eitaa logo
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
8.4هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
30 فایل
رمان #مستِ_مهتاب #خانم_یگانه 💙کانالداران عزیز ✅کپی مطالب فـــقــــط با فوروارد مستقیم😊 🎀 #تبلیغ کانالهای شما👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 سرش را از من برگرداند تا در زاویه دیدش نباشم. _جوابتون رو دیشب بهم دادید، امشب دیگه واسه چی اومدید اینجا؟! بغض بدی به گلویم چنگ انداخت. _شما چی؟!.... با خودت گفتی فرشته که نه مادر داره و نه پدر.... بچه یتیمه....مادرم رو بفرستم تا یه جوابی بگیره.... در عوض نه من خرد شدم و نه اگر جوابش نه بود، دلم می شکنه..... اون‌وقت فکر دل من نبودی؟!.... نگفتی شاید با این کارت دل منو بشکنی.... این همه توی این پایگاه باهم بودیم.... به خودت حتی زحمت ندادی بیای رو در رو از خودم سوال کنی... چرا؟! نگاهش آرام آرام سمتم برگشت. نگاهش باز کلی غم داشت اما تازه بغض من شکسته بود و کلی حرف داشتم. _تو تکلیفت با خودت مشخص نیست، من مقصرم؟.... تو از اولش هم با من مشکل داشتی.... از سر همون اعلامیه ها.... شایدم لج و لجبازی های دیگه.... نفس عمیقی کشیدم تا نفس بگیرم برای ادامه ی حرفهایم که گفت: _اشتباه می کنی. و صدایم بالا رفت. _اشتباه می کنم؟!.... من خودم شنیدم.... خودم شنیدم با همین گوش های خودم.... قبل از خواستگاری یونس... اون موقع خاله اقدس اجازه داده بود که اگه یه وقتی سيب زمینی و پیاز نداشتیم بیاییم و از خَرپشته ی شما برداریم.... یه شب اومدم تا سیب زمینی ببرم که شنیدم خاله ازت پرسید؛ تکلیفت چیه با خودت در مورد من... و تو گفتی مگه دیوونه باشی که با یه دختر بچه ی لوس و لجباز، مثل من ازدواج کنی.... من اینا رو خودم شنیدم. خواست چیزی بگوید که زیر نگاهش، نگاهی که چند دقیقه ای بود روی صورتم سایه انداخته بود، اشکانم را پاک کردم و گفتم : _من جون کندم تا تک تک خاطراتم را از ذهنم، یک شبه، محو کردم تا بتونم به یونس بله بگم..... خدا خودش خوب شاهده که توی اون دو سالی که نامزد یونس بودم، قلب و فکرم فقط درگیر یونس بود.... اما تو باز نذاشتی..... یونس رفت... یونس شهید شد.... باز اومدی هی جلوی چشمم هی زخم زدی.... هی شکنجه ام دادی.... آخرش هم خاله دیشب اومد رک و راست گفت که هی به تو اصرار می کرده و تو قبول نمی کردی تا بالاخره راضی شدی.... این حرف یعنی چی؟!.... یعنی شما نمیخوای بیای خواستگاری من و مادرت اصرار کرده، واسه دل اون راضی شدی.... غیر اینه؟ _به خدا قسم اشتباه متوجه شدی. 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀
من‌از‌شرمندگی‌ چون‌لاله‌های‌واژگون‌🥀عمریستــ به‌سوےآسـمانم‌نیست‌روےسربرآوردن😔💔 🌦⃟🪴  𝒮𝓉𝑜𝓇𝓎‌_ 𝑀𝒶𝓏𝒽𝒶𝒷𝒾 🔗⃟‌‌‌ ❤️➹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خــــدایــــاحفـظ ڪن مردمِ سـرزمینـم را از بلاها، سختی‌ها، مصیبت‌ها و گرفتاری‌ها خدایا خودت پناه و تسڪینِ دردهایشان باش خدایا دلشوره و دلواپسے را از ڪشور ما دور ڪن آمیـــن 🌙شبتون در پناه امن الهــی🌙
