eitaa logo
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
8هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
30 فایل
رمان #مستِ_مهتاب #خانم_یگانه برنده‌ی عشق از #میم‌دال 🌱 💙کانالداران عزیز ✅کپی مطالب فـــقــــط با فوروارد مستقیم😊 🎀 #تبلیغ کانالهای شما👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
رمان جدید 😍 از نویسنده محبوب و مشهور رمان آنلاین نگاهم روی کتاب بود و سعی داشتم بدون کمک از کسی که باعث و بانی این بد بختی بود ، فصل دوم را برای کنفرانس مطالعه کنم . که صدای پدر به گوشم رسید : _می گم مینا ، تا یکی دو ماه قبل ، نسیم منو بیشتر دوست نداشت ؟ آخه خیلی وقته با من حرف نزده . از این حرف پدر ، متعجب سر بلند کردم . لبخندش ظاهر شد که مادر نگاهی به من انداخت و بی خبر از همه چیز گفت : _خب دخترم درسش سخته ، وقتش کمه . کتابم رو بستم و گذاشتم روی میز و محکم تکیه زدم به پشتی مبل . -بیشتر از درسای سخت ، یه استاد سخت گیر دارم . پدر از اینکه سر صحبت باز شده بود ، کامل چرخید سمت من و با لبخندی واضح پرسید : _واقعا ! نکنه هومن خودمونه . دست به سینه شدم و سر تکون دادم .قهقه ی پدر بلند شد . حتی فکرشو هم نمی کردم که این مسئله رو به شوخی بگیره ، شاید هم یادش رفته بود که هومن چه بلاهایی سرم آورده بود . -شما می دونستید هومن توی دانشگاه ما تدریس می کنه ؟ مادر به جای پدر جواب داد . در حینی که سینی چای رو روی میز می گذاشت و کنار پدر ، رو به رویم می نشست گفت : - گفته بود ولی یادم رفت از خودش یا تو چیزی بپرسم ...حالا تدریسش چطوره ؟ - تدریسش ؟! من بدبخت دارم تدریس می کنم . چشمای مادر و پدر از تعجب گرد شد . همون موقع صدای حضرت آقا از بالای پله های طبقه ی دوم اومد : _آخی ... تو تدریس می کنی !! دو دست در جیب شلوار با تامل از پله ها پایین می آمد: -هنور که کنفرانس فصل دوم رو ندادی که فخر تدریست رو می فروشی . حالا که پدر و مادر بودند ، بهترین فرصت بود براى جواب دادن . -اصلا کدوم استاد یه فصل کامل رو میده شاگرد کنفرانس بده ؟! سئوالم رو از پدر پرسیدم و پدر با یه اخم ریز و تفکر ی عمیق داشت نگاهم می کرد. خوب می دونستم این حالت چهره اش چه معنی داره . برای همین پشت بند جمله ام ، با ناله ادامه دادم: - همون جلسه ی اول که من بدبخت نمیدونستم که قراره ایشون استاد ما بشند ، منو کشونده جلوی چهل نفر آدم به سئوال و جواب که چی ، فصل اول مرور بشه . نگاه دقیق پدر و مادر روی صورتم بود و هومن همونطور خونسرد از پله ها پایین می اومد . به سالن که رسید کنار مبل پدر ایستاد و با همان ژست قبلی ، دو دست تا مچ در جیب شلوار ، خیره ام شد ولی من در مقابل نگاه پر حمایت پدر و مادر بی هیچ ترسی ادامه دادم : - همه دوست دارند یه نسبتی با اساتید داشته باشند تا لااقل توی کلاس ها یکی هواشون رو داشته باشه ولی من بدبخت الان دو جلسه است که فقط میرم بالای سکوی کلاس تا بقیه به من بخندند. پدر سر چرخاند سمت هومن و فقط با همان اخم ظریف نشسته میان ابروهای پهنش نگاهش کرد . هومن اما ، رو به من جواب پدر و داد: -اخی بمیرم واست ... اولاً چهل نفر نبودن و سی نفر ، ثانیا ، لال بودی که جواب ندادی ؟ خب جواب میدادی تا بهت نخندن ... ثالثا جمع کن این ژست موش مردگیتو ، تا پدر و مادر رو دیدی زبونت بکار افتاد ؟! اینبار صدای پدر بلند شد : _هومن درست حرف بزن . پوزخند زد و رو به سمت من نگاه تندی حواله کرد و عمداً دنباله ی نگاهش را با تهدیدی گره زد که از دیدنش بند دلم پاره شد . 🍁🍂🍁🍂 است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
۳ تیر ۱۴۰۰
7.96M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
۳ تیر ۱۴۰۰
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ پست ویژه 👤 در محضر آیت الله حاج آقا مجتبی تهرانی (ره) 🌙 خداوند در هر شب از ماه مبارک سه بار بنده‌اش را مورد خطاب قرار می‌دهد!
