هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#فصل_دوم
#مرضیه_یگانه
#پارت_724
#مهتاب
_من ازت خوشم اومده.... اصلا تا بحال دانشجویی مثل تو نداشتم.... نمی فهمم چرا متوجه نیستی که چقدر می تونی جذاب و فریبنده باشی.
خجالت زده سر بلند کردم و از شنیدن این حرفش گفتم:
_ببخشید!..... من با این پوشش و حجاب برای شمایی که حتی اعتقادی به خدا ندارید، چطور جذاب و فریبنده هستم؟!
نفسش را فوت کرد و بعد از مکث کوتاهی گفت :
_همین.... همین حجابت شاید.... شاید همین حجابت تو رو اینقدر خاص کرده باشه.... من می تونم قسم بخورم که در طول زندگیم با دختری مثل تو برخورد نکردم..... دختری که.... که.....
انگار کلمه ی مناسبی برای حرفش پیدا نکرد و کلافه باز از روی صندلی برخاست و این بار رو به روی من، روی صندلی کنار میزش نشست.
_نمی دونم چطور توصیفت کنم..... ولی.... تو.... تو خیلی برام عجیبی.... و من خیلی کنجکاوم که بشناسمت.
برخاستم و گفتم :
_ببخشید دکتر بهتره به جای شناخت من، خدا را بشناسید.... به نظرم هم خیلی جالب تره هم جواب همه ی کنجکاوی هاتون رو می گیرید.
و تا در کنار اتاقش رفتم که باز گفت :
_بهم بگو چه عیبی در من می بینی که حاضر نیستی این فرصت رو بهم بدی.
شانه هایم را بالا انداختم.
_در دین من.... ما دنبال عیب مردم نیستیم.... ما عیب های خودمون رو برطرف می کنیم.
دستم روی دستگیره ی در اتاقش بود که باز پرسید:
_خب حتی یک عیب کوچیک.... یه چیزی که تو در وجودم می بینی و نمی پسندی.
فقط برای اینکه دست از پرسش بردارد، گفتم :
_یکیش همین سیگاری که می کشید.... باورم نمی شه شما با این تحصیلات، در حالیکه تمام مضرات سیگار رو می دونید اما سیگار می کشید!
و دیگر مهلت ندادم که باز سوالی بپرسد. برگشتم به اتاق استراحت پزشکان و وضو گرفتم و نماز ظهر و عصرم را با تاخیر خواندم.
بعد از نماز یک ساعتی وقت استراحت داشتم که در همان اتاق ماندم.
آن روز تا شب دیگر دکتر آنژه را ندیدم و چقدر خوشحال شدم که بالاخره حرفهایم بر روی او اثر کرد که دیگر مزاحمم نشد.
شب زمان افطار، به حیاط بیمارستان رفتم و داشتم با بیسکویت ساده و کمی قهوه افطار می کردم که سر رسید.
دلم خواست جیغ بزنم که دست از سرم بردار... اما نتوانستم. تنها بيسکوئيت در دهانم ماند و به زور جرعه ای قهوه، آن را قورت دادم.
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
جمعہ یعنے
عطر نرگس در هوا سر مےڪشد
جمعہ یعنے
قلب عاشق سوے او پر مےڪشد
جمعہ یعنے
روشن از رویش بگردد این جهان
جمعہ یعنے
انتظار مَهدے صاحب زمان
اللهم عجل لولیک الفرج
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#فصل_دوم
#مرضیه_یگانه
#پارت_725
#مهتاب
نشست طرف دیگر نیمکتی که روی آن نشسته بودم و پاکتی که همراهش بود را ما بین من و خودش گذاشت.
نگاهم با تعجب سمت پاکت رفت.
_برای توعه....
_ممنون... نیازی ندارم.
با لحنی که عصبانیت در آن موج گرفته بود گفت :
_می گی روزه می گیری اما من دقت کردم هم صبح و هم شب، داری نان یا بیسکویت می خوری.... خب با این حجم از کار و بیداری و روزه ای که می گیری، مریض می شی.... رفتم از یک رستوران اسلامی گرفتم.
نگاهم سمت پاکت رفت باز. و این بار ظرف سوپی از درون پاکت بیرون کشیدم. راست می گفت، آدرس رستوران روی سلفون روی ظرف خورده بود.
باورش سخت بود که برای من همچین کاری کرده است.
اما باز هم کوتاه نیامدم. ظرف را باز مقابل چشمانش درون پاکتش گذاشتم و گفتم:
_خواهش می کنم دکتر.... بذارید به کار و درسم برسم.
