eitaa logo
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
8.2هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
30 فایل
رمان #مستِ_مهتاب #خانم_یگانه برنده‌ی عشق از #میم‌دال 🌱 💙کانالداران عزیز ✅کپی مطالب فـــقــــط با فوروارد مستقیم😊 🎀 #تبلیغ کانالهای شما👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از رمان کوارتز
🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁 🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁 🍂🍁🍂🍁🍂🍁 🍁🍂🍁🍂🍁 🍂🍁🍂🍁 🍁🍂🍁 🍂🍁 🍁 ژیوا مکثی کرد و ناگهان بلند بلند خندید. متعجب همچنان خیره‌اش بودم. _ چرا می‌خندی؟! و او در میان خندهایش گفت : _ها پس تو هم همچین بدت نمیاد آیهان ازت خواستگاری کنه ... _ها ها ها ...آره بی‌مزه... این چه شوخی مسخره‌ای بود؟! ... پس همه ی حرفات چرا بود؟! خندید و پوز خندی زد: _ نه چرت چرت که نبود .... ولی خب تو هم دلت براش رفته ها. در حالی که سعی می‌کردم خوددار باشم ، جواب ژیوا را دادم . _لوس نشو حالا ...مگه بهت چی گفته ؟ و او در حالی که هنوز باقیمانده آن خنده‌اش روی لبش لبخند می‌شد ، جوابم را داد : _خب تو این یه هفته ... توی این چند وقته ...در مورد تو خیلی با من حرف زده... از تو پرسیده ... از اینکه چیا دوست داری ...چی دوست نداری ...خانوادت چه جورین ... چند نفرن ... کجا زندگی می‌کنی دیگه.... به نظرم تو چه جور دختری هستی .... از این حرفا دیگه ... ذوق خاصی در دلم شکوفه کرده بود. در حالی که بی‌اختیار لبم را زیر دندان می‌گرفتم گفتم : _تو چی جواب دادی... _ خب منم گفتم ...یه دختر خل و چل و دیوونه است که خانواده اش هم خل و چل مثل خودش هستن ... یه جای پرت هم زندگی می‌کنن.... از چیزی هم خوشش نمیاد... همین. با حرص محکم به بازویش کوبیدم . _دیوونه اینا چیه بهش گفتی ! خندید . _ها ...دیدی گفتم دوسش داری!.. برات مهمه... چی بهش گفتم به نظرت...نگران نباش... من خوب بهش جواب دادم... کلی از خانوادت خوب گفتم ...کلی از علایقت گفتم... همه چی رو گفتم دوست داری... از شاخه گل گرفته... طلا گرفته .... جواهرات گرفته ....دفترچه یادداشت گفتم داری.... خیلی با احساسی ....چیزهای عاشقانه دوست داری.... سورپرایز کردنو دوست داری.... فکر کنم می‌خواد این دفعه سورپرایزت کنه .... خوب حالا به نظرت یه قرار بزارم باهاش بری بیرون با هم حرف بزنید یا نه ؟ با آنکه در دلم ذوق کرده بودم اما شک داشتم که بخواهم آیهان را ببینم . خیلی خودم را کنترل کردم تا توانستم بگویم : _نه... نه الان ... نه ... ژیوا با تعجب نگام کرد . _نه !!...چرا؟!... توی این چند وقته همدیگرو ندیدید... تو این یه هفته چند وقته‌ایه که درگیر این پسر خالت بودی ، اصلاً حال و روز آیهان رو می‌دونی؟... خوب یه بار که ببینیش، اشکال نداره. 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🍁 🍂🍁 🍁🍂🍁 🍂🍁🍂🍁 🍁🍂🍁🍂🍁 🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂 🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂 🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂
هدایت شده از رمان کوارتز
🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁 🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁 🍂🍁🍂🍁🍂🍁 🍁🍂🍁🍂🍁 🍂🍁🍂🍁 🍁🍂🍁 🍂🍁 🍁 و من باز با تردید گفتم: _ نه نمی‌خوام ببینمش ... و او باز پرسید . _چرا ؟!...چیزی شده ؟! _نه ... من فقط می‌خوام دیگه اگر حرفی هست خودش بیاد سمتم... نه اینکه من دنبالش برم . ژیوا ادایم را درآورد و گفت: _ می‌خوام اون سمتم بیاد ...یعنی چی؟! این مسخره بازیا چیه؟!... اون چه جوری سمتت بیاد ؟!...بیچاره تا الانم که اون سمتت اومده ، مگه تو رفتی سمتش؟! با صدای حق به جانبی سرم را بلند کردم و گفتم: _ بله که رفتم ...دوبار رفتم کنسرتش... پس این چیه خب ؟! _حالا یه کنسرت رفتی ...کار خاصی که براش نکردی ... مثل همه که میرن کنسرت... یه علاقه‌ای داشتی به کنسرت یه خواننده . _ نه ژیوا این حرفا نیست... می‌خوام خودش تصمیم بگیره ..بالاخره من برای خودم یه ارزشی قائلم ... می‌خوام خودش بیاد سمتم . و ژیوا باز دوباره حرف‌های قبلی اش رو تکرار کرد . _اَه ... چقدر تو دیوونی !... چقدر احمقی.... همش دنبال این حرفای مزخرفی... شخصیت و غرورو نمی‌دونم... اگر اون بیاد بهتره.... من باهاش حرف نمی‌زنم... اون باید با من دوست بشه ... من اهل دوستی نیستم... اینا چیه ؟!!!!... این چرت و پرتا مال قدیمه بابا ... این حرفا گذشته.... الان هر کی هر کیو بخواد ، اول باید باهاش دوست بشه... باید بشناستش .... مگه میشه همینجوری ازدواج کرد... بعدشم مگه باید همه ازدواج کنن... ما دل نداریم ... نمی‌تونیم با هم خوش باشیم ....نمی‌تونیم با هم بریم بیرون ...نمی‌تونیم با هم بچرخیم ... متعجب از این حرف‌های ژیوا گفتم: _ آخه عاقبت این دوستی چیزی نمی‌شه... جز اینکه منو اون بیشتر علاقمند می‌شیم... اگرم به ازدواج ختم نشه که خب یه شکست عشقی محسوب میشه.... دیگه مگه من دیوونم تو این اوضاعی که دارم بیام یه شکست عشقی هم به خودم و به دردام و به ناراحتی‌هام اضافه کنم... تازه خانواده من خیلی درگیر ...خیلی از مشکلات بزرگتر از این حرفا دارن... اصلا حوصله ندارم که بخوام تو این اوضاع یه درگیری دیگر به درگیری‌هام اضافه کنم. ژیوا پف بلندی کشید. _ از دست تو ... چه فلسفه‌ای داری تو ... من که اصلاً پابند این حرفا نیستم... حالا ببین آخرشم من خوشبخت میشم و تو با این عقاید مال عهد دقیانوست بدبخت میشی... حالا ببین . و با این حرفش ، با اینکه خیلی ناراحتم کرد ولی بحث ما به پایان رسید. 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🍁 🍂🍁 🍁🍂🍁 🍂🍁🍂🍁 🍁🍂🍁🍂🍁 🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂 🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂 🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂
هدایت شده از رمان کوارتز
🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁 🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁 🍂🍁🍂🍁🍂🍁 🍁🍂🍁🍂🍁 🍂🍁🍂🍁 🍁🍂🍁 🍂🍁 🍁 همانطور که به ژیوا گفته بودم، اصلاً سراغی از آیهان دیگر نگرفتم. نمی‌دونم از حرف‌هایمان ژیوا به آیهان چیزی گفت یا نه... اما چند روز بعد ، اواخر هفته ، ژیوا پیغامی از آیهان برایم آورد. یک کارت پستال که عکس گل زیبایی روی آن نقش بسته بود. به درون کارت پستال نگاه کردم . جمله ی قشنگی نوشته شده بود. .... ای به لطافت گل زیبا.... دوستت دارم .... مشتاق دیدار تو.... آیهان. با آنکه خودش هم شاید نمی‌دانست با آن کلمات زیبا چگونه در دلم جا باز خواهد کرد یا چگونه دلم را زیر و رو اما خیلی باز هم جلوی خودم را گرفتم. سراغی از او نگرفتم و چند روز دیگر هم گذشت. شاید اواسط هفته بعد بود که بالاخره آیهان سراغم آمد. بعد از مدرسه بود . همراه ژیوا تا سر کوچه تا سر خیابان اصلی رفته بودیم که ژیوا دستی به شانه‌ام زد و گفت : _اونور خیابونو نگاه کن. و من با تعجب نگاهم تا ته خیابان ، سمت دیگر خیابان رفت و با دیدن آیهان که لبخند به لب کنار ماشینش ، با عینک دودی که روی چشم گذاشته بود ، تا قابل شناسایی نباشد ، ما را نظاره می‌کرد. غافلگیر شدم. _ آیهانه !... _آره اومده... اومده ببینتت ...