هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_424
در شیشه ای ورودی که بسته شد، باز زیر چشمی یوسف را نگاه کردم. سفره ی صبحانه را پهن کرد و سینی که خاله طیبه فرستاده بود را روی سفره گذاشت.
بعد آرام برخاست و سمت من آمد که باز خودم را به خواب زدم.
دلم خواست فکر کند هنوز خوابم تا ببینم اولین صبح زندگیمان، چگونه مرا بیدار می کند؟!
نشست بالای سرم. لحاف ضخیم و بزرگ رویم را کمی کنار زد و دستی به صورتم کشید.
_فرشته خانم.... خانم جان.... عروس خانم....
موهایم را آرام از زیر روسری که بسته بودم چنان با آرامش نوازش می کرد که داشت باز خوابم می گرفت.
_بیدار نمی شی؟!
همانطور چشم بسته گفتم:
_بله....
_جان بله.... صبح بخیر... سر ظهره.
چشم باز کردم و نگاهش. لبخندی به لب آورد و چشمان سیاهش را به من دوخت.
_صبحتون بخیر فرشته خانم.
_صبح شما هم بخیر....
_خاله طیبه شرمنده کردند ما رو... یه طبق صبحانه فرستادن... نمی خوای بلند شی یه نگاهی به این طبق بندازی؟
نیم خیز شدم و نگاهی به سفره ای که پهن کرده بود انداختم.
_خوابم میاد....
_شما که تو پایگاه سحر خیز بودی!
نشستم روی تشک نرم و لحاف را پس زدم.
_بله... اونجا فرمانده تو سنگر خودشون بودن اما دیشب فرمانده بالای سر بنده بودن و کلی حرف داشتن برای گفتن....
خندید.
_بله فرمانده بالاخره توانستند بعد از کلی حرف ، با یک حرکت فوق سری، دل یک فرشته خانمی را بدست بیاورند و....
سرم را پایین گرفتم و خط خنده ام را با خجالتی بی دلیل، روی لبم کور کردم.
برخاستم ناچار.... پاگرد بین پله ها تنها یک توالت داشتیم که تشت و لگن حمام را هم خاله طیبه آنجا گذاشته بود.... خاله طیبه که می گفت، گاهی همین جا هم می شود یه لیفی زد.
آن زمان همه ی خانه ها حمام نداشتند و همه به حمام بیرون می رفتند.
خاله راست می گفت، تازه بعد از ازدواج بود که فهمیدم می شود با یک کتری آب جوش در همان دستشویی پاگرد، روی چهارپایه نشسته و لااقل آبی به بدن زد. درست مثل همان روز برای نماز صبح!
همانجا روی روشویی اش، آبی به صورتم زدم و برگشتم.
یوسف دو لیوان چای ریخت و بعد گفت :
_کاچی سفارشی برای شما....
باز سر به زیر، نگاهم را به کاچی دوختم و سکوت کردم.
_ناهار مهمان مادر جان... شب هم مهمان خاله خانم.
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
•••
دوستـٰانوَبرادرانعزیزوصیتمیڪنم
ڪـٰارۍنکنیدڪِھصداۍِغربتِفرزند فاطمِھمقاممعظمرهبرۍ(حفظہالله)
ڪہهمـٰاننالهٔغریبانہۍِفـٰاطمه(س)است بہگوشبرسد . . !
🍂- شهید سید مجتبے علمدار -
✨#لبیکیاخامنهای
╔═════
ღೋ ═════╗ پروفـــــ...مذهبی...ـــــایل
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خــــدایــــاحفـظ ڪن مردمِ سـرزمینـم را
از بلاها، سختیها،
مصیبتها و گرفتاریها
خدایا خودت پناه و
تسڪینِ دردهایشان باش
خدایا دلشوره و دلواپسے را
از ڪشور ما دور ڪن
آمیـــن
🌙شبتون در پناه امن الهــی🌙
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💐سلام و درود بر تو ، صبحت دل انگیز
🌼درود من به صبح
🌺به این طلوع قشنگ ، به آفتاب و نسیم
🌼به این شروع قشنگ ، به زیبایی این فصل
🌺درود من به هوا ، به باغ و دشت و دمن
🌼به شاخه های درختان سر سبز
🌺صبح زیباتون پر امید و پر نشاط
#تلنگر⚡️
استاد پناهیان :
ابلیس وقتی نتواند بہ کسی بگوید
بیاخرابشو
مدام مۍگوید:
توالانخوبهستۍ
او را در همین حد متوقف میکند!
