4.44M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
زندگی حکمت داره
عشق علت داره😊♥️
#اربعینحسینۍ
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
9.95M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 #استوریموشن
من از قافله جامونده ...
🎤 با صدای رضا صادقی
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
10.19M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
هر روز اَندوهزدایی کنید🌈☀️
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین #اوهام
از نویسنده محبوب و مشهور
#مرضیه_یگانه
#پارت183
در ماشین را بستم و او در حالیکه ماشین را از درهای باز پارکینگ بیرون می برد گفت :
- خب کجا بریم ؟
نگاهش به پشت سر بود و من متعجب به او :
_ من بگم ؟!
- آره دیگه .
درهای پارکینگ را با ریموت بست و سرش را به طرفم چرخاند .جدیت هنوز توی صورتش موج می زد که گفت :
_ کجا بریم حالا ؟
باز با تعجب نگاهش کردم :
_من چی میدونم ...تو گفتی بیا بریم ، فکر کردم جای خاصی قراره بریم .
راه افتاد اما آهسته و با دنده یک :
_میگم یه جا بگو تو هم دیگه .
-کجا بگم آخه؟ اصلا هدفت چیه واسه رفتن ؟
ساعد دستش را روی فرمان گذاشت و نگاهش را به انتهای خیابان دوخت:
_قصدم این بود که دعوتی مادر آبرومند بشه ؟
-یعنی الان میخوای بری غذا بگیری ؟
خندید :
_چقدر تو خنگی دختر ! میموندم چهار تا جمله ی خواهر و مادر می گفتم تا عمه ی فرنگیمون حالش جا بیاد.
از حرفش پوزخند زدم و تکیه زدم به صندلی ام :
_آره اونم حالش جا میومد ...نمیفهمم بعد از اینهمه مدت واسه چی همچین حرفی به من زد !
- ولش کن بابا... میگم بریم یه رستوران یه غذایی بخوریم بعد میریم می گردیم.
- رستوران !! مادر کلی غذا درست کرده.
- غذا بخوریم یا با اون قیافه و کنایه های عمه ، زهرمار ... ولم کن بابا ... یه امشب نمی خوام گند بزنم به حالم ...کجا بریم حالا ؟
- تو هم سوزنت گیر کرده روی " کجا " برم ها؟
با خنده گفتم که سرش را سمتم چرخاند و کمی گردنش را به جلو کشید :
_ میتونه روی چیزی دیگه هم گیر کنه .
کنجکاو پرسیدم :
_ رو چی مثلا؟
نگاهش رو دیدم ، رفت سمت لب هام که فوری سرم را با لبخند ازش برگردوندم و ریز خندیدم . هر دو سکوت کرده بودیم که فکر کنم آخرش خودش تصمیم گرفت که کجا برویم .
من هم نپرسیدم .که دست برد سمت ضبط ماشیت و سی دی وارد ضبط کرد و سکوت مطلق را اینگونه شکست .
" تو واسم مثل بارونی
تو واسم مثل رویایی
تو واسم با این همه زیبایی
تو و اینهمه زیبایی
سرم هنوز سمت پنجره بود که صدایش راشنیدم که همراه خواننده شده بود و می خواند :
"منو حالی که میدونی
من با تو آرومم
وقتی دستامو میگیری
وقتی حالمو می پرسی"
چقدر زیبا بود! آن متن و آن آهنگ و چقدر به دلم نشست .نه فقط صدای خواننده بلکه صدای هومن .
" حتی وقتی ازم سیری
حتی وقتی که دلگیری
من بی تو می میرم
تو که حالمو میفهمی
تو که فکرمو میخونی
توکه حسمو میدونی "
حس کردم یه شباهتی هست بین من و قلبی که تحت تاثیر صدای خواننده و شعرش یا شاید صدای هومن ، داشت مشتاقانه می زد و حس نهفته ای که هنوز در وجودم سرک نکشیده بود به ظهور . از آن کلبه ی آتش گرفته ای که باعث باز شدن زبانم شد، احساس می کردم که رفتار هومن تغییرکرده بود. یا شایدم این من بودم که عوض شده بودم .نگاهم ، حسم ، حالم همه چی از همان بوسه هایی شروع شد که در اتاقش به لبانم زد .تا آن روز هیچ حسی درون قلبم نبود که بتوانم احساسم را به آن معنا کنم ولی از همان روز یه طور عجیبی شده بودم . با همه ی لج و لجبازی هایی که هنوز ادامه داشت اما دلم نگاه هومن را می خواست حتی با همان اخم یا عصبانیت یا حتی زورگویی هایش و تنها چیزی که داشت کم کم کابوس این حس غالب می شد ، ترس بود. ترس از این که نکند دارد برایم نقش بازی میکند تا ...حساب بانکی ام را صاحب شود . نمیخواستم لااقل به خودم اعتراف کنم که رام چند بوسه شدم ، تا مبادا دستم مقابلش رو شود.
به رستورانی رفتیم که خودش انتخاب کرده بود.
اولین باری بود که من و او ، تنهایی به رستوران می رفتیم. هم سالن سنتی داشت ، هم سالن مدرن و ما سنتی را انتخاب کردیم .کفش هایم را پای تخت چوبی اش ، در آوردم و روی تخت نشستم . او هم همینطور اما مقابلم . نگاهم در سالن چرخید . چند تخت دور ما پر بود فقط ، که گفت :
_مِنو رو نگاه کن .
🍁🍂🍁🍂
#کــپـــی_حرام_است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین #اوهام
از نویسنده محبوب و مشهور
#مرضیه_یگانه
#پارت184
نگاهم روی منو بود که منو رو از زیر نگاهم کشید و درحالیکه تکیه میزد به پشتی تخت گفت :
_بیا این طرف باهم ببینیم .