آخرشم پسره رو مجبورش کردی که بیاد ببینتت . و من شوکه شدم . _ژیوا تو بهش گفتی بیاد ؟ _نه ... من برای چی بگم؟!... خودش اومده... حالا برو ببین چیکارت داره... خداحافظ ... فردا می‌بینمت. با رفتن ژیوا و جدا شدنش از من ، همان جا ، سمت دیگر خیابان درست روبروی آیهان پاهایم توقف کرد . انگار خشک شده بودم . انگار میخ محکم کف پایم بود و مرا روی زمین نگه می‌داشت. آنقدر ایست کردم و نگاهم در چشمان آیهان ماند که خودش مجبور شد از خیابان عبور کند و سمتم بیاید. _ سلام خوبی؟!... خیلی وقته ندیدمت... دلم برات تنگ شده بود... میای امروز با هم باشیم؟!... فکر کنم بتونم یه چند ساعتی رو با هم بگذرونیم ... خواستم بهانه‌ای بیاورم اما هر چقدر فکر کردم هیچ دلیل و بهانه‌ای به ذهنم نرسید و در آخر ، همراه آیهان از عرض خیابان عبور کردم و نمی‌دانم با چه حس و حالی یا نیرویی به سمت ماشینش رفتم. سوار ماشینش شدم و به مقصدی نامعلوم که شاید دلهره آور هم بود حرکت کردیم. 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🍁 🍂🍁 🍁🍂🍁 🍂🍁🍂🍁 🍁🍂🍁🍂🍁 🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂 🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂 🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂
هدایت شده از رمان کوارتز
🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁 🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁 🍂🍁🍂🍁🍂🍁 🍁🍂🍁🍂🍁 🍂🍁🍂🍁 🍁🍂🍁 🍂🍁 🍁 در دلم کلی فکر می‌کردم به اینکه قرار است از آیهان چه حرف‌هایی بشنوم یا اون قرار است در مورد چه موضوعاتی با من صحبت کند . اما وقتی ماشینش را کنار خیابان پارک کرد و نگاهش سمت من چرخید، کمی دست و پایم را گم کردم و او بی‌مقدمه گفت: - خب شنیدم که نامزدیت هم به هم خورد؟... درسته ؟! شوکه شدم و کمی نگاهش کردم و گفتم: - خب آره . سری تکان داد و گفت : -بهتر ...حالا راحت‌تر می تونیم با هم دوست بشیم. سرم را کج کردم و پرسیدم: -همین ؟!! و او با تعجب پرسید: - همین!... آره همین ...چطور؟!... منتظر چیز دیگه‌ای بودی؟! آهی کشیدم گفتم: - نه ولی ...من نمی‌دونم چطور باید بگم... هر دفعه ما میریم بیرون و صحبت می‌ کنیم... یک دوستی ساده در حد یه کافی شاپ ....آخه قصد و غرضمون از این دوستی چیه؟! خندید . صدایش در کل ماشین طنین انداخت. - خب دوستی همینه دیگه ...برای خوش گذرونی مگه تو از این دوستی خوشت نمیاد؟!... مگه لذت نمی‌بری... مگه به آرامش نمی‌رسی؟... با صراحت گفتم : -نه ....به آرامش نمی‌رسم ....خیلی هم دلهره آوره ...اصلاً ازش خوشم نمیاد ...به نظرم باید قصدمون از این دوستی مشخص باشه.... آخه تا کجا.... تا کی .... خانواده من حساسن ....خانواده من پابند یک اصولی هستند که من هم بهش معتقدم.... نمی‌خوام قوانین خانوادمو زیر پا بزارم.... من تا همینجاشم به خاطر شما با خانوادم خیلی درگیر شدم... بعد از اینکه برادرم متوجه شد و من و شما رو با هم دید ، کلی با من دعوا کرده.... حتی به خاطر شما کتک خوردم ....خب این حقمه ... باید بدونم ارزش این دوستی تا کجاست.... تویی که می‌خوای با من دوست باشی فقط به اینکه به آرامش برسی ....تا کجا می‌خوای پای من بمونی؟!.... کتکاشو من بخورم و آرامششو تو ببری! شوکه شد. نمی‌دونم حرف‌هایم روی او تاثیر گذاشته بود یا تازه او را به فکر واداشته بود. کمی مکث کرد. نگاهش در خیابان چرخید و گفت: - حالا بریم با هم یه چیزی بخوریم و صحبت کنیم . دستش را روی دستگیره در گذاشت که گفتم: - نه دیگه.... بهتره صحبتی نکنیم ....شما هم بهتره دیگه برای من کادو نخری.... اگه قراره دوستی باشه باید این آرامش دو طرفه باشه ....اگه شما آرامش رو ببری و کتکاشو من بخورم... فایده نداره ....من از این دوستیا خوشم نمیاد ....حاضرم توی خونه ام بمونم.... حرف نشنوم.... راحت برم و راحت بیام.... کسی نگام نکنه.... ولی آرامش داشته باشم ....هی استرس نکشم که الان برادرم می‌فهمه.... بعد کتک می‌خورم.... بعد برام بد میشه ....چرا همچین کاری بکنم.... مادرم مریضه و اگر خدای نکرده ....حتی بویی از این حرفا ببره ، ممکنه حتی ناخودآگاه سکته کنه ...نمی‌خوام اذیتش کنم.... خوب به حرفایم گوش داد . کمی نگاهم کرد و باز پرسید: - یعنی الان با من نمیای؟!... بعد از این همه مدت می‌خوایم همو ببینیم ....می‌خوایم حرف بزنیم. و من عصبانی از اینکه او انگار حرف‌هایم را نمی‌فهمید گفتم: - من با شما چه حرفی دارم بزنم ؟!....دیگه چقدر باید حرف بزنیم؟!... مگه می‌خوایم چی بگیم؟!... تو خوبی... من خوبم.... چی می‌خوری ...چای می‌خوری یا کیک می‌خوری... اینا که نشد حرف!.. من از این دوستی‌ها خوشم نمیاد.... شما چرا متوجه نمیشین؟! اخمی‌ کرد. اما حرفی نزد . سرشو پایین انداخت و آهسته لب زد. -باشه برو به سلامت ...دیگه باهات کاری ندارم. دستگیره در ماشین را با حرص کشیدم و از ماشینش پیاده شدم. در ماشین را بستم و اصلاً نمی‌دانستم دقیقاً کجا هستم و به مسیری نامعلوم قدم برداشتم و از ماشین آیهان دور شدم . 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🍁 🍂🍁 🍁🍂🍁 🍂🍁🍂🍁 🍁🍂🍁🍂🍁 🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂 🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂 🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂
هدایت شده از رمان کوارتز
🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁 🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁 🍂🍁🍂🍁🍂🍁 🍁🍂🍁🍂🍁 🍂🍁🍂🍁 🍁🍂🍁 🍂🍁 🍁 اما تمام حواسم به پشت سرم بود . به اینکه آیا ماشین آیهان از همان نقطه‌ای که توقف کرده بود ، به حرکت در می‌آید یا نه .... و حرکت کرد. رفت و دور شد و کمی بعد ، وقتی که کلاً از خیابان گذشت ، من هم به اولین مکانی که می‌توانستم کمی بنشینم و حال بدم را در آنجا با ثانیه‌هایی که انگار روی سرم خراب شده بود ، قسمت کنم ، نشستم. روی نیمکت یک پارک... پارک خلوت بود. سر ظهر بود و هوا گرم . دلم می‌خواست زار زار گریه کنم . حتی تیکه و متلک هم از چند تا جوان شنیدم. - ولت کرده؟... بیا عزیزم... بیا ما باهات دوست میشیم ...گریه ات واسه چیه ....ولت کرده بیا عزیزم بیا ما باهات دوست میشیم . حالم از همین دوستی‌ها به هم می‌خورد. اصلا دلم می‌خواست گریه کنم. به حال خودم که چرا وارد همچین ماجرایی شدم . نمی‌دونم کجای کار را اشتباه کرده بودم با اینکه دست از پا خطا نکرده بودم ، با اینکه این دوستی آنقدر ساده بود که حتی به خوردن یک چایی یا قهوه یا کیک هم تمام شد .... و حرف خاصی یا کار خاصی انجام نشده بود اما باز هم حالم خوب نبود! بعد از کمی که روی نیمکت پارک نشستم و گریه کردم ، به راهم ادامه دادم. تازه یادم افتاد که این خیابان کدام خیابان است و کجا رفتم. با تاکسی به خانه برگشتم . خیلی دیر شده بود. آنقدر دیر که همه نگرانم شده بودن و خدا را شکر کردم که سپند هنوز به خانه نیامده بود . اما سپیده به جای او سرم فریاد زد : -تو معلومه کجایی؟!... دو ساعته که تعطیل شدی... از مدرسه کجا رفتی؟!... همه ما رو نگران کردی.... دیگه می‌خواستم زنگ بزنم به سپند بگم بره دنبالت. نگاهش کردم گفتم: - سپیده چرا زندگی ما اینطوریه ؟!...چرا اینقدر حالم بده ؟...چرا دلم می‌خواد بمیرم؟ و سپیده وا رفت. - چی شده؟!.. اتفاقی افتاده ؟! چنان ترسیده بود ...که شاید هم در خیالاتش فکر می‌کرد چه کاری کردم یا چه اشتباهی مرتکب شدم که انقدر حالم بد است. اما حال روحی خوبی نداشتم . نمی‌دونم شاید هم به خاطر دل شکسته ی یحیی بود. فکر می‌کردم نفرین یحیی مرا گرفته است. اما سپیده با لبخند گفت: - یحیی اصلاً اهل نفرین نیست.. نمی‌دونم علت این حال بدم را به چه چیزی ربط بدهم. اما به همان دل شکسته باعث شد که کنار مادر ، بعد از مدت‌ها بنشینم و با او درد دل کنم . نشستم بالای سرش و دستی به موهایش کشیدم . چشمانش به من خیره شد و من با آنکه می‌دانستم او نمی‌تواند با کسی حرف بزند اما تمام درد و دل‌هایم را به او گفتم ، از آشنایان با آیهان.... از به هم زدن نامزدیم با یحیی... و مادر فقط گوش داد و حتی گاهی اشکی از چشمانش فرو افتاد. هم من گریستم و هم او ... سپیده سحر هیچکدام وارد اتاق نشدند. فکر می‌کردم من کنار مادر خوابیدم اما من با مادر حرف زدم و حال روحیم بهتر شد شاید من خالی شدم اما حالا غصه‌هایم در دل مادر نشسته بود. 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🍁 🍂🍁 🍁🍂🍁 🍂🍁🍂🍁 🍁🍂🍁🍂🍁 🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂 🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂 🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂
هدایت شده از رمان کوارتز
🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁 🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁 🍂🍁🍂🍁🍂🍁 🍁🍂🍁🍂🍁 🍂🍁🍂🍁 🍁🍂🍁 🍂🍁 🍁 چند روزی از آخرین دیدار من و آیهان گذشت . دیگر مطمئن شده بودم که همه چیز تمام شده است. با آنکه به آرامش رسیده بودم اما دلم هم شکسته بود. احساس می‌کردم بعد از آن همه هیاهو.... تلاش و تکاپو ...دسته گل... کادو.... لااقل برای آیهان بیشتر از این‌ها ارزش داشته باشم . اما انگار نداشتم. طول کشید تا این به این باور برسم که هر رابطه‌ای یک صدمه‌ای دارد ! صدمه ی قلبی ، روحی ، جسمی... زمانی که از دست می‌رود و خاطراتی که به جا می‌ماند. غم و اندوهی که ممکن است در این روابط شامل حال فرد شود و در نهایت و از همه بزرگتر ، جای خالی ثانیه‌هایی که رفته و ارزشی نداشته و چیزی کسب نشده است! احساس پوچی می‌کردم . سپیده حال مرا خوب می‌فهمید . با من خیلی حرف زد و شاید رازهایی را به من گفت که تا آن روز به هیچکس نگفته بود . مثل اینکه عاشق خواستگارش بود و از او حتی پیشنهاد دوستی شنیده بود اما به خاطر پایبند بودن و اصول به عقایدی که داشت تن به این دوستی نداده بود و همه چیز برایش تمام شد . اما به آرامش رسید. من هم همین رو می‌خواستم. روزهای اول خیلی سخت گذشت . اما کمی بعد حالم بهتر شد دوباره به درسم برگشتم . امتحان‌های ترم را هم دادم. هرچه می‌گذشت ، حالم هم بهتر