🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_185
بعد از رفتن یونس، دعوایی شد!
_این چه وضعیه!..... شما قرار نبود واسه دخترا دنبال شوهر باشید....
_فرهاد!
خاله با اخم به فرهاد نگاه کرد.
_اولا صداتو واسه من بلند نکن.... یک سال بیشتره که نیستی.... مادر و پدرت رو ساواک اعدام کرد.... نبودی.... ساواک دنبال این دوتا دختر افتاد تا اینا رو هم بگیره.... نبودی.... از این خونه، شبانه فرار کردیم و رفتیم خونه ی اقدس خانم... مامان همین یونسی که الان اینجا بود.... باز تو نبودی.... چندین ماه خونشون ما رو پناه دادن و کمکمون کردن.... باز خبری از تو نبود.... من تا کی باید وا می ایستادم تا جنابعالی تشریف بیارید؟!.... در ثانی مادرت خودش اختیار این دوتا رو داد دست من.... اگه تو بودی و خواهرات رو دست تو می سپرد، تو اختیار داشتی که هر کاری بخوای بکنی.
من و فهیمه در سکوت به فرهاد خیره بودیم که فرهاد با عصبانیت، باز صدایش را بلند کرد.
_اینا با اجبار شما بله گفتن... من با اینکار شما مخالفم .
و اینجا بود که بی اراده زبانم باز شد.
یک دفعه و بی اختیار شاید.
_نه..... اجباری نبود.
نگاهم سمت فهیمه رفت.
_تو هم یه چیزی بگو خب.....
و فهیمه هم ناچار به گفتن شد.
_فرشته راست می گه داداش.... ما خودمون قبول کردیم.
و فرهاد پوزخند زد.
_چون سر بار خاله بودید؟.... چون دیدید من نیستم و خاله داره خرجتون رو می ده؟
_نه به خدا....
فرهاد سمتم چرخید و بلندتر فریاد زد:
_نه به خدا چی؟.... من نبودم... من تنهاتون گذاشتم... درست... ولی نمی ذارم خواهرام خودشونو دستی دستی بدبخت کنن.... اینا یه مشت متحجر عقب افتاده اند.
_فرهاد!
_مگه ریشش رو ندیدی.... مگه اون یقه ی کیپ کرده شو ندیدی.... مگه ندیدی یه تسبیح انداختن دستشون و راه افتادن تو خیابونا شعار میدن.
صدای تعجب خاله طیبه هم بلند شد.
_فرهاد این حرفا چیه می زنی؟.... تو که خودت جز همینایی... تو خودت داری علیه شاه می جنگی!
_من!... من کی جز اینام؟!.... من با عقیده و اعتقادات شون مخالفم.... ما جهان سومی ها رو اینا دارن کنترل می کنن.
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀🛎
🥀🥀⚙
🥀🥀🥀🛎
🥀🥀🥀🥀⚙
🥀🥀🥀🥀🥀🛎
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀🛎
🥀🥀🥀🥀📀
🥀🥀🥀🛎
🥀🥀📀
🥀🛎
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_186
همان لحظه یادم آمد که حتی پدر هم همیشه با فرهاد و بحث های سیاسی اش مخالفت می کرد.
و همین جرقه ی یادآوری، زبانم را باز کرد.
_پدر هم همیشه باهات بحث می کرد و با حرفات مخالف بود.... پس اگر پدر زنده بود، می خواستی مقابلش واستی و بهش بگی چرا ما رو شوهر داده!
خاله طیبه این بین سمت طاقچه ی اتاق رفت و از پشت قاب عکسی که روی طاقچه بود، جعبه ی فلزی کوچکی را بیرون کشید و گفت :
_بیا.... بیا اینا رو بگیر.... همه ی پولای اجاره ی کارگاه هست.... یه قرونش رو هم خرج نکردم..... تا جایی که تونستم پولا رو جمع کردم واسه جهیزیه ی این دوتا.... برو زیر زمین اقدس خانم رو ببین.... کلی جنس خریدم براشون.... بعد تو اومدی به من می گی اینا سر بار منن؟.... نکنه فکر کردی من پولای اینا رو بالا کشیدم؟!
از این حرف خاله طیبه، گریه ام گرفت. دویدم و در آغوشش کشیدم.
_نگو خاله....
و همان موقع خاله با بغضی که داشت به شدت کنترلش می کرد جواب داد.
_نه... بذار تموم حرفام رو بزنم.... یک سال نبوده فکر کرده من داشتم پولای خواهر زاده هامو می خوردم.
فهیمه هم مثل من سمت خاله دوید و او را در آغوش کشید.
فرهاد تنها با غیض نگاهمان کرد و کمی بعد بی هیچ حرفی از خانه بیرون زد!
عجب شبی شد!
نه یونس ماند و نه فرهاد.... تنها بعد از رفتن فرهاد بود که خاله بلند بلند گریست.
_می بینید؟.... می بینید به من چی می گه!
خاله دو زانو روی زمین نشست و من و فهیمه دورش.
او می گریست و ما هم همپایش.
_چشم تو چشم من می گه شما سربار من بودید.... من مجبورتون کردم که بله بگید.... من حتی سعی کردم همه ی خرج و مخارج زندگیمون رو از خودم بدم.....
بعد در حالیکه دست من و فهیمه را میگرفت، با بغض ادامه داد :
_منو ببخشید.... یه وقتایی که دستم خالی می شد.... از پول اجاره ی کارگاه خرج می کردم.....