_چرا من بیام ! تو بیا .
منو رو از جلوی چشماش پایین کشید و نگاهم کرد! یه ابرو بالا انداخت و چشم چپشرو برام تنگ کرد:
_میآی یا به زور بیارمت ؟
من کوتاه اومدم و سمتش رفتم .
سرم را سمت منو جلو کشیدم که دست راستش را بلند کرد و گذاشت روی شونهام .
همین عکسالعمل جزئی،حالم را متغیر کرد.
نگاهم تیز شد سمت اشاره انگشت سبابه اش :
_این چطوره ؟
باقالی پلو با ماهیچه ؟!
_نه ...
_این چی ؟!
_فسنجان؟!
فوری سر تکان دادم :
_آره خیلی وقته فسنجان نخوردم ..تو چی میخوری ؟
یه من کشیده گفت و بعد از مکثی؛
_یه سینی مخصوصش رو بر میدارم .
_خب همون بسمونه.
_نه حرف نزن من یه ذرهاش روهم بهت نمیدم .
سفارشها را پای صندوق داد و برگشت .
باز تکیه زد به پشتی تخت و دستش باز روی شانهام سوار شد و بعد از تفکری که باعث سکوت چند دقیقهاش شده بود،بیمقدمه گفت :
_تو بهش چی گفتی ؟
_به کی ؟!
_به عمه دیگه .
_چی بگم ..حوصلهی کش اومدن این بحثرو نداشتم .
با سرپنجههای دستش ،فشاری به شونهام داد.
_اگه کلهی پوکت یه جا درست کار کرده باشه همینجاست .
با حرص چرخیدم سمتش و یه ضربه با نوک انگشتم به پیشانیش زدم :
_درست حرف بزن توام..از عمه یه جور کنایه میشنوم از تو یه جور!
نگاهم کرد .از فاصلهای نزدیک و بعد با یه لبخند تمسخرآمیز جواب داد:
آخی الان ناراحت شدی کله پوک من !؟
حرصیتر از قبل گفتم :
_هومن.
_حرص نخور عشقم ...حرص نخور کله پوکم ...حرص نخور خر خون کلاس من .
دلخور رو برگرداندم :
_الان مثلا داری تعریف میکنی از من؟ میبینی باید لال بشم ؟
_ببین ایندفعه لال بشی ،یه وزنه میبندم به پات میاندازمت توی استخر .
_خب بگو میخوای خفه شم دیگه ...خب من که خودم لال میشم چرا میخوای خفهام کنی ؟
از تو بعید نیست این کارا...ولی من....چهل روز باهات حرف نزدم ،سر یه ترس ،یه احتمال،یه نگرانی ،سکوتمرو شکستم ...کاش وقتی کلبه آتیش گرفت ،صبر میکردم و سکوتمرو نمیشکستم تا حالا منو مسخره نمیکردی ...حیف که نتونستم .
خواستم با همان دلخوری خودم را کنار بکشم که نگذاشت ،منو بیشتر کشید سمت خودش و گفت :
_خیلی خوب لوس جان ...چیزی نگفتم بیجنبه .. شوخی کردم باهات !
با دلخوری نگاهش کردم و گفتم :
_کوفت بگیری عشقم ..خوبه منم اینحوری شوخی کنم ؟
خندید:
_بگو، آره ،بامزه میگی .
از حرصم باز گفتم :
_بمیری عشقم ،لباس مشکیتو بپوشم الهی...
یادبودت رو بزنم سر در هتل .
من میگفتم و او میخندید.
اصلا حرصی که نشد هیچ ،انگار از شنیدن توصیفات من کیف هم کرد!
اونقدر گفتم و او خندید که غذامون رسید و گفت :
_مراسم کفن و دفنمرو بذار بعد شام .
واقعا خندهدار بود.
تو روی خودش بهش ناسزا میگفتم ولی خم به ابرو نمیآورد!
انگار این من بودم که فقط حرص میخوردم!
با رسیدن غذاها مجبور به سکوت شدم .
سر سفره نشستم که سینی مخصوص که سفارش خودش بود رو کنار دستم گذاشت و گفت :
_ببین ..اونقدر بامزه از مرگم گفتی که انرژیت افتاد...بیا بخور انرژی بگیری که بعد شام ،مراسم کفن و دفنم رو هم بگی .
مونده بودم که شاید هومن درست ناسزاهام رو نفهمیده یا من یه طوری نگفتم که حرص بخوره ؟!
🍁🍂🍁🍂
#کــپـــی_حرام_است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
848.4K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بهشت مکان نیست،زمان است!
زمانی که اندیشههای مثبت
و میل به نیکی
و عشق ورزی در وجودمان است
و جهنم مکان نیست،زمان است!
زمانی که اندیشههای منفی
و کینه ورزی وجودمان را می آلاید.
خالق بهشت باشیم...
صبح بخیر
15.25M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
درخواست عجیب پدرازدخترش📲
#پیشنهاددانلود👌🏻
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
9.61M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
15.88M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌱مشکلی برات پیش اومد بگو
یابن الحسن...🤍❤️
#کلیپمهدوی
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
تلنگࢪانہ🖇
سیمخاردارِنفسمیدونیینیچی؟⛓
یعنی:
واردِهرکانالینشی!!📱
واردِهرگپینشی!!
واردِهرپیوینشی!!
واردِهربحثینشی!! ☝️🏻
اصلاهرفضاییکهازخدادورتکنه💔
آرهتویفضایمجازی
هممیتونیجلوینفستروبگیریرفیق🙃
#عاقلشیم
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