_من کاری به کار و درست ندارم.
_این کارهای شما نمی ذاره..... اگه.... اگه ادامه بدید از این بیمارستان می رم.
توقع شنیدن همچین حرفی را از من نداشت.
_من فقط برات یک ظرف سوپ گرفتم.....
با عصبانیت جوابش را دادم.
_من نمی خوام.... نمی خوام به من توجه کنید.... به کارتون برسید... به مریض هاتون.... اینو جدی گفتم دکتر.... من با شما کاری ندارم.... شما هم با من کاری نداشته باشید... وگرنه ممکنه قید کار در این بیمارستان رو بزنم.
آنقدر عصبانی شد که نتوانست خودش را کنترل کند و ظرف سوپ را برداشت و داخل سطل آشغال انداخت و با صدایی که بی اختیار بلند شده بود، گفت :
_اگر مشکل تو فقط این ظرف سوپه.... این از سوپ.... اما در مورد خودت.... نمی دونم چرا فکر می کنی چون نابغه ای و من هم از تو خوشم اومده، پس حق داری هر جور که بخوای با من حرف بزنی.... هر جور راحتی... اگه می خوای بری برو.... این بيمارستان نیازی به تو نداره.
گفت و رفت. و من خدا را شکر کردم که کسی نبود تا صدای بلندش را بشنود.
بعد از آن شب، چند روزی دکتر آنژه را ندیدم.
اما در بیمارستان، بین همه ی همکاران شایعه شده بود که من به درخواست خواستگاری دکتر، جواب رد دادم.
اینکه چطوری این شایعه پخش شده بود، خودش جای سوال بود اما برای من حتی حرف همکارانم هم مهم نبود.
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
May 11
📍برای ماه محرم آماده ای؟
از سایت «اسم من» میتونید لباس محرمی با گلدوزی اختصاصی اسم کودک عزیزتون و طرح انتخابی خودتون رو سفارش بدید و برای محرم آماده بشید! برای دیدن مدل ها و سفارش روی لینک زیر بزنید:
https://dsmn.ir/zZqwyw
https://dsmn.ir/zZqwyw
برای دریافت به موقع عجله کنید❤️
کانال هم عضو شید:
👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2333409311C4e5586fc6b
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#فصل_دوم
#مرضیه_یگانه
#پارت_726
#مهتاب
تا یک هفته، خبری از دکتر آنژه نبود. خیلی از همکاران بیمارستان، حتی سراغ دکتر را از من می گرفتند!
و این یعنی خیلی ها می دانستند که دکتر بیشتر از بقیه با من صحبت می کند.
در همان روزهایی که خبری از دکتر آنژه نبود، اتفاق دیگری افتاد. یک روز به طور اتفاقی در یکی از بخش ها با یک مريض ایرانی برخورد کردم.
مرد میان سالی که نامش فرهاد بود و به گفته ی خودش سالیان سال بود که به ایران برنگشته بود.
کنجکاو شدم و کمی با او صحبت کردم. خودم را معرفی کردم و گفتم که دانشجوی دانشگاه کمبریج هستم. برق نگاهش طوری بود که احساس غربت را در نگاهش دیدم.
چند قطره اشکی از چشمش افتاد و با خوشحالی از من خواست بیشتر با او حرف بزنم.
اما من نه وقتش را داشتم نه بیمارستان مکان مناسبی بود.
او اصرار داشت بیشتر با من حرف بزند و من ناچار به او گفتم که آخر شب سری به اتاقش خواهم زد.
و بخاطر قولی که دادم، آخر شب به اتاقش سر زدم. چنان از دیدنم خوشحال شد که خودم هم تعجب کردم.
به نظرم آمد که بیشتر بخاطر دوری از ایران و غربت است که اینقدر از دیدن من و صحبت کردن با من، خوشحال شده است.
او از زندگی اش گفت. از اینکه مادر و پدرش در زمان شاه توسط ساواک کشته شدند.... از اینکه بخاطر کارش مجبور شده بود از خانواده اش دور بماند.
و حتی بخاطر کارش از ایران رفت.
او بعد از آمدن به انگلستان، یک کار تازه را آغاز کرده بود و اکنون یکی از تاجران موفق انگلیسی بود.
حتی مرا برای شام به خانه اش دعوت کرد که نپذیرفتم و آنقدر اصرار کرد که برای آرامشش گفتم که در اولین فرصت سری به او خواهم زد.
