هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_518
نه حال خودم را می فهمیدم و نه حال او را.... اصلا نمی فهمیدم وقتی دکتر به من گفته بود مشکلی ندارم چرا یوسف اینگونه سخت گیری می کرد.
درست وقتی یوسف بعد از چند روز مرخصی و ماندن در تهران به پايگاه برگشت، آقا یاسر آمد.
و من هم آن لحظه خانه ی خاله طیبه بودم. داشتیم وسایل حمام فهیمه را برای فردای آن روز که روز حمام زایمانش بود در بقچه ی مخصوص حمامش می چیدیم که زنگ در صدا کرد.
و من رفتم سمت در و در حالیکه چادر سفیدی سر کرده بودم و احتمال می دادم پدر شوهر فهیمه باشد، در را گشودم و با دیدن آقا یاسر خوشحال شدم.
_سلام آقا یاسر... چشمتون روشن... مبارکه.
لبخند زد و سر به زیر جواب داد :
_سلام... ممنون....
و من پشت سرش وارد خانه شدم که خودش بلند یا الله یا الله گفت و تا جلوی در اتاق رفت.
فهیمه هنوز روی تشک نشسته بود که با صدای یاسر بلند زد زیر گریه.
گریه اش حتما از ذوق بود. و آقا یاسر با خوشحالی کنار فهیمه زانو زد.
_سلام فهیمه خانم.... خوبی؟... چرا گریه حالا؟
و فهیمه بی آنکه جواب دهد باز گریست.
دیدم جو همسرانه است، بلند گفتم :
_میرم براتون چایی بیارم.
سمت آشپزخانه خاله طیبه رفتم و چایی ریختم و همین که برگشتم پشت دیوار ایستادم تا یا الله بگویم و وارد شوم که صدای آقا یاسر را شنیدم.
_فهیمه جان تو رو خدا گریه نکن عزیز دلم.... خدا رو صد هزار بار شکر که هم خودت سالمی هم بچه..... چرا ناشکری می کنی آخه.
_تو نبودی پیشم.... تو بیمارستان همه می گفتن شوهرش کجاست.
_فدای شما بشم من... نشد بیام... عملیات داشتیم... وسط عملیات بابا به یکی از هم رزم های من که اتفاقا تو گردان ماست و زنگ زده بود به خانواده اش پیغام داد.... من چطور می تونستم بیام آخه... ولی الان اومدم... ببین میخوام پلاکم رو بندازم گردن این بچه، که اونم سرباز امام زمان بشه ان شاء الله.
جلوی در ایستادم و بلند گفتم :
_یا الله....
وارد شدم و سینی را مقابل آقا یاسر گذاشتم.
_ببخشید فرشته خانم... این مدت حتما زحمت کارهای فهیمه رو شما کشیدید.
_نه این چه حرفیه... بالاخره خواهر منه فهیمه باید کمکش کنم.
فهیمه محمدرضا را به آغوش آقا یاسر داد و من..... یک لحظه یوسف را انگار دیدم.
_جانم... بابا فدات بشه.... چقدر شما نازی!... چقدر ماشاالله آرومی!... هوای مامان رو داشته باشی آقا محمدرضا.... هوای مامان رو داشته باشی پسرم.
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_519
با این حرف آقا یاسر باز فهیمه بلند گریست.
_یاسر این جوری حرف نزن تو رو خدا.
_چرا؟... مگه چه جوری حرف میزنم؟
_یه جوری که دلم میلرزه.
آقا یاسر خندید.
_نه فهیمه خانم ما لیاقت شهادت نداریم.... دلت نلرزه خانمم... ولی همیشه میخوام ازت که به پسرم بگی بابات دوست داشت تو سرباز امام زمان بشی.
و فهیمه باز بلند نالید.
_بس کن یاسر اشکمو در آوردی.
و آقا یاسر برای خاتمه دادن به گریههای فهیمه، روی دو زانو برخاست و پیشانی همسرش را بوسید.