در حالۍ کہ این
مرگ ایمان و هلاکتِ انسان است💔
╔═════ ೋღ
ღೋ ═════╗ پروفـــــ...مذهبی...ـــــایل
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_425
_خوبه....
_بازی نکن با کاچی... یک دفعه سر بکش.
_شما هیچی نگو... خودم بلدم کاچی بخورم.... بذار اول چایی مو بخورم بعد.
آهسته زیر لب زمزمه کرد :
_وای وای.... وسط بهشت با فرشته خانم هم باشی، ولی حق نداری حرف اضافه بزنی که خانم ناراحت بشوند!
_یوسف!
از کنایه ی ریزی که زمزمه کرد، دلخور بلند صدایش زدم که سر بلند کرد و چنان با لحن مهربان و نرمی گفت :
_جانم....
که اصلا رام شدم. دیگر حتی نگفتم که دلخورم!.... کوتاه آمدم و تنها گفتم :
_میشه صبحانتون رو میل بفرمایید فرمانده؟
لبخند کجی زد.
_چشم خانم پرستار.... می ترسم رو حرف شما حرف بزنم... اون وقته که یه آمپول تقویتی بهم میزنی... نه؟
_میترسی از آمپول؟
صاف زل زد به چشمانم و خنده اش گرفت.
_حقیقتش رو بگم؟
از خنده اش من هم خندیدم.
_بگو....
_خیلی...
_راست میگی واقعا؟!... از بمب و موشک و خمپاره نمیترسی بعد از آمپول میترسی؟!
خندید.
_از سوزن آمپول می ترسم خب....
صدای خنده ام بلند شد.
_پس خیلی مراقب خودت باش... يعنی خیلی خیلی مراقب خودت باش.... امکان داره یه بار توی خواب هم که شده یکی بهت بزنم.
و بعد با ذوق پنجه های دو دستم را در هم گره کردم و مقابل صورتم گرفتم.
_وای چه کیفی میده!
متعجب نگاهم کرد.
_میخوای زجرم بدی؟!.... اینقدر دلت می خواد اذیتم کنی؟!.... عجب بی انصافی هستی واقعا!
با ذوق خندیدم که اخمی کرد از همان دسته اخم های جدی که اوایلی که به خانه ی خاله طیبه آمده بودم، همیشه روی صورتش می دیدم.
_بی انصاف!
بی توجه به حرفش اولین قاشق کاچی را به دهان گذاشتم که از مزه ی تند برخی گیاهان دارویی اش، پلک هایم را روی هم فشردم و گفتم :
_وای.... این دیگه چیه!
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
بدون درک تو همه چیز دلگیر است
حتی برف ، با تمام عاشقانه هایش...
#السݪامعلیڪیاصاحبالزمان 💚
╔═════ ೋღ
@profile_mazhabii
ღೋ ═════╗ پروفـــــ...مذهبی...ـــــایل
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬#ویدیواخلاقی
📌گاهی یک گناه مسیر زندگی انسان رو تغییر میده!
🎤سید صادق رمضانیان
╔═════ ೋღ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📱چه کنیم به نامحرم نگاه نکنیم⁉️
راهکار زیبای #استادحسینمومنی👌
╔═════ ೋღ
ღೋ ═════╗
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_426
_من نمی خوام... این چیه؟!... کاچی های خاله طیبه که خیلی خوشمزه بود... این چرا این دفعه اینقدر بدمزه است!
کاسه کاچی را روی سفره به جلو هل دادم که یوسف آن را برداشت و گفت :
_فرشته خانم لوس نشو.... بیا خودم بهت قاشق به قاشق می دم.
و راست راستکی اولین قاشق را سمت دهانم گرفت.
_چند تا قاشق پشت سر هم بخوری تمومه.... بگو آ....
_نه....
با جدیت تمام و بی لبخند و شوخی گفت :
_نه نداریم...
ناچار اولین قاشق را خوردم و هنوز قورت نداده، دومین قاشق را سمت دهانم گرفت. و هنوز دومی از گلو پایین نرفته سومی....
