رمان جدید 😍
از نویسنده محبوب و مشهور
#مرضیه_یگانه
رمان آنلاین #اوهام
#پارت34
نگاهم روی کتاب بود و سعی داشتم بدون کمک از کسی که باعث و بانی این بد بختی بود ، فصل دوم را برای کنفرانس مطالعه کنم .
که صدای پدر به گوشم رسید :
_می گم مینا ، تا یکی دو ماه قبل ، نسیم منو بیشتر دوست نداشت ؟ آخه خیلی وقته با من حرف نزده .
از این حرف پدر ، متعجب سر بلند کردم . لبخندش ظاهر شد که مادر نگاهی به من انداخت و بی خبر از همه چیز گفت :
_خب دخترم درسش سخته ، وقتش کمه .
کتابم رو بستم و گذاشتم روی میز و محکم تکیه زدم به پشتی مبل .
-بیشتر از درسای سخت ، یه استاد سخت گیر دارم .
پدر از اینکه سر صحبت باز شده بود ، کامل چرخید سمت من و با لبخندی واضح پرسید :
_واقعا ! نکنه هومن خودمونه .
دست به سینه شدم و سر تکون دادم .قهقه ی پدر بلند شد .
حتی فکرشو هم نمی کردم که این مسئله رو به شوخی بگیره ، شاید هم یادش رفته بود که هومن چه بلاهایی سرم آورده بود .
-شما می دونستید هومن توی دانشگاه ما تدریس می کنه ؟
مادر به جای پدر جواب داد . در حینی که سینی چای رو روی میز می گذاشت و کنار پدر ، رو به رویم می نشست گفت :
- گفته بود ولی یادم رفت از خودش یا تو چیزی بپرسم ...حالا تدریسش چطوره ؟
- تدریسش ؟! من بدبخت دارم تدریس می کنم .
چشمای مادر و پدر از تعجب گرد شد . همون موقع صدای حضرت آقا از بالای پله های طبقه ی دوم اومد :
_آخی ... تو تدریس می کنی !!
دو دست در جیب شلوار با تامل از پله ها پایین می آمد:
-هنور که کنفرانس فصل دوم رو ندادی که فخر تدریست رو می فروشی .
حالا که پدر و مادر بودند ، بهترین فرصت بود براى جواب دادن .
-اصلا کدوم استاد یه فصل کامل رو میده شاگرد کنفرانس بده ؟!
سئوالم رو از پدر پرسیدم و پدر با یه اخم ریز و تفکر ی عمیق داشت نگاهم می کرد. خوب می دونستم این حالت چهره اش چه معنی داره .
برای همین پشت بند جمله ام ، با ناله ادامه دادم:
- همون جلسه ی اول که من بدبخت نمیدونستم که قراره ایشون استاد ما بشند ، منو کشونده جلوی چهل نفر آدم به سئوال و جواب که چی ، فصل اول مرور بشه .
نگاه دقیق پدر و مادر روی صورتم بود و هومن همونطور خونسرد از پله ها پایین می اومد . به سالن که رسید کنار مبل پدر ایستاد و با همان ژست قبلی ، دو دست تا مچ در جیب شلوار ، خیره ام شد ولی من در مقابل نگاه پر حمایت پدر و مادر بی هیچ ترسی ادامه دادم :
- همه دوست دارند یه نسبتی با اساتید داشته باشند تا لااقل توی کلاس ها یکی هواشون رو داشته باشه ولی من بدبخت الان دو جلسه است که فقط میرم بالای سکوی کلاس تا بقیه به من بخندند.
پدر سر چرخاند سمت هومن و فقط با همان اخم ظریف نشسته میان ابروهای پهنش نگاهش کرد . هومن اما ، رو به من جواب پدر و داد:
-اخی بمیرم واست ... اولاً چهل نفر نبودن و سی نفر ، ثانیا ، لال بودی که جواب ندادی ؟ خب جواب میدادی تا بهت نخندن ... ثالثا جمع کن این ژست موش مردگیتو ، تا پدر و مادر رو دیدی زبونت بکار افتاد ؟!
اینبار صدای پدر بلند شد :
_هومن درست حرف بزن .
پوزخند زد و رو به سمت من نگاه تندی حواله کرد و عمداً دنباله ی نگاهش را با تهدیدی گره زد که از دیدنش بند دلم پاره شد .
🍁🍂🍁🍂
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ پست ویژه
👤 در محضر آیت الله حاج آقا مجتبی تهرانی (ره)
🌙 خداوند در هر شب از ماه مبارک #رمضان سه بار بندهاش را مورد خطاب قرار میدهد!
