هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_433
یوسف رفت.
موقع خداحافظی دلم به اندازه ی یک دنیا گرفت.
وقتی خاله اقدس کاسه ی آب را پشت سر یوسف ریخت اشکانم جاری شد.
خاله خیلی زود در را بست تا بیشتر از آن گریه نکنم.
ولی مگر می شد.
در مقابل اصرارهای خاله اقدس که می خواست پیشش باشم، کار خانه را بهانه کردم و برگشتم طبقه ی دوم.
سفره ی صبحانه پهن بود هنوز.
خودم نگذاشتم یوسف جمعش کند. اما رختخواب ها را جمع کرد و حتی پارچه ی ملحفه ای روی آن را هم کشید.
تمام خانه بوی عطر گل محمدی او را داشت انگار.
بی اختیار سمت پیراهنش که شب قبل خانه ی خاله طیبه پوشیده بود، رفتم.
و در عجیب ترین کار ممکن پیراهنش را از سر جالباسی برداشتم و با بغض توی آغوشم گرفتم.
_خیلی بدی یوسف.... چطور راضیم کردی که دو روز بعد از مراسممون بری پایگاه و من نیام؟!
خیلی سخت بود. روزها بدون یوسف اصلا نمی گذشت.
گرچه خاله اقدس خیلی خیلی هوایم را داشت اما دلتنگی من چاره ای نداشت.
فهیمه اولین نفری بود که در آن اوضاع به من کنایه زد:
_حالا نمی شد نره؟!... آخه کی دیده داماد دو روز بعد از عروسی، عروسش رو تنها بذاره.
فهیمه این حرف را مقابل خاله طیبه گفت و خاله با سر پنجه ی دستش به بازوی فهیمه زد.
_خوبه حالا تو هم.... نمک پاش نشو.... کار داشته... رفته بر می گرده دیگه.
_آخه ببین خاله فرشته چه جوری شده.
فوری سر بلند کردم و به فهیمه نگاه.
_چه طوری شدم؟!
_غمبرک زدی دیگه.....
خاله طیبه نگاهم کرد این بار.
_راست میگه دیگه... تو هم زیاد سخت نگیر.... میاد ان شاءالله.... خودش بهت گفته، زود میاد پس زود میاد دیگه... آینه ی دق اقدس نشو فرشته.... اون بدبخت خودش بعد از یونس، مدام دلشوره داره... تو نذار واسه تو هم غصه بخوره.
_نه خاله.... باور کن نمیذارم خاله چیزی بفهمه.... اشکام رو تو تنهایی میریزم.
فهیمه با خوشمزگی گفت :
_آخی... خواهر عاشق ما رو ببین.
_فهیمه بس کن دیگه تو هم.... خب دلم براش تنگ میشه.
_برو بابا.... اون کوه یخ دل تنگیام مگه داره.
و خاله طیبه فوری نیشگونی از بازوی فهیمه گرفت و صدای آخش را بلند کرد.
_دفعهی آخرت باشه بخوای چه صریح چه با کنایه به دوران نامزدیت با یوسف، اشاره کنی ها.... فهمیدی؟
_آی خاله!.... بازوم رو کبود کردی... الان شب یاسر میبینه میگه این چیه.
خاله با لحن حق به جانبی گفت :
_ خب بگو بهش.... بگو چکار کردی تا یه نیشگونم شوهرت ازت بگیره تا دفعهی بعد در مورد شوهر یکی دیگه این جوری حرف نزنی.
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
حضرتآقامیفرماید:مسئلہ...!
امربہمعروفونهۍازمنکرمثلمسئلہ
نمازاست،یادگرفتنۍاست.
بایدبرویدیادبگیرید؛مسئلہدارد!!
#کجابایدچگونہ؟
+امربہمعروفونهۍازمنکرکرد.🔐🌱}
•➜ ♡჻ᭂ࿐
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بـعدا؟
بـعدا وجود نداره
بـعدا چای سرد میشه
بـعدا آدم پیر میشه
بـعدا زندگی تموم میشه
و آدم حسرت اینو میخوره که
کاری و که قبلأ میتونست بکنه انجام نداده
پس خیابان را با عشق قدم بزنید
شمـا هـرگز به سن و سـالِ الانتان بـرنمیگردید
درود بر شما بفرمایید صبحانه عزیزان😊🍳
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_434
دو هفته از رفتن یوسف گذشت.
هفته ی اول چند باری زنگ زد اما هفته ی دوم، دیگر خبری نشد.
آبان رو به اتمام بود و من حالم بد.
