رمان آنلاین #اوهام
از نویسنده محبوب و مشهور
#مرضیه_یگانه
#پارت197
دروغی گفتم بزرگ ولی این واکنش هومن بود که باعث شد این دروغ را ادامه دهم .
چرا نگرانم شد ؟ مرگ من همه چیز را به او میرساند. هتل ،حساب بانکی ...
پس دلیلی برای ناراحتی نبود جز عشق .
حساس شدم .آنقدر که دلم خواست مچش را بگیرم .فردای همان روز بیحالی را بهانه کردم و بعد از رفتن هومن به هتل فوری جواب چکاپ سادهی هرسالهام را برداشتم و رفتم آزمایشگاه ،با چند تا سئوال و جواب ساده متوجه شدم که کدام گزینهها باید کم یا زیاد باشند تا یک نفر مشکوک به سرطان به نظر بیاید .بعد با همان جواب آزمایش رفتم کافی نت .
پسرک جوانی پشت سیستم نشسته بود و سرش خلوت بود که گفتم :
_ سلام .
_ سلام .
_ ببخشید شما میتونید مثل همین آزمایشرو برام بزنید ولی اعدادشو عوض کنید ؟
چشمان متعجبش روی صورتم خشک شد .
_ چی ؟!
_ کار سختی به نظرم نمیآد، فقط ....
_ نه خانم من دنبال دردسر نمیگردم ....
_ دردسری نداره ...فقط این اعداد و ارقامو واسم عوض کنید ،پول خوبی بهتون میدم .
باز نگاهش سمت صورتم بالا اومد:
_ مثلا چقدر؟
_ پنجاه تومن .
_ ارزش نداره ،بخاطر اینکار میافتم زندون ...نه از خیرش گذشتم .
_ مگه میخوام چکار کنم که شما بیافتی زندان ،میخوام شوهرمو یه کم بترسونم ...سر و گوشش میجنبه ...همین .
مردد نگاهم کرد که فوری گفتم :
_ اصلا صدتومن پول میدم خوبه ؟
دست دراز کرد و پرسید :
_ اعدادش باید چند بشه ؟
_ جلوی هرکدوم نوشتم .
_ باشه .
_ کی حاضر میشه ؟
_ عجله داری ؟
_ یه کم .
_ چند دقیقه همینجا بشین تا بزنم .
نشستم روی صندلی پلاستیکی گوشهی کافی نت که گوشیم زنگ خورد، هومن بود ! فوری وصل کردم :
_ الو ...
_ کجایی تو ؟
_ چطور؟
_ چطور داره ؟ خونه نیستی .
_ آره خونه نیستم .
_ کجایی پس ؟
_ دارم می رم دکتر.
🍁🍂🍁🍂
#کــپـــی_حرام_است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین #اوهام
از نویسنده محبوب و مشهور
#مرضیه_یگانه
#پارت198
_ مگه دیشب بهت نگفتم میخوام باهات بیام .
_ تو به کارات برس ....اینجوری بهتره ...درضمن تابلو هم نکن مادر میفهمه .
_ نسیم کجایی الان؟
_ تو راهم .
_ وایستا میآم دنبالت .
فوری گفتم :
_ نه هومن ...
عصبی گفت :
_ اعصاب ندارم رو حرفم حرف بزنی ها ...میگم واستا بیام ...الان کجایی ؟
_ الان....
یه الان کشیده گفتم و بعد ادامه دادم :
_ تو خیابان اصلی نزدیک خونه.
_ تا بیست دقیقه دیگه میآم .
و قطع کرد. با دلواپسی پرسیدم :
_ آقا تا بیست دقیقه دیگه حاضر میشه ؟
_ آره ...کاری نداره .
راست میگفت ، یه ربع بعد حاضر بود.
مثل خود جواب آزمایش فقط امضا و مهر جواب آزمایش بود که بخاطر اسکن سیاه و سفید افتاده بود.اما فکر نمیکردم هومن توجهی کند ! جواب آزمایش دست کاری شده را گرفتم و رفتم سر خیابان اصلی که زنگ زد .