سرم را فوری با خجالت پایین انداختم که خاله هم یا الله گویان وارد اتاق شد.
دست خاله نان سنگکی بود که برای ناهار گرفته بود و با دیدن آقا یاسر چنان خوشحال شد که او زد زیر گریه.
_خیلی خوش اومدی پسرم.... اگه بدونید چه کشیدیم ما سر زایمان این خانم شما.
_حلالم کنید خاله جان.... حتما خیلی اذیتتون کرده.
_نه اصلا یک دفعه ای شد.... حالش خوب بود.... يک دفعه گفت یه جوریم و نیم ساعت نکشید دردش شدید شد اصلا من هل کردم که باید چکار کنم.
_ان شاءالله سایه ی شما بالای سر فهیمه خانم و فرشته خانم باشه..... شما چه خبر راستی فرشته خانم.... آقا یوسف خوب هستن؟
سر به زیر جواب دادم:
_بله... پیش پای شما... همین دیروز رفتند....
_در امان خدا باشند ان شاءالله.
_ممنونم.
_حالا نوبتی هم باشه نوبت تشکر بنده است از خانمم... با اجازه خاله خانم البته.
آقا یاسر دست در اورکتش کرد و یک جعبه ی کوچک بیرون آورد.
_بفرمایید....
_وای یاسر.... این چیه؟!... زحمت کشیدی.
_قابل شما رو نداره.
و فهیمه بالافاصله در جعبه را باز کرد و انگشتر طلای ظریفی که در جعبه بود را بیرون کشید.
_چقدر قشنگه!
و بعد مقابل نگاه من و خاله طیبه دستش کرد.
_قشنگه؟
دستش را رو به من گرفت که گفتم :
_خیلی قشنگه... مبارکت باشه فهیمه جان.
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
هدایت شده از 🌱 حـــديثــــ عـــشـــق (رمان)
«♥️🕊»
نگهی کن به دلم،حال دلم خوب شود:)
♥️¦↫#شهیدمحمدرضادهقان
🕊¦↫#شــهـیدانهـ
هدایت شده از 🌱 حـــديثــــ عـــشـــق (رمان)
«♥️✌️🏻»
عـٰاشقـٰانراسـَرشوریدـہبهپیکرعـَجباست
دادنسـَرنهعـَجبدآشتـَنسـرعـَجباَست..!
♥️¦↫#بسـیجۍ
✌️🏻¦↫#چریکیونآسیدعلۍ
‹›
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_520
در تمام مدتی که خانه ی خاله طیبه بودم، مدام با دیدن ذوق و شوق آقا یاسر داشتم یوسف را تصور می کردم که اگر روزی پدر شود چه حالی خواهد داشت!
آنقدر در فکر این قضیه بودم که چند روز بعد از حمام زايمان فهیمه باز به دکتر رفتم.
دکتر گفت چون شش ماه از سقط قبلی گذشته است، می شود دوباره برای بارداری اقدام کرد.
و من چقدر خوشحال و خرسند شدم. با اجازه ی خود دکتر، قرص هایم را برای مدتی کنار گذاشتم و چون مخالفت یوسف را می دانستم به او چیزی نگفتم.
حتم داشتم که می توانم به یوسف ثابت کنم که من مشکلی ندارم و می توانم دوباره باردار شوم.
و چه خیالی!
فهیمه با محمدرضا کوچولو به خانه ی خودش برگشت و آقا یاسر هم به جبهه.
و تنها من بودم که هنوز مجوز برگشتم به پایگاه از طرف فرمانده ی سختگیر پايگاه صادر نشده بود.
مجبور به صبر شدم تا یوسف برگردد و یوسف اواسط مهر ماه برگشت.
همین که یک روز کامل استراحت کرد، بی مقدمه گفتم :
_من دیگه اینجا تنها نمی مونم.... می خوام برگردم پایگاه.
_پایگاه نیرو داره.
