#شھیدانہ🪴
شھـٰادتیعنۍ:
متفـٰاوتبھپـٰایـٰانبرسیـم!
وگرنھمرگپـٰایـٰانهمہۍقصہهـٰاست . . !(:🕊
#رهبرانہ🪴
حقبدهماتشودچشم،تماشاداری
هرچهخوبانهمهدارندتویڪجاداری :)♥️
⊰•💛🌤•⊱
.
سلام اے آرزوےچشمان گنهڪارم
اَلسـلامُعَلَيْـكَاَيُّہاالاِْمـامُالْمَاْمـوُنُ
#اللهمعجللولیكالفرج🌱
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_504
_نه... این نماز رو خوندم که از خدا بخوام دیگه به یونس فکر نکنم.
دستانش را دورم گرفت و سرش را به گیجگاه سمت راست پیشانی ام تکیه زد و زیر گوش راستم گفت :
_تو فرشته ای فرشته.... میدونی چقدر دوست دارم؟.... به خدا اگه حتی بتونی حدس بزنی..... از همه دنیا.... فقط و فقط و فقط تو رو میخوام فرشته..... تو تموم دنیای منی فرشته.... هیچی دیگه نمیخوام.... تو رو که دارم هیچی دیگه از خدا نمیخوام... بچه نمیخوام.... پول نمیخوام.... فقط تو رو میخوام که باشی کنارم.
با خنده سرم را عقب کشیدم و نگاهش کردم.
_بی خودی نمیخوام نمیخوام راه ننداز...... بچه رو باید بخوای... یعنی چی بچه نمیخوام.... بذار چند ماه دیگه.
_فرشته....
صدایش جدی شده بود و مرا متعجب کرده بود.
_ما بچه نمیخوایم....
اخم کردم و به گره کور ابروانش نگاه.
_چی میگی یوسف؟!.... من میخوام مادر بشم.... یعنی چی میگی من بچه نمیخوام.... چرا خودخواه شدی تو.
کلافه سرش را از من برگرداند و سکوت کرد که برخاستم و چادرم را جمع کردم و جانمازم را تا زدم و گفتم :
_بی خود نمیخوام نمیخوام نگو.... همین فهیمه رو که میبینم که تا آخر شهریور بچه اش رو بغل میگیره به قدر کافی میسوزم و حالم بد میشه.
سکوتش خیلی محکم بود و همین مرا ترساند.
نشستم کنارش و نگاهش کردم. فکرش کجا بود که حتی نگاهم نمیکرد مبادا فکرش را بخوانم، نمیدانم.
مجبور شدم صورتش را سمت خودم برگردانم تا نگاهم کند.
_یوسف!.... چیزی شده؟
و جوابم را که نداد یقین کردم چیزی شده است. اتفاقی که او را این گونه بهم بریزد تا سکوت کند.
و اولین حدسی که زدم برای خودم بود!
نکند دکتر دستور داده بود دیگر باردار نشوم؟
_یوسف!... نکنه.... نکنه من... نباید باردار بشم؟... بخاطر.... اینکه شیمیایی شدم؟... یا بخاطر ریه های ناقصم؟
و سکوت یوسف معنا شد!
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_505
نگاهی که از من گرفته بود دوباره سمتم برگشت.
سکوتی که نگه داشته بود شکسته شد.
و این خودش جواب بود.
_ما همین جوری هم خوشبختیم فرشته.
_یوسف!.... پس یعنی من.... من نمی تونم باردار بشم؟
نگاهش باز تمام حرفهایی که باید می زد را زد.
_فرشته جان....
دلم زیر و رو شد. اشکی داغ روی صورتم آمد که پرسیدم :
_چرا بهم نگفتی یوسف؟
نفس بلندی کشید و دستانش را باز کرد تا مرا در آغوش بگیرد.
و من چه حالی شدم از شنیدن آن واقعیت تلخ!
مرا با دستانش محصور کرد و سرم را به شانه اش تکیه داد.
_مشکلی نیست فرشته... سخت نگیر.... من که با وجود تو خوشم و خوشبخت.... چرا داری آخه گریه می کنی؟
حال مرا هیچ کس نمی فهمید. یوسف می گفت بچه نمی خواهد اما من می دانستم و در همان چند ماه بارداری کوتاهم، با چشمان خودم ذوق و شوقش را دیده بودم.
آن شب طولانی تر از این حرفها شد.
یوسف چایی دم کرد.
یوسف چایی با نقل آورد.
یوسف مدام می خواست حال خراب مرا درمان کند اما نمی توانست.
چای را خوردیم. باز من آرام نشدم. حرف زد، من آرام نشدم.
از خاطراتش گفت، آرام نشدم.
در آخر کنار هم روی تشک دراز کشیدیم.
چشمانش از خستگی داشت بی هوش می شد اما طاقت نداشت مرا با آن اشک و غم رها کند.
مدام با چشمانی که داشت از خستگی، بی اختیار بسته می شد، نگاهم می کرد.
_فرشته... تو رو خدا گریه نکن.... چشمام داره بسته می شه... تو هم بخواب.
و بی هوش شد از خستگی در حالیکه یک دستش را زیر صورت من گذاشته بود و دست چپش را روی گونه ام، بخواب رفت.
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
شهادٺ را نہ در جنگ،
در مبآرزه مےدهنـــــد!
مآ هنۅز شهادتے بےدرد مےطلبیم...
غآفݪ ڪہ شهادٺ رآ،
جز بہ اهݪ درد نمےدهنــــد ...!
#شھیدانہ
#سخنبزࢪگان
تازمانیڪہدلانســانآلوده
بہمحبتدنیاوهوسهامیباشد.
نبایدتوقعحضـورقلبدرنمـازو
لذتبـردنازعباداتراداشت..!
#استادفاطمینیا🌱
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_506
ولی من بیدار ماندم.
آنقدر که تا سحر بیدار ماندم و سحر شد.
یوسف را برای اولین بار نماز صبح، من از خواب بیدار کردم.
همیشه او بود که بیدارم می کرد و این بار من بودم!
همین که چشمانش را گشود و مرا دید متعجب نگاهم کرد.
_چی شده؟
_هیچی... نماز صبحه.
چند باری پلک زد و هوشیار شد.
_تو چرا بیدارم کردی؟!
_نخوابیدم.
چشمانش با همان پف خوابی که پشت پلکش بود باز شد.
_نخوابیدی؟!.... فرشته از دیشب بیداری؟
_دیشب چیه؟.... تا 1 شب که هر دو با هم بیدار بودیم الانم که 4 صبحه کلا سه ساعت می شه.
اما همان سه ساعت بیداری من باز کلافه اش کرد.
_عزیزم چرا بیدار بودی خب؟
بغض کردم.
_خوابم نمی برد... داشتم با تموم رویاهام خداحافظی می کردم.... رویای باردار شدن دوباره... رویای مادر شدن.... رویای بغل کردن کودکم.
درمانده شد.
_فرشته!... نگو تو رو قرآن.... اگه اون روز یه بلایی سرت میومد من چه خاکی تو سرم می ریختم.
و عمدا وقتی رسید به « چه خاکی» با دست راستش توی سرش زد و من از دیدن این صحنه بلند گریستم.
_می ذاشتی می مُردم دیگه..... این زندگیه آخه؟... مادرت فردا پس فردا نمی گه من از دار دنیا همین یه پسر رو دارم که اونم زنش بچه دار نمی شه.
عصبی از جا برخاست و بلند گفت :
_لعنت به شیطون.... ای خدااااااا..... من میرم پایین نمازم رو می خونم... دیگه با این حرفات دیوونه ام کردی فرشته.
و رفت و من باز با همان دل شکسته ام گریستم.
و کم کم از شدت گریه و سوزش چشمانم، خوابم گرفت و روی زمین، کف اتاق دراز کشیدم و خوابیدم.
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خــــدایــــاحفـظ ڪن مردمِ سـرزمینـم را
از بلاها، سختیها،
مصیبتها و گرفتاریها
خدایا خودت پناه و
تسڪینِ دردهایشان باش
خدایا دلشوره و دلواپسے را
از ڪشور ما دور ڪن
آمیـــن
🌙شبتون در پناه امن الهــی🌙
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🤍صبح است بیا کینه بشوییم از دل
❄️نیکو شود ار قصه بگوییم از دل
🤍باز آ که دوباره دل بهم بسپاریم
❄️بنشین که مراد هم بجوییم ازدل
✨الهی دراین روز و همه روز
یه دل خوش، یه لب خندون ⛄️
✨ یه دنیا آرزوی خوب
براتون رقم بخوره و ثبت بشه 🤍
.