❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
✫⇠ #دختر_شینا
✫⇠قسمت : 6⃣7⃣1⃣
#فصل_پانزدهم
می گفت: «یا حضرت زهرا! خودت به دادم برس. یا حضرت زهرا! زنم را از تو می خواهم. یا امام حسین! خودت کمک کن.»
گفتم: «نترس، طوری نیست. هر بلایی می خواست سرم بیاید، آمده بود. چیزی نشده. حالا هم وقت به دنیا آمدن بچه نیست.»
گفت: «قدم! خدا به من رحم کند، خدا از سر تقصیراتم بگذرد. تقصیر من است؛ چه به روز تو آوردم.»
دوباره همان حالت سراغم آمد؛ بی حسی دست ها و پاها و بعد خواب آلودگی. آمد دستم را گرفت و تکانم داد. «قدم! قدم! قدم جان! چشم هایت را باز کن. حرف بزن. من را کشتی. چه بلایی سر خودت آوردی. دردت به جانم قدم! قدم! قدم جان!»
نیمه های همان شب، سومین دخترمان به دنیا آمد. فردای آن روز از بیمارستان مرخص شدم. صمد، سمیه را بغل کرده بود. روی پایش بند نبود. می خندید و می گفت: «این یکی دیگر شبیه خودم است. خوشگل و بانمک.»
مادر و خواهرها و جاری هایم برای کمک آمده بودند. شینا تازه سکته کرده بود و نمی توانست راه برود. نشسته بود کنار من و تمام مدت دست هایم را می بوسید. خواهرها توی آشپزخانه مشغول غذا پختن بودند، هر چه با چشم دنبال صمد گشتم، پیدایش نکردم.
ادامه دارد...✒️
http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
هدایت شده از هنرخانوم خونه(ترفند)
🌹ارائه جدیدترین و شیک ترین #شال و #روسری ها به همراه لوازم #حجاب🌹
👌با مناسب ترین قیمت
🎊با طرح های تخفیفی جذاب
🌹اگر به دنبال خاص بودن هستید
گالری حجاب #تاج_بندگی
را دنبال کنید.😍😍🌹
آیدی کانال :
https://eitaa.com/joinchat/4106551327C1c8f567abe
🌺 با ما بدرخشید 🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
😭😭😭
لحظه شهادت مدافع حرم 🕊
پاسدار شهید #ابراهیم_عشریه
و همرزمش در منطقه العیس #سوریه
👈 شهید عشریه داراے ۳ فرزند #دختر بودند
یادت باشد 1.mp3
9.11M
#بشنوید
🔊نمایشنامه #یادت_باشد 1️⃣
💞بر اساس زندگی شهید مدافع حرم حمید سیاهکالی مرادی به روایت همسر
⏰مدت زمان: 9:24 دقیقه
#زندگی_به_سبک_شهدا
#شهدا_عاشق_ترند
💞نمایشنامه صوتی
#یادت_باشد
برگرفته از کتابی با همین
عنوان می باشد که بر اساس زندگی شهید مدافع حرم #حمید_سیاهکالی_مرادی به روایت همسر می باشد
می توانید این نمایشنامه
را هر شب در کانال مادنبال کنید😊🌹
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
🍃🌹 🕊 🕊 🕊 🕊 🌹🍃
💙⛅
.
.
#قرار_عاشقی ❤️
#سلام_ارباب_دلم
ساعتم تنظیم میگردد
به وقتِ ڪربلا ...
هم جدیداً ، هم قدیماً
دوستتدارمحسیݩ؏♥️
#صلی_علیک_یا_ابا_عبدالله
ایستادن پاے امام زمان خویش
#محسن_ڪمالے دهقان
#علیرضا_صفرپور جاجرمی
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\╲
🔸حسین ۲۷ سال👱♂ داشت و جمعاً "۲۵ بار" #ڪربلا رفت. اولین سفرش را در ۲۰ سالگے رفت. در مناسبتهاے مختلف به صورت #مستقل جداے از سازمان حج و زیارت به ڪربلا میرفت
🔹اغلب با ماشین🚗 دوستهایش میرفت. وقتے هم خانمش را #عقد ڪرد، او را به ڪربلا برد. #عاشق ڪربلا بود😍 حتے اگر چند روز مرخصے داشت، آن چند روز را به #ڪربلا میرفت.
