🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_123
تا پله ی اول زیر زمین که دویدم صدای بلند خاله اقدس مرا میخکوب کرد.
_شیرم رو حلالت نمی کنم یوسف.... دل این دختر رو بدجوری شکستی..... آخه این بچه تازه سه چهار ماهه که پدر و مادرشو از دست داده.... می خواد سرش مشغول باشه.... می خواد کمتر فکر و خیال کنه.... بعد تو سخت میگیری که چرا زیاد برگه نوشتی؟!.... برو همین حالا از دلش در بیار.... برو وگرنه شام بی شام.
و صدای یوسف آمد:
_خیلی خب... چشم... ای خدا.
تا صدای یوسف آمد، دویدم سمت حیاط که از پشت سر، صدای خاله اقدس بلند شد.
_فرشته!.... این جایی!
ناچار سرم سمت خاله اقدس چرخید. یوسف هم کنار مادرش بود و با تعجب نگاهم می کرد و من تنها برگه ها را محکم توی بغلم فشردم و گفتم:
_خاله.... بخاطر من خودتون رو اذیت نکنید.... من خودم اینا رو همین امشب پخش می کنم.
و گفتم و دویدم سمت در حیاط.
درست وقتی در حیاط را پشت سرم بستم، صدای فریادشان را شنیدم.
_وای خدا... رفت!
_من میرم دنبالش.
و همان جمله ی آخری را که از یوسف شنیدم، چنان به پاهایم توان دادم که تا سر کوچه، یک نفس دویدم.
می خواستم ثابت کنم که لازم نیست التماس یوسف را کنم یا حتی منتش را بکشم، خودم از پسش بر می آیم.
سر کوچه که رسیدم. فریاد یوسف بلند شد.
_واستا....
تنها نیم نگاهی به او انداختم و باز دویدم و قبل از آن که از کوچه خیلی دور شوم، باز شنیدم که دادی کشید.
_فرشته!
تا سر کوچه ی دوم هم دویدم و آنجا در تاریکی کوچه، وقتی خبری از کسی نبود، اولین برگه را لای در خانه ای که مقابلش ایستاده بودم گذاشتم.
چند قدم دور شدم و برگه ی دوم را هم از لای در خانه ای به داخل انداختم که یوسف سر رسید.
نفس نفس با اخم نگاهم کرد.
_معلوم.... هست.... داری چه.... کار.... می کنی؟!
بی توجه به او گفتم:
_کاری که از اول باید خودم انجامش می دادم.
جلویم ایستاد و با جدیت تمام، عصبانیت نگاهش را در چشمانم ریخت.
_بده من اون برگه ها رو.
_نمی خوام.... خودم نوشتم و خودم پخش می کنم.... شما تشریف ببرید جناب رئیس.... نگران من نباشید، خودم بلدم از پس خودم بر بیام.
عصبی تر شد اما کنترل خوبی روی اعصابش داشت.
سرش را کمی جلو کشید و آهسته تر گفت :
_الان یکی میاد ما رو می بینه.... دختر تو چرا این قدر لجبازی؟!.... میگم بده من اون برگه ها.... ما رو با اون برگه ها بگیرن، حکممون اعدامه .
🥀📀
🥀🥀🎪
🥀🥀🥀📀
🥀🥀🥀🥀🎪
🥀🥀🥀🥀🥀📀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀📀
🥀🥀🥀🥀🎪
🥀🥀🥀📀
🥀🥀🎪
🥀📀
صد پسر در خون بغلتد، گم نگردد دختری
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_124
و من باز بچگی کردم و لجبازی!
_اعدام که خوبه.... مادر و پدر منو هم اعدام کردن.... راحت میشم.
دیگر از دست لجبازی من کلافه شده بود، آنقدر که دست دراز کرد تا برگه ها را از من بگیرد.
او پایین برگه ها را گرفت و کشید.
_عه بهت میگم بده من اینا رو.
_نمی خوام.... ولشون کن.
و ناگهان صدای بلندی از دور آمد.
_اونجا چه خبره!
و همان صدا دستان مرا از روی برگه ها شل کرد و او در یک آن تمام برگه ها را از دستم کشید.
جز یکی که روی زمین افتاد.
یوسف تمام برگه ها زیر پیراهنش زد و دو دستش را محکم روی شکمش فشرد تا برگه ها را نگه دارد.
اما آن برگه ای که روی زمين افتاده بود!؟
_اینجا چکار می کنید این وقت شب؟!
یک جیپ سر کوچه توقف کرده بود و مردی در تاریکی محض کوچه سمت ما می آمد.
آهسته زیر لب گفتم :
_اون برگه رو بردار.... کنار پات افتاده!
_با شمام... لالید مگه؟.... مگه نمی دونید حکومت نظامیه!؟
و سرم باز از شدت اضطراب چرخید سمت یوسف و برگه ای که جلوی پایش افتاده بود، که ناگهان دو زانو، خودش را روی همان برگه انداخت.
دستانش دور شکمش حلقه شده بود و زانوهایش برگه ی اعلامیه را پوشانده بود.
و رسید!.... آن مرد ناشناس، در آن تاریکی، مقابلمان ایستاد. لباس نظامی اش می گفت از حکومتی هاست.
حتما مامور گشت شبانه بود.
_چی شده؟
هر فکر و نقشه ای از سرم پرید. چی می توانستم بگویم؟
یک دفعه صدای بلند یوسف مرا شوکه کرد.
_آی خدا.... مُردم... دلم درد می کنه.
و انگار همان جمله اش به من یاد داد چه بگویم.
_برادرم حالش بده.... دلش بدجوری درد می کنه.... گلاب به روتون بالا میاره.... خیلی بالا میاره....
نگاه مامور حکومتی به یوسف رسید. و یوسف نمایشی چند باری عق زد.
_الان این موقع شب یادت اومده دلش درد می کنه؟
_نه.... بردیم دکتر دوا داده... رفتم دواهاش رو گرفتم، رفتیم خونه همسایه آمپول زد.... حالا داشتیم برمی گشتیم خونه که باز حالش بد شد.