بی قرار یوسف بودم و همه این را فهمیده بودند.
و در همان دو هفته نبود یوسف، یکبار هم به خاطر پخش آژیر قرمز، رفتن به زیرزمینی و کمی اضطراب، نفسم بدجوری گرفت.
اسپری ام را هم جا گذاشته بودم و در همان چند دقیقه ای که در زیرزمین ماندیم، حالم بد شد.
آنقدر که کف زیر زمین افتادم و خاله اقدس با آن پادردش مجبور شد برایم اسپری ها را بیاورد و تاخیر در زدن اسپری ها و هوای گرفته ی زیر زمین و اضطراب ناشی از آژیر خطر، حالم را چنان بد کرد که نیاز به اکسیژن پیدا کردم.
و کپسول اکسیژن هنوز خانه ی خاله طیبه بود.
با یه وضعی همراه خاله اقدس به خانه ی خاله طیبه رفتم و خاله طیبه را هم نگران کردم.
تا در خانه اش را باز کرد و مرا با آن حال خراب دید، ترسید.
_وای خدای من!.... فرشته!.... چی شده؟
و خاله اقدس به جای من توضیح داد :
_کمک کن طیبه جان..... ترسید به خاطر بمباران... اسپریش رو جا گذاشت، حالش بد شد.
خاله به خاطر حالم تشکی پهن کرد و من زیر اکسیژن دراز کشیدم.
در همان حال خراب هم با خودم فکر کردم اگر یوسف بود حتما اسپری هایم را می آورد... حتما کپسول اکسیژن را زودتر از آن به خانه ی خودمان می آورد و شاید خیلی از همین حتمنی های دیگر....
و یک لحظه با خودم گفتم؛ کاش بود و حالم را می دید.
شاید همان لحظه مرغ آمین در آسمان آمین گفت که یک ساعت بعد، وقتی هنوز زیر اکسیژن بودم و نفسم هنوز سر راست نشده بود، و خاله طیبه داشت به خاله اقدس اصرار می کرد که شب او هم کنارم بماند، صدای زنگ در برخاست.
_کیه این وقت شب؟
خاله اقدس پرسيد و خاله طیبه گفت :
_شاید فهیمه باشه.... گاهی اوقات یه قابلمه غذایی چیزی میاره.... میرم ببینم کیه.
و رفت. نگاه خاله اقدس سمتم آمد.
_بهتر شدی فرشته جان؟
با صدایی گرفته، به زحمت گفتم:
_آره....
اما نبودم.... بهتر نبودم چون تاخیر در زدن اسپریهایم بدجوری ریههایم را تحریک کرده بود.
حالا مگر نفسم بالا میآمد. حتی با ماسک اکسیژن هم نفس نمی توانستم بکشم.
و ناگهان با صدای خاله طیبه از همه ی فکر و خیالاتی که در سرم بود، بیرون آمدم.
_مُشتُلُق بده فرشته....
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
💢 توصیف خارق العاده دنیا از زبان امام علی (ع)
🌹بیشترین ضربه هارو خوبترین آدمها میخورند،
برای خوبیهاتون حد تعیین کنید و هر کس را به اندازه لیاقتش بها دهید نه به اندازه مرامتان.
🌹زندگی کردن با مردم این دنیا همچون دویدن در گله اسب است ! تا میتازی با تو میتازند ؛ زمین که خوردی ؛ آنهایی که جلوتر بودند ؛ هرگز برای تو به عقب باز نمیگردند !
و آنهایی که عقب بودند ؛ به داغ روزهایی که میتاختی تو را لگد مال خواهند کرد !
🌹در عجبم از مردمی که بدنبال دنيايی هستند که روز به روز از آن دورتر ميشوند ؛ و غافلند از آخرتی که روز به روز به آن نزديکتر ميشوند.
#نهجالبلاغه
➥╔═════ ೋღ
ღೋ ═════╗ پروفـــــ...مذهبی...ـــــایل
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_435
صدای خاله از راهروی خانه آمد و قبل از اینکه من بپرسم برای چی، یوسف در چهارچوب در ورودی ظاهر شد.
نگاهش بین من و مادرش چرخید.
_چی شده؟!
هم من و هم خاله اقدس شوکه شدیم.
توقع آمدن یوسف را آن هم بعد از آن بمباران و آژیر خطر نداشتیم!
خاله اقدس برخاست و یوسف را در آغوش گرفت.
_آخ قربونت برم کجایی تو آخه؟.... دو هفته است رفتی، چرا زنگ نزدی؟
و من هم بی دلیل گریه ام گرفت!