فردای آن شب، فرهاد، آن مرد میانسال، مرخص شد اما از من قول گرفت که حتما سری به خانه اش بزنم.
بعد از رفتن او، من باید برای دادن یکی از امتحانات آخر ترمم به دانشگاه سری می زدم.
به همین خاطر به دانشگاه رفتم و آنجا بود که دکتر آنژه را بعد از چند روز، دیدم!
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
❌وی ای پی بسته شده است ❌
دوستان عزیز که هنوز درخواست وی ای پی دارند، باید منتظر باشند تا هفته های آینده ان شاء الله
❌❌❌❌❌❌❌
16.57M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
«🖤🕊»
هـمہدارونــدارمرابنویسیدحُسیــــن:)
🖤¦↫#روزشمارمحرم³
🕊¦↫#دستمارابهمحرمبرسانیدفقط
‹‹•➜ ♡჻ᭂ࿐🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝››
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#فصل_دوم
#مرضیه_یگانه
#پارت_727
#مهتاب
چنان با اخم از کنارم عبور کرد که خنده ام گرفت.
تنها سلامی کردم که حتی جوابش را هم نداد. حتم داشتم آن روز بعد امتحانم، او را در بیمارستان خواهم دید.
به همین دلیل حتی علت غیبت چند روزه اش را هم از او نپرسیدم.
بعد از امتحان به بیمارستان برگشتم و حدسم تبدیل به واقعیت شد. دکتر آنژه در بیمارستان بود. مریض بد حالی آورده بودند که برای تشخیص بهترین اقدام پزشکی در سالن کنفرانس، جلسه ای برقرار بود.
و جالب تر اینکه حتی من هم به آن جلسه دعوت شده بودم.
در جلسه، گه گاهی نگاهم به طور اتفاقی به دکتر آنژه می خورد. و چند باری که این اتفاق افتاد متوجه شدم که تا نگاهم سمتش می چرخد طوری وانمود می کند که انگار اصلا مرا نمی بیند در حالیکه تا قبل از آن لحظه، حتی نگاهش سمتم بوده است!
خیلی از این حرکاتش که نه تنها به نظر من، بلکه حتی از دید سایر پزشکان هم مخفی نمانده بود، خنده ام گرفت.
آنقدر که حتی یکی از پزشکان حاضر در جلسه گفت :
_خانم صلاحی.... مشکل شما با دکتر آنژه چیه؟
_من؟!.... من مشکلی ندارم با ایشون.
_اما انگار کدورتی پیش اومده....
_نخیر... کدورتی نیست.... ایشون استاد بنده هستند و من در تمام عمل های جراحی، افتخار دارم که دستیارشون باشم.
سرش را کمی خم کرده بود تا نگاهم نکند که باز مدیریت بیمارستان پیشنهاد داد:
_من فکر می کنم این عمل رو هم باید به دکتر آنژه و دستیارشون بسپاریم.... خانم دکتر صلاحی بسیار بسیار دکتر خوبی هستند.... بارها از زبان دکتر آنژه شنیدم که ایده های خوبی برای اتفاقات غیر قابل پیش بینی در اتاق عمل داشتند!
نگاهم زیر چشمی سمت دکتر آنژه چرخید. او هم انگار داشت نگاهم می کرد و منتظر عکس العملی از من بود که جواب دادم:
_دکتر به من لطف دارند.... من هر چی آموختم از تجربیات خود ایشون بوده.
_پس این عمل رو به دکتر آنژه و دستیارش می سپاریم.
و با سکوت همه با این نظر موافقت شد.
آماده ی آن عمل اورژانسی شدم و بعد از چند روز پی در پی غیبت دکتر آنژه، باز گرفتار عملی با او.
در رختکن اتاق عمل، همدیگر را باز ملاقات کردیم.
_خدا را شکر بعد از چند روز غیبت، شما رو ملاقات کردم دکتر.
پوزخندی زد و جواب داد:
_خیلی دلت می خواست دیگه منو نبینی.... درسته؟
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
«🌸📸»
بہپلاڪمقولدادم؛یہروز؎
خونۍباجنازمبیارمشحرم:)
📸¦↫#پروفایل
🌸¦↫#پسرونہ
‹‹•➜ ♡჻ᭂ࿐🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝››
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
«🖤🕊»
تصورکنبهمحرمنرسی
تصورکنوقتجداشدنازهیئتاومده:)
🖤¦↫#روزشمارمحرم⁵
🕊¦↫#دستمارابهمحرمبرسانیدفقط
‹‹•➜ ♡჻ᭂ࿐🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝››