#رمان_آنلاین
#مرضیه_یگانه
#اوهام
#پارت_507
#نسیم_هومن
هومن رفت . سه ماه از رفتنش گذشت و باز نه نامه ای و نه تماسی و من باز بیقرار ، عصبی ، کلافه ، بهانه گیر ، سر همه داد میزدم .از مادر گرفته تا کارمندان بیچاره ی هتل . دیگر باور کرده بودم که اینبار هم گولم زد و آنروز بد اخلاق تر از همیشه در خانه بودم .تمنا برای هزارمین بار پرسید :
_مامان کاردستی مدرسه ام رو باهم بسازیم؟
عصبی فریاد زدم :
_سمت من نیای که همه چی رو خراب میکنم و میشکنم .
مادر عصبی نگاهم کرد:
_چته تو باز؟
-چمه ؟! شما نمیدونی چمه؟
مادر زیر لب " یاخدایی " گفت و من فریاد کشیدم :
_سه ماهه که رفته ...
مادرخونسرد اخم کرد و گفت :
-بسه نسیم مهلت بده .
اینبار حنجره ام هم سوخت از شدت فریادم:
-چه مهلتی دیگه ...اون دفعه هم شما بودید که هی گفتید مهلت بده ، مهلت بده ..حالا بفرما ...مهلتی که دادم چی شد ؟ عمه مهتاب زنگ زده یه الو گفتم میگه ...
صدایم را باحرص نازک و پر از ناز کردم :
_دیدی نسیم جان ،گفتم هومن سه ماه دیگه میره وباز تو میمونی و یه عقد الکی ....
مادر کلافه تمنا را ، که عجیب گوش هایش را تیز کرده بود از پشت میز بلند کرد و گفت :
-برو تو اتاقت من با مامانت کار دارم .
تمنا رفت که مادر عصبی مقابلم ایستاد:
-بس کن نسیم ...به خدا هومن برمیگرده ...حالا مسئولیت پذیر شده ، حالا فرق کرده ....چه فرقی کرده ؟
-بابا موقع رفتن یادت نیست ؟چقدر سفارش کرد ، تهدیدت کرد که جواب سلام بهنام رو بدی چکار میکنه ، آخه اگه میخواست برنگرده که چرا باید اینهمه سفارش میکرد خب ؟!
-کارشه ...دستور میده ولی دستور رو اطاعت نمیکنه ...شما نشناختیش هنوز؟
مادر محکم داد کشید:
_بس کن دیوونه ام کردی .
🍁🍂🍁🍂
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_507
نمی دانم ساعت چند بود که با نوازش دستی چشمانم باز شد.
یوسف بود!
برگشته بود و بالای سرم نشسته بود. من فقط چشم گشودم و او با لحن نرمی گفت :
_آدمو عصبانی می کنی دیگه..... بلند شو عزیز دل یوسف... بلند شو صبحانه رو مامان حاضر کرده و منتظر ماست.
با همان چادر نماز خوابیده بودم و برخاستم و باز گفتم :
_یوسف....
_جانم....
نگاهش کردم. من زندگی ام را دوست داشتم اما اینکه بخواهم و بپذیرم که دیگر نمی توانستم باردار شوم، کمی برایم سخت بود.
_چی شد فرشته؟... چی می خوای بگی؟
می دانستم گفتن حرفم باز عصبانی اش می کند اما گفتم :
_می گم به مامانت چی گفتی؟
_هیچی گفتم اومدم پیشت که چون دلم برات تنگ شده بود گفتم بعد نماز بیام ببینمت.
_نه... اینو نمی گم.... اینکه دکتر چی گفته رو بهش چی گفتی؟
کلافه شد و عصبی باز.
_شروع کردی باز فرشته!
من درمانده باز پرسیدم :
_خب می خوام بدونم... بهش چی گفتی یوسف؟
برخاست و عصبانی جوابم را داد:
_نگفتم چون لازم نیست کسی چیزی بدونه.
و همان جمله ی ساده ی یوسف باز صدای گریه ام را بلند کرد.
_وای.... خدا....
_فرشته بس کن.
_حالا هیچی... یک سال دیگه... دو سال دیگه... اصلا چهار پنج سال دیگه نمی گه فرشته اجاقش کوره.
ناگهان برای اولین بار چنان فریادی کشید که حتی صدای هق هق گریه ام را هم در گلو خفه کردم.
_بهت می گم بس کن.... قرار نیست تو به کسی چیزی بگی.... می فهمی چی می گم؟
بغض کرده سکوت کردم و او با همان جدیت گفت :
_می رم پایین.... تو هم چند دقیقه دیگه بیا.
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