eitaa logo
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
8.3هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
30 فایل
رمان #مستِ_مهتاب #خانم_یگانه 💙کانالداران عزیز ✅کپی مطالب فـــقــــط با فوروارد مستقیم😊 🎀 #تبلیغ کانالهای شما👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور پارت262 _ ولی من عاشقتم هومن ... خیلی دوستت دارم .... خواست چیزی بگوید که لبانم مهلت نداد و مهر سکوت را به لبانش زد .دستانش دور کمرم حلقه شد و مرا محکم به سینه اش فشرد . آغوشش باز مستم کرد. خام و رام . عقل را از سرم پراند . او وعده می داد و من باور می کردم . من اعتراف می کردم و او انکار و با همه ی اینها ، دوستش داشتم . چرا ؟ نه تنها دوستش داشتم بلکه هر روز بیشتر از دیروز عاشقش می شدم . این روحیه ی سرکش و غیر قابل نفوذش بود که مرا محو خودش کرده بود وگرنه هومن محبت خاصی به من نداشت که نمک گیرش شوم . سر قولش ماند. همان یکبار . چند روزی دنبال محضر رفت و آخر سر با یکی از محضرها صحبت کرد و چطوری راضیشان کرد ، نمیدانم که فقط در شناسنامه ی من ثبت شود و در دفتر خانه . اما قطعا پول خوبی در کار بود و اینطوری بود که صدای عقد من و هومن در فامیل پیچید .کارت های دعوت پخش شد و مادر به همه زنگ زد . عمه مهتاب که در کمال پرروئی گفت : _ سال منوچهر نشده چقدر شما عجله دارید ! خودش را فراموش کرده بود انگار ، عمه پری فقط گفت : _ چه عجب ! ولی خانم و آقاجان از ته دل خوشحال شدند و البته مادر که صادقانه ذوق زده شد . و مادر کلی تدارک برای همان عقد ساده دید .از نهار و پذیرائی گرفته تا حتی لباس من و عکس های آتلیه . یه عقدساده ی محضری و اینهمه تشریفات ! شاید مادر هم می دانست که مراسم ازدواجی در کار نیست که عقد را اینگونه پر از تشریفات گرفت . 🍁🍂🍁🍂 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎ ‎ ‌‎‎ ╚══🌸🕊═════════╝
.رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور پارت263 نگاهم به کت و شلوار سفیدم بود که همراه مادر با وسواس خاصی انتخاب کرده بودم و دسته گلی از گل های سرخ که میون دستم احاطه شده بود .خانم جان بلند گفت : - مینا ...پس چی شد این شاه داماد. مادر نگاهی به ساعت دیواری انداخت و گفت : - رفته آرایشگاه میآد ... عروس آرایشگاه نرفته ، این داماد ما زیادی به خودش مینازه ، رفته آرایشگاه ! آقاجان حرف دل من را زد : _ اصلا این هومن توجیح شده که امروز عقده ؟ - وا آقاجون ...خودش گفته که می خواد عقد کنه . مادر این را گفت و همزمان صدای زنگ در ، باعث پایان احتمالات شد . - بفرمایید شاه داماده ...بریم آقا جون بریم که دیر شده . مادر کفش های پاشنه دار سفیدم رو جلوی رویم گذاشت و درحالیکه قربان صدقه ام می رفت گفت : _ قربونت برم عزیزم خوشبخت بشی . کفش هایم را پا زدم و براه افتادم .همه براه افتادیم .هومن ماشین مرا پر از بادکنک کرده بود و با آن کت و شلوار مشکی اش و آن موهای سشوار کرده و عطری که انگار از همیشه خوشتر بود ، داشت ضربان قلبم را می ربود . مادر با آقا جان و خانم جان سوار پاترول شدند و من و هومن با ورنا راهی محضر شدیم . یه دلشوره بی منطق توی دلم بود که دستانم را به لرزش رسانده بود.