• #تلنگر🌼!'
-𖧷-
ولـۍ همَمـون یھـ مـوقـع هایۍ ڪـھـ
غرقِ لایڪ و چنل و فالوورهامون
میشیم، نیاز داریم یکے بلند بهمون
بگھ :
غرقِ دنیا شدھ را جامِ شهادت ندهند!
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
☘حرف جالب مسیحیِ مسلمانشده
در مورد امام زمان عَجَّلَ اللهُ تعالی فَرَجَهُ الشریف
ٵݪݪہم عجݪ ݪۅݪێڪ ٵݪفࢪج♥️
#آیت_الله_مجتهدی
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین #اوهام
از نویسنده محبوب و مشهور
#مرضیه_یگانه
#پارت221
مادرسکوت کرد...نشست روی مبل و گفت :
_باشه ...اصراری نیست ...
اگر هر دوتون موافق هستید ،تمومش کنید ...نسیم خواستگار داره.
هومن خودشو به جلو کشید :
_آخه کدوم خری میآد خواستگاری این؟!
مادر عصبی نگاهش کرد:
_درست حرف بزن ...اومده ...همون آقا میلاد ...گفتم نامزد داره ولی دست بردار نیست !
هومن از جا برخاست و فریاد زد :
_میذاشتید سال دیگه میگفتید !
_بشین الکی داد و قال نکن...تو که نمیخواهیش پس چه فرقی میکنه برات که میگفتم یا نه !
هومن حرصی سرش را سمتم چرخاند و محکم با پایش به ساق برهنهی پایم زد:
_تو باهاش حرف زدی .
با دلخوری سکوت را اختیار کردم که فریاد زد :
_با توام ؟
_هنوز نه ....
_هنوز نه ...! باشه ...باشه....من میدونم و تو و اون چلغوز ! صبر کن .
و با چند قدم تند رفت سمت پلهها که مادر گفت :
_بیخودی غیرتی نشو...آدم واسه کسی غیرتی میشه که یه نسبتی باهاش داشته باشه ، تو که میگی تموم بشه واسه چی داری حرص میخوری .
صدای کوبیده شدن در اتاق هومن پایان صحبت ما شد که مادر آهسته خندید و رو به من گفت :
_ببین چه مغروریه!...
بعد چشمکی زد و ادامه داد:
_ولی دلش پیش توئهها.
آهی کشیدم و زیرلب گفتم :
_فکر نکنم .
حالا دیگه مادر هم با هومن لج کرده بود.
هومن تا سر شام از اتاقش بیرون نیامد.
سر شام من و مادر سفره را چیدیم که مادر گفت:
_برو صداش کن .
_من!
_آره دیگه ..برو...
بعد دستی به موهایم کشید و گفت :
_چقدر هم ماه شدی امشب !
با تعریف مادر شیر شدم .
رفتم سمت اتاقش در زدم و درو باز کردم .
دراز کشیده بود روی تخت و زانو چپش را خم کرده بود و پای راستش را روی آن انداخته بود.
سیگاری هم بین انگشتان دستش بود که گفت :
🍁🍂🍁🍂
#کــپـــی_حرام_است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین #اوهام
از نویسنده محبوب و مشهور
#مرضیه_یگانه
#پارت222
_اگه کامل دیدتو زدی ،حرفتو بزن.
_شام حاضره.
سرش را بالا گرفت و دود سیگارش را سمت سقف فوت کرد:
_خیلی روی اعصابمی نسیم ...این روزا مواظب خودت باش تا یه بلایی سرت نیاوردم .
_من روی اعصابتم !؟واقعا ؟! جالبه !
وارد اتاقش شدم و در را پشت سرم بستم :
_میدونی چیه .. تو خیلی روی اعصابمی .. تو عاشق شدی.. من اینو مطمئنم .. اما انکار میکنی واسه اون هتل کوفتی که چشمترو کور کرده.