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
درود بر دل‌های مهربونتون😍 💐منتظر نباشید تا کسی 🌺به شما انرژی مثبت بدهد 💐خودتان شروع كننده باشيد 🌼و امروز با يک لبخند 💐احساس خوبتان را 🌸به ديگران انتقال دهید 💐امروزتون پراز انرژی مثبت ‌‌‌‌‌‌‌‌‌
🍃👌 💌🌿دوڪلام حرف حساب 💬شهدایے زندگے ڪردن به؛↓ ←پروفایل شهدایےنیست... اینڪه همون شهیدے ڪه من عڪسشو پروفایلمو📲 گذاشتم←↓ 🌱 چے میگه مُهمه... 🌱چے از من خواسته مُهمه 🌱راهش چے بوده مُهمه 🌱چطور زندگے میڪرده مُهمه 🌱با ڪے رفیق بوده مُهمه 🌱دلش ڪجا گیر بوده مُهمه 🌱چطور حرف میزده 🌱چطور عبادت میڪرده 🌱چطوربوده‌ قلب، روح و جسمش مُهمه 💯اره! من ڪه با یه شهید، رفیق میشم، باید اینا و خیلے چیزاے دیگه‌ی اون شهید رو درنظر بگیرم؛ نَه فقط دَم بزنم...
❄️بـرفِ سفید و گنبد زردت چه دلرباست🙃✨ ❤️
✅یاد بگیریم وقتی اشتباهی ازمون سر زد عذرخواهی کنیم و یاد بگیریم وقتی کسی از ما عذر خواهی کرده بهش احترام بگذاریم! عذر خواهی نشانه ضعف نیست، نشانه ی شخصیت
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 نشستم روی خاک های همان خاکریز و گفتم: _خب بگو توضیح بده... جواب اَشکایی که دیشب تا صبح ریختم رو بده.... می خوام ببینم چه دلیل قانع کننده ای داری که بگی. کلافه چنگی به موهایش زد و چرخید پشتش را به من کرد. _آره... تقصیر منه.... چون مادر از دلم خبر داشت ولی یونس نه.... یونس یه روز به من گفت که به شما دل بسته.... وقتی این حرف رو زد و از خواب و خیال و آرزوهاش گفت.... نتونستم از دل خودم حرفی بهش بزنم..... من خواستم اون به آرزوهاش برسه.... ولی خدا نخواست.... اما تموم این مدت با تنها چیزی که دلم رو آروم می کردم این بود که شما هم هیچ علاقه ای به من نداری.... مدام مادر توی گوشم می خوند اما من حاضر نبودم یه بار دیگه دل مادرم رو بشکنم.... آره اشتباه کردم... باید اول خودم با شما حرف می زدم اما آخرین باری که حرف زدیم شما گفتی دیگه نمی خوای جلوی چشمت باشم.... اما بالاخره مادر اونقدر اصرار کرد که راضی شدم یه بار به زبون بیارم..... مادر گفت خودش از شما می پرسه.... از اطمینان خاطر مادر، منم کم کم مطمئن شدم اما وقتی دیشب با گریه برگشت و جواب نه رو داد دیگه همه چی برام تموم شد.... گفتم شاید اصلا قسمت من اینه که از دنیا دل بکنم.... واسه همین شبونه ساکم رو بستم و اومدم پايگاه. برگشت سمت من و بی آنکه نگاهم کند، دستی به ریش های مشکی اش کشید. _حالا.... جبران می کنم.... اگه قبول می کنید.... خودم می پرسم.... ببخشید... واسه ی همه ی اتفاقاتی که افتاده.... اما.... شما.... با من ازدواج می کنید؟ توقع خواستگاری آن هم در خاکریز پشت پایگاه را نداشتم. لبخندی روی لبم نشست و کمی سکوت کردم تا بتوانم لااقل کلمات را پیدا کنم و او ادامه داد : _باید امشب جواب قطعی رو به من بدید.... اگه جواب شما بله باشه.... می مونم تو پایگاه.... چون رفتنم به خط مقدم برای بقیه جز دردسر چیزی نداره.... اما اگه جوابتون نه باشه.... میرم.... چون دیگه نمیشه که هر دو توی پایگاه بمونیم.... به هر زحمتی که باشه، میرم.... فقط میمونه زحمت خبر دادن به مادرم، که اون با شما. از روی خاکریز برخاستم و مانتویم را کمی تکان دادم. _لطفا زنگ بزنید اول خاله اقدس رو از نگرانی در بیارید که حالش اصلا خوب نیست.... در ضمن.... به مادرتون هم بفرمایید که بنده سه چهار روز دیگه بر میگردم تهران.... دیگه اون زمان میتونم یه شب میزبان شما و مادر شما باشم.... البته اگر باز اشتباه نکنید و مادرتون رو تنها نفرستید... چون در این صورت حتما جوابم « نه » است. گفتم و با قدمهایی تند رفتم سمت درمانگاه. قلبم چنان تند میزد که ناچار شدم برای نفس های تند و بریده بریده ام یک پاف از اسپری ام را بزنم. اما بالاخره تمام شد! 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 برگشتم تهران. سه چهار روز بعد، باز برگشتم تهران. به قول عادله؛ این چه رفت و برگشتی بود! اما حتی به او هم نگفتم که چی اتفاقی قرار است بیافتد. تا در خانه ی خاله طیبه برایم باز شد و خاله طیبه مرا دید، چنان مرا محکم در آغوشش فشرد که استخوان هایم درد گرفت. _خاله!.... چلوندی منو! _سلام قربونت برم..... خوش اومدی.... مبارکت باشه. _چی مبارک باشه آخه؟ رفتم سمت پله ها که خاله همانجا کنار در حیاط خشکش زد. _وا.... جواب بله ات به یوسف دیگه.... یوسف دو روز پیش برگشته عقب و از مخابرات زنگ زده به اقدس و این خبر رو داده. کمی شیطنت کردم و گفتم : _حالا بذار بیان تا ببینم جواب بله بگم یا نه. سکوت خاله باعث شد تا سرم را برگردانم و او را ببینم که تا سر برگرداندم، دیدم خم شده و لنگه دمپایی اش را از روی زمین بر می دارد. تا خواستم عکس العملی نشان دهم یا حتی فکر کنم برای چی این کار را می کند، لنگه دمپایی اش را سمتم پرتاب کرد. سر خم کردم وگرنه پرتابش آنقدر دقیق بود که لنگه دمپایی به سرم بخورد. با تعجب به محل فرود لنگه دمپایی خاله روی بالکن نگاهی کردم و گفتم : _خاله!! _تو جرأت داری فقط بگو نه تا ببینی چه بلایی سرت میارم چشم سفید! و من با خنده بلند گفتم: _نه.... نه.... نه..... گفتم و دویدم سمت خانه و او دنبالم. اما بالاخره خاله طیبه هم به آرزویش رسید. دو شب بعد وقتی منتظر آمدن یوسف و خاله اقدس بودیم، خاله با وسواس خاصی گفت : _میگم این بالشت رو بذارم اون ور بهتره یا همین جا باشه؟ 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀
دلم رفاقتے مےخواهد کہ سربند یا زهرایم ببندد کہ دلم را حسینـے ڪند کہ خاڪی باشـد دلم رفاقتے مےخواهد کہ شهـــیدم ڪند... رفاقتی_تابهشت شادی روح شهدا صلوات اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم
«💛🪴» خـُدایکی‌ازفراموش‌شده‌ترین‌‌ حقیقت‌امروزماست‌به‌خـُدابرگردیم آغوشش‌رابرای‌توبازکرده‌است:) 💛¦↫ 🪴¦↫
از شیخ هادی نجم آبادی پرسیدند: آیا در اسلام حرام است؟ جواب داد: آن موسیقی حرام است که ازصدای کشیده شدن کفگیر بر ته دیگ پلو همسایه غنی برخيزد و به گوش اطفال گرسنه همسایه فقیر برسد...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
درود بر دل‌های مهربونتون😍 💐منتظر نباشید تا کسی 🌺به شما انرژی مثبت بدهد 💐خودتان شروع كننده باشيد 🌼و امروز با يک لبخند 💐احساس خوبتان را 🌸به ديگران انتقال دهید 💐امروزتون پراز انرژی مثبت ‌‌‌‌‌‌‌‌‌
[وَمَنْ‌يَعْمَلْ‌مِثْقَالَ‌ذَرَّةٍ‌شَرًّايَرَهُ] "وهرکس‌همون‌ذره‌اۍبدۍکند، آن‌را‌مۍبیند..] 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
«🌸🍃» نردبان‌‌دلم‌ر‌ا‌آسمانۍ‌ڪن چہ‌‌زیبافرمودند(شھید‌چمراݧ) دل‌تنها‌نردبانی‌است‌کہ‌آدمی‌را بہ‌آسمان‌میرساند...و تنها‌وسیلہ‌است‌کہ‌خــدارادرمیابد پلّه‌هاے‌ترَّقی‌دلتون‌وصݪ‌بشہ‌به‌عرش‌خدا... 🌸¦↫ 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 یعنی دلم می خواست از دست خاله طیبه بلند بلند بخندم. اینقدر وسواس آخه ! حالا خوب بود با خاله اقدس این حرفها را نداشت. _نمی دونم.... _اَه تو هم یه تکونی به خودت بده دختر... ناسلامتی شب خواستگاریته. شانه هایم را با بی تفاوتی بالا انداختم. _یوسف شماست... به قول خودتون پسر شماست... من کی باشم. و خاله لب گشود تا حرفی بزند که صدای زنگ در نگذاشت. _وای اومدن فرشته.... تا من میرم در رو باز کنم یه چادر سرت کن. خاله دوید سمت حیاط. انگار اگر چند ثانیه دیرتر در حیاط را باز می کرد، آنها می رفتند. و من تنها با ضربان قلبی که کمی هیجان داشت، آرام چادر سفیدی سر کردم که صدای خوشامد گویی خاله بلند شد. _خوش آمدید.... به به آقا یوسف من... چه طوری پسرم؟.... رسیدنت بخیر. _سلام خاله.... ممنون. _بفرمایید..... با یا الله یوسف صداها از خانه بلند شد. _بفرمایید.... _پس فرشته کجاست؟ با این سوال خاله اقدس، پشت در اتاقم، خنده ام گرفت. آنقدر بد سابقه بودم که دل خاله اقدس آن طور برایم می لرزید؟! _بفرمایید تو اتاق پذیرایی الان فرشته هم میاد.... فرشته جان بیا که خاله اقدست تحمل نداره. در اتاق را گشودم و با قدم هایی آهسته و چادر سفیدی به سر سمت اتاق پذیرایی رفتم. _سلام.... نگاه هر سه سمت من آمد. اما خاله اقدس فوری برخاست و با آن پاهای پر دردش سمتم دوید. _الهی قربونت برم.... دورت بگردم مادر.... مرا محکم در آغوش کشید و صورتم را غرق بوسه کرد. خاله طیبه باز برخاست و گفت : _برم یه اسپندی دود کنم بیام. 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀
«💚✨ » {مـٰااصابک‌من‌حسنہ‌فمن‌اللّٰھ} ‌ +دید؎‌وقتی‌‌پر‌از‌نـاامیدی‌‌میشی‌ بعد‌یھویی‌‌‌یه‌‌خوشحالے‌میاد‌تو‌دلت؟! اون‌‌خداست..:) 💚¦↫ ✨¦↫ 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
