🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_56
خاله طیبه تنها سری تکان داد و خاله اقدس گفت:
_ راست میگه به خدا طیبه جان.... می ریم با هم.... همخونهی خودتون را اجاره میدین، همخونهی خودمون رو.... ما هم میریم یه جای دیگه، یه خونه کرایه میکنیم، طبقه اولش ما بشینیم، طبقه دوم شما.... به خدا اگه میگم طبقه اول من میشینم نه این که واسه خاطر پله ها بگم.... نه... واسه اینکه خدایی نکرده رفت و آمد پسرهام کاری به این دخترها نداشته باشه.
و همون موقع آقا یونس از درون آینه وسط ماشین، نگاهی به مادرش انداخت و گفت :
_ دست شما درد نکنه حاج خانم، یعنی حالا دیگه ما میخوایم باعث مزاحمت بشیم؟!.... اینهمه مدت مگه ما مزاحم فهیمه خانوم و فرشته خانوم شدیم که شما این حرف رو میزنی؟!
اقدس خانم با خنده گفت :
_نه پسرم منظورم چیز دیگهای بود.... دخترا معذب هستن.... بالاخره آدم دختردار معذبه.... اینجوری براشون بهتره.... اگر طبقه دوم باشیم، شما یکسره میخواهید برید و بیایید.... ولی طبقه اول دیگه کاری با این بنده های خدا ندارید.... اما اگه طبقه اول باشند یکسره، از توی خونه مردم باید رد بشید...
یوسف با همان جدیت نشسته روی صورتش نیشخندی زد و گفت :
_چقدر شما سادهای حاج خانم یونس داره شوخی میکنه.
خاله طیبه سینهاش را از نفس خالی کرد و گفت :
_ای بابا.... ما که دیگه خیلی وقته مزاحم همیشگی شما هستیم.... میگم شاید دیگه آبا از آسیاب افتاده باشه و شاید بهتر باشه برگردیم سر خونه ی خودمون.... نه یونس جان؟.... دیگه خبری از ساواک و تعقیب نیست.... شاید دیگه دنبال این دوتا طفل معصوم نباشن.... بد میگم یونس؟
یونس از درون آینه وسط ماشین نگاهی به خاله طیبه انداخت و سکوت کرد. اما یوسف برخلاف سکوت برادرش گفت:
_ نه خاله طیبه..... این طوریا هم نیست اونا منتظرن شما رو پیدا کنند.... شاید دیگه کسی توی کوچه کشیک نده یا مراقبه در خونه نباشند اما اگر شما برگردید خونتون و فکر کنید همهچیز عادی شده، مسلماً دوباره سر و کله ساواک پیدا میشه.
خاله طیبه با شنیدن حرفهای یونس آه غلیظی کشید.
من و فهیمه هم با ناراحتی تنها از پنجره به بیرون خیره شدیم.
واقعاً تحمل این شرایط برایمان سخت بود. دیگر هیچ امیدی به ادامه زندگی نداشتم.
گاهی فکر میکردم آخر دنیا همان روزهایی است که من داشتم سپری میکردم!
🥀🔅
🥀🥀💕
🥀🥀🥀🔅
🥀🥀🥀🥀💕
🥀🥀🥀🥀🥀🔅
🥀🥀🥀🥀🥀🥀💕〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀🔅
🥀🥀🥀🥀💕
🥀🥀🥀🔅
🥀🥀💕
🥀🔅
11.53M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌹درود بر شما دوست خوبم ، روزت بخیر🌹
تصمیم بگیر با دل خوشی های ساده ، معادله پیچیده زندگی را دور بزنی؛ در خنده اسراف کن و به غم پشت پا بزن. با باران هم آواز شو و بگذار خورشید تنت را لمس کند و برای بودن در شادی ها بهانه نیاور؛ گذشته را به دفتر خاطراتت بچسبان و از دلخوشیهای بند انگشتی ساده نگذر...برای گربه همسایه غذا بگذار...با سایه ات شکلک بازی کن و در سرزمین تنهایی آواره نباش؛ خودت را دوست بدار و مثل صبح بعد از باران خنک باش و دلپذیر...
پیدایَم کُن..|سلار عقیلے - @ashganehzinbevn.mp3
3.67M
عشقـت نشسته بر دِل
جانَم رسیـده بر لب♥️
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_57
طولی نکشید، بعد از دو ساعت رانندگی چرت زدن نیمساعته و صحبت با خاله اقدس و البته شوخیهای یونس که در قالب جدیت کلامی بیان میشد، به قم رسیدیم.
گرسنه بودیم، یونس میگفت؛ همان اطراف حرم برویم در یک اغذیهفروشی و چیزی بخریم.
اما خاله اقدس مصمم بود که اتاقی اجاره کنیم و همانجا نان و پنیری بخوریم.