و یوسف که هنوز شوکه بود که دقیقا چه اتفاقی افتاده، نگاهش به من افتاد.
_فرشته چی شده؟!
و خاله طیبه جوابش را داد:
_آژیر خطر زدن، یادش رفته اسپری هاشو برداره... هول هولکی رفتن زیر زمین اونجا نفسش گرفته چون اسپری هاشو دیر زده، کارش به اکسیژن کشیده... اکسیژن هم خونه ی ما بود، اومدن اینجا.
و یوسف ساک دستی اش را همانجا انداخت و گفت :
_الان چند دقیقه است پشت در خونه ام... هی در می زنم کسی در رو باز نمی کنه... نگران شدم.
و جلو آمد و کنار من نشست.
نیم خیز شدم و با گریه ای که شدت گرفته بود، دستانم را دور گردنش آویختم.
و او همانطور که مرا در آغوشش جای داده بود، با کف دستش چند باری به پشتم زد.
این عمل برای بالا آمدن نفس های تنگم، خوب بود.
_عه فرشته!.... چرا گریه می کنی آخه؟!
و من!... منی که از شدت نفس های تنگم حتی تا آن لحظه جواب خاله اقدس و طیبه را هم به سختی داده بودم، ماسک اکسیژن را از روی دهانم برداشتم و با همان گریه، بریده بریده، غر زدم:
_حالم بد شد..... خاله... پاهاش درد می کرد...... ولی بنده خدا..... به خاطر من.... دوید رفت.... اسپری هامو......آورد.... کپسول اکسیژن.... هم که نبود..... تو هم که.....
و یوسف ماسک اکسیژن را روی دهانم کشید و نگذاشت باقی حرفم را بزنم.
_تقصیر منه فرشته جان... ببخشید... حق باشماست..... باید همون شب عروسی کپسول اکسیژن رو می آوردم خونه ی خودمون.
و سرم را از آغوشش جدا کرد و نگاه سیاهش را به خورد نفسهای بیجانم ریخت... و آهسته زمزمه کرد :
_جبران میکنم فرشته....
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
از يڪ دختر جوان پرسيدند:
از چہ نوع آرايشے🧸 استفادہ ميڪنے؟
گفت اينارو بڪار مے برم
براے لبانم... راستگویے🌚
براے صدايم ...ذڪر خدا🌪
براے چشمانم ...چشم پوشے از محرمات😌
براے دستانم... ڪمڪ بہ مستمندان💛
براے پاهايم...ايستادن براے نماز📿
براے قامتم... سجدہ براے خدا🌱
براے قلبم... محبت خدا🌸
براے عقلم...فهم قرآن❤️
براے خودمم... ايمان بہ خدا🙂
•➜ ♡჻ᭂ࿐🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نوحه ی ماندگار زینب زینب
الا لعنة الله علی القوم الظالمین
من الاولین والآخرین😔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
╔═════ ೋღ
ღೋ ═════╗ پروفـــــ...مذهبی...ـــــایل
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خــــدایــــاحفـظ ڪن مردمِ سـرزمینـم را
از بلاها، سختیها،
مصیبتها و گرفتاریها
خدایا خودت پناه و
تسڪینِ دردهایشان باش
خدایا دلشوره و دلواپسے را
از ڪشور ما دور ڪن
آمیـــن
🌙شبتون در پناه امن الهــی🌙
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بـعدا؟
بـعدا وجود نداره
بـعدا چای سرد میشه
بـعدا آدم پیر میشه
بـعدا زندگی تموم میشه
و آدم حسرت اینو میخوره که
کاری و که قبلأ میتونست بکنه انجام نداده
پس خیابان را با عشق قدم بزنید
شمـا هـرگز به سن و سـالِ الانتان بـرنمیگردید
درود بر شما بفرمایید صبحانه عزیزان😊🍳
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_436
حال نفس هایم با آمدن یوسف بهتر شد اما نه به اندازه ای که بتوانم از زیر کپسول اکسیژن برخیزم.
خاله طیبه پیشنهاد داد که یوسف آن شب همان جا پیش من بماند.
و خودش و خاله اقدس به خانه ی ما رفتند.
یوسف هم ماند. اورکت نظامی اش را در آورد و کنار من نشست.
من هم، تکیه به بالشت پشت سرم زده بودم که شانه هایم را کمی مالش داد و گفت :
_دیگه آژیر خطر که ترس نداره.... تو توی پایگاه بدون آژیر بمباران رو می بینی... چرا آخه ترسیدی؟
دلخور از این حرفش گفتم:
_ببخشید دیگه دست خودم نبود.
خندید.
_وای چه زود هم دلخور میشی!.... چیزی نگفتم عزیزم.... من یه کم حقیقتا نگران شدم..... بعد بمباران رسیدم، دیدم کسی خونه نیست گفتم نکنه یه بلایی سر مادر اومده باشه.
بیاختیار حسودی کردم.
_اصلا هم فکر من نبودی!.... فقط مادرت؟!
متعجب نگاهم کرد.
_فرشته!... چرا این حرف رو میزنی؟!.... من که تا اومدم اینجا و خاله طیبه دم در گفت تو حالت بد شده، حالم گرفته شد.
و باز گفتم:
_فقط حالت گرفته شد؟!
کلافه از این حرفم، عصبی نگاهم کرد.
آنقدر جدی و عصبی که سکوت کردم.
حتی خودش هم سکوت کرد.
گفته بود قهر نمیکند اما انگار قهر کرد. بالشتی برداشت و کنارم دراز کشید اما پشتش را به من کرد و خوابید.
من هم دراز کشیدم و زیر همان کپسول اکسیژن خوابیدم.
صبح اما برای نماز صبح که بیدارم کرد.
شیر کپسول اکسیژن را بست و پرسید:
_بهتری؟
ولی من با لجبازی باز گفتم :
_مهمه برات؟!.... مهم بود دو روز بعد از عروسیمون نمی رفتی و تنهام نمیذاشتی.
نگاهش روی صورتم یخ زد.
نگاهم را از او گرفتم و برخاستم و به حیاط رفتم تا وضو بگیرم.
وقتی برگشتم دراز کشیده بود و ساعد دستش را روی چشمانش گذاشته بود.
قبل از آن که الله اکبر تکبیر را بگویم گفت :
_صبح که رفتیم خونمون باهم باید حرف بزنیم.
و من الله اکبر را گفتم و به نماز ایستادم.
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
[•🌿🌼•]
「لاأحدغیـراللّٰهیـوفےبالوعـود
جزءخداکسےبہوعدههـاشـعمݪنمیکنھ ࢪفیق:). . .🌿
#خداۍمهربونےها☁️
#آیہگرافۍ💌
#دخٺࢪونھ🌱
•➜ ♡჻ᭂ࿐
حضرتآقامیفرماید:مسئلہ...!
امربہمعروفونهۍازمنکرمثلمسئلہ
نمازاست،یادگرفتنۍاست.
بایدبرویدیادبگیرید؛مسئلہدارد!!
#کجابایدچگونہ؟
+امربہمعروفونهۍازمنکرکرد.🔐🌱}
•➜ ♡჻ᭂ࿐
از يڪ دختر جوان پرسيدند:
از چہ نوع آرايشے🧸 استفادہ ميڪنے؟
گفت اينارو بڪار مے برم
براے لبانم... راستگویے🌚
براے صدايم ...ذڪر خدا🌪
براے چشمانم ...چشم پوشے از محرمات😌
براے دستانم... ڪمڪ بہ مستمندان💛
براے پاهايم...ايستادن براے نماز📿
براے قامتم... سجدہ براے خدا🌱
براے قلبم... محبت خدا🌸
براے عقلم...فهم قرآن❤️
براے خودمم... ايمان بہ خدا🙂
•➜ ♡჻ᭂ࿐🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#ریحانــھخـــدا🤍🦋
بهزمینآمدهامخادم زهـــــراۜباشم
من ملڪ بودم و فردوس برین جایم بود
🌦⃟🪴 𝒮𝓉𝑜𝓇𝓎_ 𝑀𝒶𝓏𝒽𝒶𝒷𝒾 🔗⃟ ❤️➹╔═════ ೋღ
ღೋ ═════╗ پروفـــــ...مذهبی...ـــــایل
هدایت شده از 🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
⊰•🦋⛓🍭•⊱
.
-رایحہحجـٰابت
اگرچہدلازاهلخیـٰابـٰاننمۍبرد
امـٰابدجورخـداراعـٰاشقمیڪند...!:)
•➜ ♡჻ᭂ࿐🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
بدون درک تو همه چیز دلگیر است
حتی برف ، با تمام عاشقانه هایش...
#السݪامعلیڪیاصاحبالزمان 💚
╔═════ ೋღ
@profile_mazhabii
ღೋ ═════╗ پروفـــــ...مذهبی...ـــــایل
دیگر آن خنده ی زیبا به لب مولا نیست
همه هستند ولی هیچ کسی زهرا نیست .. !
╔═════ ೋღ