آنقدر که با سر انگشتانی که می لرزید دست هومن را گرفتم و گفتم : _ من خیلی می ترسم . متعجب نگاهم کرد : _ یعنی هیچ کدوم از کارات به آدمیزاد نمی مونه ...الان دیگه واسه چی ؟ - نمی دونم . 🍁🍂🍁🍂 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎ ‎ ‌‎‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور پارت264 - بهش فکر نکن ...همین مونده جلوی چشم عمه مهتاب و پری که می خوان از حسودی بترکن ، بیافتی وسط سفره ی عقد . - به چی فکر نکنم ؟! من فقط دلشوره دارم . - اَه...دیگه واسه چی . - نمی دونم . - از بس خلی تو... شاید حق با هومن بود ولی دلشوره ی من بی دلیل نبود. پای سفره ی عقد نشستم و با آمدن مهمان ها ، مراسم آغاز شد . دلم یه دلشوره داشت و دستانم یه لرزش . هومن اما خونسرد بود. نگاه عمه مهتاب و عمه پری هم که انگار رهایم نمی کرد. یه مراسم خودمانی بود و حتی بهنام و سیما ، سارا و سوسن هم نبودند.آقا آصف و آقا رضا هم آنقدر ساکت بودند و بی حرف که حتی آقاجان هم کلافه می شد . و مادر که مدام اشک چشمانش را پاک می کرد و منتظر شنیدن بله ی من بود که وقتی شنید به اشکانش اجازه داد تا بی دغدغه ی عقد و مراسم و شگون و این حرف ها ببارد. و جای یک نفر که خالی خالی بود. پدر ... عزیز دل من ، که نبود ولی انگار صدایش در گوشم مدام می پیچید : " مبارکه نسیم جان . " خطبه ی عقد که تمام شد .هومن رو به مادر گفت : _ شما برید رستوران ما میآییم ...برید که دیر شد . - زشته آخه. - نه زشت نیست ...شما برید ما هم میآیم. مادر و مهمانان رفتند که هومن محضر دار را صدا زد و چند تراول صد تومانی به محضردار داد . منتظر بودم تا دفتر بزرگ دفترخانه را تند و تند امضا کنم که محضردار گفت : _ تشریف بیارید اتاق من. 🍁🍂🍁🍂 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎ ‎ ‌‎‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌼به اين فكر نكنيد كه ☘چه روزهايى را 🌼از دست داديد ☘به اين بیندیشید كه 🌼چه روزهايى را ☘نبايد از دست دهید 🌼بریم صبحانه تو دل طبیعت😍
وزنان‌ِپاک‌برای‌مردان‌ِپاک‌مردان‌‌ِپاک‌برای‌زنان‌ِ پاک اند. [نور آیھ۲۶] | 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یـک ساعت =هزارسال 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور پارت265 شناسنامه های ما را گرفت و مشخصات ما را در کاغذی ثبت کرد. بالاي برگه عکس من و هومن خورده بود که آنرا درون پاکتی گذاشت و گفت : _ مبارکه ان شاالله. دست دراز کردم و قبل از آنکه هومن پاکت را بگیرد ، پاکت را گرفتم .هومن بازویم را محکم گرفت و چرخید سمت در : _ دیر شده الان وقت نداریم . بی توجه به حرفش ، برگه را باز کردم وخواندم . عقدنامه ی موقت ! همان تیتر جنجالی بالای برگه ، پاهایم را چنان سست کرد که روی پله های اول محضر ایستادم و گفتم : _ هومن ! این چیه ؟! - عقدنامه دیگه. - موقت یعنی چی ؟! مگه...عقد دائم ... نیست ؟! - ول کن تو هم ، چه فرقی می کنه واسه تو... وا رفتم . پاهایم شل شد که بازویم را محکم کشید بالا و گفت : _ نسیم . اما حریف تن لمس شده ی من نشد . افتادم روی پله های محضرخانه و با قلبی که یا نمی زد یا درست نمی زد گفتم : _تو ...تو بازم ...دروغ گفتی . یه پله پایین آمد و رو به رویم ایستاد : _دیوونه چه فرقی می کنه واسه تو...