هدایت شده از رمان کوارتز
🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁
🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁
🍂🍁🍂🍁🍂🍁
🍁🍂🍁🍂🍁
🍂🍁🍂🍁
🍁🍂🍁
🍂🍁
🍁
#کوارتز
#مرضیه_یگانه
#پارت_71
نفهمیدم چطور از آیهان جدا شدم و همراه سپند سمت خانه برگشتم.
در حالی که او جلو میرفت و من از ترس قدمهایم را طوری تنظیم کرده بودم که دقیقاً پشت سرش باشم .
چند باری برگشت ، و نگاهم کرد و با همون جدیت کلامش که لرزه به اندامم می انداخت پرسید :
_نمیخوای توضیح بدی ؟
و من فقط سکوت کردم به خانه که رسیدیم ترسم بیشتر شد .
همین که وارد خانه شدیم ، مثل موشی که در تله افتاده باشد ، کنج اتاق میلرزیدم و صدای بلند سپند داشت همه اهل خانواده را خبر میکرد:
_خب.... بیاید.... بیاید تحویل بگیرید.... سمانه خانومی که قصد درس خوندن داشت و ازدواج نمیخواست بکنه و خواستگار به اون خوبی رو هم خوشش نیومده بود ....
حالا با یک خواننده مشهور.... توی کافی شاپ نشستن چایی میخورن.... خب از خودت دفاع کن.... زود باش بهت این حق رو میدم که حرفاتو بزنی.... بعد یه کتک مفصل بزنمت تا عقلت بیاد سر جاش .
سپیده و سحر در خانه بودند و با صدای بلند سپند وارد اتاق پذیرایی شدند .
_چی شده؟!... سپند چرا داد و بیداد راه انداختی؟!
_ از این بپرسید.... اصلاً شما دو تا چه خواهرهایی هستید که خبر ندارید این خواهرتون داره چه گ و ه ی میخوره ....
میدونید من کجا پیداش کردم؟!... میدونید با کی نشسته بود داشت چایی میخورد؟!...
همینه ....همینه که نمیخواد یحیی رو بپذیره.... سر و گوشش جنبیده... معلوم نیست داره چه غلطی میکنه که پسر به اون خوبیو میخواد رد کنه ....
بعد بره با اون پسر خوانندهه... فکر کردی اون خواننده مشهور میاد تو رو بگیره؟!.... فکر کردی واقعاً قصد ازدواج با تو رو داره ؟!...
اونم خانواده قوزمیتی مثل ما که.... نه پدر داریم و نه اوضاع خوب.... نه اونقدر پول داریم که اصلاً تو رو بفرستیم با یه خانواده پولدار وصلت کنی....
چی تو سرت احمق میگذره ؟!....چرا داری پشت پا به زندگیت میزنی.... چرا نمیفهمی ؟!...چرا اینقدر خنگ شدی ؟!...
همین حرفهای سپند بود که باعث شد با همه ترسی که از او داشتم ، اما زبان باز کنم و بگویم :
_همه حرفات درست ...ولی من یحیی رو نمیخوام ...چرا متوجه نمیشی... من با یحیی ازدواج نمیکنم.
این حرفم سپند رو بیشتر عصبانی کرد.
طوری که سمتم حمله ور شد و صدای جیغ سپیده و سحر هم بلند .
در بین دستان قدرتمند سپند که توی صورتم فرود میآمد ، این سحر و سپیده بودند که مقاومت میکردند تا مرا عقب بکشند و او را از روی سرم بلند کنند.
اما چند لگد حسابی و چند سیلی محکم نوش جانم کرد و بعد در حالی که هنوز عصبانیتش فروکش نکرده بود ، ایستاد و نفس زنان پرسید:
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🍁
🍂🍁
🍁🍂🍁
🍂🍁🍂🍁
🍁🍂🍁🍂🍁
🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂
🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂
🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂
هدایت شده از رمان کوارتز
🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁
🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁
🍂🍁🍂🍁🍂🍁
🍁🍂🍁🍂🍁
🍂🍁🍂🍁
🍁🍂🍁
🍂🍁
🍁
#کوارتز
#مرضیه_یگانه
#پارت_72
_حالت جا اومد یا نه ؟!...میخوای یه شبه عاقلت کنم ؟...
ببین اگر تو نخوای با یحیی ازدواج کنی.... بهت قول میدم لباس عروس رو دیگه تو خواب ببینی...
نمیذارم با هیچکی ازدواج کنی ...دیوونه احمق بیشعور ....یحیی کسیه که صادقانه و عاشقانه دوست داره....
حاضر برات هر کاری انجام بده.... وضع مالی خوبی داره.... تو چی میخوای دیگه ....از عالم و دنیا چی میخوای....
با این زندگی که ما داریم این تنها عامل خوشبختیته.... احمق نباش .