خواستم بگویم « یه مهلتی بده » که تا لب گشودم، قاشق چهارم را هم در دهانم گذاشت.
متعجب به دهان پُرم اشاره کردم.
و او بی لحظه ای لبخند گفت :
_دوتا قاشق بیشتر نمونده.... زود باش زود باش.
و پنجمی و ششمی را هم پشت سرهم به دهانم گذاشت!
تا کاچی ها را قورت دادم، اخم هایش باز شد و نگاهم کرد و بلند زد زیر خنده!
_خیلی قیافت بامزه شده بود ولی ترسیدم یه لبخند بزنم بگی نمی خوای.
چپ چپ نگاهش کردم.
_با اون اخمات!... واسه چی اون جوری جدی می شی آدم میترسه.
_ترس خوبه خب... اگه خوب نبود که الان همه ی کاسه ی کاچی رو نخورده بودی.
همان لحظه، یادم آمد تنها نقطه ضعف او هم ترس است!
سری تکان دادم و گفتم :
_راست می گی یوسف جان.... شما هم خودت از آمپول می ترسی.... یه روزم من وقتی خواب هستی یه آمپول مهمانت می کنم.
لبخند روی لبش پرید و باز جدی شد.
_فرشته!.... با آمپول شوخی نکن که....
دو دستم را به کمر زدم و گفتم :
_که چی؟!
کمی تامل کرد برای تهدیدی که می خواست کند و نشد و ناچار کلافه شد.
_شوخی نکن دیگه فرشته.... جان من.... باشه؟.... نخوابم یه آمپول بهم بزنی... تو رو خدا... باشه؟
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
دیگر آن خنده ی زیبا به لب مولا نیست
همه هستند ولی هیچ کسی زهرا نیست .. !
╔═════ ೋღ
.
بچههاازخوابتونبزنیدازتفریحتونبزنید
ازدنیاتونبزنیدازخوشیورفیقبازی
بزنیدوبهداداسلامبرسید!!
جهادیعنیچشمپوشیازخوشیهابرای
انجامکارهایرویزمینموندهخدا...!(:
_حاجحسینیکتا🌿
.╔═════ ೋღ
#دلانه..🌿
یادمہ حاجآقا پناهیان
آخرِ یہ سخنرانے دعا کردن و گفتن:
یاامامحُسین!
میخوام جورۍ زندگی کُنمـ
کہ منو دیدۍ بگے اگر این
مدینہ بود ما پامون بہ ڪربلا
ڪشیده نمیشد... 💔
پ.ن:
بهامامحسینبگید
ماروبراخودتتربیتڪن
اونوقتخودشمیخَرَتِت
خودشبهدلتجَلامیده.. 🌸(:
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بـعدا؟
بـعدا وجود نداره
بـعدا چای سرد میشه
بـعدا آدم پیر میشه
بـعدا زندگی تموم میشه
و آدم حسرت اینو میخوره که
کاری و که قبلأ میتونست بکنه انجام نداده
پس خیابان را با عشق قدم بزنید
شمـا هـرگز به سن و سـالِ الانتان بـرنمیگردید
درود بر شما بفرمایید صبحانه عزیزان😊🍳
[وَمَابِکُممِّننّعِمَهِِفَمِنَاللهِ]
"هرنعمتۍکہشمارافراگرفته؛
استازخداست.."
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
«♥️🖐🏻 »
♡أَلسَّلامُعَلَیکَیاعَلۍاِبنِموسَۍأَلࢪّضآ♡
♥️¦↫#وعدھعاشقۍ²⁰
🖐🏻¦↫#بھوقتمشھدشآھسلامــعلیڪ
‹›🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
هدایت شده از 🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
«💚🕊»
منبهحضورت،بهبودنت
به "إنَّ مَعَ العُسرِ یُسرا"یت
ایماندارم؛
همینکافیست،مگرنه؟!
💚¦↫#خدایمن
‹›🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
«🖤🥀»
بسمربحضرت ام البنین|❁
بافاطمہۜهمنامۍواینحڪمتۍدارد
هرچندازروۍادبامالبنینۜباشۍ!
🖤¦↫#السلامعلیکیاامالبنین
🥀¦↫#وفاتحضرتامالبنین
‹›🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
«♥️🌱»
سلامآقا
بسهدوریازحرمبزاربیامآقا..