همه دیدن که عقد کردیم دیگه ...کسیکه نمیآد شناسنامه هامون رو ببینه . چشمام توی چشمای هومن خشک شد : - چطور تونستی ؟ تو گفتی محضردار رو راضی می کنی که فقط توی شناسنامه ی خودت ثبت نکنه . - آخه خنگ خدا ، کدوم محضرداری همچین کاری می کنه ..امکان نداره ...تنها راهش این بود که عقد موقت بخونیم ... نترس ، 99 ساله است ...طلاقت نمیدم حالا حالا ها. 🍁🍂🍁🍂 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎ ‎ ‌‎‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور پارت266 چشمانم را محکم بستم و به اشک داغ و سمجی که می خواست زیر چشمانم را سیاه کند ، اجازه ی خروج دادم .عصبي توی صورتم گفت : _ بس کن تو رو خدا ...داری باز اون روی منو ... چشم باز کردم و با حرص فریاد زدم : _ من چقدر احمقم که تو رو باور کردم ... فوری از جا برخاستم و در مقابل صدا زدن هایش از محضر بیرون آمدم .دنبالم آمد. کجا می رفتم ؟ همه در رستوران منتظرمان بودند و عروس با چشمانی اشکی و سیاه شده داشت برای عقدی که با دروغ بسته شده بود ، زار میزد . مجبور بودم برای حفظ آبروی خودم ، با لبخند به رستوران بروم. به زور اشک هایم را پاک کردم و در مقابل غر زدن های هومن سکوت کردم . با یه لبخند نمایشی به بازویش چنگ زدم تا مقابل نگاه عمه مهتاب و عمه پری ، بهانه ای برای کنایه ندهم . هومن اما آنقدر پررو بود که وقتی بازویش را گرفتم زیر گوشم گفت : _آفرین دختر خوب ...آبروداری کن به نفعته ... واسه اینکه پشت سرت حرف و حدیث نباشه. باحرص و لبخندی اجباری زمزمه کردم : _ برسیم خونه موهاتو می کنم هومن . - اشکال نداره عشقم ... مو میکارم ... تو بکن . و باز لبخند زد که ناخن های بلندم را عمدا در بازویش فرو کردم که آخ ریزی گفت و عصبی تهدید کرد : _ وحشی ...چه خبرته ... شوهر ندیده ! - می کشمت صبر کن . نشستیم پشت میزی خصوصی و در میان لبخند زدن هایی نمایشی برای هم شاخ و شونه کشیدیم . و این شد مراسم عقد ما ! ولی کاری که نباید می شد ، شد .هومن از زیر بار عقد دایم ، شانه خالی کرده بود و من هنوز شناسنامه ام سفید بود و عقدی موقت اما 99 ساله خوانده شده . نمی دانم بایستی خوشحال می بودم یا نه . برای عقدی که دیگران فکر می کردند دایم است و در واقع موقت بود. برای شناسنامه ای که دیگران فکر می کردند پر شده و در واقع نشده بود. 🍁🍂🍁🍂 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎ ‎ ‌‎‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌼به اين فكر نكنيد كه ☘چه روزهايى را 🌼از دست داديد ☘به اين بیندیشید كه 🌼چه روزهايى را ☘نبايد از دست دهید 🌼بریم صبحانه تو دل طبیعت😍
‌هیـچ‌وقت توزندگی‌تون‌هیـچ‌چیزیتون‌رو با‌بقیـه‌مقایسـه‌نکنیـد🚫 چه‌وضـع‌زندگی‌تون چه‌شغل‌یا‌تحصیلاتتون چه‌حتی‌همسـر‌یا‌فرزندتون اولین‌قیـاس‌کننـده‌ی‌دنیا شیـطان‌بود! آتش‌راباخاک‌مقایسـه‌کرد!-'🌱 《•●•●•••🍂♥️🍂•••●•●•》 🍂🌸 } 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
هدایت شده از به شرط عاشقی با شهدا