🔸یک بار، یک ڪربلاے #سه روزه رفت. میخواست "شب جمعه" را ڪربلا باشد. وقتے عراقیها گذرنامهاش📖 را دیده بودند، به او گفته بودند:❣أنتَ مجنون❣
#شهید_حسین_هریری🌷
#شهید_مدافع_حرم
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
✫⇠ #دختر_شینا
✫⇠قسمت :7⃣7⃣1⃣
#فصل_پانزدهم
خواهرم را صدا زدم و گفتم: «برایم یک لیوان چای بیاور.»
چای را که آورد، در گوشش گفتم: «صمد نیست؟!»
خندید و گفت: «نه. تو که خواب بودی، خبر دادند خانم آقا ستار هم دردش گرفته. آقا صمد رفت ببردش بیمارستان.»
شب با یک جعبه شیرینی آمد و گفت: «خدا به ستار هم یک سمیه داد.»
چند کیلویی هم انار خریده بود. رفت و چند تا انار دانه کرد و توی کاسه ای ریخت و آمد نشست کنارم و گفت: «الحمدلله، این بار خوش قول بودم. البته دخترمان خوب دختری بود. اگر فردا به دنیا می آمد، این بار هم بدقول می شدم.»
کاسه انار را داد دستم و گفت: «بگیر بخور، برایت خوب است.»
کاسه را از دستش نگرفتم. گفت: «چیه، ناراحتی؟! بخور برای تو دانه کردم.»
کاسه را از دستش گرفتم و گفتم: «به این زودی می خواهی بروی؟!»
گفت: «مجبورم. تلفن زده اند. باید بروم.»
گفتم: «نمی شود نروی؟! بمان. دلم می خواهد این بار اقلاً یک ماهی پیشم باشی.»
خندید و سوتی زد و گفت: «او... وَه... یک ماه!»
گفتم: «صمد! جانِ من بمان.»
ادامه دارد...✒️
📸 تصويری کمتر دیدهشده
از رهبر معظم انقلاب
و سردار قاآنی
در دوران دفاع مقدس
🌹🕊 @pare_parvaz🕊🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#همسران_شهدا
#برشی_از_کتاب_عهد_کمیل
#کتاب_صوتی
#تازه_دامادی_که_به_جمع_شهدا_پیوست
#همسرشهیدی_که_توسط_شهید_محجبه_شد
بالاخره بعد از چندماه وقفه و نبود کاغذ کتاب #عهد_کمیل به #چاپ_دوم رسید
🌏🌹🕊 @pare_parvaz🕊🌹
#عاشقانه_احساسی_فول_جذاب🍃🔥
نشستم روی تخت و سرم را تکان دادم و گفتم: –می بافی آقامون؟
کنارم نشست وشروع به بافتن کرد. هر یک بافتی که میزد خم میشد و موهایم را می بوسید و با این کارش غرق احساسم میکرد. کارش که تمام شد از پشت بغلم کردو سرش را گذاشت روی موهام: – راحیلم، همیشه بخند.
خندیدم:–این چه حرفیه، مگه بالاخونه رو دادم اجاره که همیشه بخندم، مردم نمیگن زن فلانی یه تختش کمه؟
آنقدر بلند خندید که برگشتم دستم را گذاشتم جلوی دهانش و گفتم:ــ هیسس. زشته...
https://eitaa.com/joinchat/2048065560C46aba2644d
#اگرهنوزاینرمانونخوندیبجمبآخرینفرصته👆❌
موهایم را برس کشیدم و به خودم عطرزدم، نمی خواستم به هیچ چیز فکرکنم. کنار پنجره ی تراس ایستادم.باپیچیده شدن دستهای آرش دورم به طرفش برگشتم. آرش دوباره مهربان شده بود. دلم برایش تنگ شده بود. دستهایم را روی دوطرف صورتش گذاشتم:آرش چرابهم نمیگی چی شده؟ اگه قراره برم از کسی عذرخواهی کنم بگو...
من را در آغوشش کشید:– همه باید بیان از توعذرخواهی کنن قربونت برم
صورتم رابا دستهایش قاب کرد:–این روزها خدا روالتماس می کنم که معجزه کنه...توام دعا کن راحیل، میگن وقتی دونفرهمدیگه رودوست داشته باشن، دعاشون گیراتره –دعا؟ .دستم را گرفت و نشستیم روی تخت، لیوان شربت رو بهم داد:بخورراحیل، هرچی دیرتربدونی بهتره...بخوردیگه، ببین دستهات چقدرسرده.