_جمعش کن از وسط کوچه.... تو کوچه نمونید.... دستور تیر داریم دختر جون.... می فهمی که چی میگم.... زودتر برگرد خونتون وگرنه ممکنه یه بلایی سرت بیاد.
_چشم الان میریم.... این درد دلش می گیره نمی تونه راه بره.... یه چند دقیقه دیگه که حالش یه کم بهتر شد، میریم.
_کجاست خونتون؟
_همین کوچه اول.... نزدیکه.
_نمونید اینجا.... زیر بازوش رو بگیر زودتر برید.
_چشم.... الان میریم.
و بعد به حالتی نمایشی خم شدم سمت یوسفی که خوب بلد بود اَدای دل درد را در بیاورد.
_داره میره...
من گفتم و یوسف با حرص جوابم را داد:
_خیلی دیوونه بازی در آوردی واقعا.!.... نزدیک بود هر دومون رو به کشتن بدی.
🥀🎧
🥀🥀💿
🥀🥀🥀🎧
🥀🥀🥀🥀💿
🥀🥀🥀🥀🥀🎧
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀🎧
🥀🥀🥀🥀💿
🥀🥀🥀🎧
🥀🥀💿
🥀🎧
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_125
همان کلمه ی دیوونه بازی که گفته بود باز داشت مرا عصبی می کرد که جمله ی دیگری گفت :
_واقعا اگر خواهرم بودید فرشته خانم....
و هنوز نگفته تا آخرش را حدس زدم.
_اگه بودم چی؟!.... می زدید زیر گوشم؟.... خجالت نکشید واقعا.... بگید... اگه می تونید هم بزنید.....
سرش را کمی بالا آورد و رفتن آن مامور حکومتی را دید که گفت:
_ای خدا.... ماشاالله به این همه حاضر جوابی!
و همین که جیپ از سر کوچه حرکت کرد و رفت، یوسف برخاست.
برگه ای که زیر پایش افتاده بود را برداشت و نگاهم کرد این بار.
جدی جدی....
و بعد نفس بلندی کشید و سمت کوچه حرکت کرد.
دویدم سمتش و گفتم:
_کجا؟!.... برگه هامو بدید.
ایستاد. انگار مغز سرش در یک لحظه سوت کشید.
زیر لب گفت :
_لا اله الا الله.... بس کنید تو رو خدا... انگار بدتون نمیاد یه امشب هردومون با حکم تیر حکومت نظامی بریم اون دنیا؟!
و قدم هایش را تندتر کرد و من دنبالش دویدم.
_می خوای چکار کنی برگه هامو؟
_نگران نباش.... بعد این همه بلایی که شما بخاطر این برگه ها سرمون آوردید، به خدا دورشون نمی ریزم.... میدم بچه ها پخششون کنن.
خیالم راحت شد. من به هدفم رسیده بودم.
لبخندی از اینکه آخر سر او را، رام خودم کردم، به لبم آمد. اما او همچنان از دستم عصبانی بود.
شانه به شانه اش هم قدم شدم با او تا خود خانه.
تا زنگ در حیاط را زد، خاله طیبه در را باز کرد و با دیدنم، بلند گفت :
_فرشته!
وارد حیاط شدم و یوسف پشت سرم آمد. همه را نگران کرده بودم که یوسف گفت :
_بفرمایید.... اینم فرشته خانم صحیح و سالم...
_چقدر دیر برگشتید نگران شدیم؟
خاله اقدس گفت و یوسف که هنوز انگار از دستم عصبانی بود جواب داد:
_ نزدیک بود یه مامور حکومتی ما رو بگیره که خدا رو شکر با یه نقشه ای از دستش فرار کردیم.....
و این بار نگاه همه روی صورت من آمد.
_فرشته جان..... پخش این برگه ها کار تو نیست عزیزم.
خاله اقدس نصیحتم میکرد که باز رگ یک دنده گی ام گرفت.
_من داشتم برگه ها رو پخش میکردم که آقا یوسف اومد.... اگر دنبالم نمی اومد، خودم از پسش بر می اومدم و کسی به من شک نمی کرد.
هنوز نگاه همه روی صورتم بود که خاله طیبه جلوی رویم ظاهر شد و قبل از هر حرفی یکی محکم توی گوشم زد.
آنقدر محکم که پاهایم تلو تلو خوران، از جا کنده شد و چند قدمی عقب رفت و صدای اعتراض همه بلند شد.
_طیبه!
_خاله!
نگاهم به جای حتی خیره شدن به چشمان غضبناک خاله، برگشت سمت یوسفی که حالا تا روی پله ی اول ورودی خانه شان رفته بود و داشت نگاهمان میکرد و به حتم این سیلی را به خاطر حرفی که او زد و خبری که داد، از خاله خوردم.
و خاله به جای همه حرف زد.
🥀🕰
🥀🥀🎪
🥀🥀🥀🕰
🥀🥀🥀🥀🎪
🥀🥀🥀🥀🥀🕰
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀🕰
🥀🥀🥀🥀🎪
🥀🥀🥀🕰
🥀🥀🎪
🥀🕰
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_126
_مگه تو بچه ای؟!.... 17 سالت پر شده.... فکر می کردم بزرگ شدی.... ولی اشتباه فکر می کردم.... می خوای همه ی ما رو بدبخت کنی؟.... خوشت میاد خواهرت دلواپست بشه؟... دوست داری تن منو از نگرانی بلرزونی؟.... دوست داری یه بلایی سر اون یوسف بیچاره بیاد؟.... چرا اینقدر لجبازی تو؟!... چرا حرف هیچ کی رو گوش نمیدی دختر؟... بهت نگفتم این کار تو نیست؟
حرصم گرفت که خاله مقابل یوسف و یونس آن حرفها را زد.
_من چکار کردم مگه؟!..... اونی که لجبازی کرد من نبودم اونیه که روی پله ها واستاده.... اونیه که از راه نرسیده به همه ی شما گفت چی شده تا من یه همچین سیلی بخورم.... اگه تو این خونه زیادی شدم بهم بگید.... هنوز خونه ی شما خالیه و 6 یا 7 ماهی میشه که کسی دیگه دنبال ما نیست.... من همین امشب برمی گردم خونه.
