eitaa logo
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
8.4هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
30 فایل
رمان #مستِ_مهتاب #خانم_یگانه 💙کانالداران عزیز ✅کپی مطالب فـــقــــط با فوروارد مستقیم😊 🎀 #تبلیغ کانالهای شما👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
غالِبوا انْفُسکم علی ترک المَعاصی یَسْهل علیْکم مَفادتُها الی الطّاعات در ترکِ با نفسِ خویش دست و پنجه نرم کنید! تا کشاندنِ آن به سوی طاعات و عبادات بر شما آسان شود. مولا علی«علیه‌السلام»
فوائد اظهار محبت به امام هادی علیه السلام🌺 پیامبرصلی الله علیه وآله نقل شده که فرمود: کسی که دوست دارد خداوند را ملاقات کند درحالیکه خداوند حسابش را آسان محاسبه می کند، و خدا او را داخل بهشتی نماید که پهنای آن به اندازه آسمانها و زمین است و برای پرهیزکاران آماده شده، پس تولای امام هادی (علیه السلام) را داشته باشد. جامع الاحادیث شیعه ج1 ص103
هربارچیزی گم‌میڪنیم، ‌مےگویندچندصلوات‌بفرسٺ! ا‌نشاءالله‌پیـدامےشود! مولای‌عزیزتر ازجانمـان💔 ‌چندصلوات‌بفرستیم‌تاپیدایت‌ڪنیم؟ 🌸
❣ انّی وُلدْتُ لکی أحبَّڪْ متولد شدم تا دوسـ♡ـتت داشته باشم یاصاحب‌الزمان💚
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 مانتو و چادر پوشیدم و دویدم سمت حیاط که خاله اقدس گفت : _می خواید منم بیام؟ _نه خاله شما بمونید... شاید یوسف بیاد نگران می شه هیچ کی نباشه. خاله اقدس ماند و من و خاله طیبه همراه فهیمه رفتیم. فهیمه حالش خوب نبود اما خاله طیبه بیشتر از او حالش بد بود. مدام با نگرانی صلوات می فرستاد که در گوشش گفتم : _خاله جان... فهیمه حالش خوبه.... چرا اینقدر نگرانی؟! _چی بگم.... خودم مادر نشدم می ترسم. و این حرف خاله، مرا مات و مبهوت کرد. نمی دانم چرا احساس کردم اگر خاله این حرف را زد، این حرف برای من نشانه ای بود که همه مادر نمی شوند! فوری از این فکر منفی سری تکان دادم و باز تو دلم دعا کردم. _خدایا.... می دونم ریه هام وضع خوبی ندارم ولی حس خوب مادری رو به منم ببخش. به بیمارستان رسیدیم و فهیمه بستری شد. همان جا بودیم که خاله که توان صدای جیغ و داد شنیدن نداشت گفت : _من می رم کیوسک تلفن عمومی به خانواده تسلیمی زنگ بزنم خبر بدم. و خاله رفت و من ماندم پشت در شیشه ای اتاق زایمان. چشم بستم و مدام صلوات فرستادم که ناگهان در باز شد و پرستاری خارج شد. _همراه خانم عدالت خواه.... _بله.... من هستم. _شما چه نسبتی با مریض دارید؟ _خواهرم هستن. _شوهرش کجاست؟ _جبهه.... دلشوره گرفته بودم که چه اتفاقی افتاده است که پرستار با خونسردی گفت : _ای بابا... یه بار خواستم من خبر خوش بدم.... نشد. _چی شده خانم، خون جگر شدم. _مبارکه.... بچه به دنیا اومد.... پسره. جیغ کشیدم از خوشحالی و صورت پرستار را بوسیدم. 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خــــدایــــاحفـظ ڪن مردمِ سـرزمینـم را از بلاها، سختی‌ها، مصیبت‌ها و گرفتاری‌ها خدایا خودت پناه و تسڪینِ دردهایشان باش خدایا دلشوره و دلواپسے را از ڪشور ما دور ڪن آمیـــن 🌙شبتون در پناه امن الهــی🌙