_ کجایی؟
_ کنار قنادی مینا .
_ دیدمت.
جلوی پایم ترمز زد که سوار ماشین شدم . نشستم روی صندلیم که گفت :
_ کدوم دکتر میخوای بری ؟
_ هنوز نمیدونم .
_ نمیدونی ؟!
_ هومن حالم بده....بازپرسی نکن .
_ خیلی خب ...الکی حرص نخور...میگم جواب آزمایشتو بده به من خودم میرم نشون یه دکتر خوب میدم ،تو هم میرسونم خونه که استراحت کنی، چطوره ؟
_ نه .
_ نه یعنی چی ؟
_ نه یعنی دست از سرم بردار ...یا میمیرم یا زنده میمونم تو واسه چی گیر منی ؟
با اخم نگاهم کرد:
_ نترس تو تا منو دق ندی نمیمیری .
🍁🍂🍁🍂
#کــپـــی_حرام_است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
هدایت شده از اطلاع رسانی گسترده حرفهای
🔥 #حراج_انواع_روتختی😍👌
🔥 #حراج_انواع_پرده 😍👌
🌟 #روتختی تکنفره و دونفره
🌟 #روفرشی_کشدار
🌟 #پست به سراسر ایران
🌟 #بهترین کیفیت
🌟 #بیشترین تنوع
🌟 #ارزانترین قیمت
🌟 #ارسال فوری
آیدی کانال روفرشی و روتختی
https://eitaa.com/joinchat/2021785618Cbdab9c2a72
هدایت شده از 🌱 حـــديثــــ عـــشـــق (رمان)
🙋🏻♀📣خانمها چادر مشکی #ضد_آب رسید😍
بزن روی شکل زیر و چادر #نانو و ضد آب بگیر با قیمت تولیدی😍👇👇
💠
🌺 🌺🌺
🌺 🌺 🌺
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌼
🌼🌼🌼🌼
🌼 🌺
🌺
🌺 🌺 🌺
🌺🌺🌺🌺🌺 🌺
💠
-𖧷-
یڪ روز مۍرسد کهـ شوم میھمـانِ تو
بر من بھشت مۍشود آن ڪنج صحن و بست
زحمت بهـ خادمـانِحریمت نمۍدهم؛ یڪ گوشھ مۍنشینم و چشمم بهـ گنبد است🌱!
#🌼
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
هدایت شده از 🌱 حـــديثــــ عـــشـــق (رمان)
اگر خجالت میکشی تو جمع حرف بزنی
اگر اعتماد به نفست پایینه😢
اگر دلت میخواد حرفای قشنگ بزنی و همه رو مجذوب خودت کنی
روزي ١٠ دقيقه فقط وقت بزار👇
https://eitaa.com/joinchat/4148756596C515af4fbdf
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تـــــوحریـمقلـبمـنۍ ...♥️'
تنهـاتـوسلـطانۍ ...
#شاهخراسـان🖤🕯
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤️روایتی عجیب...،
از یک شهید فرانسوی دفاع مقدس
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
امام میدونه:)🌱
#حواسمونبهتونهست...
#پیشنهاددانـلود📲
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
روایت فوق العاده از امیرالمومنین
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین #اوهام
از نویسنده محبوب و مشهور
#مرضیه_یگانه
#پارت199
از این حرفش دلم شکست .
سکوت کردم و سرم را برگرداندم سمت پنجره که پرسید :
_ برسونمت خونه ؟
با دلخوری گفتم :
_ هر طور صلاحه .
با خنده گفت :
_ اوه چه حرف گوش کن !...ببینمت .
توجهی نکردم .دست دراز کرد و سرم را سمت خودش چرخاند :
_ بازکن اخماتو ...چیزی نشده حالا ..خوب میشی .
_ آره خوب میشم ...اگه خوب میشم چرا از دیشب تا صبح یه پاکت سیگار رو دود کردی ؟
اخمش رو محکم کرد :
_ مگه تو بیدار بودی ؟
_ بله .
_ سرم درد میکرد.
_ دارم میمیرم میدونم .