رمان جدید 😍
از نویسنده محبوب و مشهور
#مرضیه_یگانه
رمان آنلاین #اوهام
#پارت35
مادر در حمایت از من گفت :
-خب راست میگه بچه ام ... لااقل دو جلسه میذاشتی بگذره بعد ازش درس می پرسیدی .
هومن که به وضوح به مرز عصبانیت رسیده بود .اما همان مرز عصبانیتش هم ، تنها صدای بلندش بود که با همان چهره ی خونسرد ، جواب مادر را داد:
_ببخشید که دختر ناز نازیتون اذیت میشه ازش درس می پرسم ...از بس لوس بارش آوردید ، واسه درس پرسیدن سر کلاسهام هم ، باید من بازخواست بشم ؟!
پدر نفس بلندی کشید و همراهش گفت :
_هومن جان ، نسیم خواهرته.
همین یه جمله ی کوتاه باعث فریاد هومن شد :
_خواهرمه؟! ... کی گفته این خواهرمه ؟!یه دختر سر راهی رو آوردید توی این خونه و منی که پسرتون بودم رو پانزده سال فرستادید توی یه کشور غریب که مبادا خونی از دماغ این ناز نازی خانم بیاد ، حالا شد خواهرم ؟!
حس کردم تمام وجودم نبض شد.تپش شد ، اما نه از شدت عشق و محبت ، از نفرتی که در تک تک کلمات و جملات صحبت هومن یا حتی آن لحن ادای کلماتش به ظهور نشسته بود و داشت مرا میترساند . بغض داشت آرام آرام توی گلویم می نشست که مادر با کف دست محکم به گونه اش کوبید :
_خاک بر سرم ... هومن این چه حرفاییه که میزنی !
-دروغ میگم ؟ هیچ از من بدبخت اصلا پرسیدید که می خوام برم سوئد یا نه ؟هیچ پرسیدید که میخوام چکاره بشم ؟
اصلا پرسیدید باعمه و شوهرش میتونم زندگی کنم یا نه ؟
سالی یکی دوبار می اومدید از من سر می زدید و برام آت آشغال می آوردید ... زرشک ، زعفرون ، نعنا خشک ...
واقعا نیازهای یه پسر چهارده ساله این ها بود ؟! مادر نمی خواست ، پدر نمی خواست ؟! کجا بودید شما وقتی که من اندازه ی یه کوه حرف تو خودم می ریختم و کسی نبود تا بهش بزنم ...آره خب ، شما اون موقع پیش دختر ناز نازیتون بودید و با عشق و محبت زیر دیکته های ، آب ، بابا ، نان دادش ، بیست می زدید.
پانزده سال من به روش و تربیت عمه مهتاب و آقا آصف تربیت شدم ، حالا از من توقع نداشته باشید که بشم هومن شما و این جوجه اردک زشت بشه خواهرم .
صدای عصبی پدر ، تو کل خونه طنین انداخت:
_ساکت شو هومن ...خیلی قدرنشناسی ... من خودم ازت پرسیدم که می خوای بری سوئد برای تحصیل ، تو خودت گفتی آره !
-آره، من گفتم ، ولی نگفتم منو تک و تنها بفرستید ، نگفتم که می خوام از پدر و مادرم جدا بشم ، اما شما اهمیتی ندادید ، حتی اگه می گفتم هم اهمیت نمی دادید ، چون موقعیت این سفر رو نداشتید ، می خواستید هتل رو رها کنید و با من بیایید یا این جوجه اردک زشتو با خودتون بیارید؟! نمی شد ... من ... من فقط زیادی بودم ، که منو فرستادید تا خودتون راحت باشید ...غیر اینه ؟!
🍁🍂🍁🍂
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
هدایت شده از 🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
#حرف_حسـاب⚖
#بدون_تعارف✋🏻❌
اذانگوشیشفعالهولیهمیشه
خاموششمیکنه
وبهادامهکارشیاخوابشمیرسه
غیرفعالشکناذیتنشی؟!
#آسیدعلےعشقمونھ🍃
هدایت شده از 🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♥️ حالت بد باشه خدا ناراحت میشه...
☘️با حال خوب برو در خونه خدا...
🌸استاد پناهیان
#اوهام
پارت 36
مادر با تعجب و ناراحتی که در صورتش نشسته بود گفت :
-خدای من ! هومن!
و صدای هومن باز بلند شد . رد سنگ های سالن رو گرفته بود و یه خط رو تا ته می رفت و بر می گشت :
_هومن چی ؟! نکنه الانم باید خفه بشم ؟!
پدر در حالیکه سعی می کرد خونسرد باشد ، پرسید :
_خب حالا حرفت چیه که اینقدر توپت پره ؟
_الان میخوام یه شرکت خدمات کامپیوتری بزنم .
پدر کف دستش رو محکم زد روی ران پای چپش و گفت :
-گفتم که سرمایه ی اینکار و ندارم .