در حالی که میگریستم نگاهش کردم:
_ میخوام احمق باشم.... دوستش ندارم.... چرا متوجه نیستین.... من از یحیی متنفرم..... از همون بچگی از این سادگیش بدم میومد....
اونقدر خنگ بود که میتونستم هر بار به خاطر دوست داشتنم .... سر کارش بزارمش.... شماها چرا انقدر سادهاید که باورش کردید.... من از یحیی متنفرم.... من نمیخوام باهاش ازدواج کنم .
همین حرفهای من بود که سپند را عصبانیتر از قبل کرد .
صدایش را بالاتر برد و فریاد کشید :
_نه... پس بگو عاشق اون پسره ژیگول شدی....
که توی کافی شاپ نشسته، عینک دودی زده ، به قول خودت خواننده هم هست... عاشق ماشینش شدی...
عاشق ثروتش شدی.... آخه کل هیکلت اندازه زندگی اون میارزه؟!... دیوونه اون زندگی تو مثل تو و ۱۰۰ نفر مثل تو رو یه جا می خره...
بعد تو میخوای با اون ازدواج کنی ،که هر روز تحقیرت کنه؟!... آخه چرا چشاتو باز نمیکنی؟!... چرا اینقدر احمقی؟!...
فقط تو جمع همه ی ما یه نفر فکر میکردم که خوشبخت میشه ، اونم تو بودی ....به خاطر ازدواج با یحیی.... اونوقت تو داری پشت پا به بختت میزنی؟!
در حالی که میگریستم و صورتم از سیلیهای مکرر سپند میسوخت فریاد زدم:
_ آره میخوام احمق باشم... ولی لااقل با کسی ازدواج کنم که خودم انتخابش کرده باشم ، که دوستش داشته باشم... نه اینکه ازش متنفر باشم...
اگر واقعاً براتون زیادیم از این خونه میرم... میرم رو پای خودم می ایستم .... میرم کار میکنم.... اما من با یحیی ازدواج نمیکنم.... من به یحیی جواب بله نمیدم.
این حرفم باز سپند را آتیشی کرد.
میخواست سمتم حمله کند که سحر مقابلش ایستاد.
_ بس کن دیگه سپند ...بزار حرفشو بزنه ....خب حق داره .... اینم یه نظری داره.
دفاع جانانه ی سحر از من ، سپند را عصبیتر کرد.
_ تو چی میگی ....چی حق داره؟!.... حق داره خودشو بدبخت کنه ؟!..حق داره خودشو بندازه تو چاه ؟!.... بابا من دوسش دارم.... من دلم میخواد خواهرم خوشبخت باشه .
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🍁
🍂🍁
🍁🍂🍁
🍂🍁🍂🍁
🍁🍂🍁🍂🍁
🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂
🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂
🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂
هدایت شده از رمان کوارتز
🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁
🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁
🍂🍁🍂🍁🍂🍁
🍁🍂🍁🍂🍁
🍂🍁🍂🍁
🍁🍂🍁
🍂🍁
🍁
#کوارتز
#مرضیه_یگانه
#پارت_73
نه من حرفهای سپند را میفهمیدم و نه سپند حرفهای مرا .
بحث ما بی نتیجه ماند.
جز کتکی که من خوردم و شاید اعصابی که از بقیه خانواده خرد شد، این بحثها هیچ ثمری نداشت .
چند روزی سپند با من حرف نزد.
من هم از این فرصت استفاده کردم .
شاید هر دو نیاز داشتیم که بیشتر و در آرامش فکر کنیم.
اما من در تصمیمم جدی بودم.
واقعا نمیخواستم به یحیی جواب مثبت دهم .
اما بقیه خانواده اصرار داشتند که لااقل برای یک مدت کوتاه با یحیی نامزد باشم و او را بیشتر بشناسم .
همین اصرار بقیه باعث شده بود که لااقل یک فرصت به خودم بدهم .
من میدانستم که در همین مدت کوتاه هم از یحیی خوشم نخواهد آمد.... اما آنقدر همه ی خانواده اصرار کردند که یحیی برای بار دوم به خواستگاری آمد .
البته این دفعه ، رسمیتر و شاید هم پر از حرف و حدیث.
نمیدونم بقیه به خاله چی گفته بودند که خاله با من صحبت کرد و از احساس یحیی گفت.
با من گفت از اینکه یحیی چقدر مرا دوست دارد.... اما حرفهای خاله هم در من تاثیری نداشت.
یک انگشتر کوچک نامزدی آورده بودند و صیغه محرمیتی که خود آقا طاهر خواند و یک شبه ، من نامزد یحیی شدم!
یحیایی که از او متنفر بودم .
انگشتر یحیی را با آنکه آن شب به زور دستم کردند ، اما فردای آنشب ، از دستم درآوردم و درون جعبهاش گذاشتم و در کشوی لباسهایم قایمش کردم.