و تا این را گفت چنان فریاد کشیدم که یوسف متعجب شد.
_من می خوام بیام پایگاه... چه نیرو باشه چه نباشه.
نگاه متعجب یوسف هنوز روی صورتم بود که گفت:
_خیلی خب.... بیا....
_پس دفعه ی بعد دیگه این جوری زود نظر نده....
_من هنوز هم مخالفم که تو بیای پایگاه... تازه چند ماهه خبری از اسپری و ماسک اکسیژن نیست... باز بیای پایگاه حالت بد می شه ولی چکار کنم که خانمم لجباز تشریف دارن.
لبخندی زدم و جوابش را دادم:
_خوبه که خودت می دونی نباید با من لجبازی کنی.... من می خوام بیام فرمانده.
_بله... چشم فرمانده... من کجا و شما کجا... شما فرمانده ای نه من!
_لوس نشو یوسف....
نفس بلندی کشید و گفت :
_چی بگم دیگه....
با همین اجازه ی لفظی یوسف ساکم را بستم و آماده ی بازگشت به پایگاه شدم اما خبر از اتفاقاتی که قرار بود بیافتد نداشتم وگرنه شاید به پایگاه بر نمیگشتم.
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
هدایت شده از 🌱 حـــديثــــ عـــشـــق (رمان)
⊰•🦋⛓•⊱
آقـابیـاڪهفقطتـومیتوانـے
حالـمانراخوبڪنے .. :)
#اللهمعجللولیڪالفرج♥️
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_521
همراه یوسف به پایگاه برگشتم.
کلی ذوق و شوق داشتم برای دیدن عادله.
او هم با دیدنم خیلی متعجب شد و گفت :
_وای فرشته.... زایمان کردی؟
و این سوالش مرا یاد اتفاقی انداخت که 7 ماه قبل افتاده بود.
_نه.... اون بچه تو شکمم مُرد.
چشمانش با تعجب توی صورتم چرخ خورد.
_چی می گی فرشته؟
_دکترم گفت احتمالا هنوز توی خون من مواد شیمیایی وجود داشته... البته اینا فقط احتماله.... معلوم نشد علت سقط بچه چی بوده.
_خودت خوبی حالا؟
_خدا رو شکر....
لبخندی زد و گفت :
_فرمانده رو خوب دق می دی هنوز یا نه؟
از سوال شیطنت آمیزش خندیدم.
_ای.... به اندازهی کافی....
عادله خندید و گفت :
_خوش اومدی....
من از همان روز مشغول به کار شدم. نیروهای جدیدی که یوسف از آن ها حرف می زد، در درمانگاه نبودند.
و همچنان درمانگاه نیازمند نیرو بود و من و عادله سرمان شلوغ.
اما این بار، انگار قرار بود خاطرات تلخ زندگی من جلوی چشمانم رقم بخورد.
همان روز اول مشغول به کار شدن من، کلی زخمی آوردند که یکی از آن ها یک پسر دوازده ساله بود!
قلبم از دیدنش به درد آمد.
همانطور که زخمش را می بستم گفتم :
_چند سالته؟
_16 سال....
_بهت نمی خوره 16 سال داشته باشی...
و او سرش را برگرداند تا مستقیم نگاهم نکند و جواب داد:
_برای دفاع در مقابل دشمن اسلام و ایران نیازی به سن نیست.... باید بتونی تفنگ دستت بگیری.
_خب تو چه طوری با این قد کوچیکت تفنگ دست می گیری؟
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
هدایت شده از 🌱 حـــديثــــ عـــشـــق (رمان)
'♥️𖥸 ჻
فَلَا تَكُنْ مِنَ الْقَانِطِينَ(حجر۵۵)
و تو هرگز ناامید مَباش.
قوی بمان عزیزدلم!
و بخند، و سبز بمان، و امیدوار باش.
امیدوار و مؤمن به تابش نور از پسِ این تاریکی.