-ندارید ؟! سرمایه واسه هتل دارید که نوسازی بشه ، سرمایه واسه این جوجه اردک زشت دارید که ماهی فلان قدر بریزید تو جیبش و واسش لپ تاپ بخرید ، واسه من سرمایه ندارید ؟!
مادر مداخله کرد :
_هومن !...هتل واقعا نیاز به بازسازی داشت ، لپ تاپ هم وسیله ی درسی نسیمه .
نگاه پر از نفرتش با اون جذبه ی ترسناک روشن چشمانش به سمتم آمد:
_آخی اونم چقدر درس میخونه که از اون لپ تاپ استفاده کنه .
پدر عصبی جواب داد :
_اصلاً اینا هیچ ، تاسیس یه شرکت کلی هزینه داره .... من از پسش بر نمیآم ... بهت گفتم بیا هتل رو اداره کن قبول نکردی ، حالا داد و بیدادت چیه !
هومن عصبی تر جواب داد :
_داد و بیدادم اینه که به من اهمیت نمیدید ... 15 سال درس نخوندم که حالا برم هتل بچرخونم .
چند لحظه ای سکوتی متفکرانه بین جمع ما پدید آمد ، تا اینکه پدر گفت :
_تو اصلا الان وقت شرکت داری ؟
داری توی دانشگاه تدریس می کنی .
هومن عصبی تر از قبل با پوزخند جواب داد:
_از روی اجباره .... وگرنه هیچ دوست ندارم تدریس کنم ... می خوام شرکتم رو بزنم ، خودم همه کاره اش باشم ... ایده دارم ، برنامه دارم اما شما مهلت بروز این ایده و برنامه ها رو به من نمی دید.
توی جمعی نشسته بودم که یه لحظه حس کردم غریبه ام .
حس کردم ، برای اولین بار بعد از پانزده سال ، که از این خانواده نیستم و با این صحبت ها ، جایی برای من نیست .از جا برخاستم و کتابم رو برداشتم . بی هیچ حرفی رفتم سمت اتاقم . اما هنوز به در اتاق نرسیده ، صدای عصبی پدر بلند شد :
_دیدی چه کار کردی ! ناراحت شد .
دستم روی دستگیره ی در بود که هومن جواب پدرو مثل خودش داد:
_به درک ... مزاحم همیشگی ...
از وقتی پاشو گذاشته توی این خونه ، زندگی منو بهم ریخته ... انگار من شدم پسر سر راهی و اون شده دختر شما.
فریاد پدر تا طبقه دوم ، جایی که من ایستاده بودم ، رسید:
-دهنتو ببند هومن .... یه ذره عقل و شعورم خوب چیزیه .
🍂🍁🍂🍁
عاقبتنوڪرِخودرابہحـرمخواهـےبُرد
شڪندارمبخُداازڪرَمَتمعلوماستـ...♥️
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان جدید 😍
از نویسنده محبوب و مشهور
#مرضیه_یگانه
رمان آنلاین #اوهام
#پارت37
هومن باز کوتاه نیامد :
-واقعا خوب میشد اگه منو هم درک می کردید ، لااقل کار من به اینجا نمی کشید .
مادر مستاصل شده بود.با صدایی پر از اضطراب و استرس گفت :
_بس کنید توروخدا ....منوچهر ...آروم باش قلبت درد میگیره .
و صدای قدم هایی عصبی که داشت سالن را ترک می کرد برخاست .فوری در اتاقم رو باز کردم و وارد اتاقم شدم.
کتابم رو انداختم روی تخت و گلسرم رو باز کردم . وقتی کلافه می شدم ، سردرد می گرفتم و انگار با باز کردن موهایم حس می کردم آروم می گیرم . چنگی به موهایم زدم و رهایشان کردم که تا نزدیک کمرم آویزان شدند و با رقص دستانم ، چند مرتبه ، آنها را در هوا تکان دادم . ناگهان در اتاق با ضرب باز شد . پشتم به در بود ولی حدس زدن اینکه چه کسی پشت سرم ایستاده کار سختی نبود. شاید از همان نحوه ی باز شدن در . آرام برگشتم سمت در .
هومن عصبی و ناراحت مقابلم ایستاده بود . نگاهش خنجری داشت تیزتر از همه ی حرف هایی که زده بود.
-تو ... از روزی که اومدی ... چیزی جز دردسر و بد بختی برای من نداشتی .
قدمی جلو آمد و من ترسیده از جذبه ی نگاه روشنش که عصبانیتش را به وضوح به تصویر می کشید ، عقب رفتم .
-خوب گوش کن ببین چی میگم ... اگه بخوای پا روی دم من بذاری ... حرف زیادی بزنی ... حرف بیاری و ببری ...که خودتو عزیز کنی و منو پیش پدر و مادر خراب ...