من نمیخواستم کسی مرا با آن انگشتر ببیند.
درست در وسط درس و امتحانات میان ترم بودم که این نامزدی اتفاق افتاد و بیشتر از قبل ذهن مرا مشغول خودش کرد.
با خودم میگفتم حتماً در اولین فرصت با یحیی صحبت میکنم و این فرصت خیلی زود رخ داد .
دو سه روز بعد از نامزدی ساده ما ،یحیی دیدنم آمد و از سپند اجازه گرفت تا ما با هم بیرون از خانه صحبت کنیم .
سپیده وارد اتاقم شد و این خبر را رساند. چرا که من اصلاً حاضر نبودم وقتی یحیی به خانه مان میآید ، حتی از اتاق بیرون روم!
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🍁
🍂🍁
🍁🍂🍁
🍂🍁🍂🍁
🍁🍂🍁🍂🍁
🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂
🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂
🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂
هدایت شده از رمان کوارتز
🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁
🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁
🍂🍁🍂🍁🍂🍁
🍁🍂🍁🍂🍁
🍂🍁🍂🍁
🍁🍂🍁
🍂🍁
🍁
#کوارتز
#مرضیه_یگانه
#پارت_74
_بلند شو سمانه.... یحیی تو اتاق منتظرته....
_ مگه من بهش گفتم بیاد که حالا منتظرمه ؟!... من که بهتون گفتم نمیخوامش .
_خب اگه نمیخوایش برو به خودش بگو.... بالاخره که باید حرفاتو بهش بزنی.
_ باشه ... پس اگه هرچی گفتم ناراحت نشیدا .... میرم تمام حرفا رو بهش میزنم.
سپیده لبخند زد:
_ آره برو .... تمام حرفاتو بهش بزن ....
به خاطر زدن همان حرفهایم حاضر شدم از اتاق بیرون بزنم .
یحیی خیلی خوشحال به نظر میرسید و با دیدنم و به احترامم از جا برخاست .
بعد تا دم در رفت و بعد وقتی که از دم در به سمت خیابان حرکت کردیم ، بیمقدمه گفتم:
_ تو میدونی اصلاً من چند وقته از دستت عصبانیم.
ایستاد و متعجب نگاهم کرد .
_چی شده مگه ؟!...من چیکار کردم؟! نکنه از انگشترت خوشت نمیاد؟!... من به مادر گفتم اول خودتو ببریم یه انگشتر انتخاب کنی... ولی مادر قبول نکرد .... گفت انگشتر ساده نشون ، برای نامزدی مشکلی نیست....
از این همه سادگی اش حرصم گرفت.
_ نخیر از انگشتر نامزدی ناراحت نشدم ....از اینکه حتی از من نپرسیدی من تو رو میخوام یا نه و اومدی خواستگاری... از این ناراحت شدم...
مگه من اون روز.... اون روز که روی پله نشسته بودم ... بهت نگفتم ، من تو رو نمیخوام ....مگه بهت نگفتم بلند شو از اینجا برو ....
شوکه شد.
_ اون روز که ....اون دفعه که فرق داشت!
و من باز گفتم :
_تو اصلاً با من حرف زدی؟!... تو اصلاً از من پرسیدی که می خوای بیای خواستگاری من ....
بالاخره باید با عروس صحبت کنن یا نه ...تو اصلاً از من نظرمو پرسیدی؟!.. تو اصلاً فهمیدی که منو مجبور کردن به تو بله بگم ...تو فهمیدی که این نامزدی اجباریه ؟!...
حالا هم که اومدی که با هم بریم بیرون خوش بگذرونیم... فکر کردی واقعاً من تو رو میخوام؟!
شوکه شده بود.
آنقدر که نمیتوانست حرفی بزند و از طرفی هم نمیخواست نگاههای مردهای خیابانیها روی صورت من او بماند.
به همین دلیل چند قدمی به من نزدیک شد و دستم را گرفت.
از اینکه دستم را بدون اجازه گرفته بود، ناراحت شدم و عصبی دستم را از میان دستش بیرون کشیدم و گفتم:
_ دست من نزن ....
_خیلی خب ... آروم باش... بیا بریم یه جا با هم صحبت کنیم ....پارک بریم یا کافی شاپ؟... کجا بریم ؟...کجا راحتتری ؟
و من در حالی که از بغض پر بودم و جایی برای گریه کردن جز همان خیابان نداشتم ، اشکانم جاری شد.
_ هیچ جا... من با تو هیچ جا نمیام.
و او متعجب باز نگاهم کرد .
_داری گریه میکنی؟!... همه دارن بهمون نگاه میکنن ...خواهش میکنم با من بیا بریم یه پارکی بشینیم با هم حرف بزنیم .
و این شد که به نزدیکترین پارک رفتیم.
