی کنه .
صدای فریاد عمه بند دلم رو پاره کرد:
_یا خدا ... بده به من گوشی رو طاهره ... الو الو حسام جان .... یه کلید توی جا کفشی توی کفش ال استار الهه ست ، ... اونو بردار .
-باشه ... باشه.
گوشی رو قطع کردم و کلید رو پیدا . در خونه رو باز کردم و پاهام همون جلوي در خشک شد . سرویس طلا و زنجیر و پلاک و برگ های خشک شده و شکسته ی دسته گل هایم ، هنوز کف اتاق بود . بلند صدا زدم :
_الهه ... الهه ... دارم میآم سمت اتاقت ... الهه .... یاالله.
سمت اتاقش رفتم و باز در زدم . در و آرام و با احتیاط باز کردم و سرکی به داخل کشیدم نبود و اتاق به حدی بهم ریخته بود که انگار یک نفر دنبال چیزی گشته بود . تکیه به در زدم و عصبی و کلافه از کاری که کرده بودم و حالا پشیمان و نادم ، عذاب وجدان داشتم ، دستی به صورتم کشیدم .
معلوم نبود کجا رفته بود . چاره ای نبود ، در اتاق را بستم و از خانه بیرون زدم .
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مشاهده و پخش كردن اين ويدئو تو
اين شرايط جامعه از هرچيزي واجب تره
🚫🎥
هم ببينين هم براى كسايى كه نميخوان راى بدن بفرستين
اگه فقط رو يك نفر تاثير بذاره ما به هدفمون رسيديم💯💪🏻
.
#بهعشقوطن
#منرأىميدهم
#آيندهايرانروشناست
لطفا نشر دهيد🎥
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#شایدتلنگر 🌿
شهداشرمندهایم🥀
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴⭕️ #یادآر| پیش به سوی دولت جوان و حزب اللهی
🔸 در انتخابات 1400، تومور سرطانی افکار غربی از بدن انقلاب اسلامی خارج خواهد شد، که لازمه آن، آمادگی جوانان انقلابی و حزب اللّهی برای مهار خونریزی بعد از این عَمل سخت می باشد.
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
بچـھشیعـہیمـومنانقلابـیبایدمعیارهای
زندگیـش #علـےاکبری باشـھتاتھشلیاقت
ارباًارباشدنروبرایامـٰامزمانشپیداکنـھ!
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین
#الهه_بانوی_من 📿
#پارت361
حسام
با افکاری پریشان از دست خودم و اتفاقات پیش آمده ، برگشتم خونه . تا در و باز کردم عمه جلو دوید :
_حسام جان ...الهه کو؟
نفس سنگینم رو ذره ذره از بین لبانم فوت کردم و گفتم :
_خب ... راستش نبود.
صدای فریاد عمه بلند شد :
_وای ....خدا ... خاک بر سرم شد ...حمید .. تقصیر تو شد...
تو مقصری ...تو امشب زدی توی صورتش ... تو ...
آقا حمید عصبی جواب داد:
_شلوغش نکن منیژه ... من حرفی نزدم ... حتما رفته یه دوری بزنه برمیگرده خونه .
عمه باز با عجله فریاد زد :
_وای خدا ... نه من می دونم اون رفته .... بچه ام خسته شد دیگه ... چقدر تحمل کنه !
هستی جلو اومد و گفت :
_عمه جون نگران نباش الان من بهش یه زنگ می زنم .
نگاه عمه روی صورت هستی بود که هستی گوشی اش را از کنار گوشش پایین آورد و گفت :
_خاموشه .
لبم را محکم گزیدم . عجب شبی رو برای حرف زدن با الهه انتخاب کردم .
عمه نوحه سرایی رو شروع کرد:
_آخ بمیرم ... این بچه رو دق دادید شما ها ... حمید نمی بخشمت ... فردا میرم سرخاک آقاجون شکایتتو می کنم ... واسه چی امشب زدی تو گوشش ؟!
مادر همون موقع نگاهم کرد و گفت :
_تو چرا زودتر زنگ نزدی بگی که الهه خونه نیست ؟
سرم روپایین گرفتم و گفتم :
_خب ... آخه اولش بود.