رویم را برگرداندم:میخوای زجرکُشم کنی؟
–نگو راحیل، خدا نکنه...می خواستم حداقل چندروز بگذره خودم حالم بهتر بشه، از شوک بیرون بیام بعد بهت بگم. ولی انگار قراره همه چی باهم قاطی بشه.
لیوان را به لبهایم نزدیک کرد:همه اش روبخور میگم، ولی باید قول بدی عکس العملی از خودت نشون ندی...
https://eitaa.com/joinchat/2048065560C46aba2644d
#جذذذاااببببترینرمانعاشقانه🔥♥️
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
✫⇠ #دختر_شینا
✫⇠قسمت :8⃣7⃣1⃣
#فصل_پانزدهم
گفت: «قولت یادت رفته. دفعه قبل چی گفتی؟!»
گفتم: «نه، یادم نرفته. برو. من حرفی ندارم؛ اما اقلاً این بار یک هفته ای بمان.»
رفت توی فکر. انگشتش را لای کوک های لحاف انداخته بود و نخ را می کشید گفت: «نمی شود. دوست دارم بمانم؛ اما بچه هایم را چه کنم؟! مادرهایشان به امید من بچه هایشان را فرستاده اند جبهه. انصاف نیست آن ها را همین طوری رها کنم و بیایم اینجا بیکار بنشینم.»
التماس کردم: «صمد جان! بیکار نیستی. پیش من و بچه هایت هستی. بمان.»
سرش را انداخت پایین و باز کوک های لحاف را کشید. تلویزیون روشن بود. داشت صحنه های جنگ را نشان می داد؛ خانه های ویران شده، زن ها و بچه های آواره. سمیه از خواب بیدار شد. گریه کرد. صمد بغلش کرد و داد دستم تا شیرش بدهم. سمیه که شروع کرد به شیر خوردن، صمد زل زد به سمیه و یک دفعه دیدم همین طور اشک هایش سرازیر شد روی صورتش. گفتم: «پس چی شد...؟!»
سرش را برگرداند طرف دیوار و گفت: «آن اوایل جنگ، یک وقت دیدم صدای گریه بچه ای می آید. چند نفری همه جا را گشتیم تا به خانه مخروبه ای رسیدیم. بمب ویرانش کرده بود. صدای بچه از آن خانه می آمد. رفتیم تو. دیدیم مادری بچه قنداقه اش را بغل کرده و در حال شیر دادنش بوده که به شهادت رسیده. بچه هنوز داشت به سینه مادرش مک می زد.
ادامه دارد...✒️
http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
خانومم ... تو برنده ای تو بردی این قلب من گرفتار تو شده تا ابد ولی وظیفه مسلمونیمون چی میشه... ها؟
🌸🌹🌸
🌹🌸
🌸
دیالوگ عمره همسر مختار
تفاوٹ مڹ با دخترانے چوڹ خودم در ایڹ اسٺــ ڪہ
آناڹ در پے یڪ شوهر بودند و مڹ در پے یڪ همسر!!
آناڹ هم بالینے مےخواستند و مڹ همـــــراه!
مڹ در پے یڪ مرامے بودم ڪہ مریدش باشم ...
مرامے ڪہ نشانہ اش حب عــــــــــلے (ع) اسٺـــــ ...
🌹🕊 @pare_parvaz🕊🌹
🥀" شـــوق شهادتـــــــــ "🥀
+ سید ابراهیـم میگفت دفعه اول ڪه به سوریه اعزام شدم در عملیات تدمر خمپاره درست خورد ڪنار من ولے به من چیزے نشد..
_گفتم شاید مشڪل مالے دارم خدا نخواسته شهید بشم..
+ آمدم ایران و مباحث مالے خودم را حل ڪردم..
_ دفعه دوم
ڪه رفتم سوریه،باز خمپاره خورد ڪنار من و به من چیزے نشد..
گفتم شاید وابستگےبه خانواده و بچه هاست ڪه نمیذاره شهید بشم..
آمدم ایران و از بچه ها دل بریدم..
+ و براے بار سوم
ڪه به سوریه اعزام شدم در عملیاتے ترکش خوردم و مجروح شدم
ولے شهید نشدم..
_ به ایران ڪه آمدم نزد عارفے رفتم و از او مشڪلم را پرسیدم..
ایشان گفتند:
من ڪان لله كان الله له
تو براے خدا به جبهه نمے روے
براے شهادٺ می روے…
+نیتت را درست ڪن
خدا تو را قبول مے ڪند..
_ پدرش مے گفت :
این دفعه آخر مصطفے (سيدابراهيم)
عجیب بال و پردرآوره بود دیگر زمینے نبود..