می‌شد. دیگر حتی طرف ژیوا هم نمی‌رفتم تا مبادا از او در مورد آیهان چیزی بشنوم. سعی می‌کردم تمام حواسم رو به درسم بدهم و موفق هم شدم. آنقدر سرم را به خواندن درس هایم مشغول کردم که معدل بالایی گرفتم. امتحانات را به خوبی به پایان رساندم . سال تحصیلی رو به اتمام بود . دیگر خبری از آیهان نگرفتم. دیگر حتی آهنگ‌هایش را گوش ندادم. دیگر به کنسرتش هم نرفتم. تقریبا می‌توانم بگویم همه چیز تمام تمام بود . حال مادر همان گونه بود. از پدر هم خبری نداشتیم. زندگی ما همان روال قبلی را داشت. سخت اما با آرامش.... و گذشت و گذشت و گذشت تا امتحانات آخر سال ... تا امتحانات آخر سال را دادم و درست در آخر سال تحصیلی ، وقتی آخرین امتحان را دادم و از جلسه بیرون آمدم ، در حیاط مدرسه با ژیوا روبه رو شدم. فوری نگاهم را از او گرفتم و به سمت دیگری از حیاط رفتم. اما او دنبالم آمد و صدایم زد: - سمانه واستا.... 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🍁 🍂🍁 🍁🍂🍁 🍂🍁🍂🍁 🍁🍂🍁🍂🍁 🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂 🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂 🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂
هدایت شده از رمان کوارتز
🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁 🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁 🍂🍁🍂🍁🍂🍁 🍁🍂🍁🍂🍁 🍂🍁🍂🍁 🍁🍂🍁 🍂🍁 🍁 ایستادم و ژیوا خودش را به من رساند. نگاهم کرد و گفت: - تو چت شده ....دیگه با من چرا حرف نمی‌زنی؟!... اگه رابطه ات با آیهان تموم شده ، با من چرا قهر کردی ؟!...من که مسبب این قهر و این آشتیا نبودم. بی آنکه به حرفش توجهی کنم کوله پشت ام را دوباره روی شانه‌ام جابجا کردم و گفتم: - ببین حوصله حرف زدن ندارم ... دیشب تا صبح داشتم درس می‌خوندم ... الان سرم درد می‌کنه... می‌خوام برم خونه و بگیرم بخوابم... اگه کاری داری بگو وگرنه.... و چون سکوت کرد ، قدمی از او جلو زدم و قصد رفتن داشتم که بازویم را گرفت و مرا نگه داشت. - حالا واستا ... ایستادم . نگاهش نکردم و نگاهم را در حیاط خالی و بدون بچه‌های مدرسه ، چرخاندم که ژیوا گفت: - یه چیزایی شنیدم از آیهان . و تا اسم آیهان آمد با عصبانیت نگاهش کردم و گفتم : -دیگه نمی‌خوام اسمشو بشنوم... آیهان برای من مرده ... پس تمومش کن . ابرویی رو بالا انداخت و گفت: - عه چقدر بی‌مزه !... دیوونه آیهان می‌خواد بیاد خواستگاریت. انگار شوکه شدم. نگاهم در چشمان ژیوا ماند. لبانم بی‌اختیار از هم باز شد : -چی؟! از من؟! ژیوا دوباره تکرار کرد : -آیهان می‌خواد بیاد خواستگاریت ...شماره تو رو از من خواسته که بهش بدم که زنگ بزنه با خانوادت صحبت کنه . پوزخندی زدم. - محاله ... این چرت و پرتا چیه داری میگی... حتماً دیشب شام زیاد خوردی خوابای پریشون دیدی . و دوباره تا خواستم از او جدا شوم ، بازویم را گرفت و نگهم داشت . -اَه لوس نشو دیگه ... دارم باهات جدی حرف می‌زنم.... میگم دیشب زنگ زده گفته خانواده‌شو راضی کرده بیاره خواستگاری تو ... از من شماره تو رو خواست ... من نداشتم بهش بدم ...یعنی داشتم ولی بهش ندادم ... از بس که تو گند دماغی... گفتم الان اگه بهش بدم ، میای موی دماغم میشی... میگی چرا شمارمو بهش دادی... چه کار کنم حالا؟ باورم نمی‌شد. نمی‌توانستم به حرف‌های ژیوا اعتماد کنم. مکثی کردم و گفتم : -نمی‌دونم... بذار برم خونه از خواهرم بپرسم چی بگم . و ژیوا چشمانش را در کاسه چرخاند و گفت: - وای خدا... این چقدر ناز داره... یه صحبت دیگه ... شماره تو رو بهش بدم خودش زنگ می‌زنه با خانوادت صحبت می‌کنه ...