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور پارت267 قهر کردم . این کمترین حقی بود که داشتم .حق برای دلخور شدن . مادر اما از قهرم متعجب شد ولی هومن نه .صبح روز اول دانشگاه بود و من هنوز قهر کرده با هومن . که مادر گفت : _خوبیت نداره زن و شوهر با هم قهر کنن... چتونه شما دو تا...الان که عقد کردید واسه چی با هم قهر کردید آخه ؟! هومن لقمه ی کوچکی به دهان گذاشت وگفت : _کی قهره ؟! من که قهر نیستم. برای چی به من می گید این حرفا رو به اون خانومی بگید که رو به روی شوهرش نشسته ، حلقه ی ازدواج دستش کرده ، بعد با شوهرش قهره ! مادر گفت : _نسیم جان چرا با هومن قهر کردی ؟ نگاهم به جای مادر، سمت چشمان هومن بالا آمد و با نگاهم ازش پرسیدم : - بگم ؟ خوب معنای نگاهم را فهمید و سرش را برگرداند و من سکوت کردم و مادر گفت : _ بسه دیگه آشتی کنید با روی خوش برید دانشگاه ...هومن بلند شو ...اول تو. - چی اول من ؟! - نسیم رو ببوس . - چی ؟! چنان بلند گفت ؛ چی ؟! ، انگار قرار بود خانه به نامم کند ! مادر عصبی شد : _ بلند شو حرف نزن ...معلوم نیست باز چه کار کردی که نسیم باهات حرف نمیزنه . ای بابایی گفت و برخاست .سر خم کرد کنار صورتم و نجوا کرد : _خیلی پررویی واقعا ... عقد خواستی که گرفتم دیگه ...دردت چیه حالا ؟ توجهی به حرف هایش نکردم که مادر باز گفت : _ ببوسش گفتم . بوسه ای سرد به گونه ام زد که مادر با لحن ملایم تری ادامه داد : _نسیم جان حالا نوبت شما عزیزم ...بلند شو دخترم . 🍁🍂🍁🍂 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎ ‎ ‌‎‎ ╚══🌸🕊═════════╝
- 🌼 - در كـالبد مُردھ دَمَد جـٰان، چو مسيحـٰا آن لب کہ زمين بوسۍ درگاھِ رضـٰا كرد !(: امام‌رضـٰا‌ی‌دلـم💛^^! 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
هدایت شده از به شرط عاشقی با شهدا
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور پارت268 از جا برخاستم . هومن در کمال پررویی سرش را سمت صورتم کج کرده بود و منتظر بوسه ام بود که سرم را تا نزدیک صورتش بردم اما بوسه را ، به جای صورتش ، در هوا رها کردم و فوری گفتم : _ دیرم شد . و دویدم سمت پله ها. حرصش گرفت ولی چیزی نگفت . آماده بودم برای رفتن به دانشگاه ، از پله ها پایین آمدم که هومن سوئیچ ماشینم را برداشت و عمدا در هوا تکانی داد تا صدایش را بشنوم و گفت : _خب بریم . و بعد نیم نگاهش را به من انداخت و پیروزمندانه چشمکی زد . کفرم بالا آمد از دست اینهمه پررویی اش .اما باز هم سکوت کردم . در طول مسیر هیچ حرفی زده نشد . سر کلاس بعد از ورود هومن ، همه ی بچه ها شیرین زبانی کردند : _ سلام استاد ...دلمون واستون تنگ شده بود ... چقدر بد صحیح کردید برگه های ترم قبل رو ...استاد چه خبرا ...استاد حلقه دستتونه ؟خبری شده ؟ کمر صاف کرد مقابل بچه ها. نگاه همه به او بود و نگاه بی تفاوت من به دفترم که گفت : - نه ...خبری نیست محض اینکه از دست فضولایی مثل شما در امان باشم ، حلقه دست کردم . همه خندیدند جز من. فریبا زیر گوشم وز وز کرد : - عجب سیاه بازی راه انداخته ها . صدای بلند هومن سکوت را در کلاس حاکم کرد : - خب کی می تونه یه خلاصه از درس سال قبل به ما بگه . همه ی بچه ها یک صدا گفتند : _خانم افراز استاد. سرم بی اراده از صدای بچه ها بالا آمد و با نگاه هومن غافلگیر شد : - خب خانم افراز ...قرعه به نام شما افتاده ... به به می بینم انگار شما عقد کردید؟ عمدا اینرا گفت که من هم زل زده در نگاه معنا دارش گفتم : _نه استاد ، محض اینکه از دست فضولایی مثل شما در امان باشم دست کردم . تمام بچه ها ی کلاس از خنده منفجر شدند و بیشتر از همه فریبا . اخمی کرد و با نگاه عصبی اش تهدیدم : _ بامزه بود ... ولی به هرحال مبارک باشه . 🍁🍂🍁🍂 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎ ‎ ‌‎‎ ╚══🌸🕊═════════╝
