eitaa logo
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
8.1هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
30 فایل
رمان #مستِ_مهتاب #خانم_یگانه برنده‌ی عشق از #میم‌دال 🌱 💙کانالداران عزیز ✅کپی مطالب فـــقــــط با فوروارد مستقیم😊 🎀 #تبلیغ کانالهای شما👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
8.49M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
♥️ آبروۍحسین‌بھ‌ڪھڪشان‌مۍارزد یڪ‌موۍحسین‌بر‌دو‌جھان‌مۍارزد گفتم‌ڪھ‌بگو‌بھشت‌را‌قیمت‌چیست گفتا‌ڪھ‌حسین‌بیش‌از‌آن‌مۍارزد..!♡ ❏نورُ الْعَیْنۍ كربلاء الْحُسَیْن❏ 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
Γ🦋✨ •‏لا تَقْنَطوْا من رَحْمَةِ اللّهِ إنّ اللّهَ يَغفِرُ الذُنوبَ جَميعَاً• از رحمت خدا نومید نشوید، یقیناً خدا همه گناهان را می‌آمرزد...🌱
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور کتاب رمانی را داشتم می خواندم که گرچه جذبم نمی کرد اما بدم نمی آمد که او فکر کند محو خواندن هستم .وقتی جوابش را ندادم باز گفت : _لوس نشو دیگه ....بعد 15 سال ، دوستان دوران تحصیلم ، همه جمع شدیم یه جا بهمون خوش بگذره ...حالا زود میآم ... موبایلم رو میبرم ، خواستی زنگ بزن ... کتاب را ورق زدم که گفت : _پس حرف نمیزنی ....باشه خودت میدونی ... پول گذاشتم روی میز ناهار خوری ، خواستی از بیرون غذا سفارش بده ...من که شام نیستم ...خوش بگذره . همان دو کلمه ی آخر را طوری گفت که هم کنایه شد ، هم تمسخر . و رفت . تا رفت ، کتاب را بستم و باحرص گفتم : _خبرت رو بیارن الهی... و بعد ادایش را با حرص در آوردم : _خوش بگذره . کتاب را محکم زدم روی تخت و پرده ی اتاقم را پس زدم . زیر نورچراغ های حیاط می دیدمش که سمت پاترول رفت . حالا با ورود او به خانه ، دیگر پاترول مادر مال او شده بود.آهی کشیدم و تا لحظه ای که ماشینش را ازحیاط بیرون برد ، نگاهش کردم . درهای بزرگ حیاط که بسته شد ، قلبم از ترس ، اندازه ی قلب یک گنجشک اسیر شده ، تپید . پرده را انداختم و رفتم سمت سالن . تلویزیون را روشن کردم و صدایش تا 50 بالا بردم .کلافه با ترسی که هر لحظه در وجودم بیشتر موج می گرفت در سالن چرخ زدم . مانده بودم چکار کنم تا آن ترس و دلشوره را کم کنم . پوست لبم را از شدت اضطراب زیر دندان گرفته بودم و کم کم می کندم . رفتم سمت پرده های سالن و به حیاط خیره شدم . انگار از هر نقطه ی حیاط، یه سایه ی سیاه می دیدم . با ترس لبم را محکم از زیر دندان هایم بیرون کشیدم و با خودم زمزمه کردم : _اینجوری که سکته میکنم . همون موقع یه فکری به سرم زد . برای راحت تر شدن خیالم ، به اتاق پدر رفتم . سر تا سر خانه و حیاط دوربین داشت و با خودم فکر کردم شاید اگر از اتاق پدر ، دوربین ها را چک کنم ، خیالم راحت تر می شود و آرام می گیرم . در اتاق را باز کردم و جلوی کامپیوتر اتاقش ایستادم .کامپیوتر را روشن کردم و روی صندلی چرخدارش نشستم . نمیدانم چرا دیدن همه نقاط خانه و حیاط ، در آن واحد ، به من آرامش میداد.