مکث کرد . پایان آنهمه تهدید چی می توانست باشد ؟!
-بلایی سرت میآرم که مجبور بشی چمدونت رو ببندی و برگردی همون پرورشگاهی که ازش اومدی .
بغض کرده با ترس و لکنت گفتم :
_م ...من ...که کاری نکردم .
-دیگه می خواستی چکار کنی ؟
رسیده بودم به لبه ی تخت .دیگر جایی برای عقب نشینی نبود . ایستاده مقابل چشمانی روشن ازجنس نفرت . جلوتر آمد و همراه با چند نفس تند و عصبی چنگی به موهایم زد . می خواستم جیغ بزنم که صدای خفه اش با همان دُز عصبانیت توی گوشم نشست :
_لال می شی ...شنیدی چی گفتم ؟ لال .
-آره ...شنیدم .
محکم هولم داد سمت تختم و با نفرت به ناتوانی ام خیره شد :
_خوبه ..بتمرگ درست رو بخون .
و بعد چند قدمی به عقب رفت و برگشت سمت در اتاق . اما قبل از خروج باز برگشت . نیم نگاهی به من انداخت . شاید می خواست مطمئن شود که به اندازه ای که باید می ترسیدم ، ترسیده ام یا نه .
و اینبار گفت :
_تلافی می کنم ... من پسر بچه ی 15 سال پیش نیستم که اینبار بذارم و برم .... اینبار تلافی می کنم .
و در اتاق با صدایی مهیب بسته شد .
🍁🍂🍁🍂
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
هدایت شده از 🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
#تلنگر
بزرگی میگفت:
از عَقرب نباید ترسید!
از عَقربه هایۍ باید ترسید
که بدون یاد خدا بِگذره!
____________________
🌱||🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
هدایت شده از 🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
#تلنگرانھ[🌱"!
تـوگنـآهنڪن؛
ببینخداچجورۍحـٰالتـوجامیارھ!'
زندگیتوپرازوجودِخودشمیکنہ(:
- عصبےشدی؟!
+نفسبکشبگو:(بیخیال،چیزیبگم ؛
امامزمانناراحتمیشھ؛✋🏼
- دلخورٺکردن؟!
+بگو؛ خدامیبخشہمنممیبخشم🌿.
پسولشکن!!🙊🌼
- تهمتزدن؟'
+آرومباشوتوضیحبدھوَ
بگو^^! بہائمہ[علیھالسلآم]همخیلیتھمتـٰازدن
- کلیپوعکسنآمربوطخواستیببینی؟!
بزنبیرونازصفحهبگو📲مولآمھمتـرھ!
- نامحرمنزدیکتبود؟!🚶🏻♂
+بگومھدیِفاطمھخیلےخوشگلترھ😌🖐🏻
بیخیالبقیھ ... !
زندگےقشنگتـرمیشھنھ؟!
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸🍃🌸
🍃🌸شروع هفته تون عالی
💖از خدا براتون
🍃🌸یک روز زیبا و
💖سرشاراز عشق به اهل بیت ع
🍃🌸همراه با دنیا دنیا آرامش
💖سبد سبد خیر و برکت
🍃🌸بغل بغل خوشبختی
💖و یک عمر سرافرازی خواهانم
🍃🌸طاعات قبول حق
💖روزتون زیبا و در پناه خدا 🙏
🌸🍃🌸
رمان جدید 😍
از نویسنده محبوب و مشهور
#مرضیه_یگانه
رمان آنلاین #اوهام
#پارت38
در اولین فرصت میان کارهایی که مادر به من سپرده بود ، یه سر به اتاقم رفتم و از شدت دلشوره برای کنفرانس به فریبا زنگ زدم تا شاید راه حلی جلوی پایم بگذارد که گذاشت . یه راه حل فوق العاده . کنفرانس باطرح سئوال و جواب و بعد یک لیست پر از سئوال به همراه جواب هایش برایم به شما ره ی اتاقم فکس کرد و من تنها باید آن ها را می خواندم . تعجبم از این بود که فریبا این سئوالات را چطور تهیه کرده که جوابش ماند برای روز بعد .اما همین که دلشوره ام کم شد ، با خیالی راحت تر از قبل برگشتم به سالن . خانم جون آمده بود که با دیدنش از شوق فریادی زدم وبه سمتش دویدم ، که صدای اعتراض هومن رو بلند کرد:
-یواش ... چه خبرته !
خانم جان همانطور که مرا در آغوش خود گرفته بود گفت :
-دخترم دلش واسه من تنگ شده خب .
