eitaa logo
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
8.1هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
30 فایل
رمان #مستِ_مهتاب #خانم_یگانه برنده‌ی عشق از #میم‌دال 🌱 💙کانالداران عزیز ✅کپی مطالب فـــقــــط با فوروارد مستقیم😊 🎀 #تبلیغ کانالهای شما👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از رمان کوارتز
🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁 🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁 🍂🍁🍂🍁🍂🍁 🍁🍂🍁🍂🍁 🍂🍁🍂🍁 🍁🍂🍁 🍂🍁 🍁 همون شب قبل از اینکه من سراغ سپیده بروم، سپیده از حال بدم ، سراغم آمد . خیلی با او حرف زدم. حتی گریه کردم و گفتم ، که نمی‌توانم دوستیم را با آیهان به هم بزنم. احساس می‌کردم که آیهان هم به من علاقه دارد و وقتی از نام آهنگ جدید آیهان به سپیده گفتم ، وقتی از حرف‌ها و درد دل‌هایم با او گفتم ، سپیده حرفی نزد . تنها گوش داد و گفت: _ خودت می‌دونی ...سرنوشت خودته زندگی خودته... اما یه چیزی بهت بگم اگر بخوای این راهو ادامه بدی ...یه روزی ممکنه پشیمون بشی... ولی اون روز دیگه خیلی دیره برای جبران.... اگر احساس می‌کنی پشیمون نمی‌شی ... اگر خودتو می‌تونی برای اون روز آماده کنی ....برو جلو .... ولی حواست به خودت باشه ... باید قصد طرفت ازدواج باشه ....وگرنه مورد سو استفاده قرار می‌گیری.... سوء استفاده عاطفی.... با قلب و احساساتت بازی میشه.... اومدیم یه روز دیگه این آقا آیهان عاشق یکی دیگه شد.... چه تعهدی به تو داره ....و اینجا قلب و احساس تو جریحه‌دار شده.... قلب و احساس توئه که بیخودی منتظر مونده.... هوای قلب و احساس خودت رو داشته باش. نمی‌دانم . در یک دوراهی گیر کرده بودم که حال خوشی نداشتم. اجازه کنسرت را از سپیده گرفتم . سپیده به سپند، سحر و سارا گفت که به یک مهمانی خانوادگی و دوستانه دعوت شدم و کمکم کرد که برای مهمانی آماده شوم . حتی به ژیوا هم نگفتم که قراره من به آن کنسرت بروم و درست وقتی که راهی شدم و خودم حتی با تاکسی خودم را به محل کنسرت رساندم به ژیوا زنگ زدم و گفتم که من هم آمدم . ژیوا ، خیلی متعجب شد اما در نهایت به من گفت که کجا بایستم تا مرا پیدا کنند و من را همراه خودشان به ردیف جلوی صندلی‌های کنسرت بردند. همونجا بود که من بعد از چند وقتی دوباره آیهان رو دیدم. تازه روی سکو آمده بود و ناگهان موقع سلام و خوش آمدگویی به مهمانان کنسرت، نگاهش به من افتاد . چند ثانیه‌ای نگاهش روی صورتم ماند و بعد لبخند زیبایی زد و رو به جمعیت گفت: _ امشب سرحال‌تر از همیشه می‌خوام براتون کنسرت اجرا کنم.... و بعد ادامه داد به افتخار اون کسی که امشب اومده توی جمع ما و من رو شوکه کرده و صدای کف زدن‌های جمعیت شور عجیبی به من داد. 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🍁 🍂🍁 🍁🍂🍁 🍂🍁🍂🍁 🍁🍂🍁🍂🍁 🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂 🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂 🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂
هدایت شده از رمان کوارتز
🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁 🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁 🍂🍁🍂🍁🍂🍁 🍁🍂🍁🍂🍁 🍂🍁🍂🍁 🍁🍂🍁 🍂🍁 🍁 او آهنگ‌هایش را خواند و من همچنان منتظر آهنگ، چرا رفتی ، شدم و آخرین آهنگش همان آهنگ جدیدش بود . وقتی که می‌خواست آهنگش را به بقیه معرفی کند گفت: _ این آهنگ رو تقدیم می‌کنم به اون کسی که امشب اومد توی کنسرتم و نذاشت این آهنگ رو با بغض براتون بخونم.... خدا را شکر که برگشت.... اما حس و حال روزهای رفتنش رو توی آهنگ براتون میگم. بعد صدای کف زدن‌های جمعیت برخاست. آنقدر تحت تاثیر قرار گرفته بودم که اشک‌هایم بی‌اختیار روی صورتم می‌بارید. نمی‌دونم چرا احساس می‌کردم، دوستی ساده ی من و آیهان چیزی فراتر از یک دوستی رفته است. و آشنایی ما دارد به حدی می‌رسدکه شاید دیگر قابل کنترل نباشد . من دختری نبودم که وارد دوستی با مردی شوم اما نمی‌دانم چرا این اتفاق توی زندگیم افتاد . چرا نتوانستم با دلیل‌های منطقی خودم را قانع کنم و مقابل این احساسم را بگیرم. آهنگ زیبایی بود و تمام مدت اشک را روی صورتم کشاند بعد از تمام شدن کنسرت، همچنان روی صندلی نشستم . قطعاً زیر چشمانم سیاه شده بود. نمی‌خواستم آیهان مرا آنگونه ببیند. آینه ای از کیفم در آوردم و رد پای سیاه اشکانم را پاک کردم. اما ژیوا و برادرش روی سِن رفتند. آنقدر نشستم که خود آیهان از پله‌های سِن پایین آمد. و مقابلم ایستاد . تک شاخه گلی دستش بود و نگاهش در چشمانم که گفت : _سلام... خیلی خوشحال شدم امشب اومدی اینجا ....