چند دقیقه ای که از پشت کامپیوتر ، تمام حیاط را چک کردم ، خواستم برای خودم یک لیوان چایی بریزم که چیزی در تصویر توجه ام را جلب کرد . یه سیاهی مشکوک . هییت مردی که خودش را از روی دیوار به داخل حیاط انداخت . شاید توهم زده بودم. از شدت ترس بود حتما . چشمانم را تیزتر کردم و سرم را جلوی مانیتور کشیدم . مرد دیگری هم از بالای دیوار پایین پرید . باز هم فکر کردم شاید اشتباه دیدم . فوری از پنجره ی اتاق پدر به سمت حیاط نگاه کردم . اما در زاویه ی دیدم نبود. دویدم سمت اتاق خودم و از پنجره به بیرون نگاه کردم .کاش کور میشدم یا خواب می دیدم یا اصلا توهم زده بودم . دو مرد قد بلند سیاه پوش درون حیاط بودند. قلبم از جا کنده شد . همین حالا ، همین امشب ، چرا؟!!! هول کردم .فقط چند دوری دور خودم زدم و گیج و منگ از عکس العملی که باید نشان می دادم زیر لب از خودم پرسیدم : _چکار کنم ؟ چکار کنم ؟ در آن ثانیه های پر استرس هیچ جوابی به ذهنم نرسید جز فرار . اول زیر تخت رفتم اما خیلی زود متوجه شدم که جای مناسبی نیست . بانفس هایی تند و پر استرس نگاهم در اتاقم چرخید . فکری به سرم زد. اگر این دو نفر دزد بودند ، تمام خانه را میگشتند ، پس فوری به اتاق پدر برگشتم کامپیوتر را خاموش کردم و کلید انباری را از درون کشوی میز کامپیوترش برداشتم . دویدم انتهای راهرو و از در بالکن انتهایی راهرو که با پله های فلزی به حیاط متصل می شد ، به حیاط رسیدم . هوا سرد و برفی بود و من یک بلوز و شلوار خانه ، پا برهنه در حیاط . لرزی شدید بر تنم نشست . نگاهم یه لحظه به در بسته شده ی بالکن افتاد. حالا دیگر هیچ راهی برای ورود به خانه برایم نبود .دویدم سمت انباری . انباری خانه ، در کورترین نقطه ی خانه بود که خدا رو شکر کردم که بود. 🍁🍂🍁🍂 است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور پاهای یخ زده ام روی سنگ های حیاط به درد افتاد. با دستانی که می لرزید ، به زور قفل انباری را باز کردم و داخل شدم و بعد برای اطمینان بیشتر از بین نرده های انباری ، آنرا دوباره قفل کردم . بذاق دهانم را قورت دادم و در حالیکه هم از ترس و هم از سرما می لرزیدم ، نقطه ی کور انباری ، روی زمین مچاله شدم .چادر کهنه ای که روی وسایل بود را رویم کشیدم و زیر لب به هومن ناسزا گفتم : _خبر مرگت ... با این مهمونی رفتنت ، بهت گفتم میترسم ...گفتم نرو ... وای خداااا ... اینا کی هستن این وقت شب ! سر و صدایی از بیرون نمی آمد جز صدای بادی که شاخه های خشک درختان حیاط را می تکاند .اما دریغ از یک برگ که فرو ریزد . اسفند ماه بود و درختان برگی نداشتند . هوا هم بد جوری سرد و تگری بود . آنقدر لرزیدم و با همان دلشوره و اضطراب زیر لب صلوات فرستادم تابالاخره در میان آن سکوت دلهره آور صدایی شنیدم : _خاک بر سرت کنن ...گفتم چهار چشمی مراقب باش دختره از خونه بیرون نره . -به من چه ...از ظهر چشمم به در خونه است ... هیچ کی وارد خونه نشده، فقط همین سر شبی پسره رفت بیرون . -تو کور بودی ، حتما دختره هم توی ماشین بوده ندیدی وگرنه الان باید یکی خونه بود دیگه . -کور نبودم ، مگه توی ماشین دراز کشیده باشه وگرنه می دیدمش دیگه ...بذار برم اون طرف حیاطم رو هم ببینم شاید اونجا باشه . نفسم بند آمد .