۳ تیر ۱۴۰۰
رمان جدید 😍 از نویسنده محبوب و مشهور رمان آنلاین مادر در حمایت از من گفت : -خب راست میگه بچه ام ... لااقل دو جلسه میذاشتی بگذره بعد ازش درس می پرسیدی . هومن که به وضوح به مرز عصبانیت رسیده بود .اما همان مرز عصبانیتش هم ، تنها صدای بلندش بود که با همان چهره ی خونسرد ، جواب مادر را داد: _ببخشید که دختر ناز نازیتون اذیت میشه ازش درس می پرسم ...از بس لوس بارش آوردید ، واسه درس پرسیدن سر کلاسهام هم ، باید من بازخواست بشم ؟! پدر نفس بلندی کشید و همراهش گفت : _هومن جان ، نسیم خواهرته. همین یه جمله ی کوتاه باعث فریاد هومن شد : _خواهرمه؟! ... کی گفته این خواهرمه ؟!یه دختر سر راهی رو آوردید توی این خونه و منی که پسرتون بودم رو پانزده سال فرستادید توی یه کشور غریب که مبادا خونی از دماغ این ناز نازی خانم بیاد ، حالا شد خواهرم ؟! حس کردم تمام وجودم نبض شد.تپش شد ، اما نه از شدت عشق و محبت ، از نفرتی که در تک تک کلمات و جملات صحبت هومن یا حتی آن لحن ادای کلماتش به ظهور نشسته بود و داشت مرا میترساند . بغض داشت آرام آرام توی گلویم می نشست که مادر با کف دست محکم به گونه اش کوبید : _خاک بر سرم ... هومن این چه حرفاییه که میزنی ! -دروغ میگم ؟ هیچ از من بدبخت اصلا پرسیدید که می خوام برم سوئد یا نه ؟هیچ پرسیدید که میخوام چکاره بشم ؟ اصلا پرسیدید باعمه و شوهرش میتونم زندگی کنم یا نه ؟ سالی یکی دوبار می اومدید از من سر می زدید و برام آت آشغال می آوردید ... زرشک ، زعفرون ، نعنا خشک ... واقعا نیازهای یه پسر چهارده ساله این ها بود ؟! مادر نمی خواست ، پدر نمی خواست ؟! کجا بودید شما وقتی که من اندازه ی یه کوه حرف تو خودم می ریختم و کسی نبود تا بهش بزنم ...آره خب ، شما اون موقع پیش دختر ناز نازیتون بودید و با عشق و محبت زیر دیکته های ، آب ، بابا ، نان دادش ، بیست می زدید. پانزده سال من به روش و تربیت عمه مهتاب و آقا آصف تربیت شدم ، حالا از من توقع نداشته باشید که بشم هومن شما و این جوجه اردک زشت بشه خواهرم . صدای عصبی پدر ، تو کل خونه طنین انداخت: _ساکت شو هومن ...خیلی قدرنشناسی ... من خودم ازت پرسیدم که می خوای بری سوئد برای تحصیل ، تو خودت گفتی آره ! -آره، من گفتم ، ولی نگفتم منو تک و تنها بفرستید ، نگفتم که می خوام از پدر و مادرم جدا بشم ، اما شما اهمیتی ندادید ، حتی اگه می گفتم هم اهمیت نمی دادید ، چون موقعیت این سفر رو نداشتید ، می خواستید هتل رو رها کنید و با من بیایید یا این جوجه اردک زشتو با خودتون بیارید؟! نمی شد ... من ... من فقط زیادی بودم ، که منو فرستادید تا خودتون راحت باشید ...غیر اینه ؟! 🍁🍂🍁🍂 است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
۳ تیر ۱۴۰۰
✋🏻❌ اذان‌گوشیش‌فعاله‌ولی‌همیشه خاموشش‌میکنه و‌به‌ادامه‌کارش‌یا‌خوابش‌میرسه غیر‌فعالش‌کن‌اذیت‌نشی‌؟! 🍃
۳ تیر ۱۴۰۰
7.26M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
♥️ حالت بد باشه خدا ناراحت میشه... ☘️با حال خوب برو در خونه خدا... 🌸استاد پناهیان
۳ تیر ۱۴۰۰