خورشید، خلاف وعده نمیکند هرگز،
و خداوند همیشه به موقع از راه میرسد.
نگرانی و هراس را از خودت دور کن و ایمان داشتهباش که درست میشود همه چیز.
ایمان داشتهباش به رسیدن بهارهای بعد از زمستان،
به طلوع خورشیدهای بعد از تاریکی،
و به آرامشهای بعد از طوفان.
ایمان داشتهباش.
🌿¦⇠#آیهگرافی
🌸¦⇠#قربونتبرمخداجونم
هدایت شده از 🌱 حـــديثــــ عـــشـــق (رمان)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥نوحه زیبای زن و زندگی شهادت👌♥️
هدایت شده از 🌱 حـــديثــــ عـــشـــق (رمان)
#ریحانــھخـــدا🤍🦋
بهزمینآمدهامخادم زهـــــراۜباشم
من ملڪ بودم و فردوس برین جایم بود
🌦⃟🪴 𝒮𝓉𝑜𝓇𝓎_ 𝑀𝒶𝓏𝒽𝒶𝒷𝒾 🔗⃟ ❤️➹╔═════ ೋღ
ღೋ ═════╗ پروفـــــ...مذهبی...ـــــایل
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_522
_خیلی راحت....
_امیدوارم حالت خوب بشه.
از تختش فاصله گرفتم و رو به عادله که کنار تخت دیگری ایستاده بود گفتم:
_می گه 16 سالشه ولی به نظرم 12 یا 13 سال بیشتر نداره.
عادله نگاهش کرد و گفت :
_حالش چه طوره حالا؟
_خونریزیش زیاده.... باید ببینیم دکتر چی امر می کنه.
و دکتر هم او را دید و وقتی از تختش فاصله گرفت رو به من و عادله گفت :
_فکر نمی کنم دووم بیاره.... احتمالا خیلی عطش داره ولی نباید بهش آب بدید براش خوب نیست.
و همان جا بغض در گلویم نشست. چند دقیقه ای از دستور دکتر نگذشت که صدایم زد.
_خانم پرستار.... من خیلی تشنهام... آب می خوام.
به سختی بغضم را در گلو خفه کردم و گفتم :
_آب برای شما خوب نیست.... به جای آب وقتی تشنهای به امام حسین سلام بده.
و فوری سرم را از او برگرداندم تا اشکانم را نبیند.
و صدایش آمد. با چه مظلومیتی بلند گفت :
_سلام علیک یا ابا عبدالله.....
و من شانههایم از بغض لرزید. فوری اشکانم را پاک کردم که باز گفت :
_خانم پرستار.....
سرم باز سمتش چرخید.
_بله....
_ممنونم.... یه عمر به امام حسین سلام دادم ولی هیچ وقت عطش امام حسین رو نفهمیدم.... الان می فهمم.
بغضم داشت باز منفجر می شد که گفتم :
_خوب می شی ان شاء الله.
و او با خونسردی گفت :
_نه خانم پرستار.... من می میرم.... الحمدلله.... خدا رو شکر.... دیشب خواب حضرت قاسم رو دیدم.... خواب دیدم روی یه تخت دراز کشیدم و ایشون اومد بالای سرم و با لبخند دستمو گرفت.
لبم را محکم گزیدم تا گریه نکنم و گفتم:
_خب حتما داره بهت امید می ده که خوب می شی.
نفس عمیقی کشید و گفت :
_سن من هم سن حضرت قاسمه.... اومده بود منو با خودش ببره... می دونم.
بغضم را باز فرو خوردم و تنها گفتم:
_نه این جوری فکر نکن....
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_523
برای امید دادن به او بالای سر تختش آمدم و گفتم:
_مدام زیر لب زمزمه کن یا اباعبدالله.... ان شاء الله خود آقا کمکت می کنه.
و همان موقع حرف عجیبی زد.