و هومن باز از رو نرفت و جواب داد:
_دخترتون کوره ....می خوره زمین یه دست و پاش می شکنه ، بعد از اون جایی که خیلی ناز نازی هستند نه تو خونه میشه بهشون گفت بالا چشمشون ابروئه ، نه توی دانشگاه .
خانم جان اخم بامزه ای حواله ی هومن کرد و بعد باز با مهربانی دستی به صورتم کشید .کف دستش را بوسیدم که پرسید :
_چطوری نسیم جان ؟
-خوبم عزیز ...آقاجان کجاست ؟
-با منوچهر توی حیاط هستند .
مادر همین حین وارد سالن شد و بالحنی توبیخی خطاب به من گفت :
_کجا غیبت زد یکدفعه ؟
-یه کاری داشتم که ....
سرم رو با لبخند به دو طرف تکون دادم که خانم جان خندید و گفت :
_شیطنتش کم نمیشه دخترم ... هنوزم چرخ و فلک میزنی یا نه ؟
-بله .
-پس یکی برای من بزن ببینم .
نگاهم بی اختیار رفت سمت هومن که مثل یه تیکه یخ داشت نگاهم می کرد .تامل کردم که خانم جان گفت :
-چیه ؟ هومن نمی ذاره .
هومن فوری گفت :
_نه بابا من چکاره ام ... اونقدر چرخ و فلک بزنه تا سرش بخوره کف زمین و مغزش بیاد تو دهنش ، به من چه .
صدای "ای " بلند خانم جان و مادر به اعتراض بلند شد که رفتم ته سالن و دستام رو باز کردم و با لبخندی که بیشتر بخاطر خیال راحتم از کنفرانس فردا بود و عشقی که به خانم جان داشتم گفتم :
_اینم واسه خاطر روی گل خانم جان .
دسته های بلند موهایم را بافته بودم و بدون مزاحمت چند دوری جلوی چشمان آن ها چرخ و فلک زدم . وقتی به انتهای سالن رسیدم و ایستادم ، خانم جان برایم کف زد :
_وای من قربون این دختر شیطونم برم ... قول داده به منم یاد بده .
مادر تعجب کرد و صدای خنده ی هومن مرا متعجب .
-آره خانم جان حتما یاد بگیر ، قولنجت می شکنه ، خوب .
🍁🍂🍁🍂
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
#رهبرانه✨💛
هࢪ شاھ وزیࢪ و راهیابے داࢪد🙂
هࢪ فࢪقہ بڔاے خود، کتابے داࢪد📚
تبریڪ بھ صاحب الزمان باید گفت😍
از اینڪه چنین نائب نابے دارد
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
هدایت شده از 🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
مثلبابایــےڪه
بخشیدهگناهبچہرا✋🏼
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⇽رفیقخوبـــ💕 زندگـی͡م 🌱ᒻ༚
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام😊✋
صبح زیباتون بخیر ☕️🌸
روزتون زیبا 🌿
و پراز زیباییهای خلقت🌸
امروز را با یه دنیا🌿
عشق و محبت 🌸
و یه ذهـن آرام 🌿
شروع کنیـد🌸
زندگیتون 🌿
سرشار ازخوشبختی 🌸
-------------------
رمان جدید 😍
از نویسنده محبوب و مشهور
#مرضیه_یگانه
رمان آنلاین #اوهام
#پارت39
در اولین فرصت میان کارهایی که مادر به من سپرده بود ، یه سر به اتاقم رفتم و از شدت دلشوره برای کنفرانس به فریبا زنگ زدم تا شاید راه حلی جلوی پایم بگذارد که گذاشت . یه راه حل فوق العاده . کنفرانس باطرح سئوال و جواب و بعد یک لیست پر از سئوال به همراه جواب هایش برایم به شما ره ی اتاقم فکس کرد و من تنها باید آن ها را می خواندم . تعجبم از این بود که فریبا این سئوالات را چطور تهیه کرده که جوابش ماند برای روز بعد .اما همین که دلشوره ام کم شد ، با خیالی راحت تر از قبل برگشتم به سالن . خانم جون آمده بود که با دیدنش از شوق فریادی زدم وبه سمتش دویدم ، که صدای اعتراض هومن رو بلند کرد:
-یواش ... چه خبرته !
خانم جان همانطور که مرا در آغوش خود گرفته بود گفت :
-دخترم دلش واسه من تنگ شده خب .
و هومن باز از رو نرفت و جواب داد:
_دخترتون کوره ....می خوره زمین یه دست و پاش می شکنه ، بعد از اون جایی که خیلی ناز نازی هستند نه تو خونه میشه بهشون گفت بالا چشمشون ابروئه ، نه توی دانشگاه .
خانم جان اخم بامزه ای حواله ی هومن کرد و بعد باز با مهربانی دستی به صورتم کشید .کف دستش را بوسیدم که پرسید :
_چطوری نسیم جان ؟
-خوبم عزیز ...آقاجان کجاست ؟
-با منوچهر توی حیاط هستند .