با این اعتراف خاله، دل من و فهیمه بیشتر برای خاله سوخت.
هر دو او را در آغوش کشیدیم و همراهش گریستیم.
_نگو خاله.... شما مثل مادر مایی.... این چه حرفیه.
خاله را به زور آرام کردیم. آنقدر گریست که سردرد گرفت و من پیشانی اش را با پماد ویکس چرب کردم و با روسری بستم.
از بوی تند ویکس، چشمانش مست خواب شد. شاید هم به خاطر اشکانی که ریخته بود.
چشمانش خواب آلود شد و خوابید.
اما خبری از فرهاد نشد. من و فهیمه بیدار ماندیم بلکه فرهاد بیاید اما....
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀🌹
🥀🥀
🥀🥀🥀🌹
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🌹
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🌹
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🌹
🥀🥀
🥀🌹
هدایت شده از 🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
می گفت که حواست به دو تا چیز باشه :
۱. نماز اول وقتت
۲. جلوی چشمتو بگیر...
بقیه اش درست میشهシ
" به نقل از آیت الله شاه آبادی "
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_187
نمی دانستم باید از آمدن فرهاد خوشحال باشم یا نه.
آمدنش هم من و فهیمه را غافلگیر کرد و هم به خاطر جر و بحثی که پیش آمد غمگین.
فرهاد آن شب بعد از آنکه اشک خاله طیبه را در آورد، رفت و پیدایش نشد.
صبح شده بود که با صدای بلند فهیمه، من و خاله طیبه از خواب پریدیم.
_وای دیرم شد!.... خواب موندم.
سرم را بلند کردم که دیدم گردنم از حالت نشسته ای که به خواب رفته بودم ، به شدت خشک شده است.
با مالش دستم کمی مهره های گردنم را ماساژ دادم که نگاهم به ساعت دیواری افتاد.
_ساعت 9 صبحه!.... فرهاد برگشت؟
فهیمه در حالیکه مانتواش را می پوشید جوابم را داد:
_نه.... اصلا برنگشته.... من دیرم شد... یوسف دم در منتظر منه.... خداحافظ.
با رفتن فهیمه، نگاهم سمت خاله رفت.
چشم گشوده بود اما حرفی نمی زد.
_سلام.... صبح بخیر... سرت بهتر شد خاله؟
نگاهم کرد و لبخند کمرنگی زد.
_خوبم.
نیم خیز شد که فوری گفتم:
_الان زیر سماور رو روشن می کنم.
گفتم و برخاستم که صدای زنگ در مانع رفتنم به آشپزخانه شد.
_حتما فرهاده.... برم در رو باز کنم.
سمت حیاط رفتم و در را گشودم.
یونس بود. با دیدنم آن هم با همان سر و وضع شب گذشته و همان روسری که از دیشب روی سرم بود، کمی متعجب شد. میان دستش نان بود. که حدس زدم حتما برای ما خریده است.
_سلام...
_سلام... بفرمایید تو.
_نه.... اومدم نون رو بدم بهتون.
_وای ممنون... زحمت کشیدید.
نان را از او گرفتم که مِن مِن کنان گفت :
_داداش شما هنوز هست؟
_نه... دیشب رفت.
_عجب.... باشه سلام برسونید.
از این برخورد خشک و جدی کمی دلگیر شدم.
همین که قدمی از جلوی در حیاط دور شد گفتم:
_آقا یونس!
فوری ایستاد و سمتم برگشت.
_بله....
_همین!
_چی همین!؟
_یه نان آوردید و خداحافظی!
هنوز متوجه ی منظورم نشده بود.
_چیز دیگه ای هم اگه لازم دارید بگید.
و من با خجالت، سر به زیر انداختم و گفتم:
_بله....
قدمی جلوتر آمد.
_چی؟!... خجالت نکشید بفرمایید.
_نگاه خاص شما رو.... لبخندِ .... قشنگتون رو.... و.... اینکه.... بگید چقدر.... دلتون....
و نشد ادامه دهم. خجالتم نگذاشت.
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀🌷
🥀🥀
🥀🥀🥀🌷
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🌷
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀🌷
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🌷
🥀🥀
🥀🌷
میدونے شرط تحول چیہ..؟
شرط تحول شناخت خداست
وقتے اللهُ بشناسے،
عاشقش میشوے!
♥️وقتے عاشقش باشے
گناھ نمیکنے
🔕و وقتےگناھ نکنے
📄امتحان میشوے
اگر قبول شدے🌱
شہید میشوے😞💔
سرباز #امامزمان
مثل #حاجقاسم
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
صفای کوچه باغهای قدیمی که
صدای آب و بوی کاهگلش
آدم رو سرمست میکنه
و بیخیال دنیا ...
روزتون بخیر ❤️
هیچوقتازگذشتہییڪنفر
علیہشاستفادهنڪن؛
شایدتوبہڪرده،شایدخوبشده،پاڪشده
#تلنگـــــــر📌
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
🌼آیت الله بهجت :
کسی که بداند در مقابل دیدگان خدا است، نمیتواند گناه کند. تمام انحرافات ما از این است که خدا را ناظر و شاهد نمیبینیم.
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
صفای کوچه باغهای قدیمی که
صدای آب و بوی کاهگلش
آدم رو سرمست میکنه
و بیخیال دنیا ...
روزتون بخیر ❤️
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