و تا یه قدم سمت در برداشتم خاله اقدس مرا گرفت.
_قربونت برم الهی فرشته جان.... به خدا اگه بذارم بری.... تو و فهیمه مثل بچه های من هستید.... این چه حرفیه آخه!
_نه خاله اقدس بذارید ما بریم.... ما خودمون می تونیم از پس خودمون بر بیاییم.... حالا اگه خاله طیبه و فهیمه هم نمیتونن بیان، من میرم.
و باز خاله اقدس مرا محکم گرفت. زیر چشمی نگاهی به یوسف که روی همان پله ی اول نشسته بود، انداختم.
کلافه بود ولی من بیشتر از خاله طیبه، از او دلخور بودم.
خاله اقدس نگذاشت که من بروم و به زور مرا سمت خانه اش کشید. خاله طیبه و فهیمه هم دنبال من آمدند.
همه در اتاق پذیرایی خانه ی خاله اقدس جمع شدیم.
سکوتی محکم بین جمع حاکم بود که خاله با یک سینی چای وارد اتاق شد.
و همان ورودی اتاق با لحنی بلند و توبیخ گرانه صدا زد:
_یوسف.... بیا این سینی رو ازم بگیر.
شاید عمدی یوسف را صدا زد ولی یوسف بی هیچ اعتراضی برخاست.
سینی را از مادرش گرفت و چرخید سمت خاله طیبه.
_ممنون یوسف جان....
و فهیمه و یونس و.... من.
_بفرمایید....
یک لحظه با اخم نگاهش کردم. هم روی صورت او اخم بود و هم روی صورت من!
چه تفاهم جالبی!
استکان چای ام را برداشتم که خاله اقدس گفت :
_شام حاضره.... چایی بخورید سفره رو می ندازیم.
🥀🕰
🥀🥀🔚
🥀🥀🥀🕰
🥀🥀🥀🥀🔚
🥀🥀🥀🥀🥀🕰
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀🕰
🥀🥀🥀🥀🔚
🥀🥀🥀🕰
🥀🥀🔚
🥀🕰
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_127
هیچ کس حرفی نزد.
همه در افکار خودشان غرق بودند، از جمله خود من که باز داشتم فکر می کردم واقعا بعد از 6 یا 7 ماه چه لزومی دارد که باز در خانه ی خاله اقدس بمانیم؟
و چون جوابی نگرفتم تصمیم گرفتم که حتما با خاله طیبه در این مورد صحبت کنم.
همان یک استکان چای را خوردیم و خاله اقدس سفره ی شام را انداخت.
آبگوشت خاله اقدس هم حتی نتوانست کسی را به حرف بیاورد.
و تنها خود خاله اقدس بود که گاهی چیزی می گفت.
_تعارف نکنید دیگه.... یونس جان، اون بشقاب سبزی رو بذار جلوی فهیمه جان.... یوسف جان شما هم برای فرشته جان یه کم گوشت کوبیده بذار.
باز یوسف!
یوسف چایی بیاورد؟!.... یوسف برای من غذا بکشد.... علت خاصی داشت یعنی؟!
قطعا داشت.
اما حتي با ترفند خاله اقدس هم، نه یوسف حرفی زد و نه من!
انگار این بار هردو بدجوری قهر کرده بودیم!
شام که خورده شد، خاله اقدس نگذاشت حتی من و فهیمه سفره را جمع کنیم. همه ی سفره را یوسف و یونس جمع کردند.
و حتی برای ظرفهای شام هم، خاله مصمم بود که دست نزنیم. خاله طیبه هم وقتی دید خاله اقدس نمی گذارد من و فهیمه دست به کار شویم بی رودربایستی گفت :
_پس شب همگی بخیر.
و برخاست. اول فکر کردم شوخی می کند اما وقتی تا دم در رفت و خاله اقدس را هم متعجب کرد، همه باورمان شد.
با یک ببخشید کلی، من و فهیمه هم دنبالش رفتیم اما انگار جلسه ی اصلی زیر زمین برگذار می شد.
تا وارد اتاقک زیر زمین شدم، خاله طیبه بی مقدمه گفت :
_وسایلتون رو جمع کنید.... فردا می ریم خونه ی خودمون.
فهیمه کمی تعجب کرد اما من نه. و هیچ کدام حرفی نزدیم.
وسیله ای نبود که جمع کنیم. بیشتر وسایلمان خونه ی خود خاله طیبه بود. من و فهیمه هر دو سرگرم جمع و جور کردن وسایلمان بودیم که خاله طیبه کنار من نشست.
خوب میدانستم می خواهد چه بگوید.
دل تو دلش نبود که یه جوری بخاطر آن سیلی از من معذرت خواهی کند. یا حتی آن را به لجبازی خودم ربط بدهد.
_اون پارچه هاتم جمع کن.... چیزی جا نذاری.
و من حرفی نزدم و تنها اطاعت کردم که فهیمه با تعجب گفت :
_حالا مثلا هم جا بذاریم.... چی میشه مگه؟.... میاییم دوباره میبریم.
🥀🕰
🥀🥀✖️
🥀🥀🥀🕰
🥀🥀🥀🥀✖️
🥀🥀🥀🥀🥀🕰
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀🕰
🥀🥀🥀🥀✖️
🥀🥀🥀🕰
🥀🥀✖️
🥀🕰
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_128
و من حتی متوجه نگاه تند خاله هم شدم که نصیب فهیمه شد.
اما باز سکوت کردم که خاله دست دراز کرد تا کمکم کند.
_بذار اینا رو من برات جمع کنم.
و من ممانعتی نکردم. همین که دست دراز کرد تا از کنار من، خرده پارچه های خیاطی مرا جمع کند، آهسته گفت :
_منو ببخش فرشته.... نباید جلوی اقدس و یوسف و یونس، می زدم تو گوشت.
و با آنکه صدایش تپش های قلبم را بالا برد بخاطر معذرت خواهی که کرده بود اما باز هم سکوت کردم.