مادر همین حین وارد سالن شد و بالحنی توبیخی خطاب به من گفت :
_کجا غیبت زد یکدفعه ؟
-یه کاری داشتم که ....
سرم رو با لبخند به دو طرف تکون دادم که خانم جان خندید و گفت :
_شیطنتش کم نمیشه دخترم ... هنوزم چرخ و فلک میزنی یا نه ؟
-بله .
-پس یکی برای من بزن ببینم .
نگاهم بی اختیار رفت سمت هومن که مثل یه تیکه یخ داشت نگاهم می کرد .تامل کردم که خانم جان گفت :
-چیه ؟ هومن نمی ذاره .
هومن فوری گفت :
_نه بابا من چکاره ام ... اونقدر چرخ و فلک بزنه تا سرش بخوره کف زمین و مغزش بیاد تو دهنش ، به من چه .
صدای "ای " بلند خانم جان و مادر به اعتراض بلند شد که رفتم ته سالن و دستام رو باز کردم و با لبخندی که بیشتر بخاطر خیال راحتم از کنفرانس فردا بود و عشقی که به خانم جان داشتم گفتم :
_اینم واسه خاطر روی گل خانم جان .
دسته های بلند موهایم را بافته بودم و بدون مزاحمت چند دوری جلوی چشمان آن ها چرخ و فلک زدم . وقتی به انتهای سالن رسیدم و ایستادم ، خانم جان برایم کف زد :
_وای من قربون این دختر شیطونم برم ... قول داده به منم یاد بده .
مادر تعجب کرد و صدای خنده ی هومن مرا متعجب .
-آره خانم جان حتما یاد بگیر ، قولنجت می شکنه ، خوب .
🍁🍂🍁🍂
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان اوهام
پارت 40
"خوب " را کشدار گفت . بوی تمسخر از تک تک کلامش می آمد که خانم جان عصای چوبی اش را بلند کرد و سر عصا را محکم زد روی ران پای هومن که ذوق زده از این ضربه ، اینبار من خندیدم و اخمی در تنبیه صدای بلند خنده ام از طرف هومن ، سهمم شد .
همون موقع آقاجان و پدر هم وارد خانه شدند. با جیغی به سمت آقا جان دویدم . دستام رو دور گردنش حلقه زدم و عطر محمدی نشسته روی لباسش رو عمیق به سینه کشیدم .
جمعمون پر از خنده و شادی شد که مادر یک سینی چای دستم داد و من اول از همه سمت آقاجان بردم . آقا جان با قربان صدقه ، چایش را برداشت :
_قربون نسیم خودم برم .
چرخیدم سمت خانم جان که به هومن گفت :
_بلند شو یه تکونی به خودت بده ، سینی رو از نسیم بگیر .
هومن درحالیکه نشسته روی مبل بود ، شونه هایش را تکانی داد و گفت :
_اینقدر بسه ؟!
خانم جان باز اخم کرد:
_ای تنبل .
وقتی سهم همه یک لیوان چای شد ، نشستم کنارخانم جان که آرام توی گوشم گفت :
_هومن باهات چطوره ؟
نفس محکمی از بین لبانم خارج شد :
_ای بابا خانم جان ، چی بگم ...
چینی بین ابروهای خاکستری خانم جون نشست :
_اذیتت می کنه ؟
-ازش می ترسم ...اونم اینو میدونه ، بیشتر اذیتم می کنه .
خانم جان پوفی کشید و زیر لب زمزمه کرد:
_چقدر به منوچهر گفتم اینکارو نکن ، اینا بزرگ بشن پشیمون میشی .
توی صورت خانم جون دقیق شدم و او بی توجه به حضور من تفکراتش را به زبان جاری کرد:
_حالاچه بکنیم با این وضع ، چه بدونم .
-کدوم وضع خانم جون ؟
نگاهش متوجه ی من شد و فوری گفت:
_هیچی ...هیچی.
خواستم بیشتر اصرار کنم و بپرسم که صدای زنگ در خانه نگذاشت .
عمه پری و آقا رضا بودند. سوسن که طبق معمول همراهشان نبود و معلوم نبود که با همسرش امید خان بیاید یا نه . سارا هم که داشت خودش را با درس خفه می کرد. تنها سیما آمد . از دورهمی خانه ی عمه مهتاب تقریبا دیگر همدیگر را ندیده بودیم . سیما از هومن می پرسید و من می نالیدم از سخت گیری هایش و سیما از ته دل می خندید . خنده اش حرصم می داد. تا اینکه عمه مهتاب و آقا آصف هم از راه رسیدند . بهنام حسابی به خودش رسیده بود ، طوری که همه مجذوبش شدند. خانم جان حسابی تحویلش گرفت اما نه به اندازه ی سیما که مدام می گفت :
_چه جنتلمنی !