یه اَه کشیده و عصبی چانهام را رها کرد.
باز سرم چرخید سمت پنجره که گوشهی خیابان نگه داشت و کلافه سرش را به اطراف چرخاند و گفت :
_ بریم خونه ..تو استراحت کن من ببینم یه دکتر خوب میتونم پیدا کنم .
_ هومن.
_ جان.
جانش ،خشکم زد ! خیره ی نگاه روشنش شدم که پرسید :
_ چی شد ؟
_ دارم میمیرم میدونم ..تو هیچ وقت با من اینجوری حرف نمیزدی ... یه بار... حتی یه بار هم به من نگفتی جان... ولی الان ...
_ اَه تو هم ... گیر دادی به چه چیزایی ... باشه میگم احمق جان ،حالا ببینها... یه بار احمقش رو نگفتم ، جانش شده علامت سوال ..حالا چی میخواستی بگی .
سرم را پایین انداختم و گفتم :
_ نمیخوام مادر بفهمه ...تابلو نکن.
_ من تابلو کردم ؟!
_ برو سرکارت ...من خودم دکتر خوب پیدا میکنم.
_ لازم نکرده ...دکتر خوب رو خودم پیدا میکنم . ..الان میرسونمت خونه ....
_ نه ...
_ نه ؟!
_ بریم بیرون ...دلم گرفته .
_ کجا بریم ؟
_ هر جا ...فرقی نمیکنه .
_ باشه ...بریم .
🍁🍂🍁🍂
#کــپـــی_حرام_است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین #اوهام
از نویسنده محبوب و مشهور
#مرضیه_یگانه
#پارت200
باورم نمیشد ! هومن مثل موم نرم شده بود.
لذت میبردم از نگرانی نهفته در چشمانش.
با هم به پارک ساعی رفتیم .
هوا عالی بود و زیر سایه درختهای بلند پارک نزدیک هومن نشستم . پارک خلوت بود.دستش را روی شانهام گذاشت .گرمای تبدار تنش باعث آرامشم بود که سرش را خم کرد جلوی صورتم :
_ خوبی ؟
_ آره .
_ خیلی ساکتی .
_ من خوبم ولی تو به نظرم خوب نیستی .
همراه با یک نفس بلند گفت :
_ نه منم خوبم ...میخوای با مادر چند روزی بریم مسافرت .... حال و هوای همهمون عوض میشه .
_ کجا بریم مثلا ؟
_ همدان،اردبیل ... یه جای خنک که توی تابستون میچسبه.
_ بریم همدان .
_ همین امروز میریم .چطوره ؟... هم حال و هوات عوض بشه هم من تحقیق کنم یه دکتر خوب برات پیدا کنم .
_ هومن.
باز گفت :
_ جان .
سرم چرخید سمتش و با لبخند نگاهش کردم و بیاختیار در نگاه روشن چشمانش گفتم :
_ دوستت دارم .
خشکش زد .چند ثانیهای فقط نگاهم کرد و همراه با یه لبخند، سرم را کشید سمت شانهاش و در حالیکه سرم رو روی شانه اش نگه میداشت گفت :
_ خیلی اذیتت کردم نسیم ...ببخشید .
حتی گوشهایم هم تعجب کردند !
قلبم چنان به ضربان افتاد که حس کردم الانه که از ضربان بیافتد و او ادامه داد :
_ ولی حق بده به من ...من یه آدم مغرورم ...نه واسه خاطر اینکه فکر کنی این غرور ذاتیه ... پشت این غرور کمبودهای زندگیم رو مخفی کردم .
آه بلندی کشید و بعد فشاری به شانهام داد و گفت :
_ شده میبرمت سوئد ...اونجا پیشرفت تکنولوژیش بیشتره ...شاید اونجا بشه زودتر به نتیجه رسید .
چشمانم را بستم و فقط و فقط به آرامشی که در آغوشش مرا احاطه کرده بود فکر کردم .