_به خدا نگرانتم فرشته.... درست مثل نگرانی های خدابیامرز مادرت.... همیشه می گفت فرشته خیلی با فهیمه فرق داره.... زود عصبانی میشه، زود آروم میشه، زود دلش می شکنه... زود می بخشه.... زود دلش دلتنگ میشه، زود خسته میشه....
آهی کشید و نگاهم کرد.
_به نظرم باید به لیست این زود باش های شما، زود لجبازی می کنه رو هم اضافه کنم.
و فهیمه بلند زد زیر خنده.
خاله هم یه لبخند ریز، توی صورتش آمد.
و من دستانم خسته مانده بود روی تکه پارچه ای!
_فرشته جان.... به خدا یوسفم نگرانت بود.... این بچه نگران ماست... سرپرست نداریم... یه مرد بالا سرمون نیست، خب این بچه دلش خواسته یه جوری از تنهایی در بیای ولی از طرفی هم دیده کارای سیاسی شون، تو مسجد ، خیلی خطرناکه.... اگه تو همین کارای ساده، تو حرف شنوی ازش نداشته باشی، چطور بهت اجازه بده، کارای دیگه ای انجام بدی خب؟!
سرم پایین بود و گوش هایم تیز.
_به خاطر تو گفتم اسباب هامون رو جمع کنیم و بریم خونه ی خودمون.... نمی خوای سرتو بلند کنی و من ببینم چه طور زدم تو گوشت؟.... اون قدر محکم زدم که جای دستام بمونه و امشب تا صبح زار بزنم که دست رو یتیم بلند کردم ؟
و آن جمله آخر بغضش شکست.
گریه اش نگذاشت آرام باشم. یک دفعه قهرم به نقطه ی پایان رسید و او را در آغوش کشیدم.
او هم دستانش را دورم احاطه کرد و مرا چندین بار بوسید و این بار هردو با هم گریستیم.
حتی فهیمه را هم به گریه انداختیم. اما ما یک خانواده بودیم.
خانواده ای جدید که شاید از یک مادر و پدر تشکیل نشده بود اما چیزی از حمایت مادرانه و پدرانه ی خاله طیبه کم نمی کرد.
او برای من و فهیمه، هم مادر بود و هم پدر.... او حالا تمام زندگی ما شده بود.
گرچه از او بابت آن سیلی به دل گرفتم اما دلخوری ها گاهی بین مادر و دخترها هم پیش می آید و باز هم ختم به آشتی می شود.
🥀🕰
🥀🥀💤
🥀🥀🥀🕰
🥀🥀🥀🥀💤
🥀🥀🥀🥀🥀🕰
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀🕰
🥀🥀🥀🥀💤
🥀🥀🥀🕰
🥀🥀💤
🥀🕰
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨بِسْمِاللّٰهِالرَّحْمٰنِالرَّحیٖم✨
خدایا به عشـق تو
پرده صبح
را از پنجره احساسم
که روبه بیکرانههای آسمان
و دریـای توست
باز میکنم
و آرامـش را
از تو طلب میکنم
پس به یادت میگویم
زندگے سلام
سلام دوستان روزتون بخیر
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
Bia - Mohammad Salman.mp3
8.84M
بیا...❤️
•
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_129
فردای آن روز رفتن ما جنجالی شد!
_به خدا اگه بذارم برید طیبه جان....
و چون خاله طیبه سکوت کرد، نگاه خاله اقدس سمت من آمد.
_فرشته !.... من فکر کردم دیشب همه چی بین تو و یوسف تموم شد.
سر به زیر شدم.
_اصلا رفتن ما ربطی به آقا یوسف نداره خاله اقدس.
و همان موقع، حلال زاده، سر رسید.
در خانه را با کلیدش باز کرد که با دیدن من و خاله طیبه با آن اسباب و اثاثیه ای که در دست داشتیم، همه چی را فهمید.
_کجا خاله جان؟
_خونه ی خودم دیگه خاله.... الان 7 ماهی میشه فکر کنم که کنگر خوردیم و لنگر انداختیم.
خاله اقدس با کف دست راستش، محکم زد روی دست چپش.
_خاک عالم به سرم... طیبه!
و یوسف با جدیت جلو آمد و بقچه ی زیر بغل خاله را گرفت.
_بدید به من خاله جان.... ما و شما یه خانواده ایم.... این حرفا رو نزنید که ناراحت میشم.
و خاله انگار دیگر نتوانست دلیلی بیاورد اما من....
_شما بمون خاله.... ولی من میرم.
نگاه یوسف با همان جدیت سمت من آمد.
_شما هم هیچ جا نمی ری.... الان با 7 ماه پیش خیلی فرق کرده، همه جا شلوغ پلوغ شده.... ساواک بیشتر از همیشه داره مردم رو می گیره.... ممکنه که....
و نگذاشتم استدلالاتش را به خورد ما بدهد.
_من کاری نه با ساواک دارم نه با شلوغ شدن مملکت.... من می خوام برگردم خونه ی خاله طیبه.... اصلا اگر شما نمیای نیا خاله.... من منتظر می مونم فهیمه که از کارگاه برگشت ،برمی گردیم خونه خودمون.
اما خاله اقدس با نگرانی بلند گفت :
_خاک به سرم.... فرشته جان کوتاه بیا.... ممکنه یه بلایی سرتون بیاد.
نگاهم در زیر نگاه با جدیت یوسف که حالا سکوت کرده بود، رفت سمت خاله طیبه.
_میای خاله یا نه؟
و خاله که انگار دلش به ماندن ما بیشتر راضی بود، یه جور خاصی به یوسف و خاله اقدس نگاهی انداخت.
_این مدت خیلی اذیت تون کردیم.... ببخشید.
و این شد که در مقابل نگاه جدی یوسف و نگاه نگران خاله اقدس از خانه شان رفتیم.
بعد از مدت ها خاله طیبه، با کلید خانه، در حیاط را باز کرد.
چشم من و خاله در حیاط خانه چرخید. و اولین چیزی که یادم آمد ، همان آش خاله طیبه بود که باب آشنایی ما را باز کرد.