حتی قلبم هم نزد . با ترس دو دستم را محکم جلوی دهانم گرفتم تا حتی نفس هم نکشم که صدای فریاد مردی آمد: -خاک بر سرت کنن هنوز نفهمیدی کسی تو خونه نیست ! دنبال چی میگردی ؟ بیا بریم تا نیومدن ...تموم نقشه هام رو خراب کردی حیف نون ... موقعت از این بهتر! اگه امشب دختره رو می دزدیدیم فردا کلی پول تو جیبمون بود. -برو بابا اصلا من دیگه نیستم ...خودت دختره رو بدزد. آرام کنج دیوار انباری خزیدم و کم کمک سرکی به بیرون کشیدم . دو مردی که داشتند به سمت در خروج می رفتند را دیدم . یکی هنوز شاکی بود و غر میزد . هیکل و اندامش به پدرام می خورد ولی چهره اش به وضوح دیده نمیشد . با رفتن آن ها نفسم بالا آمد و کم کم صدای گریه ام بلند و زبان ناسزا گویم دراز شد : _بمیری هومن ...خدا خفه ات کنه ....گفتم نرو ...حالا من چکار کنم ؟ باز کردن قفل انباری آنهم از پشت نرده های در آهنی ، کار سختی بود .از آن بدتر این بود که حالا راهی نداشتم جز اینکه هومن برگردد. و نمی دانستم این چند ساعت را چگونه در میان آن انباری سرد و یخ زده ، پشت میله های آهنی دری که قفل کرده بودم ، سپری کنم . راه رفتم ، نشستم ، برخاستم ، کمی پریدم ، اما گرم نشدم که نشدم . تمام بدنم یخ کرده بود .از موهای سرم تا ناخن های انگشتان پایم . سر تا پا ، و از همه بدتر پاهای برهنه ام بود که چون روی کف سرد انباری ، ایستاده بودم ، گویی سرما را بیشتر به تن سردم منتقل می کرد . بارها از شدت استیصال گریستم اما گریه که چاره ی کار نبود. بالاخره صدای درهای خانه ، باعث لبخند یخ زده ای روی لبانم شد و کمی بعد صدای پاترول را شنیدم که وارد حیاط شد . اما از پاترول تا انتهای حیاط و انباری ، کلی فاصله بود. یعنی صدایم میرسید اگر فریاد میزدم . سرم را به نرده های یخ زده ی در چسباندم و فریاد کشیدم : _هومن . صدایی نیامد ، دوباره فریاد زدم : _هومن . جوابی نیامد .گریه ام گرفت . بلند تر فریاد زدم : _هومن. آنجا بود که از هر چی خانه ی حیاط دار ویلائی بود ، متنفر شدم .گریه ام شدت گرفت و زیر لب زمزمه کردم : _تو رو خدا کر نشو ... تو رو خدا... و باز با تمام قدرت فریاد زدم : -هومن ...هومن ...هومن. صدایم هم ازشدت سرما گرفته بود .نمیدانم که صدایم تا ماشین و پارکینگ می رسید یا نه. 🍁🍂🍁🍂 است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام صبح زیباتون بخیر 🌺🍃 یکشنبه تون معطر به عطر خدا💗 زندگیتون پُر برکت دلتون پاک💕 نگاه تون با ایمان الهی آمین 🙏
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
ڪاش همہ چے یہ جورِ دیگہ بود:) مثلـاً الـآن امام زمان ظہور ڪرده بود ، چے میشد بچہ ها اصلـاً نمیشہ تصوّر ڪرد کہ قراره این سختے ها با اومدن آقا تموم بشہ:) اما واقعیت اینہ قراره تموم بشہ بہ نظر خودمون هستیم جزِ یارایہ منجے؟!🌱 🌸!' •.🌼 ➺🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
🧕 وقتی‌مشکی‌مد‌باشه‌خوبه وقتی‌رنگ‌مانتو‌شلوارباشه‌خوبه وقتی‌رنگ‌عشقه‌خوبه وقتی‌رنگ‌کت‌وشلوار‌باشه‌باکلاسه... اما وقتی‌رنگ‌چادر‌من‌مشکی‌شد‌ بد‌شد‌،اخ‌شد 👀 افسردگی‌میاره 🖤 دنبال‌حدیث‌وروایت‌می‌گردید‌که‌رنگ‌مشکی‌مکروهه🥀 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