دوستش داشتم ... بخاطر همان غرور ، بخاطر همان نگرانیها، اصلا انگار از همان بچگی دوستش داشتم ، همان وقتی که بخاطر همبازی شدن با او چندین بار ، بلا سرم آمد !
🍁🍂🍁🍂
#کــپـــی_حرام_است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
روزگار مثل گرد باده...🌪
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
🖤⃟-🌿
پایانماموریت
بسیجۍ
#شهادت
است:)
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
برکت نان به خاطرحسـن است...🖤
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین #اوهام
از نویسنده محبوب و مشهور
#مرضیه_یگانه
#پارت201
چه سفری شد ! یکدفعه و یهویی...
به ظهر نرسیده راه افتادیم .
هومن باز صدای همان آهنگ زیبای قبلی را بلند کرده بود و اینبار بر خلاف قبل ، بلند بلند همراه خواننده میخواند :
" تو واسم مثل بارونی
تو واسم مثل رویایی
تو با اینهمه زیبایی
منو حالی که میدونی
با تو من آرومم
وقتی دستامو میگیری
وقتی حالمو میپرسی
حتی ازم سیری
حتی وقتی که دلگیری "
سرم سمت پنجره بود که دست دراز کرد و دستم را گرفت !
مثل برق گرفتهها سرم چرخید سمتش ... یه لبخند زد و دستم را گذاشت روی دندهی ماشین .
حس کردم خوشبختترین زن دنیام .
اونقدر که از ته دل آرزو کردم کاش جواب آزمایش واقعی بود !
چقدر هومنِ آن چند روز را دوست داشتم !
رفتارش با روزهای قبل صد درجه تغییر کرده بود.
حتی کنایه و طعنه هم دیگر توی کلامش دیده نمیشد و این رفتارش باعث شده بود تا بیشتر از قبل عاشقش شوم .
حتی صحبتهای سایه را از یاد بردم و فقط و فقط به همان سفر فکر میکردم سفری خاطرهانگیز و به یادماندنی .
نزدیکهای بعدازظهر بود که رسیدیم همدان.
من و مادر یه اتاق گرفتیم و هومن مجبور شد یه اتاق تک تخته بگیرد .
چمدانش را به اتاقش برد و برگشت اتاق ما .
اتاق زیبایی بود...تخت دونفرهای زیر پنجرهی رو به حیاط هتل داشت و یک میز و صندلی بود کنار دیوار بزرگ ورودی .
روی تخت نشسته بودم که مادر در حالیکه داشت چمدانش را باز میکرد گفت :
_ شب شما دو تا اینجا باشید ،من میرم اتاق هومن .
نه هومن حرفی زد و نه من ! که مادر یه حوله برداشت و گفت :
_ من میرم یه دوش بگیرم ...هومن جان با کتری برقی یه چایی درست کن .
مادر رفت که هومن هم کنارم لبهی تخت نشست و پرسید :
_ چطوری ؟
_ خوبم ..اینقدر نپرس ..مادر میفهمه.
هیس کشیدهای گفت و بعد شانهام را گرفت و همراه خودش انداخت روی تخت .
هردو رو به سوی هم دراز کشیدیم.
هومن درحالیکه با آن نگاه روشن چشمانش که داشت ضربان قلبم را بالا میبرد نگاهم میکرد، دست دراز کرد سمت موهام و با سرانگشتان دستش موهایم را نوازش کرد.
دلم داشت زیر گرمای سرانگشتان داغش آب میشد که گفت :
🍁🍂🍁🍂
#کــپـــی_حرام_است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین #اوهام
از نویسنده محبوب و مشهور
#مرضیه_یگانه
#پارت202
_ خوب این چند روزه استراحت کن و نیرو بگیر که برگشتیم قوی و سرحال بری سراغ درمان .
_ میگم ..من نمیخوام درمان بشم .
اخم کرد و دستش روی سرم خشک شد :
_ چرت نگو.
_ نمیخوام موهام بریزه ... نمیخوام زشت بشم ...بذار بدون درد زندگیمو کنم هومن.
عصبی شد و با حرص درحالیکه صدایش را پایین نگه میداشت تا مادر نشنود ،سرش را جلوی صورتم کشید و گفت :
_ نذار عصبی بشمها ..این چرت و پرتها چیه میگی .
دستم رو گذاشتم روی گونهی اصلاح شده اش و سرم را جلو کشیدم تا فاصلهای نماند و من بوسیدمش !
بوسهای که چند ثانیهای روی لبانش ماند !
سرم را عقب کشیدم و در نگاه چشمان روشنش خیره شدم :
_ دنبال درمانم نباش ....اگه تو.. فقط تو کنارم باشی برام بسه ...تو خودِ درمانی هومن .
حلقههای روشن چشمانش توی صورتم چرخ میخورد .
نفسش را محبوس سینهاش کرده بود که نمیدانستم بفهمم دردش چیست !
سرم را محکم سمت شانهاش کشید و مرا محکم در آغوشش .
انگار تمام خوشبختی دنیا ،مرا در آغوش کشیده بود !
_ فعلا فقط از سفر لذت ببر ..برگشتیم با هم صحبت می کنیم ...دیگه هم از این حرفا نزن که سفرمون رو زهرمارمون کنی .
_ چرا زهرمار ؟مگه قراره بمیرم؟
اَه بلندی کشید و آهسته و با حرص جواب داد:
_ جان عزیزت ول کن تو هم گیر دادی به این کلمهی مرگ و میر.
توی آغوشش بودم که زمزمه کردم :
_ عزیزم توئی
شنید یا نشنید نمیدانم که در حمام باز شد و یکدفعه من و او ، به سرعت از هم فاصله گرفتیم .
🍁🍂🍁🍂
#کــپـــی_حرام_است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
#بیو #خداجانم
الهیهَبلیکمالَالانقطاعالیک... ((:
خدایایهکاریکنتا
ازهمهچیبگذرمبهخاطرتو...♥️
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
「💌」
منسلاحیدارمکهباشنیدناسمش..
جانتبهلرزهمیوفته..
چادرم🌼
「🔗」 #چـادرانھ
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
💙!“•••#بیـوگرافی
•
گلنرگسنڪندمِھرزمـٰابردار؎
داغدیداررختبردلمـٰانبگذار؎...シ!
.
⇜ #منتظرانھ
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین #اوهام
از نویسنده محبوب و مشهور
#مرضیه_یگانه
#پارت203
شب اول که همهی ما خستهی راه بودیم .
مادر اتاقش را به من و هومن داد و برای خواب به اتاق هومن رفت .
من خسته بودم و خوابم میآمد ولی انگار هومن اصلا !
لبهی پنجره ایستاده بود و سیگار میکشید .
هر کاری کردم خوابم نبرد !
نشستم روی تخت و نگاهش کردم .
نگاهش با من همراه شد :
_ بوی سیگارم اذیتت میکنه ؟
_ نه ..چرا نمیخوابی ؟!
_ نمیدونم ،خوابم نمیآد.
_ خستهای ،رانندگی کردی ،باید بخوابی .
سرش رو بالا گرفت و دود سیگارش را به سمت سقف داد :
_ فکرم مشغوله.
با لبخند پرسیدم :
_ مشغول من ؟
تلخندی زد و دست دراز کرد ،لپم را کشید :
_ بخواب شیطون ..
خواست دستش را پس بکشد که گرفتم و با کمکش برخاستم .
او ایستاده کنار تخت و من روی دوزانو بلند شدم روی تخت تا هم قدش شوم .
مقابلش ایستادم و با لبخند به صورتش خیره شدم ...چرا ...چرا عاشقش شدم !؟حتم داشتم جواب این سوال خیلی تفصیل داشت .
که یکیش همان چهرهی پر جذبهای بود که داشت .
مردانه و پرجذبه و در عین حال پشت این جذبه ،مهربانیش مخفی شده بود ! دو کف دستم را دو طرف صورتش گذاشتم و با شوقی که باید کور میشد تا دستم را نخواند پرسیدم :
_ نگران منی ؟
_ نه بابا...نگران تو چرا ؟!
_ پس واسه چی خوابت نمیبره !
سیگارش را بهانه کرد تا از دستم فرار کند .
سیگارش را خاموش کرد و درون سطل آشغال انداخت .
و همان کنار سطل آشغال ایستاد و گفت :
_ بگیر بخواب ،من میخوام برم قدم بزنم .
_ منم بیام ؟
عصبی شد :
_ بگیر بخواب بچه ...دو دقیقه نمیتونیم تنها باشیم ؟
دلخور دراز کشیدم روی تخت که گفت :
_ خیلی خب بابا ...بیا .
فوری از تخت پایین پریدم که گفت :
_ خب حالا یواش چه خبرته !
پیاده روی خوبی بود گرچه بیشتر در سکوت گذشت .
اما همین که دستم را گرفته بود، برایم کافی بود.
هومنی که هیچ وقت تا آنشب کنار من اینگونه قدم نزده بود !
🍁🍂🍁🍂
#کــپـــی_حرام_است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین #اوهام
از نویسنده محبوب و مشهور
#مرضیه_یگانه
#پارت204
سکوت محض بود و فقط گهگاهی با فشار پنجههایش به سرانگشتانم مرا ذوقزده میکرد.
اما یه اضطرابی تمام این لذتها را برایم زهرمار میکرد.
اگر میفهمید که دروغ گفتهام ؟
نمیخواستم این حال خوبش را از دست بدهم .
این محبتی که حالا هیچ مانعی برای ابرازش نبود.
قدم زدیم و قدم زدیم تا بالاخره خسته شدم و سکوتمان را شکستم که برگردیم .
بی هیچ حرفی قبول کرد.
خسته بودم و بعد از پیادهروی شبانه خوابیدم تا صبح که صدای در اتاق بلند شد و هردوی ما را بیدار کرد :
_ نسیم .. هومن..ساعت 10 شده ،صبحانه هتل تموم شد... چرا بلند نمیشید شما !؟
از تخت پایین پریدم و رفتم سمت در، در را باز کردم و با خمیازه گفتم :
_ سلام .
_ سلام ...ظهر شد چرا اینقدر میخوابید.
_ دیشب دیر خوابیدیم .
مادر وارد اتاق شد و بلندگفت :
_ هومن بلند شو ببینم ...تحقیق کردم یه رودخونهی خیلی قشنگ همین اطراف همدانه جای قشنگیه میخوام امروز بریم اونجا .
هومن کلافه نشست روی تخت و چنگی به موهای پریشانش زد که گفتم :
_ شما برید رستوران هتل تا ماهم بیاییم لااقل یه میز واسه ما نگه دارید .
_ باشه...پس من رفتم .
مادر رفت که به هومن خیره شدم .کسل بود !
پیادهروی شبانه و رانندگی و دروغی که من گفته بودم ،همه انگار روی سرش خراب شده بود.
ازجا برخاست و بیمقدمه گفت :
_ دیشب به چند تا از دوستام پیام دادم ،
چندتا دکترخوب پیدا کردم ...برسیم تهران میریم سراغشون .
رنگ از رخم پرید .پایان خوشیام فرا رسیده بود :
_ هومن....من نمیخوام ...
حتی نگفته جملهام راخواند و بیهوا فریاد کشید :
_ یه کلام حرف زدی ،نزدیها...دیشب تا صبح بیدار بودم ،امروز یه سگ هارم...
همین دو روز مسافرتم زهرمار تو و خودم و مامان نکنم ،کلاتو باید بندازی هوا .
دستی به صورتم کشیدم و با استرس زیر لب گفتم :
_ چه غلطی کردم خدا !
🍁🍂🍁🍂
#کــپـــی_حرام_است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
#تلنگࢪانہ⚠️
.مسڪینۍدیدمباڪفشپاره
شڪࢪخدامۍڪرد! 🤲🏻
گفتم: "ڪفش پاره" ڪہدیگࢪ
شڪࢪڪردن ندارد!
گفت:
یڪۍشڪࢪمۍڪࢪددیدم
ڪہپانداشت..!🙃🌸
#اندڪےتفڪر
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