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🍁
🍂🍁
🍁🍂🍁
🍂🍁🍂🍁
🍁🍂🍁🍂🍁
🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂
🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂
🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂
هدایت شده از رمان کوارتز
🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁
🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁
🍂🍁🍂🍁🍂🍁
🍁🍂🍁🍂🍁
🍂🍁🍂🍁
🍁🍂🍁
🍂🍁
🍁
#کوارتز
#مرضیه_یگانه
#پارت_75
با هم روی نیمکت نشستیم و او در حالی که به خاطر راحتی من، کمی از من فاصله گرفته بود ، به حرفهایم گوش داد.
_من نمیخوام با تو ازدواج کنم یحیی .... همه خانوادهام منو مجبور کردن ....اون هم به خاطر اینکه ما شرایط خاصی داریم....
پدرمون رفته ....مادرمون مریضه ....همه دارن تلاش میکنن .... من زندگی راحتی داشته باشم.... تنها کسی که کار نمیکنه یا شایدم نمیتونه کاری بکنه ، منم ....
دارن یه جوری منو از خونه بیرون میکنن.... شاید یه نون خور کمتر بشه .
نگاهم کرد.
_ این چه حرفیه !...معلومه که هیچکی نمیخواد تو از اون خونه بری ....فقط همه خوشبختی تو رو میخوان.
پوزخندی زدم .
_خوشبختی !...خوشبختی ؟!...خوشبختی اینه که من به زور با تو ازدواج کنم ؟!...من از همون بچگی از تو بدم میومده... بعد همه دارن اصرار میکنن ، من با تو ازدواج کنم ؟!...این خوشبختیه ؟!..
نفس عمیقی کشید و تکیه زد به صندلی چوبی پارک .
_من نمیدونستم ...باور کن نمیدونستم... فکر میکردم ناراحتی به خاطر یه انگشتر نامزدی که انتخاب نکردی ...یا شایدم خیلی از مراسمهای دیگه که ما نگرفتیم .... یا تشریفات کمتر .... به خودم گفتم برای عروسی یا عقد جبران میکنیم ....
دلم میخواست های های گریه کنم .
_تو واقعاً در مورد من چی فکر کردی.... فکر کردی من تشنه انگشتر اشرافیم؟!.... اصلاً فهمیدی ما چقدر سریع نامزد کردیم؟!... آخه این چه وضعشه ؟!...چرا من باید به زور تو رو تحمل کنم ؟!...این واقعاً زندگی که میخوای؟!... یه نفر به زور کنارت زندگی کنه؟!
نگاهم کرد.
میدانستم اشکهایم چطور دلش را لرزانده.
_ نمیدونم ....چی بگم ....نمیخواستم اینجوری ناراحتت کنم... باور کن فکر میکردم اون روزی که عصبانی شدی تو پلهها ،حالت خوب نبود ....دلت شکسته بود ....اصلاً فکر نمیکردم که احساست نسبت به من این باشه ....یعنی هیچ کی هم از احساس تو به من چیزی نگفت.... نه سپند ....نه سارا ....نه سپیده ....نه مادرم.... باور کن ....من باورم نمیشه.... اگر شاید گفته بودن من اینقدر اصرار نمیکردم برای این ازدواج .
با عصبانیت گفتم:
_ حالا بدون ....حالا که میدونی میخوای چیکار کنی؟!
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🍁
🍂🍁
🍁🍂🍁
🍂🍁🍂🍁
🍁🍂🍁🍂🍁
🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂
🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂
🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂
هدایت شده از رمان کوارتز
🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁
🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁
🍂🍁🍂🍁🍂🍁
🍁🍂🍁🍂🍁
🍂🍁🍂🍁
🍁🍂🍁
🍂🍁
🍁
#کوارتز
#مرضیه_یگانه
#پارت_76
مکثی کرد.
با اینکه ناراحتی اش را از چهرهاش میخواندم، اما میدانستم که باید این حرفها زده میشد.
از طرفی امیدوار بودم که این حرفهایم او را به خودش بیاورد و در تصمیم نهایی اش عاقلانهتر اقدام کند.
اما در کمال تعجب گفت:
_ خب حالا میتونیم همین یه هفتهای که با هم نامزد هستیم و به هم محرم هستیم.... لااقل همو بشناسیم.... یه فرصتیه شاید ....شاید نظرت عوض شد.
عصبانی از دستش گفتم :
_وای.... تو چرا اینقدر اصرار داری؟!... بابا من نمیخوامت ...من ازت متنفرم ...حالم ازت به هم میخوره .... یحیی اینقدر ضعیف النفس نباش.... چرا منو مجبور میکنی تو رو تحمل کنم....
و این حرفهایم انگار او را شوکه کرد. نگاهش در نگاهم مات شد .
مثل آدم یخ زده نگاهم کرد.
