eitaa logo
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
8.3هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
30 فایل
رمان #مستِ_مهتاب #خانم_یگانه 💙کانالداران عزیز ✅کپی مطالب فـــقــــط با فوروارد مستقیم😊 🎀 #تبلیغ کانالهای شما👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
☀️درود بر شما امروزتون زیبا 🌷سلام و درود الهی امروز 🌹بهترين ثانيه‌ها 🌷شيرين‌ترين دقايق 🌹دلچسب‌ترين ساعت‌ها 🌷دوست داشتني‌ترين 🌹لحظه‌ها و اوقات شاد 🌷را پيش رو داشته باشید 🌹الـهـی همیشه شاد باشید 🌷روز جدیدتون سرشار از موفقیت
«💔🕊 » جـانازفـراق تـو این محنـت جـان تاکـی؟ ـ²⁷روزتـآسـآلگردشهآدتِ‌حـآجۍ.. 💔¦↫ 🕊¦↫ ‹›
«💔🕊 » دلتنگم‌وبایدبپذیرم‌که‌دگرنیست دلتنگ‌توبودن‌خودش‌احساس‌قشنگی‌ست:) ـ ²⁸روزتـآسـآلگردشهآدتِ‌حـآجۍ.. 💔¦↫ ‹›
7.15M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
«♥️🖐🏻 » ♡أَلسَّلامُ‌عَلَیکَ‌یاعَلۍاِبنِ‌موسَۍأَلࢪّضآ♡ ♥️¦↫²⁰ 🖐🏻¦↫ ‹›
«♥️🖐🏻 » ♡أَلسَّلامُ‌عَلَیکَ‌یاعَلۍاِبنِ‌موسَۍأَلࢪّضآ♡ ♥️¦↫²⁰ 🖐🏻¦↫ ‹›
میگفت: نگاهت‌روکنترل‌کن چشم‌به‌دل‌راه‌داره! چشم‌میبینہ‌اما‌دل‌میخواد..!
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 عاشقی درد قشنگیست! خوش ترین رنگ و رنج زندگیست... روزها و ثانیه ها را تغيير می دهد. اصلا حال و هوای نفس هایمان را عوض می کند. و برای من همین گونه شد. فردای روز عقدمان اول صبح، باز خاله اسپند دود کرده بود اما این بار دودش را در حیاط خانه رها کرد تا اذیتم نکند و من با چشمانی خواب آلود از سر و صدایی که خاله به راه انداخته بود، برخاستم. _سلام... چه خبره اول صبحی خاله! داشت سفره ی صبحانه را روی بالکن حیاط می چید که گفت: _عروسی که تا لنگه ی ظهر بخوابه عروس نیست.... بلند شو برو یه آبی به صورتت بزن که الان یوسف میآد. چشمانم یک دفعه کامل باز شد! _چی؟!... کجا میاد اول صبحی؟! _طفلکی صبح رفته نون تازه خریده برامون آورده، منم بهش گفتم بره نیم ساعت دیگه بیاد با ما صبحونه بخوره. _عه خاله! واسه چی آخه بی خبر دعوت میکنی!.... حالا نمی شد اول صبح نیاد؟ خاله با جدیت نگاهم کرد: _نه.... میری یه آب به صورتت بزنی یا نه؟ _بیاد در میزنه، اون موقع میرم صورتم رو میشورم. و خاله لبخند شیطنت آمیزی زد و اَدای مرا در آورد و با همان لحن من گفت : _در نمی زنه چون کلید خونه رو بهش دادم. _وا.... خاله چرا همچین کردی؟! _محرمه بهت خب.... دیگه زنگ زدن نداره.... من که همیشه چادرم به کمرم پیچیده است و روسری هم رو سرمه.... میمونه تو که محرمشی. _آخه این چه کاراییه شما میکنی! _اینجا وانستا برو دست و صورتت رو بشور الان میاد. از حرصم پایم را محکم زمین کوبیدم و رفتم. دست و صورتم را شستم. موهای بلندم را بافتم و روسری سر کردم نشستم توی بالکن که خاله با سینی سماور آمد و در حالیکه سینی را با سماور رویش، روی میز چوبی کوچک و مخصوصش می گذاشت نگاهم کرد. _اون چیه دیگه سرت کردی آخه!؟ _روسریه..... مقابلم نشست و سمتم دست دراز کرد تا روسری را از سرم بکشد که نگذاشتم. _عه خاله نکن تو رو خداااا.... ولش کن خاله... روم نمیشه. _بی خود روت نمیشه... زن عقدیشی دیوونه.... و همان موقعی که من روسری را نگه داشته بودم و خاله روسری را می کشید، در حیاط با کلید باز شد! 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀
. .شش‌توصیه‌‌طلایـی‌.. برای‌سعآدت‌منـدی‌ ، در ؛ زندگى‌، از حضرت‌فاطمه سلام‌الله‌علیها حدیث عشق . . . ♥️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مادر‌مریض‌بشه،بازم‌یه‌مادره! از‌فکر‌بچه‌هاش،خوابش‌نمیبره... خون‌گریه‌میکنه،با‌اشڪ‌بچه‌هاش.. بیخود‌که‌نیست‌بهشت،‌افتاده‌زیرپاش:)) +صاحب‌ قبر‌ بی‌نشون، سلام مادر🖐🏾!″
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 صدای « یاالله... یا الله » یوسف برخاست و دستم شل شد و خاله فوری روسری را کشید و پشت کمرش، زیر همان چادری که دور کمرش بسته بود، زد. _بفرما پسرم.... و من هل و دستپاچه دستی به موهایم کشیدم و گفتم: _آخه این چه وضعیه! و یوسف از پله ها بالا آمد. حتی رویم نمی شد سر بلند کنم و نگاهش. و خاله هم دست بردار نبود. _برو بالا یوسف جان... برو پیش فرشته بشین. او هم اطاعت کرد و کنارم نشست. او هم مقابل نگاه خاله حتی سر بلند نکرد مرا ببیند! هر دو سر به زیر بودیم که خاله گفت : _آخ مربا نیاوردم...... الان میارم. و یا علی گفت و برخاست و رفت. همین که خاله رفت، نگاه یوسف را روی صورتم احساس کردم. _سلام صبح بخیر.... یک لحظه سر بالا آوردم و نگاهش کردم و آب شدم از خجالت. باز سرم را پایین انداختم و گفتم: _سلام... صبح شما هم بخیر. _چه موهای بافته ی قشنگی! احساس کردم خون در رگ هایم سرد شد. بیشتر خودم را جمع و جور کردم و گفتم : _خاله.... خاله روسری منو از سرم کشید.... وگرنه.... و هنوز نگفته یوسف گفت : _خوب کاری کرد خاله طیبه..... خوش به حال من که خانومم اینقدر موهاش قشنگ و خوشگله. با تعجب سر بلند کردم و نگاهش. _فقط موهام خوشگله؟! خندید. دست دراز کرد و چند تار موی آویز شده کنار صورتم را پشت گوشم زد. _خودت که ماهی فرشته خانم. تماس سر انگشتان دستش با صورتم، نفسم را حبس کرد. سرخ شدم از خجالت و باز سرم را پایین گرفتم. خاله آمد و ظرف مربا را گذاشت وسط سفره. یک استکان چای برای من، یکی هم برای یوسف ریخت و گفت : _امروز برید دوتایی یه کم باهم بیرون.... چند روز دیگه میخواید برگردید پایگاه... دیگه از این فرصتا نمیشه. نگاه یوسف سمتم چرخید. آهسته گفت : _بریم بیرون؟ لبخندم را از روی لبم برچیدم. _هر چی شما بگی فرمانده. خندید اما بی صدا. _فرمانده!..... یعنی میخوای بگی هر چی من بگم شما میگی چشم؟ _هر چی که نه.... ولی این مورد رو میگم چشم. باز خندید و لقمه ای از کره مربا گرفت که خاله باز دستور داد: 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀
آنان که می خواهند حسین را بشناسند ، ابتدا باید امیرالمومنین را شناخته باشند ، که چگونه علیه السلام حتی جانبازانِ جبهه ی حق ، در جنگ صفین را در مقابل سیدالشهدا قرار می دهد . . بندگانِ دنیا ، حتی شمشیرهایشان در صفین هم برای خدا بر سر دشمن فرود نیامد . . بندگانِ شیطان در لباس دین ، مقابل دین می ایستند ... . !