هیچ از این کلمه خوشم نمی آمد.نشستم روی مبل تا ادامه ی صحبتم را با سیما داشته باشم که بهنام سمتم آمد و سلامی خصوصی به من هدیه داد:
_سلام نسیم خانم .
یه لحظه از شدت تعجب ، بعد از آنکه به همه سلامی همگانی گفت و به من سلامی خصوصی ، خشکم زد . یه حسی توی نگاهش ثابت بود که از دیدنش قلبم محکم می کوبید .
🍁🍂🍁🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری ...😍❤️
برکت کشور ما شمایی آقا...❤️
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
اوهام
پارت 41
-سلام .
یک جواب سلام ساده دادم . بدون حتی احوالپرسی ، که نشست صندلی کنار من و مرا بیشتر متعجب کرد.اینهمه صندلی خالی و... بهنام درست کنار من !
معذب شدم و بین نشستن و ایستادن معطل که سیما باخنده به بهنام گفت :
_خوب به خودت میرسی پسرخاله .
سری تکان داد و گفت :
_دیگه جوانی و زیبایی و پولداری و مهندسیه دیگه .
زیادی خودش را تحویل نمی گرفت ؟!!همان موقع مادر صدایم زد و دستور رفتنم صادر شد . مادر یک سینی بزرگ چای حاضر کرده بود که گفتم :
_وای من اینو چه جوری ببرم !
-تو اینو ببر ، خانم جون هومن رو صدا می کنه تا ازت بگیره .
-اومدیم و خانم جان هومن رو صدا نزد .
مادر با یک لبخند ، نگاه عاقل اندر سفیه به من انداخت و گفت :
-صدا می کنه ... برو .
سینی را بلند کردم و وارد سالن شدم . چشمم دنبال خانم جان بود که هومن را صدا کند. اما خانم جان باعمه پری گرم صحبت بود که سینی چای را جلوی رویش گرفتم بلکه یادش بیاید . ترسم این بود که چایش را بردارد و هومن را هم صدا نزند و کمر من بشکند از این خم و راست شدن ، اما تا چشمش به من افتاد ، خدا رو شکر به یاد ضعف کمرم و دستان لرزانم افتاد و گفت :
_هومن ....هومن.
اما هومن که سخت مشغول حرف زدن با آقا آصف بود و شایدم می خواست که نشنود ، در عوض به جای هومن ، بهنام با آن کت رسمی از جا برخاست و سمتم آمد . سینی را بی هیچ حرفی از من گرفت و رفت . یه نگاه به خانم جان انداختم و یه نگاه به بهنام که مادر پشت سرم آمد و این صحنه را دید و با دلخوری صدا زد :
_هومن جان سینی رو از بهنام بگیر .
هومن توجهی نکرد و تنها سری به علامت نفی به بالا فرستاد.
برگشتم روی صندلی خودم که بهنام با سینی خالی چای برگشت و گفت :
_برای شما هم چای بریزم ؟
از خجالت آب شدم و فوری گفتم :
_وای نه ... شما چرا ؟ خودم می ریزم .
اما او با یک جمله ی " این چه حرفیه " از دور رفت سمت آشپزخانه که خجالت زده به سیما گفتم :
_وای چقدر بد شد ! همه اش تقصیر این هومنه .
سیما هنوز نگاهش با حسرتی معماگونه به بهنام بود که زیر لب نجوا کرد:
_کاش واسه منم چایی می ریخت.
مفهوم کلامش برایم روشن نبود که با تعجب به لیوان چای میان دست سیما نگاهی انداختم و گفتم :
_تو که چایی داری !
نفس بلندی به سینه ی پر حسرتش راه داد که مرا بیشتر متعجب کرد . بهنام با یک لیوان چای برگشت سمتم و نمیدانم چطور شد که یکدفعه نگاه همه به بهنام جلب شد که با یک سینی اما یک لیوان چای مقابلم ایستاد و گفت :
-بفرمایید .
بالبخند گفتم :
_شرمنده ام کردید .
-نفرمایید ... نوش جان .
نگاه همه روی من بود. عمه پری با پوزخند ، خانم جان با حسرت ، عمه مهتاب با اخم و هومن باخنده و پدر و مادر متعجب ، نگاه آقا آصف و آقا رضا هم تفسیر شدنی نبود و حس خجالت من ، که مدام شعله می کشید بر وجودم و نمی دانستم آن یه لیوان چای را چگونه مقابل نگاه دیگران بنوشم .
🍂🍁🍂🍁
هدایت شده از 🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#بسیجی #شهـادت(:📿
.