مادر اخم کرده پرسید :
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
میگفت؛
بھعلاوهخداکهباشی♥️
میتونیمنهایِهمهزندگیکنی!(:
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
میگفت؛
بعضیوقتابهچشمهیچکسنمیاۍ ولیبهچشمخُدامیای♥️(:
بعضیوقتاامبهچشمهمهمیاۍ ولیبهچشمخُدانمیای-!
دنباللایکخُداباشوبس☁️
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
#پیشنهادپروفایل 🇸🇩
با خونمان دور مسجد الاقصی حصار میکشیم...
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
+ هوا هوای شخم زدن تلآویوه! :)) 💣✌️🏿
#فلسطين
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین
#الهه_بانوی_من 📿
#پارت362
_اولش یعنی کی ؟
نگاه کنجکاو و نگران عمه و آقا حمید هم سمت من اومد:
_خب وقتی رسیدم ، بود ... رفتم بالا گفتم افطار کنم بعد برمی گردیم.
پدر بلند فریاد زد:
_خب ......
-خب ... دعوامون شد .....حرفمون شد و من برای اینکه آروم بشم ، رفتم چند دقیقه ای توی خیابان قدم زدم ، برگشتم ...الهه نبود.
صدای فریا پدر فضای نگران خانه را متشنج تر کرد:
_تو رو نفرستادم که بری باهاش دعوا کنی ...سرچی باهاش دعوا کردی ؟
سکوت کردم که هستی بلند گفت :
_الهه است ... الهه پیام داده به من .
عمه دوید سمت هستی :
_ببینم ... بده ببینم .
هستی بلند پیام الهه رو خوند:
" دارم می رم مشهد ... دیگه خسته شدم ... بمونم یه بلایی سر خودم میآرم ... به مامانم بگو که نگرانم نشه ... گوشیم و خاموش می کنم چون حوصله ی جواب دادن ندارم .
عمه زد زیر گریه :
_بفرما ... تو پدرش بودی یه کاری کردی از خونه بذاره بره ...حمید به خدا اگه بلایی سر الهه بیاد ، دیگه یه دقیقه هم توی خونت نمیمونم .
پدر بلند گفت :
_منیژه ...شلوغش نکن خواهر جان ... الهه که بچه نیست ، حالا بذار چند روزی بره مسافرت ، آروم می گیره .
اما عمه بلندتر و حرصی تر فریاد زد :
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
:
,,دههادلیلوجود دارهکهامسال
منرأی بدم✌️
اما...
#انتخابات
『 پاسدارِوَصیتِحاجقاسم 』
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
﷽
دفتر صبح☀️
از سطری شروع میشود
كه بنام بزرگ تو تكيه كرده است
به نام زیبای تو،
ای خـدای صبح …☀️
ای خـدای روشنی …✨
ای خـدای زندگی …❣
هر صبح، آغازی است☀️
برای رسیدن به تو ..❣
الهی، به امید تو ..🙏
☑️ توییت عربی امام خامنه ای خطاب به ملت مسلمان فلسطین
تحرّكوا باسم الله إلى الأمام واعلموا أنّه {وَلَيَنصُرَنَّ اللَّهُ مَن يَنصُرُهُ} (الحج، 40)
با نام خدا به پیش روید و بدانید که {هر که خدا را یاری کند، خدا او را یاری خواهد کرد}(حج،40)
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 چگونه درِ خانه خدا برویم
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین
#الهه_بانوی_من 📿
#پارت363
حسام
-چطوری آروم بگیره ؟
بازم برگرده همین آش و همون کاسه ... پدرش یه سیلی میخوابونه توی صورتش که چرا رفته ، تو هم لجبازی می کنی و نمیآی تکلیف این دو تا رو روشن کنی .
دست عمه سمتم دراز شد و ادامه داد:
_اون آقا هم ناز میکنه و پاپیش نمیذاره ... همتون در حق دختر من بد کردید ... زجرش دادید ...خوبه میدونستید مریضه ، می دونستید معده اش مشکل داره ... ولی کم حرصش ندادید .