بالاخره با اصرار یونس و یوسف و سکوت خاله طیبه و من و فهیمه، همان پیشنهاد اغذیهفروشی قبول شد.
همگی به یک اغذیهفروشی در نزدیکی خیابان مشرف به حرم رفتیم.
پشت صندلیهای فلزی اغذیهفروشی نشستیم.
یونس و یوسف بهزور میخواستند همه ما دور یک میز جمع شویم اما مسلماً میزهای کوچک مغازه برای جا دادن ما کم بود.
بههمین خاطر یونس و یوسف میز کنار ما را انتخاب کردند و از ما جدا شدند.
اما شوخیها و مزه پراکنیهایشان هنوز از ما چندان دور نبود.
همه ما سفارش یک لقمه ساندویچ کالباس دادیم.
شاید این دومین باری بود که ساندویچ کالباس میخوردم.
یادم میآید یکبار هم همراه پدر و مادر به اغذیهفروشی رفتیم و مادر و پدر ماکارانی سفارش دادند و من و فهیمه کالباس.
از یادآوری این خاطره باز سینهام از آه غلیظی پر شد ولی همان موقع یونس بهشوخی گفت:
_من شنیدم کالباس سرده، باعث میشه آدم دلدرد بگیره، اما باز شنیدهام میگن باید بعد از کالباس، حتما یک دست کلهپاچه بخوری.... اینجوری وجودت گرم میشه.
خاله اقدس که باز هم شوخیه یونس را باور کرده بود با تعجب نگاهش کرد:
_ چه حرفا!.... کله و پاچه به اون پرچربی! بعد از کالباس!.... آدم رودل میکنه خب.... کی بعد از کالباس کلهپاچه میخوره؟!
یوسف با آن نیشخند کوچکی که روی لبش بود، سرش را سمت مادرش چرخاند:
_ ای بابا حاج خانم باز شما باور کردی؟!.... بابا این داره سر به سرمون میذاره.
خاله طیبه اما ادامهی حرف یونس را گرفت و گفت :
_بدم نمیگه ها.... من یکی خیلی وقته کلهپاچه نخوردم.... چهطوره برای شام کلهپاچه بخوریم.... یا اصلا برای فردا صبح.
چشمانم داشت از حدقه بیرون میزد!
🥀🌀
🥀🥀💕
🥀🥀🥀🌀
🥀🥀🥀🥀💕
🥀🥀🥀🥀🥀🌀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀💕〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀🌀
🥀🥀🥀🥀💕
🥀🥀🥀🌀
🥀🥀💕
🥀🌀
بهار بهانه ای است برای آغازی دوباره.....
برای یک تولد.... برای یک شروع.....
بهار معلم خوبیست که به ما آموخت.....
میشود دوباره بازگشت.....
بازگشت به خوبی ها..... پس از یک دوره ی طولانی سرمازدگی.....
میشود دوباره شکفت
بعد از یک دوره یخ زدگی.....
باید باور داشته باشی که در وجودت همیشه فصلی به نام بهار هست.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
سلام🤚
یک روز دیگه از آغاز هفته ای دیگه.... بخیر و سلامتی....
#بهاری_باشید_لطفا
😍😍😍😍😍😍
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_58
منی که تمام راه سکوت کرده بودم، اینبار در مقابل این حرف خاله طیبه گفتم:
_ خاله جان!.... حالت خوبه؟!.... آخه اگه ما شب کلهپاچه بخوریم، فشار خود شما میره بالا.... بهتره اگر هوس کلهپاچه کردی صبح بخورید.
و یونس بیتوجه به حرف من ، طرف خاله طیبه را گرفت.
_نه خاله جان.... هیچی نمیشه.... بخورید.... اصلا بعد از همین کالباس بخورید.... چقدر میچسبه..... آی آب مغز بگیریم، دو تا زبون، دو تا بناگوش، یه پاچه.... حسابی توپ میشیم.
و خاله اقدس باز حرف یونس را باور کرد.
_رودل نکنی بچه جان.... اینهمه رو کجا جا میدی؟!
و اینبار نمیدانم چرا بعد از مدتها خندهام گرفت!
بیاختیار خندیدم که نگاه هم جلب من شد.
حتی یوسف و یونس!
کمی بعد وقتی در مقابل محاصره نگاههای همه قرار گرفتم، با خجالت سرم را پایین انداختم و گفتم:
_ ببخشید.
و همان یک کلمه، باعث شد تا فوری خاله اقدس بگوید:
_ خدا ببخشه عزیزم.... خوشحال شدیم بعد از مدتها لبخند روی لبت رو دیدیم.
همه سکوت کردند. شاید نظر همه هم همین بود و آن سفر چقدر میتوانست برای روحیه من و فهیمه مفید باشد.