_امروز خیلی به شما زحمت دادم.... حلالم کنید.... اسمم محمد جوادی است.... اگه امروز قسمت شد و اینجا شهید شدم.... هر وقت مشکلی داشتید برام یه صلوات بفرستید، من برای رفع مشکلتون دعا می کنم.
شوکه شدم. چشمانم روی معصومیت این نوجوان ماند و تا خواستم چیزی بگویم، لب زد.
_سلام علیک یا اباعبدالله....
و این زمزمه را چندین بار تکرار کرد. نگاهش اصلا انگار جای دیگری رفت!
دیگر متوجه من نبود و من با ترس صدایش زدم.
_محمد.... آقا محمد.... صدامو می شنوی؟
و چون جوابم را نداد و همچنان لبانش بی صدا ذکر « یا ابا عبدالله » را تکرار می کرد، بلند صدا زدم.
_عادله.... دکتر رو صدا کن.
عادله هم هل شد اما تا آمدن دکتر همه چیز تمام شد!
خوابش تعبیر شد!... من لبخندش را دیدم... نگاهش شاید به صورت حضرت قاسم بود که آن چنان زیبا و آسوده لبخند زد!
و چشمانش را با آرامش بست و دکتر رسید. گوشی را روی قلبش گذاشت. نبض گردنش را چک کرد و سر دکتر هم پایین افتاد.
_شهید شد....
و انگار پاهای من توانش را از دست داد!
همان جا کنار تختش افتادم و در حالیکه دو دستم را به لبه ی تخت می فشردم گریستم.
نفسم گرفت. حال خودم هم بد شد و مجبور به زدن اسپری شدم. عادله کمکم کرد روی صندلی کنار درمانگاه بنشینم.
_فرشته جان آروم باش....
دستان عادله را گرفتم و با گریه گفتم :
_می دونی بهم چی گفت؟.... گفت می دونه شهید می شه... گفت دیشب خواب حضرت قاسم رو دیده.... اسم و فامیلش رو بهم گفت و بهم گفت اگه شهید شد کافیه براش صلوات بفرستم تا کمکم کنه.
و اینجا بود که عادله هم با شنیدن این حرفم، برای اخلاص و معصومیت و مظلومیت شهدای ما گریست!
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_524
آن حادثه ی تلخ آخرین حادثه ای نبود که بایستی تحمل می کردم!
بلکه مقدمه ای بود برای آماده کردن من برای حادثه ای بزرگتر که شاید تاب تحملش را نداشتم!
آن روز آنقدر حالم بد شد که بعد از ظهر وقتی درمانگاه از بیماران خلوت شد، عادله مجبورم کرد برای گرفتن دو لیوان چای به آشپزخانه ی پايگاه سری بزنم.
چای بهانه بود البته. می خواست وادارم کند در پایگاه قدم بزنم تا حالم بهتر شود و البته یوسف را شاید ببینم.
من هم سمت آشپزخانه ی پایگاه رفتم که در راه اتفاقا فرمانده را هم دیدم.
با چند نفری از رزمنده ها صحبت می کرد که میان صحبتش نگاهش به من هم افتاد اما نشد که عکس العملی نشان دهد.
دو لیوان چای گرفتم و قمقمه های خودم و عادله را پر کردم و بند قمقمه را دور گردنم انداختم و داشتم به درمانگاه بر می گشتم که سمتم آمد.
_سلام....
_سلام....
_خسته نباشی خانم پرستار.
_ممنون...
_واستا ببینم.
ایستادم و او دقیق نگاهم کرد.
_چی شده فرشته؟
_یه کم امروز حالم بده.
نگران نگاهم کرد.
_چی شده؟... باز نفست گرفته؟... گفتم اینجا بیای حالت بد می شه.
_نه... حال دلم خوب نیست.
نگاهش توی صورتم چرخ خورد.
_دل درد داری؟
عصبی از اینکه حالم را نمی فهمید گفتم:
_حال روحیم بده یوسف.