سلام سلامی به زیبایی برگ های زرد پاییز یا دسته گلی زرد از گل های رز یا زیبایی چشم گیر برگهای نازک گل های بهاری 🌿❤️🌿❤️🌿❤️ روزتون سرشار از محبت باد با انرژی با شادابی امروز روز تو خواهد بود. 🌿🌿🌿🌿🌿 @be_sharteasheghi 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور پارت269 بعد از کلاس ، با نگاه خیره اش از من خواست کنار میزش بروم . اطاعت کردم . مقابل میزش ایستادم که در حالیکه نگاهش را فقط به کتاب زیر دستش محدود کرده بود و با سر انگشتان دستش روی جلد کتاب ضربه میزد گفت : - بامزه شدی واسه من ! خوبه ...من زن با مزه دوست دارم ... ولی بهتره حواستو جمع کنی ، هیچ خوشم نمیآد حرفی از عقد من و تو توی دانشگاه بپیچه ...اینو جدی گفتم و هیچ شوخی باهات ندارم. - بله استاد ... خواستم رد شوم که گفت : - در ضمن ... اگه کسی ازت پرسید که جداً عقد کردی ... چی می گی ؟ بی آنکه نگاهش کنم گفتم : _نه...عقد نکردم ، شناسنامه ام هم سفیده ، می خوای ببینی . عصبی نفس بلندی کشید : _کاری نکن یکی بزنم زیر گوشت تا یادت بیاد که چی باید بگی . نگاهم بی اراده از تهدیدش جلب چشمانش شد : _دروغ بگم ؟ خب عقد دایم که نکردم شناسنامه ام هم که سفیده ... غیر اینه مگه ؟ - لازم به گفتن جزئیات نیست....فقط بگو عقد کردم همین . - باشه ...اگه کسی کلی پرسید ، می گم عقد کردم ، اما اگه جزئی پرسید ، مجبورم بگم ... باشه ؟ نفسش را به سینه برگرداند و حبس کرد : - حواست هست که من رو داری با این کارات عصبی می کنی ؟...این ترم دیگه مثل ترم قبل نیست که دلم واست بسوزه ها... کاری می کنم که این واحد رو بیافتی. پوزخند زدم : _ بله ...از شخص شخیص شما بعيد نیست استاد. از میزش فاصله گرفتم و همراه فریبا از کلاس بیرون رفتم .فریبا با خنده بازویم را گرفت و گفت : 🍁🍂🍁🍂 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎ ‎ ‌‎‎ ╚══🌸🕊═════════╝
هدایت شده از به شرط عاشقی با شهدا
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور پارت270 _عجب تیکه ای بهش انداختی ، یعنی اگه نگاه جدی هومن نبود ، من تا فردا صبح میخندیدم . - خیلی پرروئه ! پسره ی مغرور از خود راضی ...خاک برسرم که اینقدر دوستش دارم . فریبا ایستاد و گفت : _ راستی یه خبر دارم واست . ایستادم و فریبا در حالیکه مکث می کرد تا کلمات را برای گفتن خبرش انتخاب کند گفت : - شنیدم که ...نگین و پدرش با کمک هومن یه شرکت زدند. - نگین ! اسم نگین که آمد، حالم بد شد. انگار یک مدار مغناطیسی در مغزم ایجاد شده بود که دور تا دور این مدار رو اسم نگین ، پر کرده بود ، از بدبینی و افکار منفی . - نسیم ...فقط شرکت زدند ، همین . نفس بلندی کشیدم و گفتم : _ هیچ از این دختره خوشم نمیآد... - تو دل هومنو بردی ، چکار به نگین داری حالا ... - از کجا معلومه ...کدوم دل؟ می بینی که رفتارشو ...می ترسم فریبا ...هیچی از این بشر بعید نیست . - نترس بابا ...