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۴ تیر ۱۴۰۰
پارت 36 مادر با تعجب و ناراحتی که در صورتش نشسته بود گفت : -خدای من ! هومن! و صدای هومن باز بلند شد . رد سنگ های سالن رو گرفته بود و یه خط رو تا ته می رفت و بر می گشت : _هومن چی ؟! نکنه الانم باید خفه بشم ؟! پدر در حالیکه سعی می کرد خونسرد باشد ، پرسید : _خب حالا حرفت چیه که اینقدر توپت پره ؟ _الان میخوام یه شرکت خدمات کامپیوتری بزنم . پدر کف دستش رو محکم زد روی ران پای چپش و گفت : -گفتم که سرمایه ی اینکار و ندارم . -ندارید ؟! سرمایه واسه هتل دارید که نوسازی بشه ، سرمایه واسه این جوجه اردک زشت دارید که ماهی فلان قدر بریزید تو جیبش و واسش لپ تاپ بخرید ، واسه من سرمایه ندارید ؟! مادر مداخله کرد : _هومن !...هتل واقعا نیاز به بازسازی داشت ، لپ تاپ هم وسیله ی درسی نسیمه . نگاه پر از نفرتش با اون جذبه ی ترسناک روشن چشمانش به سمتم آمد: _آخی اونم چقدر درس میخونه که از اون لپ تاپ استفاده کنه . پدر عصبی جواب داد : _اصلاً اینا هیچ ، تاسیس یه شرکت کلی هزینه داره .... من از پسش بر نمیآم ... بهت گفتم بیا هتل رو اداره کن قبول نکردی ، حالا داد و بیدادت چیه ! هومن عصبی تر جواب داد : _داد و بیدادم اینه که به من اهمیت نمیدید ... 15 سال درس نخوندم که حالا برم هتل بچرخونم . چند لحظه ای سکوتی متفکرانه بین جمع ما پدید آمد ، تا اینکه پدر گفت : _تو اصلا الان وقت شرکت داری ؟ داری توی دانشگاه تدریس می کنی . هومن عصبی تر از قبل با پوزخند جواب داد: _از روی اجباره .... وگرنه هیچ دوست ندارم تدریس کنم ... می خوام شرکتم رو بزنم ، خودم همه کاره اش باشم ... ایده دارم ، برنامه دارم اما شما مهلت بروز این ایده و برنامه ها رو به من نمی دید. توی جمعی نشسته بودم که یه لحظه حس کردم غریبه ام . حس کردم ، برای اولین بار بعد از پانزده سال ، که از این خانواده نیستم و با این صحبت ها ، جایی برای من نیست .از جا برخاستم و کتابم رو برداشتم . بی هیچ حرفی رفتم سمت اتاقم . اما هنوز به در اتاق نرسیده ، صدای عصبی پدر بلند شد : _دیدی چه کار کردی ! ناراحت شد . دستم روی دستگیره ی در بود که هومن جواب پدرو مثل خودش داد: _به درک ... مزاحم همیشگی ... از وقتی پاشو گذاشته توی این خونه ، زندگی منو بهم ریخته ... انگار من شدم پسر سر راهی و اون شده دختر شما. فریاد پدر تا طبقه دوم ، جایی که من ایستاده بودم ، رسید: -دهنتو ببند هومن .... یه ذره عقل و شعورم خوب چیزیه . 🍂🍁🍂🍁
۴ تیر ۱۴۰۰
عاقبت‌نوڪرِخودرابہ‌حـرم‌خواهـےبُرد شڪ‌ندارم‌بخُداازڪرَمَت‌‌معلوم‌استـ...♥️ 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
۴ تیر ۱۴۰۰