🥀🕰
🥀🥀❣
🥀🥀🥀🕰
🥀🥀🥀🥀❣
🥀🥀🥀🥀🥀🕰
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀🕰
🥀🥀🥀🥀❣
🥀🥀🥀🕰
🥀🥀❣
🥀🕰
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_130
نفس عمیقی کشیدم و گذاشتم خاطرات ذهن مرا در دست بگیرند و سوار بر امواج خیالی شان ببرند تا روزهای گذشته ای که هنوز مادر زنده بود!
آهی کشیدم و نشستم لبه ی باغچه ای که این همه مدت، تنها یوسف، شب ها به آن آب می داد.
خاله هم مثل من اسیر خاطرات شد. نفس عمیقی کشید و گفت :
_راست میگی.... دیگه باید بر می گشتیم... ولی یه جورایی به اون زیر زمین هم عادت کرده بودیم ها.
_فکر کنم شما بیشتر به خاله اقدس عادت کرده بودید.
و همان جمله ی من باز خاله را حرصی کرد.
_من!.... من همین الانشم می تونم برم و به دوستم سر بزنم.... تو بیشتر به خاطر لج و لجبازی با یوسف می خواستی برگردیم.
از لبه ی باغچه برخاستم.
_خب اونم یکیش.
تا خواستم سمت پله ها و خانه بروم، خاله بازویم را گرفت و مرا مقابل خودش نگه داشت.
نگاهش توی صورتم چرخید.
_حالا که فهیمه کارگاهه و کسی اینجا نیست، ازت یه سوال می کنم.... تو رو جون من راستشو بگو.... دوستش داری؟
شوکه شدم... آن قدر که چشمانم چهارتا شد و خود خاله فوری گفت :
_ببخشید ببخشید.... سوال بی خودی کردم.
و من همان جا، پای همان سوال ساده ی دو کلمه ای، قلبم لرزید.
هر قدر خاله حرفهایش را به بی راه کشاند تا از ذهنم پاک کند که از من چه سوالی پرسیده، اما من.... بیشتر در خاطرات غرق می شدم.
در همان خاطره ی شب گذشته حتی....
_خیلی دیوونه بازی از خودت در آوردی ... نزدیک بود هردومون رو به کشتن بدی.
_واقعا اگر شما خواهرم بودید....
او حتی چند وقتی بود مرا فرشته خانم هم صدا نمی کرد!
همان دیشب.... تا در خانه را باز کرد تا دنبالم بدود و مرا با آن برگه ها بگیرد.... صدا زد : فرشته!
قلبم تپش گرفت. سوالی که خاله از من پرسید، سوال من نبود!.... سوالی بود که شاید یوسف باید جوابش را می داد.
چرا این قدر به فکر من بود؟!
به فکر سر انگشتان دستم که بابت نوشتن برگه های اعلامیه تاول نزند!
به فکر من تا در جلسات مسجد حضور نداشته باشم تا مبادا به خاطر سابقه ی سیاسی پدر و مادرم، دستگیر شوم. وقتی به خودم آمدم که روی پله ی پایینی حیاط نشسته بودم و تک تک خاطرات گذشته را داشتم مرور می کردم.
خاله خیلی وقت بود که وارد خانه شده بود و بلند و پر سر و صدا داشت از گرد و خاک خانه شکایت می کرد.
_فرشته!.... کجا موندی پس؟.... بیا کمکم خفه شدم تو این همه گرد و خاک.
🥀🕰
🥀🥀♨️
🥀🥀🥀🕰
🥀🥀🥀🥀♨️
🥀🥀🥀🥀🥀🕰
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀🕰
🥀🥀🥀🥀♨️
🥀🥀🥀🕰
🥀🥀♨️
🥀🕰
•چہڪنمجـ ـانوجہانرا . .(:♥️!"
「#رهبࢪفرزانہ🌱」
•
.
↳ • 🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_131
خانه ی خاله طیبه یه خانه تکانی اساسی می خواست. همه جا را خاک گرفته بود.
آن روز من و خاله تا بعد از ظهر داشتیم می شستیم و گردگیری می کردیم.
نزدیک های غروب بود که هر دو خسته از آن همه کار، نقش زمین شدیم.
_وای خدا..... در طول عمرم این قدر خسته نشدم.
من گفتم و خاله با خستگی که حتی در خنده اش هم ظاهر شده بود، با خنده ای کوتاه گفت :
_هنوز تموم هم نشده بدبختی.
_وای دیگه امروز بسه.
و همان موقع صدای زنگ در حیاط بلند شد.
نگاه من و خاله به هم خیره ماند.
_فهیمه است... برو در و باز کن فرشته.
_ای خدااااا.... پاهام درد می کنه.
_خب بیچاره کلید نداره.... برو.
ناچار برخاستم و به هوایی که فهیمه است، چادر سر نکرده تا خود در رفتم. هنوز صدای زنگ در بلند بود که پشت در رسیدم.
_خوبه حالا... چته؟
و زنجیر قفل در حیاط را کشیدم و در آنی باز شد و چشمانم روی صورت یوسف خشک.
او هم با تعجب از دیدن من با آن سر و وضع، چند ثانیه ای اختیار نگاهش را از دست داد.
اما فوری او سر به زیر انداخت و من با همان بلوز و دامنی که تازیر زانوهایم می رسید، تکیه به پشت در زدم.
_مامان گفت شما امروز حتما خیلی درگیر تمیز کردن خونه می شید، واسه همین منو فرستاده تا براتون نون تازه بخرم.
همانطور که پشت در قایم شده بودم، دست دراز کردم و او نان را به دستم داد که گفت:
_این بشقاب سبزی هم برای شماست.
چرخیدم و از همان پشت در، دست دیگرم را کمی دراز کردم و بشقاب را گرفتم.
_ممنون.
و هنوز در را نبسته گفت :
_من.... قصد و غرضی از گفتن اتفاقات دیشب نداشتم.... من نمی خواستم خاله طیبه رو عصبانی کنم که سیلی بهت بزنه... من فقط....
با صدایی بلند که حتم داشتم به گوشش می رسد گفتم :
_مهم نیست.... نتیجه ی این اتفاقات خوب بود.... به خاله اقدس سلام برسونید با اجازه.
و در را با ضربه ی پشت پا بستم و سمت خانه برگشتم.