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 پسر فهیمه و آقا یاسر به دنیا آمد. یک پسر تپل و سفید و خوشگل. نمی دانم چرا بعد از آن همه ذوقی که برای فهیمه کردم و جیغ کشیدم اما اشک در چشمانم نشست. اگر من واقعا نمی توانستم باردار شوم، دق می کردم حتما.... اصلا من هیچی... یوسف.... یوسف حتم داشتم عاشق بچه است اما با سکوتش سعی داشت وانمود کند که چندان برایش این چیزها مهم نیست. فهیمه تنها یک روز در بیمارستان بود و فردای آن روز مرخص شد. خانه ی خاله طیبه غوغایی شده بود. خانم تسلیمی هم برای کمک به خاله طیبه آمده بود. آقای تسلیمی هم یک گوسفند جلوی پای نوه ی پسری اش کشت و همین کار ما را زیاد کرده بود. من و خاله اقدس کله پاچه و سیرابی پاک می کردیم. خاله طیبه و خانم تسلیمی برای فهیمه کاچی و برای ناهار غذا درست می کردند. آقای تسلیمی هم کنار دست قصاب، گوشت ها را خرد می کرد. همه مشغول به کار بودند جز فهیمه و گل پسرش که هنوز اسمی نداشت! خانم تسلیمی می گفت به آقا یاسر زنگ زدند تا خودش را برای دیدن پسرش به تهران برساند اما زودتر از آقا یاسر یوسف سر رسید! از در باز حیاط وارد شد و با تعجب به گوسفندی که داشتند پوستش را آقای تسلیمی و قصاب می کندند، نگاه کرد. من با همان چادری که سرم بود با دیدنش فوری برخاستم و گفتم: _سلام.... نگاهش سمتم آمد و همراه سلامی به جناب تسلیمی سمت من و مادرش آمد. _چه خبره اینجا؟! با ذوق گفتم: _خاله شدم... بذار برم بچه رو بیارم ببینی. دستانم را شستم و فوری به خانه رفتم. فهیمه داشت بچه را شیر می داد که وارد اتاق شدم. _بسه شیر خورد... بده ببرم به یوسف نشونش بدم. فهیمه آرام پسرش را از آغوشش جدا کرد. _مراقب باشی فرشته. با ذوق خواهرزاده‌ام را در آغوش گرفتم و گفتم : _هستم... جانم چه نازه... ببین هنوز گرسنه است... داره دستش رو می خوره! _برو بیا تا گریه نکرده باز شیرش بدم.... آروغش رو هم نگرفتم. برخاستم و همراه با پسر آقا یاسر سمت یوسف رفتم. یوسف با دیدن قنداقه ی در آغوشم تا پله ی اول بالا آمد که او را سمت یوسف گرفتم: _ببین.... خیلی نازه نه؟ نگاه یوسف با لبخند توی صورت کوچک کودک چرخید. _جانم چقدر کوچولوعه!... عزیزم.... و بعد دست در جیب پیراهنش کرد و مقداری پول به عنوان چشم روشنی گذاشت روی قنداقه ی بچه و گفت : _برو بدش به مادرش فرشته. 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 شب همه مهمان آقای تسلیمی اما در خانه خاله طیبه بودیم. چلو گوشت به مناسبت تولد نوه ی پسری. قبل از شام، هم در مورد اسم بچه که هنوز انتخاب نشده بود، حرف شد. خانم تسلیمی می گفت حسین، آقای تسلیمی اسم علی و فهیمه محمد رضا، و البته پدر بچه هم که نبود اما اسم بچه را به فهیمه گفته بود. جواد.... به نیت پسر امام رضا. اما با این حال، قبل از رفتن به جبهه، به پدرش اقای تسلیمی گفته بود، بعد از به دنیا آمدن بچه، هر اسمی که خودتون و فهیمه دوست داشت، انتخاب کنید. و جناب تسلیمی هم بعد از شنیدن نظرات همه، با لبخند گفت : _همه اسم ها را گفتند و پدر بچه هم به من قبل از رفتن گفتن هر اسمی که بنده و فهیمه خانم خواستن انتخاب کنیم.... من که گفتم علی و عروسم گفت، محمدرضا.... من هم می گم هر چی عروسم می گه.... بالاخره اون سختی به دنیا آمدن این بچه رو چشیده و حق داره اسم پسرش رو خودش