๑|^ 🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
هدایت شده از 🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
•.
کافرومومن،آوارهوشبگرد؛همه..
همهمحتاجامامیم؛خودترابرسان|✨
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خسته شدم...
📸⃟🦋¦⇢#اینصاحبنآ
📸⃟🦋¦⇢#منتظرانھ
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🟣دستگیری امام رضا (ع) در قیامت
🎙استاد عالی
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
توجه توجه؛ دو دقيقه اقتداررر
رجــز خوانى يك جـــوان ايرانى
در ســـوريه حرم حضرت زينب
.
اگه ميخواين از اتفاقات تو منطقه
باخبر باشين؛ اين كليپ رو حتما ببينين
#نسل_ما_كابوس_شبانه_شما
#ما_فرزندان_مقاومتيم
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان جدید 😍
از نویسنده محبوب و مشهور
#مرضیه_یگانه
رمان آنلاین #اوهام
#پارت42
شاید آنشب بهنام عجیب تر از همیشه شده بود . البته عجیب تر از همیشه که نه ... چون پانزده سال نبود و حالا نمیشد گفت ، بعد از انداختن سگش ویلی به جانم ، از همیشه عجیب تر شده اما رفتارش با مهمانی خانه ی عمه مهتاب تفاوت فاحشی کرده بود . بعد از آن لیوان چای که مرا مثل شمع مقابل نگاه بقیه آب کرد، سرسفره ی شام ، تمام توجهات بهنام معطوف به من شد :
_نسیم خانم براتون سالاد بریزم ؟
نوشابه می خورید ؟ این پیاله ی سوپ برای شما .
به خودم شک کردم .خودم که هیچ به خانه ی خودمان هم شک کردم . شاید حواسم نبود و ما مهمان منزل عمه مهتاب بودیم .
اینهمه توجه بهنام باعث اخم پدر شد که گفت :
_دایی جون دست از سر دختر ما بردار ... خونه ی خودشه ، تعارف که با خودش نداره ...
-آخه شاید دستشون نرسه .
پدر نفسش را حبس کرد و عمه مهتاب با صدایی که کاملا موضع عصبانیت داشت گفت :
_بهنام .
و بهنام سکوت کرد و تمام . بعد از شام اما اوضاع بهتر شد . شستن ظرف ها و جمع وجور کردن و مرتب کردن آشپزخانه بهانه ای شد تا وارد جمع نشوم و از توجهات بی اندازه ی بهنام در امان بمانم .
اما کارهای آشپزخانه را هر قدر طول می دادم ، مهمان ها بیشتر می ماندند.
و بالاخره کارها تمام شد و من ماندم که چطور فرار کنم از دست نگاه های بهنام که انگار منتظر ورود من به سالن بود.
با دستم به سیما اشاره کردم بلکه او را به آشپزخانه بکشانم و همانجا با هم بمانیم که سیما سرگرم میوه پوست گرفتن بود و در عوض بهنام مرا دید. با همان دستی که اشاره می کردم سیما سمت آشپزخانه بیاید ، با برخاستن بهنام از روی مبل به صورتم کوبیدم . راستی راستی سمت آشپزخانه آمد و پرسید :
_امری دارید با من ؟
آب گلویم را به زحمت فرو خوردم که بگویم " نه چه امری ! "
که عمه مهتاب بلند کنایه زد :
_دست شما درد نکنه ... حالا بهنام یه سینی چای چرخوند ، شما باید دعوتش کنی که کارهای آشپزخونه رو هم انجام بده !؟
شوکه شدم :
_من!! .... نه ... من .... می خواستم ...
عمه اجازه نداد حرف بزنم و با دلخوری سرش رو ازم برگرداند و رو به سمت مادر ادامه داد:
_مینا جون درسته سمانه خانوم مریضه و دست تنهایی ولی مثلا ما مهمونیم ها.
با ناراحتی یه نگاه به بهنام انداختم و گفتم :
_من اصلا باشما کاری داشتم که اومدید سمت آشپز خونه !؟ من سیما رو صدا میزدم .
بهنام فوری چرخید سمت بقیه و گفت :
_من خودم اومدم ببینم اگه کاری هست انجام بدم .
عمه مهتاب با عصبانیتی که چاشنی دلخوریش کرده بود ، رو به سمت بهنام گفت :
_وا ... مگه تو خدمتکار این خونه ای ... بیا بشین ببینم .
حرصی می خوردم ها ...مخصوصا که از خصوصیات رفتاری و پز و افاده های عمه مهتاب خبر داشتم . با دلخوری به بهنام گفتم :
_بفرمایید آقا بهنام نه شما خدمتکارید نه نیازی به خدمت شما هست .
🍁🍂🍁🍂
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