رمان جدید 😍 از نویسنده محبوب و مشهور رمان آنلاین هومن باز کوتاه نیامد : -واقعا خوب میشد اگه منو هم درک می کردید ، لااقل کار من به اینجا نمی کشید . مادر مستاصل شده بود.با صدایی پر از اضطراب و استرس گفت : _بس کنید توروخدا ....منوچهر ...آروم باش قلبت درد میگیره . و صدای قدم هایی عصبی که داشت سالن را ترک می کرد برخاست .فوری در اتاقم رو باز کردم و وارد اتاقم شدم. کتابم رو انداختم روی تخت و گلسرم رو باز کردم . وقتی کلافه می شدم ، سردرد می گرفتم و انگار با باز کردن موهایم حس می کردم آروم می گیرم . چنگی به موهایم زدم و رهایشان کردم که تا نزدیک کمرم آویزان شدند و با رقص دستانم ، چند مرتبه ، آنها را در هوا تکان دادم . ناگهان در اتاق با ضرب باز شد . پشتم به در بود ولی حدس زدن اینکه چه کسی پشت سرم ایستاده کار سختی نبود. شاید از همان نحوه ی باز شدن در . آرام برگشتم سمت در . هومن عصبی و ناراحت مقابلم ایستاده بود . نگاهش خنجری داشت تیزتر از همه ی حرف هایی که زده بود. -تو ... از روزی که اومدی ... چیزی جز دردسر و بد بختی برای من نداشتی . قدمی جلو آمد و من ترسیده از جذبه ی نگاه روشنش که عصبانیتش را به وضوح به تصویر می کشید ، عقب رفتم . -خوب گوش کن ببین چی میگم ... اگه بخوای پا روی دم من بذاری ... حرف زیادی بزنی ... حرف بیاری و ببری ...که خودتو عزیز کنی و منو پیش پدر و مادر خراب ... مکث کرد . پایان آنهمه تهدید چی می توانست باشد ؟! -بلایی سرت میآرم که مجبور بشی چمدونت رو ببندی و برگردی همون پرورشگاهی که ازش اومدی . بغض کرده با ترس و لکنت گفتم : _م ...من ...که کاری نکردم . -دیگه می خواستی چکار کنی ؟ رسیده بودم به لبه ی تخت .دیگر جایی برای عقب نشینی نبود . ایستاده مقابل چشمانی روشن ازجنس نفرت . جلوتر آمد و همراه با چند نفس تند و عصبی چنگی به موهایم زد . می خواستم جیغ بزنم که صدای خفه اش با همان دُز عصبانیت توی گوشم نشست : _لال می شی ...شنیدی چی گفتم ؟ لال . -آره ...شنیدم . محکم هولم داد سمت تختم و با نفرت به ناتوانی ام خیره شد : _خوبه ..بتمرگ درست رو بخون . و بعد چند قدمی به عقب رفت و برگشت سمت در اتاق . اما قبل از خروج باز برگشت . نیم نگاهی به من انداخت . شاید می خواست مطمئن شود که به اندازه ای که باید می ترسیدم ، ترسیده ام یا نه . و اینبار گفت : _تلافی می کنم ... من پسر بچه ی 15 سال پیش نیستم که اینبار بذارم و برم .... اینبار تلافی می کنم . و در اتاق با صدایی مهیب بسته شد . 🍁🍂🍁🍂 است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
۴ تیر ۱۴۰۰
بزرگی میگفت: از عَقرب نباید ترسید! از عَقربه هایۍ باید ترسید که بدون یاد خدا بِگذره! ____________________ 🌱||🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
۴ تیر ۱۴۰۰
[🌱"! تـو‌گنـآه‌نڪن‌؛ ببین‌خدا‌‌چجورۍحـٰالتـو‌جا‌میارھ!' زندگیتو‌پر‌از‌وجود‌ِخودش‌میکنہ(: - عصبےشدی؟! +نفس‌بکش‌بگو‌:‌(بیخیال،چیزی‌بگم ؛ اما‌م‌زمان‌‌ناراحت‌میشھ؛✋🏼 - دلخورٺ‌کردن؟! +بگو‌؛ خدا‌میبخشہ‌منم‌میبخشم‌🌿. پس‌ولش‌کن!!🙊🌼 - تهمت‌زدن؟' +آروم‌باش‌و‌‌توضیح‌بدھ‌وَ بگو‌^^! بہ‌ائمہ‌[علیھ‌السلآم]هم‌خیلی‌تھمتـٰازدن - کلیپ‌و‌عکس‌نآمربوط‌خواستی‌ببینی؟! بزن‌بیرون‌از‌صفحه‌بگو📲مولآمھم‌تـرھ! - نامحرم‌نزدیکت‌بود؟!🚶🏻‍♂ +بگو‌‌مھدیِ‌فاطمھ‌خیلےخوشگلترھ😌🖐🏻 بیخیال‌بقیھ ... ! زندگےقشنگ‌تـرمیشھ‌نھ؟! 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
۴ تیر ۱۴۰۰