اگه بخواد پاشو از گلیمش درازتر کنه ، مادرت گوشش رو میکشه ، آخه تو یه شانسی که آوردی ، مادرت ، مادر شوهرتم هست . اینرا گفت و خندید ولی من بدون حتی یک لبخند فقط نگاهش کردم . حدسش سخت نبود.حتی جلسه ی مهمانی چند ماه قبل هم برای زدن یک شرکت بود. اما می ترسیدم از اینکه هومن بخواهد برای مدیریت شرکت با نگین ازدواج کند. حتی از فکر این قضیه هم سرم سوت می کشید .فریبا کلی ایده برای من داشت که نود و نه درصد آن ها دلبری و محبت بود .اما به نظر من ؛ هومن دلی نداشت تا برده شود. دلبری از او سخت ترین کار بود و شاید تنها چاره ی کار. به قول خانم صامتی کسی که نمک گیر محبت هسرش شود به او خیانت نمی کند که اگر خیانت کند از عذاب وجدان در امان نیست و حتما بر می گردد. 🍁🍂🍁🍂 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎ ‎ ‌‎‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌼به اين فكر نكنيد كه ☘چه روزهايى را 🌼از دست داديد ☘به اين بیندیشید كه 🌼چه روزهايى را ☘نبايد از دست دهید 🌼بریم صبحانه تو دل طبیعت😍
اگه‌‌موقع‌ایست‌بازرسی‌های‌ورودی‌هر شهر‌ازت‌بخوان‌گوشیتم‌بدی‌بازرسی‌کنن چنددرصداحتمال داره‌که‌بدی؟! فکر‌کن‌خداهمه‌جارومیبینه‌حتی‌گوشیتو‌!! توش‌چیزی‌داری‌‌که‌خیالت‌بابت‌دادنش‌به امام‌‌زمانتم‌راحت‌باشه؟؟❗️❗️ 🚶‍♂🚶‍♂ 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
‹ هرچهـ دارم ز غلامۍ محمّد دارم♥️ › 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
هدایت شده از به شرط عاشقی با شهدا
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور پارت271 نسخه ی محبتی که فریبا برایم پیچیده بود، توی هیچ داروخونه ای پیدا نمیشد . تیپ زده بودم ، میز شام رو چیده بودم و منتظر هومن . مادر بیشتر از من ذوق کرده بود . فکر می کرد چه خوشبختم که اینگونه به استقبال همسرم می روم اما نمی دانست که از ترس رقیبی به اسم نگین ، اینگونه تغییر موضع داده ام . هومن آمد و او هم با دیدنم غافلگیر شد . مخصوصا که جلو رفتم و دو سر کتش را گرفتم تا کتش را در آورد : _ چی شده ؟ - اولا سلام . - سلام . - مگه باید چیزی بشه . چرخید سمتم و سر تا پایم را برانداز کرد : _صبح توی کلاس ، هم قهر بودی هم دو متر زبون داشتی و حالا ... خندیدم : _خب اون در شان کلاس بود و اینجا خونه است ، فرق داره . گوشه ی لبش بالا رفت : _عجب ! دستانش را شست که گفتم : _شام حاضره....چایی می خوری یا شام ؟ - البته که شام . مادر هم سرمیز نشست و سعی داشت جلوی لبخندش را بگیرد. دست دراز کردم سمت دیس برنج و گفتم : _چقدر بکشم ؟ - زیاد نه .... - چرا ؟! - اشتها ندارم . همین رفتارش شک برانگیز بود ولی سکوت کردم که مادر گفت : _نسیم از بعد از ظهر ، خسته و کوفته از هتل اومده واست شام درست کرده ... یعنی چی که اشتها نداری ؟! 🍁🍂🍁🍂 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎ ‎ ‌‎‎ ╚══🌸🕊═════════╝
هدایت شده از به شرط عاشقی با شهدا