بعد از پس دادن کادو دیگه واقعا ازت ناامید شده بودم .... شاخه گل را از او گرفتم و گفتم : _من ...من می‌خوام یک بار جدی باهات حرف بزنم ... _حتماً ...حتماً می‌ شنوم ....کی ؟...فردا خوبه؟... می‌خوای بریم کافی شاپ یا یکجای خلوت دیگه؟... هرجا تو راحت باشی.... من برام مهم نیست . کمی فکر کردم و سر به زیر گفتم: _ آره.... یه کافی شاپ نزدیک مدرسمونه .... نمی‌خوام زیاد از مدرسه‌ و خونه دور باشم.... بعد از مدرسه می‌تونی بیای اونجا؟ و آیهان با لبخند، ذوق زده گفت: _ آره... آره حتماً.... آره میام . و همین شد که قرار دیداری برای روز بعد گذاشتیم . خودم رو برای زدن حرف‌هایم آماده کرده بودم . شاید اگر این حرفا رو می‌زدم و آیهان جواب رد می‌داد، غرورم هم شکسته می‌شد اما چاره‌ای نداشتم . باید طوری رفتار می‌کردم تا بالاخره تکلیفم مشخص می‌شد. من اهل دوستی نبودم و اگر قرار بود این رابطه ادامه پیدا کند ، تنها یک راه بیشتر نداشت و آن هم آگاه شدن خانواده‌هایمان از این آشنایی بود. 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🍁 🍂🍁 🍁🍂🍁 🍂🍁🍂🍁 🍁🍂🍁🍂🍁 🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂 🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂 🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂
هدایت شده از رمان کوارتز
🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁 🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁 🍂🍁🍂🍁🍂🍁 🍁🍂🍁🍂🍁 🍂🍁🍂🍁 🍁🍂🍁 🍂🍁 🍁 فردای آن روز، بعد از مدرسه همانطور که قرار گذاشته بودیم ، به کافی شاپ نزدیک مدرسه رفتم . آیهان قبل از من در کافی شاپ منتظرم بود. این حس خوش قولی اش و این احساسی که به من می‌گفت برای من منتظر مانده ، خیلی مرا ذوق زده کرد. شاخه گلی برایم گرفته بود . وقتی رو پشت میز نشستم ، شاخه گل را سمتم گرفت و گفت : _تقدیم به شما... لبخندی زدم و گفتم : _ممنونم . نگاهم کرد و گفت: _ خب... از همین حالا منتظر شنیدن حرفات هستم . سرم رو پایین انداختم و گفتم: _ خب راستش چطور بگم... ولی من فکر می‌کنم باید خانواده‌هامون مطلع باشن... اخمی بین ابروانش نشست. _یعنی چی خانواده‌هامون باید مطلع باشند؟!... از چی مطلع باشند؟!... _ از همین رابطه ما... از همین آشنایی ما... از دوستی ما . خندید _ چرا باید مطلع باشند؟!. متعجب از این سوالش پرسیدم : _چرا باید مطلع باشند ؟!!!...خب بالاخره باید بدونن که قصد ما از این دوستی چیه . و او با خنده باز ادامه داد: _ یه دوستی ساده است ...یه دوستی ساده قصد و غرضی نداره... خیلیا تو این دنیا خیلیا تو این شهر با هم دوست هستن... مگه همه خبردارن؟! متعجب پرسیدم : _یعنی تو حتی نمی‌خوای خانواده‌ات هم چیزی در مورد من بدونن ؟! _نه ...چرا باید بدونن... لزومی نداره بدونند... این حرفش باعث شد انگار کوهی از امید در دلم آب شود . ناامیدانه نگاهش کردم . _ولی من متاسفم ....من مثل تو نیستم من به خاطر همین دوستی خیلی استرس کشیدم ...فقط خواهرم می‌دونست و از همون دونستن خواهرمم کلی اذیت شدم.... من نمی‌تونم بدون اجازه خانواده‌ام کاری کنم.... چیز زیادی ازت نمی‌خوام فقط اینکه خانواده‌هامون مطلع باشند.... خانواده تو بدونند... خانواده من هم بدونند. باز خندید. _ آخه من دلیلی نمی‌بینم که خانواده‌هامون چیزی بدونند. کمی از این اصرارش برای پنهان ماندن این رابطه متعجب شدم . _چرا ؟!...چرا نمی‌خوای خانوادت چیزی بدونند؟! این همه اصرارت برای مخفی بودن این آشنایی برام عجیبه ! خونسرد جواب داد _خب برای اینکه چیز مهمی نیست ...یک دوستی ساده است نه خواستگاریه ...نه آشناییه ... نه ازدواج . 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🍁 🍂🍁 🍁🍂🍁 🍂🍁🍂🍁 🍁🍂🍁🍂🍁 🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂 🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂 🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂
هدایت شده از رمان کوارتز
🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁 🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁 🍂🍁🍂🍁🍂🍁 🍁🍂🍁🍂🍁 🍂🍁🍂🍁 🍁🍂🍁 🍂🍁 🍁 و باز تکرار همان حرف‌های ناامید کننده. _ پس تو قصدت از این دوستی چیه؟!... واقعاً از اون کادویی که برام آوردی قصدت چی بود؟!... از اون آهنگی که برای من نوشتی قصدت چی بود ؟! باز خندید و گفت: _خیلی جدی می‌گیری ... یه آهنگ ساختم فقط.... خوب بهت وابسته شدم... دوست داشتم ببینمت ...رفتی و منم یه ذره درگیر احساسات شدم ....یه چیزی سرودم همین. مثل شمعی که داشتم آب می‌شدم ! چقدر احساس می‌کردم در مقابلش حقیر و ناچیزم ! بغض گلویم را گرفته بود . سرم را پایین انداختم و گفتم: _ واقعاً برای خودم متاسفم ...فکر می‌کردم لااقل بیشتر از اینا برات ارزش دارم . _چی داری میگی ؟!...مگه ما چند وقته همو می‌شناسیم .... آخه تو چرا همه چیز اینقدر جدی می‌گیری؟!... بابا مگه تو این شهر هر کی با هر کی دوست میشه ، قراره ازدواج کنه؟!... اصلا... اصلا من شرایط ازدواج ندارم. و من عصبانی نگاهش کردم و صدایم کمی بالا رفت. _ پس واسه چی اینقدر بهم پیغام میدی؟!... پس واسه چی اینقدر پیگیر منی؟!... پس واسه چی برام کادوی طلا خریدی ؟!...اینا همه معنی داره... هی هر روز یه شاخه گل بگیری دستت یا تو کنسرتت از من بگی ...چه معنی داره واقعا ؟!... شوکه شد . نمی‌دانم من زیادی حرف‌هایش را جدی گرفته بودم یا او حتی یک درصد هم فکر معنا و مفهوم کلام و رفتارش نبود ! _خیلی داری سخت می‌گیری ....فقط دوست داشتم باهات آشنا بشم همین.... بالاخره هر کسی نیاز داره یه ساعت‌هایی رو برای خودش باشه ...خوش بگذرونه... دوست داشتم خوشیامو باهات قسمت کنم. همین حرفش ، عصبانی ام کرد. دو کف دستم را روی میز کوبیدم و برخاستم. _ پس لطفاً دیگه خوشیاتو با یکی دیگه قسمت کن.... برای منم آهنگ نخون... دیگه هم به من پیام نده . و او با نگاهی تحقیرآمیز خیره ام شد. _من بهت پیغام دادم که بیای کنسرتم؟!... من کی همچین پیغامی دادم؟!... خودت بلند شدی اومدی. و این حرفش بدتر از حرف‌های قبل دلم رو شکست. 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🍁 🍂🍁 🍁🍂🍁 🍂🍁🍂🍁 🍁🍂🍁🍂🍁 🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂 🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂 🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂
هدایت شده از رمان کوارتز
🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁 🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁 🍂🍁🍂🍁🍂🍁 🍁🍂🍁🍂🍁 🍂🍁🍂🍁 🍁🍂🍁 🍂🍁 🍁 حق با سپیده بود . یکی از عوارض ناشی از این دوستی‌ها همین پشیمانی بود. که شاید گه گاهی سراغم می آمد. گه گاه که نه... هر بار که با آیهان روبرو می‌شدم ....هر بار که حرف می‌زدیم... در لابه‌لای حرف‌هایش ...رفتارهایش... عکس‌العمل‌هایش . گاهی چنان پشیمان می‌شدم از اینکه خودم را تحقیر کردم و وارد دوستی و آشنایی با او ، که دلم می‌خواست همان لحظه بمیرم. بمیرم و همه چیز پایان پذیرد . با حال خرابی به خانه برگشتم . نمی‌دانستم چطور این حال خرابم را برای بقیه توجیه کنم. یک بار گفتم ، سردرد دارم . یک بار گفتم مریض احوالم . و آخر سر سپیده سراغم آمد . او دردم را می‌فهمید و پرسید: _ چی شد بالاخره اون کنسرت دیشب ؟! های های گریستم . وقتی سپیده شانه‌ اش را برای چند دقیقه گریستن ، به من قرض داد و من تا توانستم سر روی شانه‌اش گذاشتم و گریستم و آرام شدم ،گفتم : _اشتباه کردم سپیده ....می‌دونم اشتباه کردم ... حق با توئه... آیهان اصلاً فکرش هم به ازدواج و به علاقه و این چیزها نمی رسه.... .... اصلاً منظورش از علاقه چیز دیگه‌ایه... علاقه‌اش فقط اینه که با هم وقت بگذرونیم ....و من ....من بدبخت.... من بیچاره فقط این وسط تحقیر شدم!.... چه فکرایی که نمی‌کردم سپیده. تلخندی زد. _خواهر کوچولوی ساده من!... بهت گفتم ....