طوری در نگاهش ناراحتی و غم را میدیدم که لحظه تی احساس کردم قلب من هم از نگاهش ، از آن نگاه ناراحتش و یا از آن دل شکستهاش ، لرزید.
اما چارهای نبود .
من او را نمیخواستم.
و با عصبانیت گفتم:
_ اینجوری نگام نکن ...فکر نکن اگه دلت بشکنه ، منم دلم به حالت میسوزه .... من نمیتونم باهات زندگی کنم یحیی .... اینو بفهم ...واقعاً نمیتونم تحملت کنم ....من نمیتونم باهات زندگی کنم ....یحیی اینو بفهم.... اگر ازدواج کنیم ...خودمو میکشم ... تو اینو میخوای؟!
با گفتن این حرف آنقدر ناراحت شد که سرش را پایین انداخت و سکوت کرد و دیگر حرفی نزد .
حتی نگاهم نکرد و من تا توانستم با او حرف زدم.
از احساس تنفرم گفتم.
از سادگیهایش حتی...
از همان اعمالی که به حساب خودش عاشقانه به نظر میرسید و برای من یک رفتار احمقانه بیشتر نبود....
آنقدر گفتم و گفتم و گفتم که خودم را خالی کردم و او باز شنید و شنید و شنید و حرفی نزد .
بعد از مدتی این من بودم که گفتم :
_حالا تا شب قراره اینجا بشینیم ؟!...نمیخوای منو برگردونی؟!
با این حرفم بود که به خودش آمد و برخاست.
من هم بی هیچ حرفی برخاستم و همراهش رفتم .
ما به خانه برگشتیم.
امیدوار بودم که حرفهایم آنقدر رویش تاثیر بگذارد که از فردای همان روز همه چیز تغییر کند و تغییر کرد.
فردای اون روز خاله به سحر زنگ زد .
در مورد من با سحر صحبت کرد.
نمیدانم به سحر چه گفته بود و سحر بیآنکه به من حرفی بزند با سپند صحبت کرد .
اما سپند رفتارش مثل سحر نبود.
با عصبانیت سراغم آمد و شاید اگر سپیده و سحر او را نمیگرفتند ، باز یک کتک مفصل از سپند خورده بودم.
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🍁
🍂🍁
🍁🍂🍁
🍂🍁🍂🍁
🍁🍂🍁🍂🍁
🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂
🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂
🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂
به مناسبت حمله موشکی ایران به اسرائیل
امشب پارت ویژه گذاشتم.
دعا کنید هر شب بزنه😂
🎁❤️🔥🎁❤️🔥🎁❤️🔥🎁
هدایت شده از رمان کوارتز
🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁
🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁
🍂🍁🍂🍁🍂🍁
🍁🍂🍁🍂🍁
🍂🍁🍂🍁
🍁🍂🍁
🍂🍁
🍁
#کوارتز
#مرضیه_یگانه
#پارت_77
صدای فریاد سپند در خانه پیچید :
_باز چیکار کردی ؟!...چرا آبرو حیثیت برای ما نذاشتی؟!... رفتی همه چی رو گذاشتی کف دست یحیی!!!... بهش گفتی که دوسش نداری ؟...
...بهش گفتی که ما بهت گفتیم خوشبختی و عاقبت بخیریتو میخوایم ؟...اون بیچارهام همین روز اول خورد تو پرش و رفت به مادر ، پدرشو گفت و همه چی به هم خورد ... آره همینو می خواستی؟
در حالی که سحر و سپیده ، سپند را گرفته بودند ، تا سمت من حمله ور نشود ، جواب دادم:
_ آره .... من نمیتونم دروغگو باشم... من نمیتونم به یحیی بگم دوستت دارم ولی در ته دلم ، ازش متنفر باشم... پس بهتره همین اول همه چی رو به همه بگم ...
و همین حرفم باعث شد سپند از بند دستان سپید و سحر خودش را خلاص کند و سمتم هجوم بیاورد.
یک سیلی محکم نوش جانم شد و سرم فریاد کشید :
_خاک تو سرت کنم که اینقدر بدبختی... انقدر دیوونهای که حتی خوشبختی تا یک قدمی ات اومد و تو نفهمیدی... من دوست یحیی هستم ...
من میدونم چه آدمیه و تو دنبال خواب و خیال اون پسره ی دیوونه ی خوانندهای.... باشه من دیگه باهات هیچ کاری ندارم ....
دیگه باهات حرف نمیزنم برو هر غلطی دلت میخواد بکن... ولی اگر یه روز بدبخت شدی و اگه یه روز خوشبخت نشدی .... دیگه حق نداری پاتو ، توی این خونه بزاری .
سپند حرفهایش را زده بود .
نگاه سپیده و سحر سمت من بود و من در حالی که به دیوار تکیه داده بودم ، به سمت زمین سُر خوردم.
نشستم کف اتاق و گریستم.
یحیی از آن روز به بعد دیگر حتی به خانه ما هم نیامد .