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور پارت272 - خب توی شرکت همکارا ، مهمونم کردند... مادر ناراحت تر از من پوزخند زد : - اصلا کی بهت گفت که بری توی اون شرکت کوفتی ... وا میایستادی هتل رو با نسیم می چرخوندی ، بچه ام دست تنهاست . هومن بی آنکه جوابی به مادر بدهد مشغول خوردن شد . در سکوت چند دقیقه ای گذشت که هومن در میان جویدن هایش گفت : _ راستی فردا شب یه مهمونی دعوت شدم .... دیر میآم . دستام خشک شد و دوطرف بشقابم فرود آمد. مادر به جای من گفت : _ هرجا میری نسیم هم باید ببری ، مهمونی مجردی تعطیله . - جای نسیم نیست . دلم ریخت .حتما مهمانی نگین بود . باز مادر وکیل مدافعم شد : _ یعنی چی جای نسیم نیست ؟!... مرد متاهل چه معنی میده بدون همسرش بره مهمونی مجردی ! نگاه هومن سمت مادر بالا اومد : _من باید ریز تموم کارام رو به شما و نسیم بگم ؟ - بله که باید بگی ...نسیم زنته ، منم مادرتم .... هومن قاشق و چنگالش را درون بشقاب رها کرد و گفت : _سیر شدم ممنون . و از پشت میز برخاست و رفت سمت پله ها که مادر گفت : _ بلندشو برو از زیر زبونش بکش کجا میره ...من اینا رو جمع می کنم . گاهی فکر می کردم ، مادر من ، بهترین مادر شوهر دنیاست و به قول فریبا بزرگترین شانس زندگی ام . بوسه ای برای تشکر به صورتش زدم و برخاستم . در اتاق را باز کردم . داشت با تلفن صحبت می کرد. رو به حیاط ، توی بالکن و پشت به در ورودی ایستاده بود. آهسته در را بستم و گوش هایم را تیز کردم . - اصرار نکن ...اگه موقعیتش پیش اومد ... حالا تا اون موقع ... پدر چی گفت ؟...خوبه ... نگران نباش درستش می کنم ...باشه عزیزم شبت بخیر. همان کلمه ی " عزیزم " جانم را گرفت . درست پشت در بالکن رسیده بودم که تماس را قطع کرد و برگشت سمت اتاق که با دیدنم یک قدمی به عقب رفت و گفت : _ مثل لولو ظاهر میشی چرا ؟! فقط نگاهش کردم . سرد و یخ زده . - چی شده ؟ جوابی ندادم .هنوز لحن صدایش که کلمه ی "عزیزم" را ادا کرده بود ، زیر گوشم بود و قلبم بی تفسیر و تحلیل شکست. 🍁🍂🍁🍂 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎ ‎ ‌‎‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌼به اين فكر نكنيد كه ☘چه روزهايى را 🌼از دست داديد ☘به اين بیندیشید كه 🌼چه روزهايى را ☘نبايد از دست دهید 🌼بریم صبحانه تو دل طبیعت😍
میرزا اسماعیل دولابی میفرمادکہ بزرگترین آزمون ایمــان زمانی‌ست کہ چیزی را میخواهید و بہ دست نمی‌آورید با این حال قادر باشید که بگویید : خدایا‌شڪرت ..🙂 🌱 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
💜اسـم تو نور امـید اسـٺ و صـفاے سینــه هاسٺ 💙دین تو اسلـامِ عشق اسٺ و دور از ڪینه هاسٺ یــــــــا مــــــحــــــــمّـــــــــد(ص)... 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
هدایت شده از به شرط عاشقی با شهدا
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور پارت273 جلو امد و رو به رویم ایستاد . - نسیم ! چرا من عاشق این چشمان روشن شدم ؟! چرا ؟ - نسیم با توام . - کی بود باهاش حرف می زدی ؟ اخمی کرد : _ باید به تو اعلام وضعیت کنم ؟ - آره ...چون من همسرتم . از من فاصله گرفت ، پوزخند زد : _ همسر ! همسر موقت البته. عصبی گفتم : _99 ساله البته . دست به کمر چرخید سمتم : _حالا که چی ؟ ...من به مادرم هم نمیگم به تو واسه چی باید بگم . نفسم را محکم فوت کردم و گفتم : _ میدونم ...نگفته میدونم ولی دوست داشتم خودت بهم بگی . - چی می دونی ؟ - شرکت رو. خندید : _ اینو که خودم بهت گفتم . - اینکه با نگین و پدرش شرکت زدی . اخمی به چهره اش آمد : - زدم که زدم ...