اجازه از کی می‌خوای بگیری آخه؟!... الان می‌خوای بری به خانوادت بگی اجازه هست خواستگار برام بیاد ؟!...حرفا می‌زنیا !! حق با ژیوا بود . قبول کردم و شماره سپند را به ژیوا دادم. 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🍁 🍂🍁 🍁🍂🍁 🍂🍁🍂🍁 🍁🍂🍁🍂🍁 🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂 🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂 🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂
هدایت شده از رمان کوارتز
🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁 🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁 🍂🍁🍂🍁🍂🍁 🍁🍂🍁🍂🍁 🍂🍁🍂🍁 🍁🍂🍁 🍂🍁 🍁 اگر آیهان واقعاً قصد داشت که به خواستگاری ام بیاید ، حتماً از پس سپند بر می‌آمد . سپند سختگیری‌های خودش را داشت. حتی به خاطر جدیتش دلم قرص بود که بی‌دلیل جواب رد به آیهان نخواهد داد . به خانه برگشتم . حال عجیب و غریبی داشتم . و چه کسی بهتر از سپیده که همیشه در جریان کارهای من بود. با او حرف زدم و گفتم . همه حرف‌هایم را که زدم سپیده گفت: - خب مبارک باشه ...ولی .... همون ولی ، ته دلم را خالی کرد. - ولی چی سپیده؟! - حتی اگر آیهان هم بیاد خواستگاری... ما دو تا خانواده متفاوتیم.... ما به درد هم نمی‌خوریم... اینو می‌تونی قبول کنی؟ - خود آیهان حتماً حواسش به همه این چیزا هست ...من قبلاً بهش گفتم... گفتم مادرم مریضه... گفتم که چه خانواده‌ای دارم... یعنی اینا رو به مادرش نگفته ؟! ...خوب قطعاً گفته دیگه... وگرنه چه جوری داره میاد خواستگاریم !...قطعاً شرایط زندگی منو می‌دونه دیگه . سپیده مکثی کرد و گفت: - خدا کنه ...خدا کنه تحت تاثیر احساسات نباشه.... خدا کنه عاقلانه تصمیم گرفته باشه ...گاهی وقتا ما تحت تاثیر احساسات ممکنه خودمون یا حتی خانوادمون رو مجبور کنیم به چیزی... یک سری از حقیقت‌ها رو بپذیریم... اما ما چون خودمون عقلانی اون حقیقت رو نپذیرفتیم ، بعدها همون حقیقت دلمونو می‌زنه.... در حالی که اصلاً متوجه حرف‌های سپیده نشده بودم گفتم : -سپیده اینقدر فلسفی با من حرف نزن... من الان اینقدر حالم بده که هیچیو متوجه نمی‌شم ... هر چی هست رک و راست به من بگو ...به نظرت الان چی میشه ؟ سپیده لبخندی زد و گفت: - اگه آیهان بتونه خودشو برای حقایق زندگی ما آماده کنه ...یا حقایق زندگی ما را بپذیره... شاید ....شاید بشه گفت که این ازدواج درسته .... -دیگه چرا شاید ؟!... -خب به خاطر اینکه تو و تصمیمات تو هم تو زندگیت موثره.... اینکه چطور باهاش رفتار کنی ....چطور با یه خواننده زندگی کنی ...همه این‌ها می‌تونه زندگیتو بسازه.... همه زندگی فقط پذیرش واقعیت‌ها نیست... یک مقدار سیاست هم برای ازدواج و زندگی مشترک لازمه ....تو چرا اینقدر عجله داری سمانه.... تو از همه ما کوچک‌تری ....می‌تونی خوشبخت بشی.... حتی اگه آیهانم نباشه.... هنوز چیزی رو از دست ندادی ....سنی نداری.... بعدها ممکنه خواستگارهای بهتری از آیهان هم برات بیاد . سکوت کردم و در دلم گفتم، حتماً منظور سپیده از خواستگاران بهتر ، باز هم یحی است. سپیده هم منظور خاصی نداشت و حرفی نزد اما در تنهایی خودم خیلی به این مسئله فکر کردم . 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🍁 🍂🍁 🍁🍂🍁 🍂🍁🍂🍁 🍁🍂🍁🍂🍁 🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂 🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂 🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂
سلام عزیزان کانال بخاطر مشغله کاری دنبال تایپیست هستم تا ویس بدهم و تبدیل به متن کنند. لطفاً صبور باشید. به محض اینکه سرم خلوت بشه کل رمان را آماده می کنم و پارت پارت براتون می ذارم و چند روز مهلت برای خواندنش 🌹🌹🌹🌹🌹
سلام عزیزان کانال از فردا یک رمان خوب و جدید و عاشقانه شروع می کنیم ان شاءالله تا بنده بتوانم رمان چیاکو را تمام کنم . ان شاءالله بعد از اتمام این رمان ، رمان کوارتز را ادامه خواهیم داد. 🌹❤️🌹❤️🌹❤️🌹❤️ از فردا رمان برنده ی عشق را دنبال بفرمایید 🌹
〰〰〰〰〰〰💖 〰〰〰〰〰☁️ 〰〰〰〰💖 〰〰〰☁️ 〰〰💖 〰☁️ ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.💞.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ برای زندگی کردن،باید هدفی باشد، انگیزه ای باشد، دلیلی باشد تا شاد زندگی کردن را تجربه کنیم! در وهله‌ی اول خودمان باید بدانیم خواستار چه چیزی هستیم، در این دنیای گذرا، می‌خواهیم به چه چیزی دست یابیم؟! باید کسانی باشند که به ما انگیزه‌ای برای رسیدن به هدف را هدیه کنند، باید کسانی باشند که اُمید راهِ ما باشند، اُمید این مسیر پرپیچ و خم... باید کسی باشد که بتوان در سختی‌های این راه، به او تکیه کرد! باید با انگیزه و اشتیاق و اُمید، این مسیر را طی کنیم تا سختی‌های راه، برای‌مان آسان شوند و به راحتی آنهارا پشت‌سر بگذاریم! و اما مهمترین چیز اینکه: باید بهترین خودمان باشیم! در خوبی کردن، تلاش کردن، انسان بودن! چرا که مهمترین چیزی که قرار است از ما به یادگار بماند، انسانیت است ! :) _میم‌دال ⛔️کپی حرام و پیگرد قانونی دارد. -.-.-.-.-.-.-.-.-.💖.-.-.-.-.-.-.-.-.- https://eitaa.com/be_sharteasheghi ☁️💖☁️💖☁️💖☁️
〰〰〰〰〰〰💖 〰〰〰〰〰☁️ 〰〰〰〰💖 〰〰〰☁️ 〰〰💖 〰☁️ ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.💞.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ _بچه‌ها‌ فردا‌ زنگ‌ اول‌‌‌ آزادیم؟ -آره _خب‌ پس‌ می‌شینیم‌ پای‌ صحبت‌ و‌... می‌گم‌ چطوره‌ صبحانه‌ هم‌ بیاریم‌‌؟ بدجوری می‌چسبه‌ها‌‌، تو این‌ هوای‌ بهاری! -باشه‌‌ پس‌ هرکی‌ بگه‌ چی‌ می‌خواد‌ بیاره.. _اوکیه. _رضوی‌ و کنار‌ دستیاش‌ چی‌ می‌گین؟! دارم‌ درس‌ می‌دم. _خانم‌ ببخشید‌ تموم‌ شد. کی‌ می‌شه‌ زنگ‌ جغرافی‌ تموم‌ شه؟ انگار‌ ساعت‌ قفل‌ شده‌ رو دوازده! *** _هووووف‌ بالاخره‌ تموم‌ شد. پاشین‌ وسایلاتونو‌ جمع‌ کنین‌ بریم. -توعم‌ پیاده‌ میای‌ مگه؟ _آره‌‌‌، زود‌ باشین. تو‌ راه‌پله‌ها‌ یه‌ فاجعه‌ منا‌، رخ‌‌ داده‌ بود‌ انگار... _چرا‌ هل‌ می‌دی؟ ‌-خب‌ برو‌وو دیگه! _خیل‌وخب‌ تو‌ می‌ذاری‌ جلوییا‌ برن‌ که‌ من‌ برم؟ باید‌ پرواز‌ کنم؟ با‌ یه‌ نگاه‌ چپ‌چپم‌ دیگه‌ هیچی‌ نگفت. _بچه‌ها‌ همینجا‌ وایسین‌ از این‌ مغازه‌ لواشک‌ بگیرم‌ و بیام. -منم‌ باهات‌ میام.. _انقدر‌ تو راه‌ نخندین‌ بچه‌ها‌ زشته!!! اون‌ سراتون هم‌ بندازین‌ زیر‌، انقدر‌م‌ این‌ور‌ و‌اون‌ور‌ و‌ نگاه‌‌ نکنین. -چقدر‌ غر‌ میزنی، کاش‌ همیشه‌ مامانت‌ بیاد‌ دنبالت! بعد‌ دوباره‌ بی‌توجه‌ به‌ من‌ باهم‌ حرف‌ میزدن‌ و‌‌ با صدای‌ بلند‌ می‌خندیدن. _من‌ غر‌ میزنم؟ حیف‌ که‌ تو‌ خیابونیم‌ وگرنه‌ نشونت‌ می‌دادم! ⛔️کپی حرام و پیگرد قانونی دارد. -.-.-.-.-.-.-.-.-.💖.-.-.-.-.-.-.-.-.- https://eitaa.com/be_sharteasheghi ☁️💖☁️💖☁️💖☁️