« 🌸📿» اندازه‌سنج‌لطف‌خدا‌بہ‌ما کافۍاست‌براۍ مردم‌دلسوز‌باشیم واز‌خیر‌خواهۍ‌براۍاحدۍکم‌نگذاریم، آنگاه‌مۍتوانیم‌مطمئن‌باشیم‌‌خدا‌از‌ "خیر‌خواهۍولطف‌براۍما‌کم‌نمۍگذارد" 📿¦↫ 🌸¦↫ 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
دࢪآرزوے شــهـــادت³¹³ - @SHOHADASHARMANDEH313.mp3
2.86M
«🖤🎙» من چۍبودم اگه تومادرم نبودۍ؟! 🎙¦↫ 🖤¦↫ 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
«♥️🖐🏻 » ♡أَلسَّلامُ‌عَلَیکَ‌یاعَلۍاِبنِ‌موسَۍأَلࢪّضآ♡ ♥️¦↫²⁰ 🖐🏻¦↫ ‹›🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
«🖤🍃» مـَن‌مـَاندَم‌و‌تـآبوتِ‌تـو‌و‌فِڪروخیـٰالـَت یِڪ‌چـٰادر‌آغـِشتہ‌بـِہ‌خونِ‌پـَروبـٰالـَت…! 🖤¦↫²³ 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
«♥️🕊» +و هیچ بعدِ "تو" آرام‌ بوده‌ دنیا!؟ -نـ‌ـه! 📲¦↫ ♥️¦↫ ‹›🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 خاله طیبه که رفت، خاله اقدس دستم را گرفت و مرا نشاند کنار خودش. _خب چه خبر دخترم؟ _سلامتی..... دستم را میان دستش گرفت و سکوت کرد که زیر چشمی به یوسف نگاه کردم. با لبخندی به لب، سر به زیر بود. اما همان لبخند ساده اش هم کلی حرف داشت. خاله طیبه برگشت و چنان دود اسپندی به پا کرد که نگو و نپرس. _بترکه چشم حسود و بخیل... الهی به پای هم پیر بشید. دود اسپند خاله طیبه همان سَم ریه های ناقص شده ی من بود. به سرفه افتادم که خاله طیبه تازه یادش آمد برای من دود غلیظ اسپند سَم است. دوید و جا اسپندی را از اتاق بیرون برد اما دود اسپند چند دقیقه ای ماندگار بود. وقتی برگشت نگران و دستپاچه بود. _وای خاک به سرم..... پاک یادم رفت که اسپند رو جلوی فرشته دود نکنم. نفسم میان سرفه ها گرفت که با دست به خاله، جای اسپری ها را نشان دادم. روی طاقچه. ولی به جای خاله، یوسف سریع برخاست و اسپری هایم را از روی طاقچه برداشت و آورد. اسپری ها را زدم که نفس عمیقی کشیدم. خاله اقدس در حالیکه شانه هایم را مالش می داد پرسید: _خوبی دخترم؟ _خوبم.... ممنون. خاله طیبه هم نشست و باز پرسید: _بهتر شدی؟ با صدایی گرفته جواب دادم: _بهتر می شم.... خاله شما برو چای بیار. _آخ آخ ببخشید اصلا پاک یادم رفت پذیرایی کنم.... دیگه امشب عروس خانوم ما هم نفسش گرفت، من چایی میارم. خاله محض شوخی گفت و رفت و لبخند را روی لب همه ی ما نشاند. سینی چای خاله که آمد، خاله اقدس گفت : 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
«♥️🖐🏻 » ♡أَلسَّلامُ‌عَلَیکَ‌یاعَلۍاِبنِ‌موسَۍأَلࢪّضآ♡ ♥️¦↫²⁰ 🖐🏻¦↫ ‹›🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خــــدایــــاحفـظ ڪن مردمِ سـرزمینـم را از بلاها، سختی‌ها، مصیبت‌ها و گرفتاری‌ها خدایا خودت پناه و تسڪینِ دردهایشان باش خدایا دلشوره و دلواپسے را از ڪشور ما دور ڪن آمیـــن 🌙شبتون در پناه امن الهــی🌙
