هدایت شده از 🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
و اگر خدا نبود
درمیان این حجم از اندوه خاموش میشدم.
🌸🌷سوره مبارکه آل عمران آیه 101
و چگونه شما كفر مى ورزيد، در حالى كه آيات خدا بر شما تلاوت مى شود و رسول او در ميان شماست و هر كس به (دين وكتاب) خدا تمسّك جويد، پس قطعاً به راه مستقيم هدايت شده است.
🌸🌷🌸🌷🌸
هدایت شده از 🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
.
تو را
از ته دل...
به یاد میآوردم...
دلی فشرده به غم...
«غمی که آشنای توست»...❣
#شببــخیرجانــا
🌸🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خــــدایــــاحفـظ ڪن مردمِ سـرزمینـم را
از بلاها، سختیها،
مصیبتها و گرفتاریها
خدایا خودت پناه و
تسڪینِ دردهایشان باش
خدایا دلشوره و دلواپسے را
از ڪشور ما دور ڪن
آمیـــن
🌙شبتون در پناه امن الهــی🌙
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍳امروز را آغاز میکنیم با نام
☀خدایی که در همین نزدیکیهاست
🥚خدایی که عشق را به ما هدیه داد و
☀عاشقی را در دل ما جای داد
🍳بفرمایید صبحانه😋🧀🥒🍅
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_364
عصبی از دست نگرانی های بی جهت خاله گفتم :
_خاله!.... میگم نه.... یوسف حالش خوبه.
و خاله عصبی تر شد.
_فرشته درست و حسابی بهم میگی چی شده که از یوسف خبری نداری یا برم اقدس رو هم دلواپس کنم و حال یوسف رو از اون بپرسم؟
ناچار شدم اعتراف کنم.
سر به زیر انداختم و گفتم:
_یوسف حالش خوبه.... من.... من باهاش دعوا کردم.... بهش گفتم دیگه نمیخوام ببینمت... از همون روزم دیگه ندیدمش.
_چکار کردی؟!.... این بچه خودشو به خاطر تو هلاک کرد اونوقت دستمزدش این بود؟!
شرمنده آهسته گفتم :
_تند رفتم میدونم... پشیمونم.... ولی حتی ندیدمش که عذرخواهی کنم.
و صدای خاله روی سرم بلند شد.
_دو قدم بلند می شدی می رفتی دنبالش پیداش می کردی می گفتی اشتباه کردی.... کم واسه خاطر تو زحمت کشید؟! .... چقدر قدر نشناسی تو فرشته!
_خاله.... به خدا خودم میدونم که تند باهاش حرف زدم... دیگه شما این جوری نگو.
خاله به حالت قهر برخاست.
_میرم به یه بهونه ای به اقدس میگم زنگ بزنه یه پیغامی چیزی واسه یوسف بفرسته که بیاد مرخصی... اون وقته که باید جلوی چشمای خودم ازش معذرت بخوای... فهمیدی؟
_حالا شما برید پیداش کنید اول.
خاله انگشت اشاره اش را سمتم نشانه رفت.
_حالا نداره فرشته..... تو این بچه رو دق دادی یعنی.... یه کوچولو انصاف داشته باش... تازه خوبه باهات حرف زدم... گفتم که اقدس چی ها گفته.
سکوت کردم و خاله قهر آلود رفت.
خاله تا چند روز با من سر سنگین بود.
یعنی آنقدر که یوسف را دوست داشت فکر نکنم مرا دوست داشت حتی!
دیگر پیگیر نشدم که خاله اقدس به یوسف زنگ زد یا نه.... چون درگیر آمدن خواستگاری دکتر شهامت شدم.
گرچه کاملا مشخص بود که حتی دل خاله طیبه هم راضی به مجلس خواستگاری نیست اما حرفی نزد.
من هم قرار نبود بله بگویم و اتفاقا قصد داشتم در همان مجلس خواستگاری یک جواب منفی محکم و قرص و جدی بدهم که یک بار برای همیشه، این قضیه تمام شود.
خانواده ی دکتر شهامت، شب بعد از اذان قرار گذاشتند که خواهند آمد و دقیقا هم همان گونه شد.
همین که به استقبال آنها رفته بودیم، خاله که کنارم ایستاده بود، با لبخندی تظاهری زیر گوشم گفت :
_مامانش راضی نیست.
_چی؟!
_مادره خیلی اخم کرده!
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
5.3M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💔میـخ درشـد سپـرِ مـادرمـان🩸
چندضربہ ڪه بہ درخورد ز جایش اُفتاد
مادرے خم شد و از درد صدایش اُفتاد
پـدرے آب شد از شانہ عبایش اُفتاد
در آتش زده روے سر و پایش اُفتاد
🌦⃟🪴 𝒮𝓉𝑜𝓇𝓎_ 𝑀𝒶𝓏𝒽𝒶𝒷𝒾 🔗⃟ ❤️➹
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_365
منتظر شدم تا همه ی مهمان ها وارد خانه شوند و آخرین نفر دکتر شهامت بود.
دسته گلش را دستم داد و گفت :
_همین الان جلوی در بگید چه کسی رو دیدم؟
متعجب نگاهش کردم و او ادامه داد :
_فرمانده رو.... نگفتید فرمانده همسایه ی شماست!
دستانم خشک شد.
یوسف برگشته بود!
دیگر اصلا حواسم به دکتر شهامت نبود. همراه دسته گل رفتم آشپزخانه و در حالیکه دسته گل را به خاله طیبه می دادم با خوشحالی گفتم :
_خاله!... یوسف برگشته.
خاله در حالیکه داشت لیوان های چای را روی سینی میچید نگاهم کرد.
_راست میگی؟... تو از کجا میدونی ؟
_همین الان دکتر شهامت دم در خونه دیدتش.
و خاله با پنجه های دست راستش، باز محکم به گونه اش کوبید.
_خاک به سرم... حتما فهمیده که امشب خواستگاریه.
_خب فهمیده باشه....
خاله اخم کرد و نگاه عصبی اش را به من دوخت.
_چقدر رو داری فرشته!.... دل این بچه رو خون کردی تو...
و من فهمیدم چرا، در یک لحظه زبانم تندی چرخید و گفتم :
_بالاخره باید بدونه که هر دختری خواستگار داره، نمیشه که منتظر حضرت آقا بمونه.... اگه حرفی داره بیاد جلو...
با این حرفم نگاه خاله طیبه رنگ عوض کرد.
_به به... آفرین.... پس شما هم دنبال خواستگاری یوسفی!
تازه فهمیدم چی گفتم!
خجالت زده سر به زیر انداختم و گفتم :
_نه.... کلی گفتم.
_بگیر سینی چایو ببر که فعلا مادر دکتر صداش در نیاد تا برسیم به یوسف.
همراه سینی چای وارد اتاق شدم و تعارف کردم.
اول پدر جناب شهامت، نگاه جناب شهامت مهربانانه بود.... بعد مادرشان.... که بی هیچ رودربایستی با خنده ی طعنه داری گفت :
_خب خدا رو شکر بعد از اینکه یه ساعت ما رو منتظر گذاشتن، برامون یه چایی آوردن!
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