هستی هم همپای عمه شد و گریست . مادر با ناراحتی به من و پدر نگاه کرد و گفت :
_اصلا الهه میخواد بره مشهد ، پیش کی ؟ خب میریم دنبالش.
هستی سر بلند کرد و گفت :
_فکر کنم من بدونم کجا میره .
همه با هم پرسیدند :
_کجا؟
-خونه ی حمیده خانم ، مادر دوست علیرضا ...چون الهه میدونه حمیده خانم یه زن تنهاست ، حتما میره همون جا .
نمی دانم چی شد که زبانم بی تعارف باز شد :
_من می تونم برم دنبالش .
عمه یه لحظه آروم گرفت . نگاه هستی به من خیره شد . پدر ، مادر حتی علیرضا . فوری هستی گفت :
_آره ... آره اصلا حسام بره دنبالش .
پدر عصبی گفت :
_بی خودی حرف مفت نزنید .... پدرش باید اجازه بده .
جلو رفتم و مقابل آقا حمید ایستادم .
-اجازه بدید برم دنبال الهه .
مردد بود. نگاهش توی صورتم بود که عمه بلند گفت :
_آره حمید بذار بره ...این دوتا باید حرفاشو بزنند ..
هستی باز با یه ذوقی گفت :
_اصلا برن همونجا یه عقد موقت بخونند ، برگردنند ، عقد کنند .
عمه باز با گریه ای که معلوم نبود این دفعه برای چیست گفت :
_آره حمید اجازه بده ... اجازه بده .
نگاه همه سمت آقا حمید بود که پدر هم غرورش را کنار گذاشت و گفت :
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بھزودۍتوقدسپاستیل
میخوریم😎😂✌️🏾❗️
ایزۍ ایزۍ تامام تامام !
#چطوریجوندل😴❓
راستی از اسقاطیل چه خبر ؟!
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
✨🌼✨
مجبور شدم به هر کسی رو بزنم
در محضر هر غریبه زانو بزنم
تحقیر شدم ، چون که فراموشم شد
یک سر به ضامن آهو بزنم
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین
#الهه_بانوی_من 📿
#پارت364
_حمید ، ما ، در حق این دوتا بد کردیم ... بذار بره همونجا عقد کنه ... اومدن اینجا رسمی و قانونیش می کنیم .
هستی با شوق کف زد و گفت :
_آره ، آره ...خیلی فکر خوبیه .
علیرضا که تا اون لحظه ساکت بود ، سکوتش را با این جمله شکست که :
-عمو جان بذارید حسام بره ... اول و آخرش دل این دوتا باهمه ... بذارید همه چی به خیر و خوشی تموم بشه .
آقا حمید نفس بلندی کشید . همان نفسش آرامم کرد که لب گشود:
_برو حسام جان .
جلو رفتم وصورت آقا حمید رو بوسیدم . هستی جیغی کشید و با اشکی که اینبار از خوشحالی بود گفت :
_مامان یه اسپند دود کن ... صلوات بفرستید .
صدای بلند صلوات همه بلند شد .
علیرضا جلو اومد و به شوخی زد روی شونه ام و تو گوشم گفت :
-فقط عقد می کنید ها ... من رو خواهرم حساسم ، پاتو از گِلیمت درازتر نکنی .
پوزخند زدم و مشتی حواله ی شکمش کردم :
_خیلی پررویی علیرضا!
الهه
صبح بود که رسیدم مشهد .نمازم رو توی ترمینال خوندم و یه تاکسی گرفتم تا خونه ی مادر دوست علیرضا .آدرسش سر راست بود وگرنه نمی تونستم توی ذهنم بسپارم .
" خیابان امام رضا -امام رضای هشت . پلاک هشت . "
اینهمه هشت و یه اسم امام رضا اگر توی ذهنم نمی موند ، که دیگر آلزایمری محسوب می شدم .
در خونه ی حمیده خانم رازدم و بنده ی خدا رو از خواب بیدار کردم .حتم داشت که بیدار است . ماه مبارک بود و بعد از نماز صبح ، شاید بیدار می موند . در باز شد .
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