پیام‌خدا‌بہ‌تو: [وسوگندبہ‌روز،وقتۍنورمیگیرد.. وبہ‌شب،وقتۍآرام‌مۍگیرد! کہ‌من‌نہ‌تورارهآکرده‌ام ونہ‌باتودشمنۍکرده‌ام...]🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 _بشین طیبه جان تا بریم سر اصل مطلب.... من خودم از همه بیشتر شوق دارم واسه همین رُک و پوست کنده می گم.... یه خطبه ی عقد ساده ی خونگی، با سلام و صلوات بگیریم تا این دوتا راحت برگردن پایگاه و هوای همدیگه رو داشته باشند.... بعد سال یونس هر وقت خودشون خواستن برن سر زندگیشون.... خونه ی ما هم دو طبقه است... طبقه ی بالا رو خالی می کنم و خرت و پرت هاش رو می ذارم تو انباری زیرزمینی و یه رنگ می زنیم تا آماده بشه. خاله طیبه فوری با خوشحالی گفت : _به به.... چی از این بهتر.... خاله اقدس نفس بلندی کشید و گفت : _به خدا بعد از شهادت یونس این اولین شبیه که از تَه دل خوشحالم. راست می گفت برق نگاهش با همیشه فرق داشت. خاله طیبه با ذوق صلوات فرستاد و این ختم کلام شد. یعنی به این سادگی! خودم هم تعجب کرده بودم. همان شب خاله اقدس با سلام و صلوات چادر سفیدی که برایم خریده بود را سرم کرد. چادر قشنگی بود. گل های ریز سرخش را دوست داشتم. با خوردن یک چای و شیرینی و میوه، خواستگاری ساده ی ما تمام شد. قرار شد یوسف با حاج آقای محل صحبت کند و تاریخ خطبه ی عقد را معین کند. و خاله همان شب، درست بعد از رفتن خاله اقدس و یوسف از درون صندوقچه ی قدیمی کنج اتاق یک قواره پیراهنی رنگ فیروزه ای برایم در آورد و گفت : _فرشته... بدو بیا که اندازه هات رو بگیرم و تا فردا شب برات یه پیراهن بدوزم. _خاله الان دیره واسه این کارا. _حرف نزن.... اونقدر ذوق دارم که امشب اصلا خوابم نمیبره.... میخوام همین امشب برات بُرش بزنم. در مقابل آن همه ذوق و شوقش نتوانستم چیزی بگویم و مقابلش ایستادم تا اندازه هایم را بگیرد. او هم اندازه ها را گرفت و همان شب با کلی بسم الله، بسم الله، و دعای خیر، بُرش پیراهنم را زد. و عجب دست پُر خیر و برکتی داشت خاله طیبه.... دعاهای خیرش، یک عمر در گوش جانم ماند: _الهی به پای هم پیر بشید.... _الهی خیر از جوونیتون ببینید.... _الهی از لیلی و مجنون برای هم عاشق تر باشید..... _الهی نفستون به نفس هم بند باشه..... _الهی همیشه خوش باشید..... 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💐سلام و درود بر تو ، صبحت دل انگیز 🌼درود من به صبح 🌺به این طلوع قشنگ ، به آفتاب و نسیم 🌼به این شروع قشنگ ، به زیبایی این فصل 🌺درود من به هوا ، به باغ و دشت و دمن 🌼به شاخه های درختان سر سبز 🌺صبح زیباتون پر امید و پر نشاط ‌‌‌‌‌‌‌‌‌
«🌸🕊» ومافرزندان‌ڪسانۍهستیم‌کہ مرگ، راه‌آنها‌رانمۍشناسد چراکہ آنھـابه‌وسیلھ‌ۍمرگ درمسیرخداصعودڪرده‌اند 🌸¦↫ 🕊¦↫ 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
«♥️🕊» همیشه‌هوای‌دوستاشوتوجمع‌داشت که‌یوقت‌کسی‌باهاش‌شوخی‌بدنکنه، تومشکلات‌خیلی‌مردونه‌کنارت‌وایمیستاد؛ واولین‌کسی‌بودکه‌برای‌کمک‌آستین‌بالامیزد! ♥️¦↫ 🕊¦↫ 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