انتخاب کنه... محمد رضا خوبه.... ان شاء الله خوش نام باشه. این طور شد که نام پسر فهیمه را محمد رضا گذاشتند. همه شاد بودیم و کودک را به نوبت با قنداقه اش تو بغل می گرفتیم. نوبت به من که رسید، با حسرتی عجیب به چهره ی معصوم محمد رضا نگاه کردم و در دلم این را آرزو کردم که کاش من هم مادر شوم. بعد نگاهم منتظر شد تا محمد رضا به آغوش یوسف برسد. که رسید. نگاه یوسف هم با حسرتی عجیب درست مثل من در چهره ی محمدرضا محو شد. بغضم گرفت. او هر قدر انکار میکرد که نمیخواهد ما بچه داشته باشیم اما من از حتی طرز نگاهش می توانستم حقیقت دلش را بخوانم. شب وقتی به خانه برگشتیم با شوق گفت : _خیلی محمد رضا خوشگله.... بچه ی آرومی هم هست.... من که دوستش دارم... کاش.... و یک دفعه نگاه جدی یوسف سمتم آمد. _کاش بی کاش.... از بچه بخوای حرف بزنی میرم امشب پیش مادرم میخوابم، طبقه پایین. _یوسف! عصبی نگاهم کرد. _بچه خوبه ولی برای بقیه... ما نه بچه میخوایم نه میخوام در موردش حرف بزنیم. _یوسف داری سخت می گیری! باز با همان جدیت، نگاه سیاهش را به من دوخت. _فرشته... یه کلام دیگه از بچه حرف بزنی همین الان میرم پایین. با دلخوری گفتم: _خب برو.... اگه تو نخوای حرفامو بشنوی پس من حرفام رو به کی بزنم؟! 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀
🎓🔹💄 آینده‌اے را خواهیم ساخت ڪہ زنان ؛ براے دیده‌شدن پولشان را صرف ڪنند نه
خانه ام ابری ست اما در خیال روزهای روشنم ... سلام صبحتون بخیر، امروزتون پر از امید و روشنایی❤️
«💔🍃» آقای‌امام‌حسین! مارابغل‌کن.. "اربابِ‌آرامش"به‌وقتِ‌سرگردانی؛ لطفاًبرای‌دل‌های‌شکسته‌ی‌مادعاکن.. 💔¦↫ ‹›
[وَاعْفُ‌عَنَّاوَاغْفِرْلَنَاوَ ارْحَمْنَاأَنْتَ‌مَوْلَانَا] +پروردگارا،ماراببخش‌و دررحمت‌خودقرارده!"
«♥️✨» خدایا.. چیزۍکہ‌ما‌میخوایم‌رو با‌چیزۍکہ‌خودت‌برامون‌ میخواۍیکۍکن! ♥️¦↫ ✨¦↫
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 چشم بست و با خونسردی نفسی کشید. _فرشته جان.... حرف داری به من بزن عزیز دلم اما حرف بچه نه. _یوسف... من.... رفتم دکتر.... چشم گشود. با همان کلمه ی دکتر چشم گشود و نگاهم کرد. منتظر ادامه ی حرفم شد و من گفتم : _دکتر گفت من هیچ مشکلی ندارم.... گفت بعیده که باردار نشم. عصبانی شد باز. آنقدر که کف دستش را چنان محکم زد به دیوار که ترسیدم و از او فاصله گرفتم. _فرشته بس می کنی یا بزنم سرم رو تو دیوار تا تموم کنی این بحث رو. بغض کرده نگاهش کردم. _یوسف!.... چرا؟!.... چرا این جوری می کنی آخه؟! من مگه چی گفتم؟! صدایش کمی بالا رفت. _من بچه نمی خوام.... اینو باید به کی بگم؟!... اصلا فکر کن مشکل از منه.... تمومش کن.... خب؟ ناراحت و دلخور از او فاصله گرفتم که تشک را برای خواب روی زمین پهن کرد. آنقدر ناراحت بودم که خواب از سرم بپرد و نخواهم بخوابم. او سر جایش دراز کشید و من دفتر چهل برگ را برداشتم و با اشکانی که بی اختیار روی صورتم می چکید، بعد از آنکه چند برگ اول دفتر را ورق زدم، روی صفحه ی سفید بعدی، با خودکار نوشتم. « من می خوام حرف بزنم.... می خوام بگم که دلم چقدر می خواد مثل فهیمه مادر بشم... می خوام بچه ی خودم رو تو آغوشم بگیرم.... من نمی دونم مشکل تو با حرف