با آنکه انگار دیدنش هم برای من نوعی اعلام شروع دوباره برای لجبازی محسوب می شد اما هنوز هم معتقد بودم که جواب سوال خاله طیبه را باید از یوسف شنید!
🥀🚦
🥀🥀♨️
🥀🥀🥀🚦
🥀🥀🥀🥀♨️
🥀🥀🥀🥀🥀🚦
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀🚦
🥀🥀🥀🥀♨️
🥀🥀🥀🚦
🥀🥀♨️
🥀🚦
⭕️نه بگو و نه بنویس!!
🔻آیتاللهالعظمی #جوادیآملی:
✅چیزی که نمیتوانی در قیامت از آن دفاع کنی، نه ببین، نه بشنو، نه بگو، نه بنویس.
♻️پ.ن: قابل توجه هممون:)
#فضایمجازی
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨بِسْمِاللّٰهِالرَّحْمٰنِالرَّحیٖم✨
خدایا به عشـق تو
پرده صبح
را از پنجره احساسم
که روبه بیکرانههای آسمان
و دریـای توست
باز میکنم
و آرامـش را
از تو طلب میکنم
پس به یادت میگویم
زندگے سلام
سلام دوستان روزتون بخیر
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🧕بخونید قشنگہ😎↓
بانوے محجبہ اے در یکے از سوپر مارکت هاے زنجیرھ اے فرانسہ خرید میکرد
خریدش کہ تموم شد واسہ پرداخت پول سمت صندوق رفت🛒🛍
صندوق دار یک خانوم بی حجاب و اصالتا ایرانے بود (از اون عده افرادے کہ فکر میکنند روشنفکرند)
صندوق دارنگاهے از روے تمسخر بہ او انداختو همینطور کہ داشت بارکد اجناس رو متکبرانہ بہ گوشہ ے میز می انداخت
اما خانوم با حجاب کہ روبند بہ چهرھ داشت خونسرد بود و چیزی نمیگفت
صندوق دار هم بیشتر عصبانی شد و گفت:ما اینجا توے فرانسہ خودمون هزار تا مشکل داریم این نقابے کہ تو زدی خودش یکے از این مشکلاتہ کہ تو و امثال تو عاملش هستید😡😑
ما اینجا اومدیم برای زندگی و کار نه براے بہ نمایش گذاشتن دین و تاریخ
اگہ میخواے دینت رو بہ نمایش بزاری برو کشور خودت😤👊🏻
خانوم محجبہ اجناسی کہ خریده بود رو تو نایلون گذاشت
و نگاهے به صندوق دار کرد..🙃😇
روبند رو از چهره برداشت و در پاسخ به خانوم صندوقدار (که از دیدن چهره ی اروپایی و چشمان رنگی او جا خورده بود) گفت: خانوم عزیز من فرانسوے هستم
اسلام دین من است .. اینجا هم وطنم
تو دینت را فروختی و من خریدم🧕🏻🦋
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_132
_اینا رو خاله اقدس فرستاده.
نگاه خاله طیبه سمت نان و بشقاب سبزی رفت.
_فرستاده؟!... کی آورد؟
فوری از نگاه تیز خاله چرخیدم سمت آشپزخانه.
_یوسف.
_یوسف!
چنان با تعجب گفت که من هم شک کردم که خود یوسف بود!
_اره دیگه.
_عجب.... این یوسف زیادی گیر داده به تو.
این حرف خاله بد منظوری داشت.
یعنی آن قدر که ذهنم را درگیر خودش کرد.
یک ساعت بعد، فهیمه هم سر رسید. آن موقع بود که تا توانستیم، من و خاله به جانش غر زدیم که چرا این قدر دیر آمده و همه ی کارها را انداخته گردن من و خاله طیبه.
فهیمه هم که از آن همه غر زدن من و خاله طیبه، شوکه شده بود، قول داد فردا سرکار نمی رود و به ما کمک خواهد کرد.
تازه سفره ی شام را پهن کرده بودیم که صدایی آشنا همه ی ما را شوکه کرد.
_یا الله... صاحب خونه.
هر سه سر سفره خشکمان زد.
آخر صدای خاله اقدس بود و ما متعجب که خاله اقدس چطور وارد خانه شده است؟!
خاله اقدس با خنده در چهارچوب در اتاق ظاهر شد و در حالی که یک کاسه در دست داشت گفت :
_ما شب شام عدسی داشتیم گفتم یه کم برای شما هم بیارم.... یوسف و یونس می خواستن بیارن، من گفتم نه.... اومدم از خرپشته بیام چون این چند وقتی که شما خونه ی ما بودید، در خرپشته باز بوده، یونس و یوسف گاهی براتون وسایل می آوردن....منم اومدم بگم در خرپشته هنوز بازه.
_اقدس!.... سکته دادی ما رو.
و صدای خنده ی هر سه ی ما بلند شد.
خاله اقدس جلو آمد و کاسه را روی سفره گذاشت و گفت :
_حالا موقع رفتن یکی بیاد ببنده در رو.
خاله طیبه نفس بلندی کشید و نگاهش در چشمان خاله اقدس خیره ماند.
_اقدس جان.... بذار اون در باز باشه..... ما فقط چفتی رو نمی ندازیم تا با یه ضربه باز بشه.... این جوری اگه خدای نکرده یه روزی یه سر و صدایی بشه لااقل شما ها می تونید به فریادمون برسید.
از این حرف خاله حرصم گرفت. طوری حرف زد انگار قرار بود، ساواک ما را دستگیر کند.
_خاله!.... کی می خواد بیاد که نیاز به کمک داشته باشیم؟
و خاله سکوت کرد. آنجا بود که تازه متوجه ی ترس و اضطراب خاله شدم.
هنوز هم از برگشتن به خانه ی خودش ترس داشت و انگار من وادارش کرده بودم.
🥀🚥
🥀🥀♨️
🥀🥀🥀🚥
🥀🥀🥀🥀♨️
🥀🥀🥀🥀🥀🚥
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀🚥
🥀🥀🥀🥀♨️
🥀🥀🥀🚥
🥀🥀♨️
🥀🚥
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_133
خاله اقدس زیاد نماند و من تا خود پشت بام همراهش رفتم.