رفت
و به
آرزويش
رسيد..
#شهید_مصطفےصدرزاده
🌹🕊 @pare_parvaz🕊🌹
#بشنوید
💞نمایشنامه صوتی
#یادت_باشد
برگرفته از کتابی با همین
عنوان می باشد که بر اساس زندگی شهید مدافع حرم #حمید_سیاهکالی_مرادی به روایت همسر می باشد
می توانید این نمایشنامه
را هر شب در کانال مادنبال کنید😊🌹
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
یادت باشد 2.mp3
8.31M
#بشنوید
🔊نمایشنامه #یادت_باشد 2⃣
💞بر اساس زندگی شهید مدافع حرم حمید سیاهکالی مرادی به روایت همسر
⏰مدت زمان: 8 دقیقه
#زندگی_به_سبک_شهدا
#شهدا_عاشق_ترند
🍃🌹 🕊 🕊 🕊 🕊 🌹🍃
#قرار_عاشقی
#سلام_به_ارباب
#کربوبلا✨
♥️
حـالـه مـن حـالـه
جـوانـیـسـت ڪه
یڪ ماھ تـمـامـ
درپـے ڪسبـه جـوازھ
حـرمـت پـیـر شـدهــــ
♥️
اللهم الرزقنا حرم✨
#صلی_علیک_یا_ابا_عبدالله
سیّد همیشه یازهرا(س) میگفت، البته عنایاتی هم نصیب ما میشد: مثلاً دو سه بار اتفاق افتاد که بی پول شدیم، آنچنان توان مالی نداشتیم، یکبار میخواستم دانشگاه بروم اما کرایه نداشتم، 5 تا یک تومانی بیشتر توی جیبم نبود توی جیب ایشان هم پول نبود، وقتی به اتاق دیگر رفتم دیدم اسکناسهای هزاری زیر طاقچهمان است،تعجب کردم، گفتم: آقا ما که یک 5 تومانی هم نداشتیم این هزاریها از کجا آمد، گفت: این لطف آقا امام زمان (عج) است، تا من زنده هستم به کسی نگو.
🌷شهید سیدمجتبی علمدار🌷
راوی: همسر شهید
🌼🌱🌼🌱🌼🌱🌼🌱🌼🌱🌼
میگفت خسته نشدۍ از این همه رفاقت با شهدا..؟!
گفتم چرا #خستہ بشم..؟
تازه دارم راه درست رو میرم...🙃
گفت سخت نیست دارۍ مثہ شهدا رفتار میکنے..!
گفتم خیلۍ سخته ،مثه نگه داشتن آتیش تو دسته ولی تازه دارم معنی #عشـق♥️ رو میفهمم...
گفت باشہ اصلا هرچۍ تو بگے ولی آخر این #رفاقـت چیه...؟!
گفتم : لیاقت نوکری #حضرتزینـب (س)
مهر تایید #عمہسادات🌸
برگشت گفت میشہ منم با شهدا دوست بشم...؟! منم این رفاقتـو میخوام...
حالا باید چیکار کنم مثہ #شهدا بشم اخرهم شهید شم...؟!
گفتم یہ شرط داره ،
گفت چہ شرطۍ؟ گفتم: #شهادت بہشرط رعایت...
گفت باشہ هرچند سختہولے میخوام #شهیدانه زندگے کنم تا مثہ شهدا بمیرم...🌙
#شهیدحمیدسیاهکالی🥀
#اللهمالرزقناشـهادت✨
🌹🕊 @pare_parvaz🕊🌹
#پرواز_تا_آسمان...🕊
بچه ی تهران بود،متولد ۱۳۷۴
حدود ۴۰روز عاشقانه ازحرم اهلبیت(ع) دفاع کرد تا سرانجام عصر روز ۲۱ آبان ماه سال ۹۴ در حالیکه تنها ۲۰ سال داشت به آرزویش که شهادت بود،رسید.
مادر شهید :
شب قبل از شهادت محمدرضا احساس کردم مهر محمدرضا از دلم جدا شده است آن موقع نیمهشب از خواب بیدار شدم.
حالت غریبی داشتم، آن شب برادر شهیدم در خواب به من گفت خواهر نگران نباش محمدرضا پیش من است.
صبح که از خواب بیدار شدم حالم منقلب بود.
به بچهها و همسرم گفتم شما بروید بهشت زهرا(س) من خانه را مرتب کنم،احساس میکردم مهمان داریم. .
