فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_338
_شما مطمئن باشید اگه بمب شیمیایی بزنن، من یکی آخرین نفر ماسک می زنم تا مطمئن باشم به همه ماسک رسیده... خوبه فرمانده؟
عمدا نگاهش کردم تا کوتاه بیاید.
او هم نگاهم کرد و تنها با تاسف نفسش را از بین لبانش محکم فوت کرد.
برگشتم درمانگاه که عادله گفت :
_من دلیل این همه لجبازی تو رو با فرمانده نمی فهمم.
_واقعا خودمم از دستش خسته شدم... همش دستور.... بابا به جای دستور برو چند تا ماسک بردار برامون بیار.
_خب اون که بنده ی خدا حرف بدی نمیزنه! ..... میگه شمارش کنید که به تعداد تخت ها و دکترا و پرستاران ماسک باشه.
_عادله!.... اینجا فقط همین تعداد هستن؟... خب یه وقتی مریض میارن عده زیاد و کم میشه.... پس همیشه ماسک به تعداد نیست.
_سخت می گیری فرشته.... سخت می گیری.
_من سخت می گیرم یا اون؟.... اصلا اگه شيميايي زدن، من آخرین نفر ماسک میزنم... خوبه.
عادله چپ چپ نگاهم کرد و گفت :
_حالا علی الحساب برو همون 5 تایی که نشمرده آمار دادی رو بگیر.
_گفتم خودش بیاره.
و عادله خندید.
_میبینی آخه؟!.... به فرمانده هم دستور میدی!... بعد توقع داری اون بهت هیچی هم نگه.
لبخند کجی به لبم آمد.
_خب من این طوری ام.
اما لجبازی در منطقه ی جنگی، مساوی است با هزاران اتفاق ناگوار.
شاید آن روزها که کمی جوان بودم و بی تجربه این لج و لجبازی را به شوخی و خنده گرفتم ولی جنگ هیچ شوخی و خنده ای با کسی ندارد!
البته که 5 تا ماسک ضد گازی که گفته بودم را آوردند اما.... من نه با شمارش دقیق من.
و من نه آمار دقیقی دادم و نه با شمارش عدد و رقم دقیقی گفتم.
و این آغاز ماجرایی جنجالی بود!
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#جانجهانداࢪ¹¹⁰
گَرنیسترویِنورِتودَرڪَعبهجِلوهگَر..
اَزبَهرِچیستاینهَمہتَعظیمِخآنہای؟
🌦⃟🪴 𝒮𝓉𝑜𝓇𝓎_ 𝑀𝒶𝓏𝒽𝒶𝒷𝒾 🔗⃟ ❤️➹🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
#پنآهدݪـــمღ
من وقتی از تاریڪیهای زندگیم واست میگم
واسه اینه ڪه نقطه روشن توےِ زندگیمۍ❤️🌱
دورتبگردمامــღـامزمان💞
🌦⃟🪴 𝒮𝓉𝑜𝓇𝓎_ 𝑀𝒶𝓏𝒽𝒶𝒷𝒾 🔗⃟ ❤️➹🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
هدایت شده از 🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وعده های این مرد بی چون و چرا صادقه و هر آنچه بگه خواهد شد
و جالب اینه که، دشمن به وعده های صادق این ابرمرد، بیشتر ایمان داره و پی برده!
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
هدایت شده از 🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔹️ خدا چرا این دنیای پر از ظلم رو آفرید؟!
" مقصّر کیه؟ "
#تلنگرمهم👌
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_339
چند وقتی بی بمباران سپری شد.
آنقدر که خاطره ی آن روز و بحث با یوسف بر سر تعداد ماسک های شيميايي را از یاد بردم.
اما خیلی زود دوباره یادم آمد که روزی چه حرفی به یوسف زده ام!
اواخر سال 59 بود که اتفاق دیگری افتاد.
برای آنکه تعطیلات عید پیش خاله طیبه باشم، این بار مدت بیشتری در درمانگاه بدون مرخصی ماندم.
تقریبا دیگر بعد از قضیه ی ماسک ها، دیگر با یوسف رو در رو نشدم.
او هم 5 ماسک ضد گاز برای درمانگاه آورد و دیگر اتفاقی نیافتاد تا او را ببینم.
اما یک روز.... یک روز که هیچ کس حتی فکرش را نمی کرد.... یک روز که شاید مریض های درمانگاه از روزهای گذشته بیشتر بود.... و تنها چند هفته مانده به تحویل سال نو و رفتن من به مرخصی....