عیبش چیه ؟ باحرص گفتم : _عیبش همون عزیزمیه که همین الان به نگین گفتی . خندید : _توهم زدی کوچولو. محکم فریاد زدم : _نخیر توهم نزدم ... تویی که سرتو مثل کبک کردی زیر برف و فکر می کنی ، من نفهمم. خونسرد پوزخند زد : _خب نفهم که هستی . دندان هایم محکم به هم سابیده می شد که با خنده دست دراز کرد سمت صورتم و نوازش وار ، گونه ام را لمس کرد : _آروم باش عزیزم ...این فقط یه شراکت کاریه. مکثی کرد و ادامه داد : 🍁🍂🍁🍂 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎ ‎ ‌‎‎ ╚══🌸🕊═════════╝
هدایت شده از به شرط عاشقی با شهدا
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور پارت274 _الان به تو هم عزیزم گفتم ...خوبه ؟ خواستم دستش را پس بزنم و از اتاق بیرون بروم که نگذاشت . با دو دست محاصره ام کرد. مرا سمت دیوار اتاق کشید و درحالیکه بین دستانش محبوسم کرده بود ، زمزمه کرد : - حیفه با این تیپ خوشگلی که زدی عصبانی بشی ... دست راستش را آرام روی موهایم کشید و گفت : _خوب می تونی با همین تیپ ساده ات دل منو ببری ... از چی می ترسی دیوونه ؟ ... من که خر شدم ، گوشام دراز شده ، دم در آوردم ...دیگه از چی میترسی ؟ ... از یک شریک کاری ؟ با ناراحتی نگاهش کردم و گفتم : _ هومن... تو رو ارواح خاک بابا قسم بخور ...قسم بخور که دوستم داری ...قسم بخور فقط من توی زندگیتم ، قسم بخور که دوستم داری ...قسم بخور که فقط من توی زندگیتم . اخم کرد. همین اخم کلی حرف داشت : - تو زده به سرت ! دیوونه شدی واقعا .... دیوونه ما عقدیم . - لعنت به این عقد ... این عقد دایم نیست که دلم خوش باشه ...موقته ... دو کف دستش را دو طرف صورتم گذاشت و باز با سِحر کلمات جادویی اش رامم کرد : - من اگه دوستت نداشتم ...عقدمون رو 99 ساله نمی خوندم ....تازه توی عقد موقت فقط منم که می تونم باقی مدت عقد رو ببخشم و تو هیچ وقت نمی تونی ازم جدا بشی ...خب اینا یعنی چی احمق جان ... اینا یعنی دوستت دارم . اشکی از ترس ، از دلهره ، از شک ، به صورتم دوید : - هومن .... به خدا اگه خلاف این حرفت بهم ثابت بشه ...می ذارم میرم ... یه جایی میرم که هیچ وقت دستت به من نرسه ... می فهمی اینو ؟ لبخندش کش آمد و کل لبانش را مالک شد . پشانیش را به پیشانیم چسب زد و گفت : _ تو هیچ جا نمیری ، تو همیشه باید پیشم باشی ...می فهمی ؟ و بوسه ای زد که اتمام حرف هایش بود اما اثبات حرفش نبود. دلشوره ام بود ، دلهره ام بود و شَکم همچنان پایدار . 🍁🍂🍁🍂 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎ ‎ ‌‎‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸شب داستان زندگی ماست ⭐️گاهی پر نور و گاهی کم نور میشود 🌸امـــا بــه خــاطــر بــســپــار ⭐️هــر آفــتــابــی غــروبــی دارد 🌸و هــر غــروبــی طــلــوعــی 🌙شبـتـون غـرق در آرامـش خــدا 🌸بـه امیـد طلـوع آرزوهـایـتـان ‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌼به اين فكر نكنيد كه ☘چه روزهايى را 🌼از دست داديد ☘به اين بیندیشید كه 🌼چه روزهايى را ☘نبايد از دست دهید 🌼بریم صبحانه تو دل طبیعت😍
مامشق‌‌غم‌ عشق ‌تورا‌خوش ‌ننوشتیم اما توبکش خط به خطای همه ما🙃 ♥️ 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