ابرویی بالا انداخت و نفس عمیقی کشید.
_ترسوندی منو فرشته!
_امروز یه نوجوون 12 یا 13 ساله جلوی چشمم شهید شد.
یوسف هم همراه نفسی که کشید و خواست آرام باشد، دستی به ریشهای مشکی اش کشید.
_خدا رحمتش کنه.
_می دونی بهم چی گفت؟... گفت هر وقتی مشکلی داشتم اسمشو ببرم و براش صلوات بفرستم حتما کمکم می کنه.
با یادآوری این حرف باز بغضم گرفت.
_یوسف این جنگ کی تموم می شه؟
نفس بلندی کشید.
_خدا می دونه.
و گریه ام گرفت.
_از کار درمونگاه خسته نیستم اما از این جنگ چرا.... چه جوون هایی دارن مثل گل پر پر می شن.
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_525
یوسف نگاهم کرد.
_فرشته جان... اونا پر پر نشدن... عاقبت به خیر شدن.... مطمئن باش، واسه این شهید شدن که اونقدر خوب بودن که حیف بودن اگه عادی بمیرن.... شهید مقامی داره که می تونه شفاعت کنه می تونه حاجت روایی کنه.... اون شهید 12 یا 13 ساله واسه این بهت می گه که اگه مشکلی داشتی اسمشو بگو تا کمکت کنه چون اون خودش خوب مقام خودش رو می دونه....
آهی کشیدم و اشکانم را پاک کردم.
_من می رم... فکر کنم چایی ها به قدر کافی سرد شد.
لبخندی زد و گفت :
_دلت سرد نشه.... عشقت سرد نشه.... اگه حالت خوب نشد شب میام پشت خاکریز همو ببینیم.
_خوبم... نگران نباش.
_مطمئن؟
نگاهش کردم . لبخند زد و قشنگ نگاهم کرد.
_مطمئن....
_برو پس که چایی ها سرد شد.
برگشتم به درمانگاه و لیوان چای را گذاشتم روی میز.
عادله بی هیچ حرفی چایش را برداشت و مزه مزه کرد و گفت :
_رفتی با فرمانده حرف زدی؟
نگاه متعجبم سمتش چرخید.
_حالا چی می گفتی؟
_تو از کجا می دونی رفتم پیش فرمانده؟
خندید و لیوان چایش را بالا گرفت.
_از این چای سرد شده.
من هم خنده ای سر دادم.
_آره.... دیدمش..... یه کم باهم حرف زدیم.
_معلومه.
_چی معلومه؟
_حالت بهتر شده دیگه.
نفس عمیقی کشیدم. هرقدر هم حالم بد بود اما وقتی به یوسف فکر می کردم و حرفهایش باز ته دلم آرام می شد.
و باز به خدا می گفتم:
« همه ی زندگیم را یک بار ازم گرفتی.... پدر و مادرم رفتند... برادرم رفت..... نامزدم رفت.... فقط یوسف برام مونده.... یوسف رو برام حفظ کن ».
و تمام فکر و ذکرم بعد از هر نماز همین بود... که خدا یوسف را از من نگیرد.
شاید توانم برای داغ دیدن کم شده بود.... یا شاید هم آنقدر یوسف را دوست داشتم که نمی خواستم او را از دست بدهم.
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
هدایت شده از 🌱 حـــديثــــ عـــشـــق (رمان)
تو این سکوت بی کسی صدای دلدار و ببین
تو این شبا تو رویاها چهره عاشق رو ببین
وقتی دلت تنگه براش بغض چشاتو میگیره
تو لحظه های عاشقی نم نم بارون رو ببین
******
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_526
و رسید همان حادثه ای که.....
آن روز عجیب.... از اول صبح درمانگاه برعکس اکثر روزهای آن هفته خلوت بود.
اما حال من از همان اول صبح یک طور دیگری بود!
یک دلشوره ی ریزی توی دلم بود که انگار داشت نوید اتفاقات تلخ آن روز را می داد.