به اصرار خاله طیبه قرار شد، قفل در خرپشته را نندازم. همین که در خرپشته را برای رفتن خاله اقدس باز کردم گفت :
_فرشته جان.... یه وقت توی این مدت اگه دل خوری بین شما و بچه های من پیش اومده.... حلالمون کن.... به خدا نمی خواستم حتی یه کوچولو دل تو و فهیمه بشکنه....
سرم را آنقدر پایین گرفتم که چانه ام به جناق سینه ام رسید.
_این چه حرفیه خاله.... ما جز خوبی از شما چیزی ندیدیم.
_قربونت برم.... به خدا یونس و یوسف هم اگه حرفی میزنن از نگرانیه.... بالاخره همین که می بینن خاله طیبه سایه ی بالا سر نداره و شما دو طفل معصوم هم بی پناه شدید، می خوان ازتون مراقبت کنند.... به خدا قصد بدی ندارن....
_می دونم خاله.
دست انداخت زیر چونه ام و سرم را مقابل نگاهش بلند کرد و آهسته گفت :
_هم یوسف هم یونس از وقتی شما رفتید، یه جوری ناراحت شدن... بالاخره شما ها جای خواهرشون بودید.
_ممنون از لطف شما.
بوسه ای به صورتم زد و با خنده ادامه داد :
_منم در خرپشته رو نمی بندم... اگه یه وقتی سیب زمینی یا پیازی یا چیزی خواستی از همین خرپشته بیا بردار.... سبد سیب زمینی هامو می ذارم تو خرپشته.
_ممنون....
چشمکی زد و باز خندید.
_شما هم گه گاهی بیایید رو خرپشته تا همو ببینیم.... مثلا بعد از ظهرها که هوا خنک میشه و آفتاب میره.... منم سماورم میارم و یه چایی با هم می خوریم.
_چشم به خاله طیبه میگم حتما.
_برم که سرتو درد آوردم.... با اجازه مادر جان.
و رفت. من در خرپشته را کیپ نکردم و همان جا پشت در چند لحظه ای ماندم.
نمی دانم چرا من احساس کردم که تمام صحبت های خاله اقدس، مربوط به یوسف می شود تا یونس.
لبخندی از این فکر به لبم آمد. یه فکر وسوسه انگیز داشت توی سرم جولان می داد.
اگر یوسف واقعا عاشقم شده بود چی؟!
از حتی فکرش هم خنده ام گرفت!
چرا؟!
شاید بدم نمی آمد کمی اذیتش کنم.
🥀🏖
🥀🥀♨️
🥀🥀🥀🏖
🥀🥀🥀🥀♨️
🥀🥀🥀🥀🥀🏖
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀🏖
🥀🥀🥀🥀♨️
🥀🥀🥀🏖
🥀🥀♨️
🥀🏖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_134
چند هفته ای از بازگشت مجدد ما به خانه ی خاله طیبه گذشت.
به اصرار خود خاله اقدس بعد از ظهر ها روی پشت بام جمع می شدیم و چایی می خوردیم.
البته تنها خاله اقدس می آمد.
اما یک روز.... میان گفته و گوها و خنده هایمان با خاله اقدس، روی پشت بام، صدایی آمد.
_یا الله....
روسری ام را کمی جلو کشیدم که یوسف از در خرپشته بیرون آمد.
با اولین نگاهش، سرم را پایین انداختم که خاله طیبه گفت :
_بیا یوسف جان.... بیا که مادر زنت دوستت داره.... یه کم لقمه ی نون و سبزی داریم.... می خوری؟
یواشکی نگاهش کردم. سرخ شد و جلو آمد.
_اگه مادر زنم دوستم داره که آره.
و خنده ای بی صدا و ریز کرد و نشست روبه روی من و کنار مادرش.
خاله اقدس هم به شوخی گفت :
_قربونش برم.... مادر زن که هیچ.... همه دوستش دارن.... دیگه کم کم باید براش آستین بالا بزنیم.
از گوشه ی چشم به عکس العمل یوسف نگاه می کردم. تنها سر به زیر انداخته بود و یه لبخند به لب داشت.
_منتظرم خودش بگه.... اگه خودش گفت که هیچ وگرنه خودم میرم واسش جلو.
خاله خندید و با خنده جواب داد :
_یوسف پسر منه.... خودم واسش میرم خواستگاری.... فقط بگو کدوم دختر.
یوسف باز آهسته خندید. ولی خاله طیبه دست بردار نبود.
_دختر بزرگ گوهر خانم رو دیدی؟.... ماشاالله خیلی خوشگله.... فکر کنم هم سن و سال فرشته است.
تا اسمم آمد، یوسف سرش را کمی بالا آورد و گفت :
_حالا زوده خاله...
_چرا زوده؟!.... پسر 25 سالته.... دیگه کی می خوای دوماد بشی.
_وقت هست حالا.... فعلا سرم گرم کار و فعالیتهای مسجدم.
خاله اقدس هم زد روی ران پای چپ یوسف.
_خب زن گرفتن که کاری به کار و مسجدت نداره.... با دلت کار داره پسر.
و یوسف باز سر به زیر شد و خاله طیبه و خاله اقدس بلند خندیدند.
🥀🏹
🥀🥀♨️
🥀🥀🥀🏹
🥀🥀🥀🥀♨️
🥀🥀🥀🥀🥀🏹
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀🏹
🥀🥀🥀🥀♨️
🥀🥀🥀🏹
🥀🥀♨️
🥀🏹
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_135
کاش میتوانستم سوال چند وقت پیش خاله طیبه را از ذهنم پاک کنم.
« دوستش داری؟ »
همین سوال ساده کلی ذهنم را درگیر خودش کرده بود. از همان روزی که خاله طیبه، این سوال را پرسیده بود، تا همان روزی که خاله طیبه و خاله اقدس روی پشت بام خانه، به زور می خواستند از زیر زبان یوسف حرف بکشند، آنقدر در ذهنم چرخ خورد که گاهی بی اختیار، به آن فکر کردم.