خاله و آقا طاهر یک سری به ما زدند و در کلامشان دلخوریهایشان را به زبان آوردند.
گرچه در لفافه ، به من طعنه زدن که چرا زودتر حرفم را نزدم ولی من جواب هیچ کدامشان را ندادم و حتی از اتاق هم بیرون نیامدم .
اما سپیده حرفهایشان را به من رساند. میدانستم که دل پری از من دارند.
اما کاری پیش نمیرفت اگر دروغ گفته بودم.
اگر با دروغ زندگی ام را با یحیی شروع کرده بودم ، شاید حتی به قلبم هم خیانت کرده بودم و من این را نمیخواستم .
به هر حال دیگر صحبت یحیی در خانه ما تمام شد و شاید شروع یک زندگی جدید از همان روز رقم خورد.
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🍁
🍂🍁
🍁🍂🍁
🍂🍁🍂🍁
🍁🍂🍁🍂🍁
🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂
🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂
🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂
هدایت شده از رمان کوارتز
🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁
🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁
🍂🍁🍂🍁🍂🍁
🍁🍂🍁🍂🍁
🍂🍁🍂🍁
🍁🍂🍁
🍂🍁
🍁
#کوارتز
#مرضیه_یگانه
#پارت_78
چند وقتی از تمام شدن حرف و حدیثهای پشت سرم و نامزدیام با یحیی گذشت.
انگشترش را پس دادم و همه چیز همانطور که ساده شروع شده بود ، به سادگی هم تمام شد.
اما با این حال ، خبری از آیهان نبود.
خیلی دلم میخواست بدانم در آن چند روزی که من گیر یحیی بودم و قطعاً او از ژیوا تمام این مسائل را شنیده بود ، چه حس و حالی داشت.
این بیخبری باعث شده بود تا یک روز بر خلاف میل باطنی ام ، سراغ ژیوا بروم و در حالی که سعی میکردم ناخواسته خودم را طوری نشان دهم که اصلاً برایم حال و احوال آیهان مهم نیست ، اما بی اراده از ژیوا در مورد آیهان پرسیدم.
_ راستی از آیهان چه خبر ؟
نگاه خاص ژیوا سمتم چرخید.
و چنان روی صورتم زوم کرده بود که گویی از من بعید بود که این سوال را بپرسم .
_چه عجب !...یه بار تو سراغشو گرفتی!... همیشه اون بدبخت سراغتو میگیره.
_ سرم شلوغ بود ... تو که میدونی این هفته درگیر یه مشکل خانوادگی بودم... بالاخره تونستم پسر خالمو رد کنم ...خیلی اعصابم خرد بود ... حال و حوصله هیچ کس رو نداشتم.
ژیوا پوزخندی زد .
_خب حالا ...که چی از آیهان میپرسی ؟...که چی بشه ؟
متعجب از این برخوردش پرسیدم:
_ چیزی شده؟... آیهان چیزی گفته ؟
نگاه ژیوا از من برداشته شد و به روبرو خیره شد.
_ نه چیزی نگفته ... چند باری سراغتو گرفت ، گفتم درگیر خانوادتی ... میخواست ببینتت که ...
و دیگر نگفت .
_ که چی ؟!
_خب خب یه چیزایی میخواست بهت بگه که فکر کنم دیگه الان فایدهای نداشته باشه...
با تعجب پرسیدم:
_ چی میخواست بهم بگه؟!...
همین که کنجکاوی ام را دید ، شروع کرد به کش دادن بحث.
_ یه چیزایی که شاید دیگه الان مهم نیست...
_ ژیوا درست حسابی بگو ببینم چی میخواست بهم بگه...
از گوشه چشمانش نگاهم کرد و گفت:
_ برات مهمه یعنی واقعاً ؟!
و من با تعجب گفتم :
_مهم نیست!... خب دارم ازت میپرسم چرا... مثل آدم حرفتو بزن... چی میخواست بهم بگه...
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🍁
🍂🍁
🍁🍂🍁
🍂🍁🍂🍁
🍁🍂🍁🍂🍁
🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂
🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂
🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂
هدایت شده از رمان کوارتز
🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁
🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁
🍂🍁🍂🍁🍂🍁
🍁🍂🍁🍂🍁
🍂🍁🍂🍁
🍁🍂🍁
🍂🍁
🍁
#کوارتز
#مرضیه_یگانه
#پارت_79
ژیوا مکثی کرد و ناگهان بلند بلند خندید.
متعجب همچنان خیرهاش بودم.
_ چرا میخندی؟!
و او در میان خندهایش گفت :
_ها پس تو هم همچین بدت نمیاد آیهان ازت خواستگاری کنه ...
_ها ها ها ...آره بیمزه... این چه شوخی مسخرهای بود؟! ... پس همه ی حرفات چرا بود؟!