ظهر بعد از نماز، سرمان شلوغ شد.
خبرها حاکی از یک بمباران گسترده ی هوایی توسط نیروهای عراقی داشت!
و همین طور آمبولانس بود که به پایگاه سرازیر می شد.
مجروح پشت مجروح به درمانگاه آمد.
حتی مجبور شدیم، کف زمین پتو پهن کنیم و برخی از مجروحان را کف زمین بگذاریم.
عده ای باید عمل می شدند، عده ای باید به عقب بر می گشتند و عده ای هم بستری می شدند اما میان آن همه مریض و کار، سِرُم تمام شد.
برای آوردن سِرُم، به انبار داروها رفتم که موقع برگشت با آمبولانسی مواجه شدم که چند مجروح آورده بود.
نگاهم بی اختیار سمت یکی از مجروحان جلب شد... مجروحی که روی برانکارد داشتند سمت درمانگاه می بردند و من تنها یک لحظه چشمم به او افتاد.....
نگاهم روی صورتش خشک شد!
آقا یاسر بود!
دویدم سمت برانکارد و گفتم :
_وایستید....
دو نیروی کمکی که برانکارد را حمل می کردند، ایستادن که بالای سرش رفتم.
بی هوش بود و خونریزی زیادی داشت.
_آقا یاسر!
_می شناسیدشون؟
_بله....
_کمکش کنید حالش اصلا خوب نیست.
دویدم سمت درمانگاه و گفتم:
_بیاریدش زودتر.....
با همان برانکارد او را زمین گذاشتند. دکتر را صدا زدم. دکتر معاینه اش کرد و تنها سری از تاسف تکان داد.
_حالش خوب نیست..... فکر نکنم بشه براش کاری کرد.
و من جیغ کشیدم.
_نه.... تو رو خدا دکتر.... یه کاری بکنید.
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
هدایت شده از 🌱 حـــديثــــ عـــشـــق (رمان)
لَیسَ لِحاجَتی مَطلَبُُ سِواک
ولا لِذَنبی غافرُُ غَیرُکَ، حاشاکَ
الهی جز تو به کسی نیاز ندارم
و هرگز غیر از تو آمرزنده ای
برای گناهانم نیابم...!
•➜ ♡჻ᭂ࿐
هدایت شده از 🌱 حـــديثــــ عـــشـــق (رمان)
'♥️𖥸 ჻
وَأَمَّا بِنِعْمَةِ رَبِّکَ فَحَدِّثْ(ضحی۱۱)
و نعمتهای پروردگارت را بازگو کن.
وقتی نعمتهایی که خدا بهم داده رو میشمرم،
مامان بابام رو صد بار حساب میکنم .
🌿¦⇠#آیهگرافی
🌸¦⇠#قربونتبرمخداجونم
•➜ ♡჻ᭂ࿐
#متن_شب🌙
آرامش آسمان شب
سهم قلبتان باشد
و نور ستاره ها
روشنى ِ بى خاموش ِ تمام لحظه هايتان
✨شبتون مهتابی✨
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_527
چه حس و حال بدی است وقتی هیچ کاری از تو بر نمی آید و باید با چشمانت تماشاگر صحنه های دلخراش باشی!
صدای گریه ام یا فریادهایم، نمیدانم چه چیزی باعث شد تا آقا یاسر چشم گشود و با یک لبخند نامحسوس گفت :
_فرشته خانم.....
یک دفعه شوکه شدم. اشکایم را فوری پاک کردم و با آرامش گفتم :
_بله.....
_به محمدرضای من بگید..... باباش خیلی دوستش داره..... بهش بگید..... تنهاش نمیذارم.....
لبم را با دندان هایم محکم گزیدم تا مقابلش گریه نکنم و تنها گفتم :
_شما خوب می شید آقا یاسر.....
در جواب حرفم تنها لبخند زد. این بار واضح و محسوس.