ساعت به ساعت و دقیقه به دقیقه....
و هر بار.... یه حس و حال عجیبی به من دست داد.
هر بار تپش قلب گرفتم. هر بار از بازبینی خاطرات تلمبار شده در سرم، بی اراده ذوق کردم.... و هر بار مشتاق تر شدم که کاش جواب این سوال را از زبان یوسف بدانم.
نفهمیدم از کدام دقیقه و ساعت، من دلبسته ی اخم های محکم یوسف شدم!
از کدام لج و لجبازی یا کدام قهر و آشتی، من قلبم را وارد این بازی کردم.
اما تنها چیزی که دیگر برایم مسلم شده بود این بود که..... دوستش داشتم.
خنده دار بود شاید.... اما واقعیت داشت.
از همان روز به بعد، مشتاق بودم که گه گاهی به بهانه ای خانه ی خاله اقدس بروم و یوسف را ببینم.
گاهی در جلسات هر روز بعد از ظهر، روی پشت بام می آمد و باز هم همان طور، خاله طیبه و خاله اقدس او را با حرف ازدواج و خواستگاری، دست می انداختند.
و او ریز می خندید. بی صدا و محجوب!
و من دقیق نگاهش می کردم. گاهی نگاهم را شکار می کرد و لبخندی به چشمانم تقدیم.
همه چیز در رویاهایم خوب پیش می رفت. همه چیز را خوب و عاشقانه توجیح و تفسیر می کردم تا یک روز.
_فرشته.... سیب زمینی مون تموم شده.... میری بخری.
_وای نه.... به فهیمه گفتم شب بخره.
_فهیمه شب میاد، من الان می خوام.
_برم از خرپشته ی خاله اقدس بیارم؟.... خودش گفته اگه چیزی خواستید بیایید بردارید.
_باشه برو ولی شب که فهیمه برگشت و سیب زمینی خرید، برو چند تا بذار جاش.
_باشه.
فوری روسری سر کردم و دویدم سمت پله های خرپشته. از روی دیوارک کوتاه بین پشت بام ها رد شدم و آهسته در خرپشته را باز کردم.
سبد سيب زمینی و پیاز خاله اقدس، در همان راهروی کوچک خرپشته بود.
خم شدم تا دوتا سیب زمینی بردارم که صدای فریاد بلندی غافلگیرم کرد.
🥀🐠
🥀🥀♨️
🥀🥀🥀🐠
🥀🥀🥀🥀♨️
🥀🥀🥀🥀🥀🐠
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀🐠
🥀🥀🥀🥀♨️
🥀🥀🥀🐠
🥀🥀♨️
🥀🐠
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_136
_آخه ببین چی میگی مادر من؟!... من هیچ احساسی نسبت به اون دختر ندارم.
_مطمئنی؟! ببین چی میگم یوسف .... بعدا پشیمون نشی... میگم اگه واقعا دلت گیر فرشته است بگو تا پا پیش بذارم.
قلبم ایست کرد و نفسم حبس شد تا صدای یوسف را بشنوم.
_مگه من دیوونه باشم که با اون دختر لجباز و یه دنده که هنوز بچه است و بزرگ نشده ، بخوام ازدواج کنم.
دستانم سست شد . حتی سیب زمینی ها از دستم افتاد . پاهایم لج کردند روی ماندن و من باز شنیدم.
_می خوای منو بدبخت کنی یه حرف دیگه است .... ببین دل کی مشغول فرشته است... واسه همون برو خواستگاری .
حالم خیلی بد شد. اما هنوز داشتم می شنیدم.
_پس این اَدا بازیات چیه؟!... اینکه هی دنبال این دختری.... هی باهاش لجبازی می کنی....
_کی؟!.... من؟!.... اونه که دنبال منه... اونه که لجبازی می کنه!
سرم چنان درد گرفت که دیگر نشد و نتوانستم بمانم برای گوش دادن، فوری همان دوتا سیب زمینی افتاده از دستم را، باز برداشتم و از خرپشته بیرون آمدم .
با آنکه به خانه ی خاله طیبه برگشته بودم اما خیلی حالم دگرگون بود.
یه جایی بین عضلات محکم قلبم، چنان می سوخت که انگار آتشی پر هیزم در آن به پا کرده بودند.
سیب زمینی ها را به آشپزخانه بردم که خاله گفت :
_لطفا پوست بگیر فرشته.
_متاسفانه نمی تونم.
_چی شده؟!
تا آمد دقیق نگاهم کند از آشپزخانه بیرون آمدم و سمت یکی از اتاق ها رفتم.
بالشتی بی جهت از روی رختخواب ها برداشتم و انداختم وسط اتاق. دراز کشیدم که خاله در اتاق را گشود.
_چی شد یکدفعه؟!
_سرم گیج میره.... می خوام بخوابم.
_خوب بودی که....
بلند و عصبی تر گفتم:
_حالا می خوام بخوابم.
_خیلی خب....
در را بست و رفت و من بعد از رفتن خاله، همان چند ثانیه ای که گوش ایستاده بودم را باز مرور کردم.
دلم بدجوری شکسته بود.... و شاید این حق دل من نبود!
چرا خاله فکر یوسف را توی سرم انداخت؟
چرا خودش اینقدر سر راهم سبز شد؟
و اصلا چطور بعد از این همه مدت حالا می گفت هیچ احساسی نسبت به من ندارد؟!
شاید واقعا من بودم که عاشقش شدم... من بودم که نگاه جدی اش را برای خودم قاب کردم تا سر در افکار هر شبم باشد!
من بودم که عاشقش شدم!
🥀🐠
🥀🥀❄️
🥀🥀🥀🐠
🥀🥀🥀🥀❄️
🥀🥀🥀🥀🥀🐠
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀🐠
🥀🥀🥀🥀❄️
🥀🥀🥀🐠
🥀🥀❄️
🥀🐠
✨بِسْمِاللّٰهِالرَّحْمٰنِالرَّحیٖم✨
🌞صبح یعنی...
وسط قصه تردید شما
کسی از در برسد
نور تعارف بکند!✨
#سلامصبحتوندلانگیز🌻💛