بعد از خوردن ناهار سمت یکی از مسافرخانهها رفتیم.
با گرفتن دوتا اتاق مجزا، ساکن موقت مسافرخانه شدیم.
ساک کوچک دستی را کنج اتاق گذاشتم و نگاهم روی تختهای فلزی و رنگ و رو رفته ی، مسافرخانه ماند.
خاله طیبه، ملحفههایی را که درون ساک گذاشته بود، بیرون کشید و روی تختها انداخت.
همگی خسته بودیم و خواب خوب میچسبید.
خاله طیبه کف اتاق بالشتی گذاشت و همانجا دراز کشید و من و فهیمه هم روی دو تخت، خیلی سریع به خواب رفتیم.
🥀Ⓜ️
🥀🥀💕
🥀🥀🥀Ⓜ️
🥀🥀🥀🥀💕
🥀🥀🥀🥀🥀Ⓜ️
🥀🥀🥀🥀🥀🥀💕〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀Ⓜ️
🥀🥀🥀🥀💕
🥀🥀🥀Ⓜ️
🥀🥀💕
🥀Ⓜ️
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_59
زمان در پوشش خوابی دلچسب، از یادمان رفت.
یه وقت به خودم آمدم که با صدای ضربه ای آرام به در اتاق، هوشیار شدم.
روی تخت نشستم و پرسیدم :
_کیه؟
صدای آرامی آمد که واضح نبود.
ناچار تا پشت در رفتم و باز پرسیدم :
_بله....
صدای یوسف بود به نظرم که گفت:
_ ببخشید اگر بد موقع مزاحم شدم برای شام غذا گرفتم، گفتم اگر شما هم گرسنه هستید بیایید اتاق ما مامانم میگه همه سر یه سفره بشینیم شام بخوریم.
_ممنون خاله طیبه با فهیمه خواب هستند الان بیدارشون میکنم.
و بعد چرخیدم سمت فهیمه که کمی هشیار شده بود.
چشمانش را بهزحمت گشود و از میان چشمان پفآلود و خواب آلودش نگاهم کرد و پرسید:
_کی بود؟
_آقا یوسف بود گفت برای شام غذا گرفته....
و همان موقع خاله طیبه نشست و من که حتی فکر نمی کردم او به این سرعت بیدار شده باشد، با سوالش من و فهیمه را به خنده وا داشت.
_حالا واسه شام چی گرفته؟.... کله پاچه؟
صدای خنده ی من و فهیمه بلند شد که خاله طیبه در حالی که چشمان خواب آلودش را چندین بار باز و بسته می کرد تا ما را بهتر ببیند، پرسید:
_به چی می خندید شما؟.... جدی گفتم.... هوس کله پاچه کردم خب.
_من که خیلی گرسنه شدم..... نمی دونم این همه اشتهایی که من دارم واسه خاطر مسافرته یا واسه اینه که غذا، ناهار، کم خوردم.
فهیمه این را گفت و من در حالی که روسری ام را سرم می کردم گفتم :
_هردوش و البته شما یه کم شکمو تشریف داری.
و این حرف من، به مزاج فهیمه خوش نیامد.
بالشتش را با قدرت سمتم پرتاب کرد و گفت:
_کی شکموئه؟!..... من یا تو یا خاله؟
و من نگاهم سمت خاله چرخید و فوری گفتم :
_خاله طیبه.
این بار من و فهیمه خندیدیم و خاله طیبه با بالشتش به جان ما افتاد.
_خیر ندیده ها.... حالا من شکموئم؟!.... نشونتون میدم صبر کنید.
🥀🎶
🥀🥀💕
🥀🥀🥀🎶
🥀🥀🥀🥀💕
🥀🥀🥀🥀🥀🎶
🥀🥀🥀🥀🥀🥀💕〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀🎶
🥀🥀🥀🥀💕
🥀🥀🥀🎶
🥀🥀💕
🥀🎶
11.53M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌹درود بر شما دوست خوبم ، روزت بخیر🌹
تصمیم بگیر با دل خوشی های ساده ، معادله پیچیده زندگی را دور بزنی؛ در خنده اسراف کن و به غم پشت پا بزن. با باران هم آواز شو و بگذار خورشید تنت را لمس کند و برای بودن در شادی ها بهانه نیاور؛ گذشته را به دفتر خاطراتت بچسبان و از دلخوشیهای بند انگشتی ساده نگذر...برای گربه همسایه غذا بگذار...با سایه ات شکلک بازی کن و در سرزمین تنهایی آواره نباش؛ خودت را دوست بدار و مثل صبح بعد از باران خنک باش و دلپذیر...
|خوب شُـد..| - @ashganehzinbevn.mp3
11.21M
دل به عشقَـت مبتلا شد..♥️
"با هندزفرے گوش کنین 3D"
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