🎞¦↫#استوری
🌱¦↫#اربابـمـحسـینجـان
♥️¦↫#شبجمعههوایتنکنممیمیرم
‹›🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
«♥️🌸»
بِـسـمِرَبِّالحـسـیـن|❁
نفسکهمیکشیمما
بــهبــرکتحســینه:)
♥️¦↫#صلےاللهعلیڪیااباعبدللھ
🌸¦↫#اربابـمـحسـینجـان
‹›🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
«♥️🖐🏻 »
♡أَلسَّلامُعَلَیکَیاعَلۍاِبنِموسَۍأَلࢪّضآ♡
♥️¦↫#وعدھعاشقۍ²⁰
🖐🏻¦↫#بھوقتمشھدشآھسلامــعلیڪ
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
«♥️✌️🏻»
شهآدت،پایان مآموریت هربسیجی است:)
♥️¦↫#بسـیجۍ
✌️🏻¦↫#چریکیونآسیدعلۍ
‹›🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_427
بعد از آن کاچی شیرین و پر از داروهای گیاهی، کی می توانست ظهر، ناهار بخورد.
اما خاله اقدس خیلی زحمت کشیده بود، و حتی خاله طیبه و فهیمه و آقا یاسر را هم دعوت کرده بود.
و چلو گوشت خوشمزهای بار گذاشته بود.
و من....
هر قدر هم میگفتم گرسنه نیستم، اما کسی حرفم را گوش نمیکرد.
یوسف اخم میکرد و خاله طیبه و فهیمه میگفتند؛ بخور جون بگیری.
من مانده بودم؛ جون چی بگیرم؟!
ناهار به زور خوردم و ظرفها را هم خاله طیبه و فهیمه شستند.
تازه عروس بودن هم نعمتی بود!
خیلی از اینکه باید یک گوشه مینشستم و کار نمیکردم، لذت میبردم.
احساس بزرگی میکردم.
بعد از ناهار هم جمع زنانه و مردانه شد.
آقا یاسر و یوسف با هم صحبت میکردند و من و خاله و فهیمه و خاله اقدس با هم.
همین که خاله اقدس رفت تا یک سینی چای بیاورد، خاله طیبه بی رودربایستی پرسید:
_میخوای با فهیمه بفرستمت همین حمام سر کوچه؟
اصلا انتظار همچین حرفی را از خاله نداشتم!
سر به زیر و خجالتی گفتم:
_نه ممنون خاله....
اما دست بر نداشت!
_تعارف میکنی؟
و فهیمه با خنده آهسته گفت :
_تعارف نکنها.... من خودم با خاله رفتم روز بعد از مراسم.
چشم غرهای برای فهیمه رفتم و گفتم :
_نه خاله ممنون.... ما خودمون حمام داریم.
فکر کردم اگر نگویم خاله دست بردار نیست. خاله هم چند دقیقهای مات نگاهم کرد تا متوجهی حرفم شد.
_هان همون دستشویی توی راه پله رو میگی؟... اتفاقا به فهیمه هم گفتم... گفتم درسته خونهی اقدس حمام نداره ولی یه دستشویی دارن بزرگه، لگن و چهارپایهی حمام فرشته رو گذاشتم براش اونجا.... برای یه لیف زدن با یه تشت آب، بسه.
به زور لبخند زدم و گفتم :
_حالا نمیشد اینا رو به فهیمه نگید؟!
خاله باز هم متوجه نشد چرا و پرسید :
_چرا؟!... اون خودش توی خونه ی پدر شوهرش همین مشکل رو داره.
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
«♥️✨»
{يارَبِّمَوْضِعُكُلِّشَكْوى}
+اۍپروردگارمنکہآستانت
جایگاههرگلہوشكایتۍاست..!✨
♥️¦↫#خــدا
✨¦↫#قربونتبرمخدا
‹›🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خــــدایــــاحفـظ ڪن مردمِ سـرزمینـم را
از بلاها، سختیها،
مصیبتها و گرفتاریها
خدایا خودت پناه و
تسڪینِ دردهایشان باش
خدایا دلشوره و دلواپسے را
از ڪشور ما دور ڪن
آمیـــن
🌙شبتون در پناه امن الهــی🌙