بهت گفتم اونایی که میان و تو رو برای دوستی می‌خوان... قطعاً نیتشون خیر نیست .... نیتشون همون خوش گذرونی‌های یکی دو ساعت است.... اینو بهت نگفتم؟! پس هوای خودت داشته باش... حالا یه خبر دارم برات. متعجب پرسیدم: _ چه خبری ؟! سپیده چشمکی زد و گفت: _ یکی هست که خیلی خیلی دوست داره... و یه حرفایی زده ...یه پیشنهادایی داده... خب بقیه هم باهاش موافق هستن... فقط مونده نظر تو . متعجب نگاهش کردم. _ کی؟! و سپیده در حالی که لبخندش را پنهان می‌کرد گفت: _ یحیی . اسم یحیی رو که شنیدم انگار برق سه فاز به من وصل شد. با عصبانیت صدایم رو بالا بردم . _یعنی چی؟!... کی گفته که یحیی منو دوست داره ؟!...من از این پسره اصلاً متنفرم ...غلط کرده ...خودش حرفی زده ؟! سپیده آهسته صدایش را پایین آورد و گفت : _چه خبره !...چرا داد می‌زنی ؟!...همون روزی که با خاله اینا اومده بودن... همون روز آقا طاهر با مادر صحبت کرده ... یعنی مادر که فقط شنیده ...ولی خب لبخند زده... انگار مادر راضیه.... خاله‌ام با سپند هم صحبت کرده ... با اینکه سپند زیاد موافق نبود ... به خاطر درس تو .... اما می‌گفتند که اگه یه نامزدی داشته باشید منتظر می‌مونن تا تو درست تموم شه. با عصبانیت گفتم : _ببخشید !!!...اصلاً اینجا نظر من مهم نیست؟! 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🍁 🍂🍁 🍁🍂🍁 🍂🍁🍂🍁 🍁🍂🍁🍂🍁 🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂 🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂 🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂
هدایت شده از رمان کوارتز
🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁 🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁 🍂🍁🍂🍁🍂🍁 🍁🍂🍁🍂🍁 🍂🍁🍂🍁 🍁🍂🍁 🍂🍁 🍁 سپیده که اصلاً توقع این رفتار را از من نداشت با تعجب نگاهم کرد. _ چته !...مگه من چی گفتم؟... خب اون بنده خدا هم از تو خوشش میاد... از بچگی دوستت داشته... یه حرفی زده... حالا که طوری نشده ...فکراتو بکن... یحیی پسر خیلی خوبیه... خانواده خوبی هم داره.... خالمونه ...پسر خاله‌مونه ...جای دوری نمی‌خوای بری.... شرایط زندگیمونو می‌دونن.... موقعیت خیلی خوبیه ...چرا اینجوری می‌کنی؟! و من با عصبانیت گفتم: _ نمی‌خوامش... سپیده چرا متوجه نمی‌شی.... من یحیی رو نمی‌خوام... من از بچگی از این آدم بدم میومده ...بعد شما می‌گید یحیی! ... من نمی‌تونم بهش فکر کنم . سپیده اخم می‌کرد . _ چطور می‌تونی هر روز به آیهان فکر کنی.... اونم پسری به اون بی‌تربیتی که برگشته گفته من تو را به خاطر لحظه‌های خوشگذرونی ام می‌خوام... تو واقعاً شخصیتتو اینقدر خرد و ناچیز دیدی ؟!... بعد اون وقت یحیی پسر به این خوبی.... شغل خوبی هم داره... کار خوب هم داره.... دوست سپند هم هست ....خانواده‌اشو می‌شناسیم ....پسر خالمونه ... چرا ازش بدت میاد؟!... آخه تو یه دلیل منطقی بیار. از اینکه نمی‌توانستم سپیده را قانع کنم عاجز شدم و با عصبانیت گفتم : _سپیده بلند شو برو از اتاق بیرون. داری با این اصرارت ، حالمو بد می‌کنی.... بلند شو برو بیرون. سپیده که دید نمی‌تواند حریف من شود، آرام با دستش روی پایم زد . _باشه... ولی درست فکر کن سمانه.... گاهی وقتا بعضی تصمیم‌ها ممکنه احساسی باشه ....تو الان روی احساس حالا نمی‌دونم بچگی که از یحیی داری.... داری زندگیتو خراب می‌کنی ....یحیی واقعاً پسر خوبیه من مطمئنم که اگه شما با هم نامزد کنید‌ ، حتی می‌تونه دل تو رو هم به دست بیاره. و با این حرفش باعث شد که با عصبانیت دستش را پس بزنم و بگویم : _برو بیرون از اتاق ... دیگه نمی‌خوام چیزی بشنوم. سپیده تنها نفسش را از سینه بیرون داد و گفت: _ باشه خودت می‌دونی. از اتاق بیرون رفت اما حال آن شب من حال خیلی بدی بود . بعد از آن دعوایی که با آیهان داشتم و شنیدن این خبر داشت ، دیوونم می‌کرد. تا صبح نخوابیدم و فردای اون روز با حال خرابی به مدرسه رفتم . تمام کتاب درسی ام را پر کرده بودم از اسم آیهان و ای انگلیسی که گوشه به گوشه کتابم می‌نوشتم. اگر آیهان جلو می‌آمد ، قطعاً می‌توانستم جواب محکم و دندان شکنی به یحیی بدهم. اما آیهان هم همچین قصدی نداشت . این بود که باعث حسرتم می‌شد . از همه بدتر این بود که کسی حال منو نمی‌فهمید. حتی سپیده تنها خواهری که با او درد و دل می‌کردم ، او هم نمی‌توانست حال من را درک کند. 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🍁 🍂🍁 🍁🍂🍁 🍂🍁🍂🍁 🍁🍂🍁🍂🍁 🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂 🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂 🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂
هدایت شده از رمان کوارتز
🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁 🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁 🍂🍁🍂🍁🍂🍁 🍁🍂🍁🍂🍁 🍂🍁🍂🍁 🍁🍂🍁 🍂🍁 🍁 اما قضیه به همین جا هم تموم نشد. همان روز وقتی به خانه برگشتم ، سپند هم از شرکتش تازه به خانه آمده بود و با دیدنم ، بی مقدمه گفت: _ واستا سمانه ...کارت دارم . همین حرفش ته دلم را خالی کرد. نشستم کنج اتاق و او در حالی که لیوان چایش را در دست داشت گفت : _فکر کنم سپیده یه چیزایی در مورد حرف‌های خاله و شوهر خاله بهت زده.... یحیی می‌خواد از تو خواستگاری کنه. و همین حرف سپند باعث شد که همان موقع واکنش نشان بدهم و با صدای بلندی بگویم: _ من به یحیی جواب مثبت نمیدم... اینو بهش بگین . سپند با عصبانیت نگاهم کرد . او چندان مهربانی و عطوفت سپیده را نداشت. _ چه خبرته !... پس فکر کردی می‌خوای چیکار کنی ؟!... بعد این که درستو بخونی می‌خوای چیکار کنی.... آخرش می‌خوای شوهر کنی ....کی بهتر از یحیی... کی بهتر از شوهر خاله و پسرخاله.... اونا از همه بهتر شرایط زندگی ما رو می‌دونن ... نه پدر درست حسابی بالا سرمونه .... نه مادرمون سالمه .... نه از پس زندگیمون بر‌می‌آیم ... آقا طاهر قول داده هم کمکمون کنه... هم یه خونه مستقل برای تو یحیی بگیره .... شرایط خوبیه .... از این بهتر کجا می‌خوای خواستگار پیدا کنی .... چرا می‌خوای پشت پا به بختت بزنی.... _ الان یحیی شد بخت من؟!... یعنی من در طول زندگیم دیگه بهتر از یحیی ندارم؟!... چرا انقدر عجله می‌کنید؟!... مگه من چقدر سالمه !...من هنوز درسم تموم نشده... سپند با خونسردی جواب داد: _خب درست تموم میشه... نامزد می‌کنی و بعد می‌ذاریم درست تموم بشه ...بعد ازدواج می‌کنید. همین حرفش باعث شد که عصبانی‌تر فریاد بزنم: _ بابا من به کی بگم... من یحیی رو نمی‌خوام... چرا اینقدر اجبار می‌کنین.... و همون حرف من یا آن صدای بلندم که بیش از اندازه یا شاید هم برای اولین بار، روی سپند بلند شده بود، سپند رو چنان عصبانی کرد که سمتم خیز برداشت و همون لحظه سارا مقابلش ایستاد: _ سپند آروم باش ...حالا یه چیزی میگه آرومش می‌کنیم... راضیش می‌کنیم. و من با عصبانیت و گریه‌ای که دیگر آرام شدنی نبود ، فوری جواب دادم: _نه.... من راضی نمی‌شم... من به یحیی جواب بله نمیدم... اگه منم بکشید باهاش ازدواج نمی‌کنم... شما دیوونه شدین... شما می‌خواید منو بدبخت کنید... شما فقط فکر خودتونین .... می‌خوای یه نون‌خور از خونه کمتر کنید ....می‌دونم چون سخته.... چون شرایط زندگیمون سخته.... دارین منو به زور شوهر میدین.... می‌خوای منو بفرستی برم که یه نون خور کمتر بشه؟! و باز همین حرفم سپند را بیشتر از قبل عصبانی کرد . طوری که دستش را بلند کرد و همانطور که سارا تلاش می‌کرد او را عقب بکشد و موفق نبود ، دستش توی صورتم نشست . سیلی محکمی به صورتم زد و او فریاد زد: _ احمق بیشعور ... فکر کردی برای منی که دارم شب تا صبح و صبح تا شب جون می‌کنم ، مهمه که یه نفر کم بشه یا زیاد ؟!... دارم براتون یه لقمه نون حلال میارم که راحت زندگی کنید ... من برای خودت میگم... چرا چشماتو باز نمی‌کنی.... چرا اینقدر بیشعوری ...چرا نمی‌فهمی که تو خواستگاری بهتر از یحیی نخواهی داشت . 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🍁 🍂🍁 🍁🍂🍁 🍂🍁🍂🍁 🍁🍂🍁🍂🍁 🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂 🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂 🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂
هدایت شده از رمان کوارتز
🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁 🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁 🍂🍁🍂🍁🍂🍁 🍁🍂🍁🍂🍁 🍂🍁🍂🍁 🍁🍂🍁 🍂🍁 🍁 از صدای فریادهای من و سپند و حتی جیغ‌های ممتد سارا ، سپیده و سحر هم وارد اتاق شدند . دونفری سپند را از من دور کردند . سپیده دستم را گرفت و منو به اتاق دیگری برد. آنجا بود که با من نشست و صحبت کرد. _ سمانه لجبازی نکن ... به خدا قسم داری پشت پا به بختت می‌زنی... من نمی‌فهمم یحیی واقعاً چرا اینقدر تو نظر تو ، بد شده!... پسر به این خوبی... با حیایی.... اهل کار ... اهل زندگی ...عاشقتم که هست ... از بچگی دوست داشته... چرا نمی‌خوای قبولش کنی ؟! و من همانطور که می‌گریستم ، و دلم به اندازه همان صورتی که از سیلی سپند می‌سوخت ، داشت در آتش ناامیدی و ناراحتی می‌سوخت ، گفتم : _آخه من چطور بگم ... بابا من یحیی رو دوست ندارم . و سپیده باز گفت : _مگه همه چی دوست داشتنه... به خدا یه مدت که با هم نامزد باشید... تو هم دوستش خواهی داشت ...من مطمئنم یحیی خیلی پسر خوبیه... یحیی واقعا دوستت داره ... مطمئن باش .... می تونه عاشقت کنه ...من اینو مطمئنم . انگار هیچکس حرف‌های مرا نمی‌شنید . هر چقدر می‌گفتم « من یحیی رو دوست ندارم » ، کسی قبول نمی‌کرد . یک هفته تمام با همه درگیر بودم. سحر ...سارا ... سپیده ... سپند..‌. حتی مادر.... که با لبخندهایی که گاهی به رویم می‌زد ، داشت طوری ، ته دلم را راضی می‌کرد که به یحیی بله بگویم. آخر هفته بود که هیچکس از من نپرسید و به آقا طاهر و خاله نرجس اجازه آمدن دادند. یک خواستگاری جمع و جور برای من و من با بغض کنج اتاقم نشسته بودم. حتی لباس‌هایم هم سپیده تنم کرده بود. دلم نمی‌خواست حتی وارد اتاق شوم . اما مگر بقیه می‌گذاشتند . سپیده به زور دستم را گرفت و مرا به اتاق آورد. یحیی سرش را پایین انداخته بود و لبخندی کنج لبش بود و من متنفر از حتی لبخند روی لبش با کینه و بغض نگاهش کردم. چطور حاضر شده بود این گونه مرا تحقیر کند ! چطور راضی بود با اینکه اصلاً علاقه‌ای به او نداشتم اما باز هم به خواستگاریم بیاید! تمام حرف‌ها رو زدم و هیچکس از من نپرسید ... هیچکس نگفت آیا تو هم راضی هستی یا نه ؟! انگار همه چیز از پیش تعیین شده بود و بخت من باید رقم می‌خورد. 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🍁 🍂🍁 🍁🍂🍁 🍂🍁🍂🍁 🍁🍂🍁🍂🍁 🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂 🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂 🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂
هدایت شده از رمان کوارتز
🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁 🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁 🍂🍁🍂🍁🍂🍁 🍁🍂🍁🍂🍁 🍂🍁🍂🍁 🍁🍂🍁 🍂🍁 🍁 با بغض نشسته بودم و کسی حرفی نزد . جلسه آن شب به همین سادگی تمام شد. بدون نظر من... بدون حرفی از من ...بدون پرسش یا پاسخی از من .... به همین راحتی ! دست گلی که یحیی آورده بود هنوز کنار میز تلویزیون بود و شیرینی‌هایش کام همه را شیرین می‌کرد جز من ! نگاه حتی مادر هم شاد بود و من نمی‌دانستم بقیه چطور نمی‌خواهند احساس مرا درک کنند. با ناراحتی کنج اتاقم نشسته بودم . دیگر حتی سپیده هم پیشم نیامد . فردای اون روز با بغضی که گلویم را چنگ می‌زد به مدرسه رفتم . دلم می‌خواست، کنجی از مدرسه لااقل گریه می‌کردم . اما دوست خاصی نداشتم تا با او درد دل کنم و همین باعث شد که این بغضها جمع شود . جمع شود تا زنگ آخر مدرسه که ژیوا به سراغم آمد و یک نامه به دستم داد . همین که نامه‌ ی آیهان را به دستم داد پرسیدم : _این نامه چیه ؟! و ژیوا خندید : _چیکار کنم دیگه... من شدم پستچی تو و آیهان . همین که اسم آیهان آمد، بغضم شکست و بلند بلند گریستم. طوری که حتی ژیوا رو هم متعجب کردم. _ چی شده؟!... اینقدر دلت براش تنگ شده که گریه می‌کنی؟! و من در حالی که اشکانمو پاک می‌کردم، جوابش را دادم : _ نه... بحث اصلا این نیست... بحث اینه که بحث اینه ...که ... و ژیوا کلافه پرسید: _ بحث چیه ؟!.. واسه چی داری گریه می‌کنی ؟!....