زدن من چیه ولی اگه نذاری و نخوای دیگه هیچی بهت نمی گم.» همین که نوشتم و دفتر را بستم گفت : _دفتر رو بیار ببینم چی نوشتی. و من بی اعتنا به او، زانوی غم بغل کردم و سرم را روی زانوانم گذاشتم. خودش آمد و دفتر را خواند و.... منتظر بودم دادی بزند باز... یا قهر کند و برود طبقه ی پایین اما.... با صدایی که به نظرم لرزید و من سرم پایین بود تا لرزش اشک را در صدا و چشمش ببینم، مرا با همان زانوان بغل زده، در آغوش کشید و سرش را روی سرم گذاشت. _الهی یوسفت بمیره.... فدای قهرت بشم فرشته خانم من.... دورت بگردم عزیز دل یوسف.... و به نظر می رسید بغضش حتی شکست ولی نگذاشت سر بلند کنم و او را ببینم. 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خــــدایــــاحفـظ ڪن مردمِ سـرزمینـم را از بلاها، سختی‌ها، مصیبت‌ها و گرفتاری‌ها خدایا خودت پناه و تسڪینِ دردهایشان باش خدایا دلشوره و دلواپسے را از ڪشور ما دور ڪن آمیـــن 🌙شبتون در پناه امن الهــی🌙
خانه ام ابری ست اما در خیال روزهای روشنم ... سلام صبحتون بخیر، امروزتون پر از امید و روشنایی❤️
'♥️𖥸 ჻ ‏وَأَمَّا بِنِعْمَةِ رَبِّکَ فَحَدِّثْ(ضحی۱۱) و نعمتهای‌ پروردگارت‌ را بازگو کن. وقتی نعمتهایی که خدا بهم داده رو میشمرم، مامان بابام رو صد بار حساب میکنم . 🌿¦⇠ 🌸¦⇠ •➜ ♡჻ᭂ࿐
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 نه حال خودم را می فهمیدم و نه حال او را.... اصلا نمی فهمیدم وقتی دکتر به من گفته بود مشکلی ندارم چرا یوسف اینگونه سخت گیری می کرد. درست وقتی یوسف بعد از چند روز مرخصی و ماندن در تهران به پايگاه برگشت، آقا یاسر آمد. و من هم آن لحظه خانه ی خاله طیبه بودم. داشتیم وسایل حمام فهیمه را برای فردای آن روز که روز حمام زایمانش بود در بقچه ی مخصوص حمامش می چیدیم که زنگ در صدا کرد. و من رفتم سمت در و در حالیکه چادر سفیدی سر کرده بودم و احتمال می دادم پدر شوهر فهیمه باشد، در را گشودم و با دیدن آقا یاسر خوشحال شدم. _سلام آقا یاسر... چشمتون روشن... مبارکه. لبخند زد و سر به زیر جواب داد : _سلام... ممنون.... و من پشت سرش وارد خانه شدم که خودش بلند یا الله یا الله گفت و تا جلوی در اتاق رفت. فهیمه هنوز روی تشک نشسته بود که با صدای یاسر بلند زد زیر گریه. گریه اش حتما از ذوق بود. و آقا یاسر با خوشحالی کنار فهیمه زانو زد. _سلام فهیمه خانم.... خوبی؟... چرا گریه حالا؟ و فهیمه بی آنکه جواب دهد باز گریست. دیدم جو همسرانه است، بلند گفتم : _میرم براتون چایی بیارم. سمت آشپزخانه خاله طیبه رفتم و چایی ریختم و همین که برگشتم پشت دیوار ایستادم تا یا الله بگویم و وارد شوم که صدای آقا یاسر را شنیدم. _فهیمه جان تو رو خدا گریه نکن عزیز دلم.... خدا رو صد هزار بار شکر که هم خودت سالمی هم بچه..... چرا ناشکری می کنی آخه. _تو نبودی پیشم.... تو بیمارستان همه می گفتن شوهرش کجاست. _فدای شما بشم من... نشد بیام... عملیات داشتیم... وسط عملیات بابا به یکی از هم رزم های من که اتفاقا تو گردان ماست و زنگ زده بود به خانواده اش پیغام داد.... من چطور می تونستم بیام آخه... ولی الان اومدم... ببین میخوام پلاکم رو بندازم گردن این بچه، که اونم سرباز امام زمان بشه ان شاء الله. جلوی در ایستادم و بلند گفتم : _یا الله.... وارد شدم و سینی را مقابل آقا یاسر گذاشتم. _ببخشید فرشته خانم... این مدت حتما زحمت کارهای فهیمه رو شما کشیدید. _نه این چه حرفیه... بالاخره خواهر منه فهیمه باید کمکش کنم. فهیمه محمدرضا را به آغوش آقا یاسر داد و من..... یک لحظه یوسف را انگار دیدم. _جانم... بابا فدات بشه.... چقدر شما نازی!... چقدر ماشاالله آرومی!... هوای مامان رو داشته باشی آقا محمدرضا.... هوای مامان رو داشته باشی پسرم. 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 با این حرف آقا یاسر باز فهیمه بلند گریست. _یاسر این جوری حرف نزن تو رو خدا. _چرا؟... مگه چه جوری حرف میزنم؟ _یه جوری که دلم میلرزه. آقا یاسر خندید. _نه فهیمه خانم ما لیاقت شهادت نداریم.... دلت نلرزه خانمم... ولی همیشه میخوام ازت که به پسرم بگی بابات دوست داشت تو سرباز امام زمان بشی. و فهیمه باز بلند نالید. _بس کن یاسر اشکمو در آوردی. و آقا یاسر برای خاتمه دادن به گریه‌های فهیمه، روی دو زانو برخاست و پیشانی همسرش را بوسید. سرم را فوری با خجالت پایین انداختم که خاله هم یا الله گویان وارد اتاق شد. دست خاله نان سنگکی بود که برای ناهار گرفته بود و با دیدن آقا یاسر چنان خوشحال شد که او زد زیر گریه. _خیلی خوش اومدی پسرم.... اگه بدونید چه کشیدیم ما سر زایمان این خانم شما. _حلالم کنید خاله جان.... حتما خیلی اذیتتون کرده. _نه اصلا یک دفعه ای شد.... حالش خوب بود.... يک دفعه گفت یه جوریم و نیم ساعت نکشید دردش شدید شد اصلا من هل کردم که باید چکار کنم. _ان شاءالله سایه ی شما بالای سر فهیمه خانم و فرشته خانم باشه..... شما چه خبر راستی فرشته خانم.... آقا یوسف خوب هستن؟ سر به زیر جواب دادم: _بله... پیش پای شما... همین دیروز رفتند.... _در امان خدا باشند ان شاءالله. _ممنونم. _حالا نوبتی هم باشه نوبت تشکر بنده است از خانمم... با اجازه خاله خانم البته. آقا یاسر دست در اورکتش کرد و یک جعبه ی کوچک بیرون آورد. _بفرمایید.... _وای یاسر.... این چیه؟!... زحمت کشیدی. _قابل شما رو نداره. و فهیمه بالافاصله در جعبه را باز کرد و انگشتر طلای ظریفی که در جعبه بود را بیرون کشید. _چقدر قشنگه! و بعد مقابل نگاه من و خاله طیبه دستش کرد. _قشنگه؟ دستش را رو به من گرفت که گفتم : _خیلی قشنگه... مبارکت باشه فهیمه جان. 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀
«♥️🕊» نگهی کن به دلم،حال دلم خوب شود:) ♥️¦↫ 🕊¦↫
خانه ام ابری ست اما در خیال روزهای روشنم ... سلام صبحتون بخیر، امروزتون پر از امید و روشنایی❤️
«♥️✌️🏻» عـٰاشقـٰان‌راسـَرشوریدـہ‌به‌پیکرعـَجب‌است دادن‌سـَرنه‌عـَجب‌دآشتـَن‌سـرعـَجب‌اَست..! ♥️¦↫ ✌️🏻¦↫ ‹›
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 در تمام مدتی که خانه ی خاله طیبه بودم، مدام با دیدن ذوق و شوق آقا یاسر داشتم یوسف را تصور می کردم که اگر روزی پدر شود چه حالی خواهد داشت! آنقدر در فکر این قضیه بودم که چند روز بعد از حمام زايمان فهیمه باز به دکتر رفتم. دکتر گفت چون شش ماه از سقط قبلی گذشته است، می شود دوباره برای بارداری اقدام کرد. و من چقدر خوشحال و خرسند شدم. با اجازه ی خود دکتر، قرص هایم را برای مدتی کنار گذاشتم و چون مخالفت یوسف را می دانستم به او چیزی نگفتم. حتم داشتم که می توانم به یوسف ثابت کنم که من مشکلی ندارم و می توانم دوباره باردار شوم. و چه خیالی! فهیمه با محمدرضا کوچولو به خانه ی خودش برگشت و آقا یاسر هم به جبهه. و تنها من بودم که هنوز مجوز برگشتم به پایگاه از طرف فرمانده ی سختگیر پايگاه صادر نشده بود. مجبور به صبر شدم تا یوسف برگردد و یوسف اواسط مهر ماه برگشت. همین که یک روز کامل استراحت کرد، بی مقدمه گفتم : _من دیگه اینجا تنها نمی مونم.... می خوام برگردم پایگاه. _پایگاه نیرو داره. و تا این را گفت چنان فریاد کشیدم که یوسف متعجب شد. _من می خوام بیام پایگاه... چه نیرو باشه چه نباشه. نگاه متعجب یوسف هنوز روی صورتم بود که گفت: _خیلی خب.... بیا.... _پس دفعه ی بعد دیگه این جوری زود نظر نده.... _من هنوز هم مخالفم که تو بیای پایگاه... تازه چند ماهه خبری از اسپری و ماسک اکسیژن نیست... باز بیای پایگاه حالت بد می شه ولی چکار کنم که خانمم لجباز تشریف دارن. لبخندی زدم و جوابش را دادم: _خوبه که خودت می دونی نباید با من لجبازی کنی.... من می خوام بیام فرمانده. _بله... چشم فرمانده... من کجا و شما کجا... شما فرمانده ای نه من! _لوس نشو یوسف.... نفس بلندی کشید و گفت : _چی بگم دیگه.... با همین اجازه ی لفظی یوسف ساکم را بستم و آماده ی بازگشت به پایگاه شدم اما خبر از اتفاقاتی که قرار بود بیافتد نداشتم وگرنه شاید به پایگاه بر نمی‌گشتم. 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀
⊰•🦋⛓•⊱ آقـا‌بیـا‌ڪه‌‌فقط‌‌تـو‌میتوانـے حالـمان‌را‌خوب‌ڪنے .. :) ♥️
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 همراه یوسف به پایگاه برگشتم. کلی ذوق و شوق داشتم برای دیدن عادله. او هم با دیدنم خیلی متعجب شد و گفت : _وای فرشته.... زایمان کردی؟ و این سوالش مرا یاد اتفاقی انداخت که 7 ماه قبل افتاده بود. _نه.... اون بچه تو شکمم مُرد. چشمانش با تعجب توی صورتم چرخ خورد. _چی می گی فرشته؟ _دکترم گفت احتمالا هنوز توی خون من مواد شیمیایی وجود داشته... البته اینا فقط احتماله.... معلوم نشد علت سقط بچه چی بوده. _خودت خوبی حالا؟ _خدا رو شکر.... لبخندی زد و گفت : _فرمانده رو خوب دق می دی هنوز یا نه؟ از سوال شیطنت آمیزش خندیدم. _ای.... به اندازه‌ی کافی.... عادله خندید و گفت : _خوش اومدی.... من از همان روز مشغول به کار شدم. نیروهای جدیدی که یوسف از آن ها حرف می زد، در درمانگاه نبودند. و همچنان درمانگاه نیازمند نیرو بود و من و عادله سرمان شلوغ. اما این بار، انگار قرار بود خاطرات تلخ زندگی من جلوی چشمانم رقم بخورد. همان روز اول مشغول به کار شدن من، کلی زخمی آوردند که یکی از آن ها یک پسر دوازده ساله بود! قلبم از دیدنش به درد آمد. همانطور که زخمش را می بستم گفتم : _چند سالته؟ _16 سال.... _بهت نمی خوره 16 سال داشته باشی... و او سرش را برگرداند تا مستقیم نگاهم نکند و جواب داد: _برای دفاع در مقابل دشمن اسلام و ایران نیازی به سن نیست.... باید بتونی تفنگ دستت بگیری. _خب تو چه طوری با این قد کوچیکت تفنگ دست می گیری؟ 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