فوری با یه حرکت نشست روی تخت و چهار زانو زد :
_تو چی احمق جان ...تو که زودتر از من باختی چرا حساب بانکیتو به من ندادی ؟! تازه رفتی حیف و میلش هم کردی ... هیوندا ورنا خریدی که چی بشه ؟! بزنی تو در و دیوار داغونش کنی ؟
_آره اصلا دوست دارم داغونش کنم .
ازجا برخاست و سمتم اومد .
چسبیدم به دیوار که عمدا اونقدر بهم نزدیک شد که هیچ فاصلهای بینمان نماند، بعد سر خم کرد پایین و گفت :
_حساب بانکیتو من بُردم ...اینو بفهم .
_نه...نمیفهمم...واسه رام کردن تو گفتم دوستت دارم... مگه من خر باشم که عاشق یه آدم آهنی بشم !
گوشهی لبش بالا رفت :
_خر که هستی چون عاشق شدی ...میدونم .
_از کجا؟!
چشمانم را قفل چشمانش کردم که سر خم کرد و لبانم را محکم بوسید.
نقطه ضعفم را می دانست...سر بلند کرد و گفت :
_از همینجا .
متعجب نگاهش میکردم که با یه لبخند کشدار گفت :
_با یه بوسه نفست تند میشه، با یه بوسه ضربان قلبت بالا میره ، با یه بوسه سرخ میشی ...عاشق شدی بدبخت چرا حاشا میکنی ؟ من بُردم ..حساب بانکیتو میخوام .
🍁🍂🍁🍂
#کــپـــی_حرام_است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
•
•
لڪنھـم لایبیعـون
صوتڪ فےالصیدلیـات ..
ولے صداے تو رو
تو داروخونہها نمےفروشـن🙂♥️
#عربے_طور
•
•
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
اَلمُؤمِنُ بَشرُهُ فے وَجِهِہِ
وَحُزنُہُ فے قَلبِہِ
شادےِ مومن در رُخسارِ او
و اندوهش در دل است..🦋
#مولاعلے*؏*
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین #اوهام
از نویسنده محبوب و مشهور
#مرضیه_یگانه
پارت 223
نفسم را همراه بغض نشسته درون گلو فرو خوردم و کف دستم را روی سینهاش گذاشتم .
لبخند زدم به تلخی زهر، درحالیکه گرمای سینهاش داشت درکف دستم نفوذ میکرد و از این حرکت من متعجب شده بود، گفتم :
_تو هم ضربان قلبت بالا رفته ...چرا ؟!
دندانهایش را محکم به هم سابید که اینبار من خودم را تا صورتش بالا کشیدم .
روی پنجههای پاهایم ایستادم. دو دستم را دور گردنش انداختم و اینبار من لبانش را شکار کردم .
با همهی انکاری که در حرفهایش داشت اما در بوسه همراهی میکرد.
سرم را که بلند کردم ،با لبخند گفتم :
_تو هم باختی هومن جان .نفست تند شده ...صورتت قرمزه .
بعد ، دوباره کف دستم رو روی سینهاش گذاشتم و گفتم :
_ضربان قلبتم همینطور...انکار نکن .
پوزخند زد نگاهش را از چشمانم برنداشت که گفتم :
_من حساب بانکیمو بهت میدم ...اما با یه شرط .
_چه شرطی ؟!
_جدایی.
چشم چپش را تنگ کرد و همراه پوزخندی طعنهدار گفت :
_من هر دوی شمارو باهم میخوام .
در میان ضربان قلبی که تند شده بود و به زحمت کنترلش میکردم گفتم :
_تو همین الان پیش مادر گفتی که منو نمیخوای ، گفتی زور بوده ، اجبار بوده ، اصرار بوده ... ! من هم اصلا دلم نمیخواد که یه عمر با اصرار ، تورو پیش خودم نگه دارم درحالیکه کسایی هستند که با میل و علاقه حاضرند تا آخر عمر کنارم باشند .
_منظورت همون میلاد چلغوزه؟
_شایدم بهنام .
اخمی کرد و عصبی دستش رو گذاشت روی گلوم و فشار داد:
_به قرآن بفهمم بهنام با تو حرف زده.... دیوونه ، اون تورو واسه صیغه میخواد اگه با بهنام حرف بزنی ، سرتو میبرم میذارم روی سینهات ...فهمیدی ؟
ذوق کردم :
_چرا؟! تو که به حساب بانکیت رسیدی !
تازه اگه صیغه بَده چرا خودت میخواستی با سایه صیغه کنی ؟!
با حرص از بین دندانهای قفل شدهاش گفت :
_گفتم که شما دوتا رو باهم میخوام .
_کدوم دوتا ...من و سایه یا من و حساب بانکیم ؟! من ...من حساب بانکیمو نمیخوام ...! من عشق میخوام، من محبت میخوام، من همسری میخوام که دوستم داشته باشه، میخوام نگرانم باشه ...دلواپسم باشه .
عصبی فریاد زد:
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین #اوهام
از نویسنده محبوب و مشهور
#مرضیه_یگانه
پارت 224
_نبودم ؟! توی سه روز با اعصاب و روانم بازی کردی ...حقش بود بزنم توی گوشت تا حالت جا بیاد ولی نزدم چون توی احمق دیوونه ،توی بچهی لوس ...زندهای و سلامتی ...این اولین باری بود که خداروشکر کردم ...میفهمی .
با ذوق به لبخندم اجازهی ظهور دادم :
_هومن بگو دوستم داری بگو .
مردد شد ! از نگاهم فرار میکرد که چند ضربه به در خورد:
_نسیم ...هومن...شام سرد شد .
هومن بلند جواب داد:
_شما شام بخورید ما داریم حرف میزنیم .
مادر حرفی نزد و رفت .
هومن مکثی کرد تا صدای پاهای مادر قطع شود و بعد همراه با نفس بلندی باز اسیر چشمانم شد.
نفسهایش بیش از قبل تند شده بود و من داشتم تحلیل میکردم که این واکنشها از عصبانیت است یا حرص یا عشق !
چند ثانیهای با سکوت مکث کرد و بعد کف دستش را روی دیوار پشت سرم گذاشت و صورتش را مقابل صورت من ، که بالا گرفته بودم سمت او، خم کرد.
_آخه من چرا باید عاشق تو بشم ..چرا؟!
لبخندم لو رفت و اشکانم جاری شد و زمزمهای ریز ، زیر لبم نشست :
_چون ..ما از بچگی باهم عقد شدیم ...هر عقدی یه عُلقهای میآره چه بخوای یا نه ..تو ...دوستم داری هومن ...مگه نه ؟
چشمانش را لحظهای بست و سرش را پایین انداخت و آهسته گفت :
_آره... که چی حالا ؟
با شوق فریاد زدم و دیگر حال خودم را نفهمیدم .
دستانم را دور گردنش حلقه زدم و لبانش را غرق بوسه کردم، بوسههای اول فقط از سوی من بود و بوسههای بعد مشترک .
🍁🍂🍁🍂🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
🌺🌸🌼🌺🌸🌼🌺🌸🌼🌺🌸🌼
زندگی آنقدر ارزش دارد که به خاطر آن از همه هستی خود مایه بگذاریم تا قصری باشکوه از مهربانی ،محبت ،عشق و دوستی بنا کنیم و زندگی آنقدر بی ارزش است که نباید به خاطر آن دلی را بیازاریم و برای رسیدن به قله های فانی دنیا دست به هر کاری بزنیم …
🌹تقدیم بہ قلب مِهربانتان🌹
🌷آدیــنــهتــون گــلـبــارون🌷
پرسید زمن رفیق با تجربهای
اے بَرلبِ تو زِ دوست هر زمزمہاے
محبوبِتو کیست ؟ بےتأمل گفتم :
سِیِد عَلـیِ حُسِینےِ خامنہاے💙✌️🏻
#مقام_معظم_رهبرے
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
و هر ڪسے را دوست دارید
گاه و بے گاه بہ او یاد آورے ڪنید🍃😌
(امـام باقـر؏)
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