اینجوری که تو گریه می کنی ، من ترسیدم. زبانم باز شد . همه ی حرف‌هایم را به ژیوا زدم و گفتم . اینکه پسر خاله ام که از بچگی به من علاقمند است به خواستگاریم آمده و خانواده‌ام مرا مجبور کردند که به او جواب بله بگویم. حتی ژیوا هم متاثر شد . کلی راهکار به من داد . اعتصاب غذا ... فرار از خانه ... نمی‌دانم داد و فریاد و قهر و ... اما من اهل هیچ کدام از آنها نبودم. همین باعث شد که بیشتر احساس کنم که چقدر تنها هستم. به خانه برگشتم و نامه‌ای که از آیهان به دستم داده بود را کنج اتاق خودم باز کردم. یک نامه سه چهار خطی که نوشته بود: « سلام ... ببخشید .... فکر کنم بازم باعث سوء تفاهم شدم... اگه اگه منظورت از آشنایی اینه که پدر مادرم بدونن که من با تو دوستم ... خب من همین امروز به پدر مادرم میگم... کی می‌تونم ببینمت دلم برات تنگ شده » همینقدر ساده و به همین اندازه هم سادگی اش باز داغ دلم را تازه کرد. 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🍁 🍂🍁 🍁🍂🍁 🍂🍁🍂🍁 🍁🍂🍁🍂🍁 🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂 🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂 🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂
هدایت شده از رمان کوارتز
🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁 🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁 🍂🍁🍂🍁🍂🍁 🍁🍂🍁🍂🍁 🍂🍁🍂🍁 🍁🍂🍁 🍂🍁 🍁 انگار جدی جدی موضوع خواستگاری یحیی داشت روی تمام اعضای خانواده من تاثیر می‌گذاشت . هر کسی به هر نحوی یا از هر فرصتی استفاده می‌کرد تا با من در مورد یحیی صحبت کند و همین مسئله بود که اعصاب مرا بیشتر از همیشه خرد کرده بود. در خانواده کسی نبود که حال مرا درک کند. هیچکس متوجه نمی‌شد وقتی می‌گویم من یحیی را نمی‌خواهم ، یعنی چی . چند روزی گذشت. بعد از خواستگاری ساده ی یحیی ، وقتی حتی گل‌های خواستگاریش در همان گلدان هم خشک شد و همه پیش خودشان فکر می‌کردند، من در حال فکر و تصمیم گیری در مورد جواب خواستگاری یحیی هستم ، اتفاق دیگری افتاد. یک روز ، بعد از مدرسه با دیدن آیهان جلوی درب مدرسه شوکه شدم . همان موقع بود که با دیدن آیهان جلوی درب مدرسه شوکه شدم ، ژیوا بازویم را گرفت و زیر گوشم گفت : _خواستم سورپرایزت کنم... واسه همین بهت نگفتم....گفتم این چند روزه حتماً به خاطر اون خواستگار احمقت خیلی دلت پُره.... برای همین به آیهان گفتم امروز بیاد دیدنت ...خوشحال نشدی؟ نگاهم در چشمان آیهان که آن سوی خیابان ایستاده بود، کنار ماشین شاسی بلندش و عینک دودیش نمی‌گذاشت که هر کسی او را به راحتی بشناسد ، خیره ماند. ژیوا بازویم را گرفت و گفت: _ نترس... نمی‌ذارم کسی بفهمه که می‌خوایم کجا بریم ...یه ذره جلوتر میریم آیهان ما رو سوار می‌کنه . و بعد بازویم را گرفت و مرا به سمت انتهای خیابان راهنمایی کرد. آیهان هم سوار ماشینش شد و دنبالمان آمد و درست سر خیابان ما را سوار کرد. اولین باری بود که سوار ماشین آیهان می‌شدم. سکوت کردم و ژیوا در حالی که صندلی جلو می‌نشست ، سلام کرد. آیهان از درون آینه وسط ماشین نگاهی به من انداخت و گفت: _ سلام .... با آنکه ژیوا سلام کرد و آیهان جواب سلام او را به من داد اما ناچار جوابشو دادم و او بی مقدمه گفت: _می‌خوایم یه مقدار با هم صحبت کنیم . و ژیوا که انگار خودش متوجه شد مزاحم صحبت‌های ماست گفت: _ من یکم جلوتر پیاده می‌شم.... ماشین حرکت کرد و یکم جلوتر ژیوا همانطور که گفته بود پیاده شد و من و آیهان در ماشین تنها شدیم. 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🍁 🍂🍁 🍁🍂🍁 🍂🍁🍂🍁 🍁🍂🍁🍂🍁 🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂 🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂 🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂
هدایت شده از رمان کوارتز
🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁 🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁 🍂🍁🍂🍁🍂🍁 🍁🍂🍁🍂🍁 🍂🍁🍂🍁 🍁🍂🍁 🍂🍁 🍁 همین که ژیوا در ماشین را بست و آیهان دوباره حرکت کرد گفت: _ نمی‌خوای بیای جلو بشینی؟ معذب گفتم : _نه راحتم .... خندید . _تو هنوز از من می‌ترسی ؟!.... _نه... لزومی نداره بترسم. و او ادامه داد: _ ژیوا یه چیزایی در موردت بهم گفته.... قضیه خواستگار که همه خانوادت قبولش دارند... درسته ؟ نفس عمیق کشیدم و نگاهم در اتاقک ماشینش چرخید. _ آره... درسته. آیهان مکثی کرد و باز پرسید : _جوابشو ندادی؟!... بهش چی گفتی؟ _ من ... من به همه گفتم که نظرم منفیه ....اما کسی به حرفام گوش نمیده. آیهان ماشین را کنار خیابان متوقف کرد و پرسید : _می‌خوای بریم کافی شاپ یه چیزی با هم بخوریم ؟... به نظرم حال روحیت زیاد خوب نیست.... _ آره حال روحیم خوب نیست ...دیگه خسته شدم از بس به همه گفتم نمی‌خوام با یحیی ازدواج کنم... اما هیچ کی متوجه نمی‌شه. از ماشین پیاده شدیم و وارد یک کافی شاپ . درست نزدیکی خانه‌مان و من آنقدر حالم بد بود یا شایدم شوق دیدار آیهان کورم کرده بود که نمی‌ توانستم احتمال دیده شدن را در نظر بگیرم. پشت یکی از میزهای خالی کافی شاپ نشستیم. آیهان سفارش یک چای و یک کیک داد و من در حالی که به لیوان چایم خیره شده بودم ، تمام مدت به سختی‌های آن یک هفته فکر می‌کردم. آیهان باز سر صحبت را باز کرد . _خب... من در مورد تو با خانواده ام صحبت کردم ...همونطور که می‌خواستی.... می‌خوای تو هم یه چیزایی به خانواده‌ات بگو .... بالاخره شاید باید اونا هم بدونن ، دست از سرت بردارن و جواب خواستگارتو بتونی ، نه بگی . مکثی کردم . هنوز نگاهم روی لیوان چایم بود. کمی بعد سرم را به سمت پنجره کافی شاپ برگرداندم و با همون نگاه اول چیزی دیدم که ترس در وجودم شعله ور شد. نگاهم در چشمان سپند خشک شد. آنقدر که با استرس از جا برخاستم و زیر لب گفتم: _ سپند ! اما او با گام‌های بلند سمت در ورودی کافی شاپ آمد . و در کسری از ثانیه ، در کافی شاپ باز شد. 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🍁 🍂🍁 🍁🍂🍁 🍂🍁🍂🍁 🍁🍂🍁🍂🍁 🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂 🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂 🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂
هدایت شده از رمان کوارتز
🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁 🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁 🍂🍁🍂🍁🍂🍁 🍁🍂🍁🍂🍁 🍂🍁🍂🍁 🍁🍂🍁 🍂🍁 🍁 آیهان متعجب به حال خرابم و ترسی که شاید باعث لرزش دستانم شده بود ، خیره شد . _چی شد ؟!...سپند کیه ؟! و سپند با قدم‌های بلند خودش را به میزمان رساند. _ سلام... نگاه آیهان هم سمت سپند رفت. او هم ایستاد . _سلام ... و سپند در حالی که نگاه تند و تیزش را به من دوخته بود ، پرسید : _نمی‌خوای معرفی کنی؟... آب گلویم را به سختی قورت دادم و گفتم: _ ایشون... ایشون یکی از خواننده‌های معروف هستند . سپند ابرویش را بالا انداخت و دستش را به نشانه ی آشنایی سمت آیهان دراز کرد. آیهان هم با او دست داد و سپند پرسید: _ خب ....من چی منو؟!... نمی‌خوای منو بهشون معرفی کنی؟! لبم را زیر دندان گزیدم و مِن مِن کنان مانده بودم چطور به آیهان بگویم که سپند برادرم است ! مکثم طولانی ام باعث شد که سپند خودش خودش را معرفی کند. _ خب انگار خواهر من لال شده... خودم میگم .... من برادرشم و اصلاً هم خبر نداشتم که قراره تو این کافی شاپ شما همدیگرو ببینید.... اتفاقی داشتم از اینجا رد می‌شدم و دیدم خواهر من ...کنار یه خواننده مشهور !....توی کافی شاپ داره چای می‌خوره.... عجیب بود ....نمی‌خوای چیزی بگی؟ دوباره نگاه سپند سمت من آمده بود و من از ترس و اضطراب هنوز زبانم بند آمده بود و لبم را می‌گزیدم . با همان جدیت که همیشه از آن ترس داشتم ، نگاهم کرد و گفت : _ بهتره زودتر بریم.... خداحافظیتو بکن.... شما هم بهتره همون خواننده مشهور باقی بمونی .... نمی‌خوام صورت قشنگت ، جلوی این جمع ، خراب بشه .... پس دیگه سراغ خواهر من نمیای... نمی‌خوام ببینمت که یه بار دیگه با خواهر من توی کافی شاپ داری چایی می‌خوری. 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🍁 🍂🍁 🍁🍂🍁 🍂🍁🍂🍁 🍁🍂🍁🍂🍁 🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂 🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂 🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