خندید و پوز خندی زد:
_ نه چرت چرت که نبود .... ولی خب تو هم دلت براش رفته ها.
در حالی که سعی میکردم خوددار باشم ، جواب ژیوا را دادم .
_لوس نشو حالا ...مگه بهت چی گفته ؟
و او در حالی که هنوز باقیمانده آن خندهاش روی لبش لبخند میشد ، جوابم را داد :
_خب تو این یه هفته ... توی این چند وقته ...در مورد تو خیلی با من حرف زده... از تو پرسیده ...
از اینکه چیا دوست داری ...چی دوست نداری ...خانوادت چه جورین ... چند نفرن ...
کجا زندگی میکنی دیگه.... به نظرم تو چه جور دختری هستی .... از این حرفا دیگه ...
ذوق خاصی در دلم شکوفه کرده بود.
در حالی که بیاختیار لبم را زیر دندان میگرفتم گفتم :
_تو چی جواب دادی...
_ خب منم گفتم ...یه دختر خل و چل و دیوونه است که خانواده اش هم خل و چل مثل خودش هستن ... یه جای پرت هم زندگی میکنن.... از چیزی هم خوشش نمیاد... همین.
با حرص محکم به بازویش کوبیدم .
_دیوونه اینا چیه بهش گفتی !
خندید .
_ها ...دیدی گفتم دوسش داری!.. برات مهمه... چی بهش گفتم به نظرت...نگران نباش... من خوب بهش جواب دادم...
کلی از خانوادت خوب گفتم ...کلی از علایقت گفتم... همه چی رو گفتم دوست داری... از شاخه گل گرفته... طلا گرفته ....
جواهرات گرفته ....دفترچه یادداشت گفتم داری.... خیلی با احساسی ....چیزهای عاشقانه دوست داری....
سورپرایز کردنو دوست داری.... فکر کنم میخواد این دفعه سورپرایزت کنه ....
خوب حالا به نظرت یه قرار بزارم باهاش بری بیرون با هم حرف بزنید یا نه ؟
با آنکه در دلم ذوق کرده بودم اما شک داشتم که بخواهم آیهان را ببینم .
خیلی خودم را کنترل کردم تا توانستم بگویم :
_نه... نه الان ... نه ...
ژیوا با تعجب نگام کرد .
_نه !!...چرا؟!... توی این چند وقته همدیگرو ندیدید... تو این یه هفته چند وقتهایه که درگیر این پسر خالت بودی ، اصلاً حال و روز آیهان رو میدونی؟... خوب یه بار که ببینیش، اشکال نداره.
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🍁
🍂🍁
🍁🍂🍁
🍂🍁🍂🍁
🍁🍂🍁🍂🍁
🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂
🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂
🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂
هدایت شده از رمان کوارتز
🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁
🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁
🍂🍁🍂🍁🍂🍁
🍁🍂🍁🍂🍁
🍂🍁🍂🍁
🍁🍂🍁
🍂🍁
🍁
#کوارتز
#مرضیه_یگانه
#پارت_80
و من باز با تردید گفتم:
_ نه نمیخوام ببینمش ...
و او باز پرسید .
_چرا ؟!...چیزی شده ؟!
_نه ... من فقط میخوام دیگه اگر حرفی هست خودش بیاد سمتم... نه اینکه من دنبالش برم .
ژیوا ادایم را درآورد و گفت:
_ میخوام اون سمتم بیاد ...یعنی چی؟! این مسخره بازیا چیه؟!... اون چه جوری سمتت بیاد ؟!...بیچاره تا الانم که اون سمتت اومده ، مگه تو رفتی سمتش؟!
با صدای حق به جانبی سرم را بلند کردم و گفتم:
_ بله که رفتم ...دوبار رفتم کنسرتش... پس این چیه خب ؟!
_حالا یه کنسرت رفتی ...کار خاصی که براش نکردی ... مثل همه که میرن کنسرت... یه علاقهای داشتی به کنسرت یه خواننده .
_ نه ژیوا این حرفا نیست... میخوام خودش تصمیم بگیره
..بالاخره من برای خودم یه ارزشی قائلم ... میخوام خودش بیاد سمتم .
و ژیوا باز دوباره حرفهای قبلی اش رو تکرار کرد .
_اَه ... چقدر تو دیوونی !... چقدر احمقی.... همش دنبال این حرفای مزخرفی... شخصیت و غرورو نمیدونم...
اگر اون بیاد بهتره.... من باهاش حرف نمیزنم... اون باید با من دوست بشه ... من اهل دوستی نیستم... اینا چیه ؟!!!!...
این چرت و پرتا مال قدیمه بابا ... این حرفا گذشته.... الان هر کی هر کیو بخواد ، اول باید باهاش دوست بشه... باید بشناستش ....