و تمام شد..... آقا یاسر هم شهید شد.
و تمام دلشوره های من معنا شد!
مجروح ها یکی یکی درمان شدند.... برخی ها منتقل شدند، برخی ها بستری.... و برخی ها هم شهید!
و من با روپوشی که از خون مجروحان و شهدا قرمز شده بود، نشستم روی خاکریز کنار درمانگاه و گریستم.
اما حتی گریه هم آرامم نمیکرد.... حالا باید جواب فهیمه را چی می دادم؟!
هوا رو به غروب بود و من همانجا روی خاکریز نشسته بودم که یوسف آمد.
_فرشته!
نگاهم سمتش رفت. من فقط با چشمان غم زده ام نگاهش کردم و او تا ته ماجرا را خواند!
_بچه ها یه چیزایی گفتن....
جلو آمد که اشکانم جاری شد.
_آقا یاسر شهید شد یوسف.....
_چی؟!.... آقا یاسر شوهر فهیمه خانم رو میگی؟!
سری تکان دادم و از بس گریسته بودم با صدایی گرفته و نفسی تنگ، سر تکان دادم.
جلو آمد و سرم را به سینه اش چسباند و گفت :
_عزیز دلم.... فرشته.... آروم باش.... خدا رحمتش کنه... چه مرد خوبی بود.
_به فهیمه چی بگم یوسف؟..... محمدرضا
تازه چهل روزش شده!
یوسف آرام دستی به سرم کشید. بعد به خاطر آن صدای گرفته و نفس بریده، یکی از اسپری هایم را از جیب روپوشم در آورد و برایم زد.
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
هدایت شده از 🌱 حـــديثــــ عـــشـــق (رمان)
.
بچههاازخوابتونبزنیدازتفریحتونبزنید
ازدنیاتونبزنیدازخوشیورفیقبازی
بزنیدوبهداداسلامبرسید!!
جهادیعنیچشمپوشیازخوشیهابرای
انجامکارهایرویزمینموندهخدا...!(:
_حاجحسینیکتا🌿
.╔═════ ೋღ
هدایت شده از 🌱 حـــديثــــ عـــشـــق (رمان)
بدون درک تو همه چیز دلگیر است
حتی برف ، با تمام عاشقانه هایش...
#السݪامعلیڪیاصاحبالزمان 💚
╔═════ ೋღ
@profile_mazhabii
ღೋ ═════╗ پروفـــــ...مذهبی...ـــــایل
هدایت شده از 🌱 حـــديثــــ عـــشـــق (رمان)
« 💛✨»
بسمربعلـے"؏
رزقمــــــارابرســــانیدزبازارنجــــف
ازهمانسفرهکهنعمتبهگدامیبخشند..
💛¦↫#السلامعلیڪیاامیرالمومنین
✨¦↫🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
هدایت شده از 🌱 حـــديثــــ عـــشـــق (رمان)
«♥️🖐🏻 »
♡أَلسَّلامُعَلَیکَیاعَلۍاِبنِموسَۍأَلࢪّضآ♡
♥️¦↫#وعدھعاشقۍ²⁰
🖐🏻¦↫#بھوقتمشھدشآھسلامــعلیڪ
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
هدایت شده از 🌱 حـــديثــــ عـــشـــق (رمان)
«♥️🌸 »
بِـسـمِرَبِّالحـسـیـن|❁
گفتۍبسندھڪنبھخيالۍزِوصلِما
مارابھغيرازينسخنۍدرخيالنيست..!
♥️¦↫#صلےاللهعلیڪیااباعبدللھ
🌸¦↫#اربابـمـحسـینجـان
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
هدایت شده از 🌱 حـــديثــــ عـــشـــق (رمان)
گفتم باید به من بگی!
راهکار این قضیه چیه؟
قضيهی شهادت
یه نگاهی به من کرد و گفت:
راهکارش اشکه، اشک:)💔
+حاجقاسم
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•