همان اتفاق جنجالی افتاد.
گرم کار در درمانگاه بودیم که صدای مهیبی در محوطه ی پایگاه پیچید.
طولی نکشید که صدای فریادهای رزمنده ها برخاست.
_شیمیایی زدن!
و با صدای فریاد ها، من و عادله دویدیم برای برداشتن ماسک ها....
شاید همان موقع بود که یادم آمد....
« _شما مطمئن باشید اگه بمب شیمیایی بزنن، من یکی آخرین نفر ماسک می زنم تا مطمئن باشم به همه ماسک رسیده... خوبه فرمانده؟ »
آنجا بود که دستم معطل ماند... فوری مقنعه ام را دور دهان و بینی ام، پشت سر گره زدم و ماسک ها را برای دیگران برداشتم.
اول مریض ها اما ماسک ها کم بود!
آنقدر کم بود که برای برخی از مریض ها ماسک نبود و مجبور شدم از ماسک اکسیژن استفاده کنم.
اما کم کم داشت چشمانم می سوخت و نفسم به شماره می افتاد.
اما به همه غیر از من ماسک رسید!
عادله و دکتر شهامت هم نبودند.... آنها بعد از زدن ماسک ضد گازهای شیمیایی، برای کمک به بیماران بخش های دیگر رفتند.
و من وقتی تنها به یکی از مریض ها ماسک زدم و دو نفر دیگر را به خاطر نبود ماسک، زیر ماسک اکسیژن قرار دادم، با نفسی به شماره افتاده، نقش زمین شدم.
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_340
حس می کردم گرد فلفل را بو کشیده ام.
چنان چشمانم یا مجاری بینی ام می سوخت یا حتی نفس هایم.... گویی آتش از دهان و چشم و بینی ام فواره می زد.
بی نفس افتاده بودم روی زمین که دیدم کسی با چند ماسک ضد گازهای شیمیایی وارد درمانگاه شد.
کسی که خودش ماسک داشت و پای راستش کمی می لنگید.... اما عصایی نداشت!
ماسک به صورت داشت و صورتش قابل شناسایی نبود.... اما با همان پایی که لنگ می زد، سخت نبود که حدس بزنم او کیست.
اول بالای سر یکی از مریض ها رفت و ماسک اکسيژن روی دهانش را برداشت و ماسک ضد گاز برایش زد و بعد فوری با همان پای لنگانش، لوله ی ماسک اکسیژن را کشید و روی دهان من گذاشت.
چیزی می گفت که از پشت محفظه ی ماسکش قابل شنیدن نبود!
باز برخاست و ماسک دیگری به یکی از مریض ها رساند و باز سراغم آمد.
اما اینبار طوری خودش را روی زمین انداخت که گفتم، زانویش شکست!
روی زمین یک زانو را زانو خم کرد و یک پای دیگرش را که نتوانست خم کند، دراز.
او قطعا یوسف بود.
ماسک خودش را از روی صورتش برداشت و درست در آخرین لحظاتی که شاید دیگر نفسی برایم نمانده بود، ماسک خودش را روی صورتم کشید.
اما دیر بود شاید.
چنان ریه هایم می سوخت.
آنقدر که از شدت سوزشش داشتم از هوش می رفتم اما نه قبل از شنیدن کلام یوسف.
_نفس بکش فرشته....
و چشمانم بسته شد.
وقتی به هوش آمدم در بخش مراقبتهای ویژه ی همان بیمارستان صحرایی بودم.
دور تا دور تختم مشمای ضخیمی کشیده شده بود و ماسک اکسیژن روی دهانم بود.
اما هنوز التهاب ریه ام از سوزش گاز شیمیایی را به خوبی احساس می کردم.
سِرُمی به دستم وصل بود و صدایم مثل یک سرماخوردگی سخت، گرفته بود!
چقدر نفس کشیدن سخت بود!
اولین کسی که بعد از هوشیاری دیدم دکتر شهامت بود.
از پشت همان مشمای ضخیمی که دور تختم کشیده بودند، بالای سرم آمد.
نگاهش خیلی غمگین بود.
_خانم عدالت خواه....
و دیگر هیچ نگفت!
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
هدایت شده از 🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
🙂🔏
بخونید
داستان خیلیامونه...
#بهقلمسرکارخانمعرفاننظرآهاری🖋
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