مگه میشه همینجوری ازدواج کرد... بعدشم مگه باید همه ازدواج کنن... ما دل نداریم ... نمیتونیم با هم خوش باشیم ....نمیتونیم با هم بریم بیرون ...نمیتونیم با هم بچرخیم ...
متعجب از این حرفهای ژیوا گفتم:
_ آخه عاقبت این دوستی چیزی نمیشه... جز اینکه منو اون بیشتر علاقمند میشیم...
اگرم به ازدواج ختم نشه که خب یه شکست عشقی محسوب میشه.... دیگه مگه من دیوونم تو این اوضاعی که دارم بیام یه شکست عشقی هم به خودم و به دردام و به ناراحتیهام اضافه کنم...
تازه خانواده من خیلی درگیر ...خیلی از مشکلات بزرگتر از این حرفا دارن... اصلا حوصله ندارم که بخوام تو این اوضاع یه درگیری دیگر به درگیریهام اضافه کنم.
ژیوا پف بلندی کشید.
_ از دست تو ... چه فلسفهای داری تو ... من که اصلاً پابند این حرفا نیستم... حالا ببین آخرشم من خوشبخت میشم و تو با این عقاید مال عهد دقیانوست بدبخت میشی... حالا ببین .
و با این حرفش ، با اینکه خیلی ناراحتم کرد ولی بحث ما به پایان رسید.
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🍁
🍂🍁
🍁🍂🍁
🍂🍁🍂🍁
🍁🍂🍁🍂🍁
🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂
🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂
🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂
هدایت شده از رمان کوارتز
🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁
🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁
🍂🍁🍂🍁🍂🍁
🍁🍂🍁🍂🍁
🍂🍁🍂🍁
🍁🍂🍁
🍂🍁
🍁
#کوارتز
#مرضیه_یگانه
#پارت_81
همانطور که به ژیوا گفته بودم، اصلاً سراغی از آیهان دیگر نگرفتم.
نمیدونم از حرفهایمان ژیوا به آیهان چیزی گفت یا نه...
اما چند روز بعد ، اواخر هفته ، ژیوا پیغامی از آیهان برایم آورد.
یک کارت پستال که عکس گل زیبایی روی آن نقش بسته بود.
به درون کارت پستال نگاه کردم .
جمله ی قشنگی نوشته شده بود.
.... ای به لطافت گل زیبا....
دوستت دارم ....
مشتاق دیدار تو....
آیهان.
با آنکه خودش هم شاید نمیدانست با آن کلمات زیبا چگونه در دلم جا باز خواهد کرد یا چگونه دلم را زیر و رو اما خیلی باز هم جلوی خودم را گرفتم.
سراغی از او نگرفتم و چند روز دیگر هم گذشت.
شاید اواسط هفته بعد بود که بالاخره آیهان سراغم آمد.
بعد از مدرسه بود .
همراه ژیوا تا سر کوچه تا سر خیابان اصلی رفته بودیم که ژیوا دستی به شانهام زد و گفت :
_اونور خیابونو نگاه کن.
و من با تعجب نگاهم تا ته خیابان ، سمت دیگر خیابان رفت و با دیدن آیهان که لبخند به لب کنار ماشینش ، با عینک دودی که روی چشم گذاشته بود ، تا قابل شناسایی نباشد ، ما را نظاره میکرد.
غافلگیر شدم.
_ آیهانه !...
_آره اومده... اومده ببینتت ...آخرشم پسره رو مجبورش کردی که بیاد ببینتت .
و من شوکه شدم .
_ژیوا تو بهش گفتی بیاد ؟
_نه ... من برای چی بگم؟!... خودش اومده... حالا برو ببین چیکارت داره... خداحافظ ... فردا میبینمت.
با رفتن ژیوا و جدا شدنش از من ، همان جا ، سمت دیگر خیابان درست روبروی آیهان پاهایم توقف کرد .
انگار خشک شده بودم .
انگار میخ محکم کف پایم بود و مرا روی زمین نگه میداشت.
آنقدر ایست کردم و نگاهم در چشمان آیهان ماند که خودش مجبور شد از خیابان عبور کند و سمتم بیاید.
_ سلام خوبی؟!... خیلی وقته ندیدمت... دلم برات تنگ شده بود... میای امروز با هم باشیم؟!... فکر کنم بتونم یه چند ساعتی رو با هم بگذرونیم ...
خواستم بهانهای بیاورم اما هر چقدر فکر کردم هیچ دلیل و بهانهای به ذهنم نرسید و در آخر ، همراه آیهان از عرض خیابان عبور کردم و نمیدانم با چه حس و حالی یا نیرویی به سمت ماشینش رفتم.
سوار ماشینش شدم و به مقصدی نامعلوم که شاید دلهره آور هم بود حرکت کردیم.
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🍁
🍂🍁
🍁🍂🍁
🍂🍁🍂🍁
🍁🍂🍁🍂🍁
🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂
🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂
🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