عصر بود که همسرم، مهدیه دخترم و محسن پسر کوچکم از بهشت زهرا(س)آمدند.
صدای زنگ در بلند شد.
به همسرم گفتم حاجی قویباش خبر شهادت محمدرضا را آوردهاند.
وقتی حاجی به اتاق بازگشت به من گفت فاطمه محمدرضا زخمی شده است.
من میدانستم محمدرضا به آرزویش رسیده است....
" : جمله ی آخر شهید دهقان : "
به قول شهید آوینی شهادت بال نمیخواد حال میخواد.این جمله ی آخر منه"
#شهیـد #محمدرضا_دهقان
🔸 فرماندهای که از شلوغی مراسم تشییعش میترسید ...
یڪ روز بعد از پایان عملیات والفجر۸ تویوتا را روشن کرد و به سمت آبادان حرکت کردیم. حالش آشفته بود تا به حال اینگونه او را ندیده بودم، یک به یک شهدا را یاد میکرد و برایشان گریه میکرد، گفتم حالا چرا اینقدر ناراحتی گفت: «بیشتر برای زمان بعداز شهادتم ناراحتم»
متوجه حرفش نشدم با تعجب گفتم: بعداز شهادت که ناراحتی نداره ! گفت: « برای ما داره از آنجایی که من فرمانده بودم، مردم و مسئولین مرا میشناسند. ناراحتم و میترسم از آن روزی که وقتی شهید بشوم، تشییع جنازهام شلوغ شود، مسئولین بیایند، برایم تبلیغات ڪنند. کل استان اعلامیه پخش کنند. این است که برای بعداز شهـادتم هم ناراحتم ، من خودم را شرمنده شهدایی که واقعاً زحمت کشیدند و نامی از آنها نیست میدانم.
با این اعتقادی که داشت، خدا به او عنایت کرد و بعد از شهادتش، مفقود ماند و تشییع نشد. مدتها از زمان شهادتش گذشت تا اینکه در سال ۱۳۷۴بهمراه هفتاد و چند تن از شهدای مازندران تشییع شد.
✍ راوی: همرزم شهید
#شهید_سردار #محمدحسن_طوسی
#جانشین_فرمانده_لشکر۲۵کربلا
#شهادت_عملیات_کربلای۸
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔دلتنگتیم سردار ...
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
💔دلتنگتیم سردار ...
خاطره دختر شهید سلیمانی از مکالمات دقایق اخر با حاج قاسم
«آخرین باری که بهم زنگ زدید، سه ساعت قبل از سفرتان به بهشت بود؛ به همون جایی که در خواب تعریف کردید... یک باغ بسیار زیبا و خصوصی برای خود شما و گفتی این باغ را خودتان برای خودتان ساختید و دو روز قبل از شهادتتان این باغ را دیدید...
کاش می دانستم امشب اخرین باری که زنگ زدید بار اخریست که صدایتان را می شنوم
و کاش از حرف هایتان و از اصرارتان برای تنها نماندن در خانه چیزی حس می کردم
کاش ان لحظه می فهمیدم چرا به من گفتید بابا از دستم ناراحت نشو ...کاش حکمت این صحبت هایتان را در آخرین مکالمه مان می فهمیدم
به من قول دادید وقتی برگشتید باهم به مشهد میرویم ... چه خوش عهدی بابا جان و چه سفر زیارتی زیباو با شکوهی به مشهد رفتید.
هر بار که میرفتید انتظار برگشتتان شیره جانمان را میگرفت... میگفتیم نرید خستهاید، مریض هستید؛ میگفتید من نروم چه کسی برود؟ شما قبول میکنید ناموس مردم، بچههای بیگناه در چنگال یک مشت حیوان وحشی اسیر و گرفتار شوند، مرزهایمان به خطر بیفتد و فردا اینها به داخل کشور ما بیایند و جان و مال و ناموس مردم را به غارت ببرند و من در خانه کنارتان بمانم؟ ما با سوال شما از خودمان شرمنده میشدیم و شما را به خدا میسپاردیم...
کاش بخاطر اینهمه سال دوری و سختی و دلهره، گوشه نگاهی به ما بندازی بابا جان که چه سخت تشنه یک نگاه شمایم.
حضرت عشق حضرت پدر امروز روز شماست؛ روز شهید... باز هم پیروز میدان شدی و مُزد اینهمه سال مجاهدت و سختی و خستگی را چه با افتخار از خود سیدالشهدا گرفتی.