هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#فصل_دوم
#مرضیه_یگانه
#پارت_711
#مهتاب
روز اولی که قرار بود به دانشگاه بروم، خیلی ،احساس تنهایی می کردم. اما همه چیز برای من از همان روز اول شروع شد.
با ورودم به دانشگاه به دفتر ریاست دانشگاه احضار شدم و در کمال تعجب، با گرفتن یک سوئیت اختصاصی برای بهترین دانشجوی دانشگاه مواجه شدم.
باید سوئیتی که خودم اجاره کرده بودم را پس می دادم و به سوئیتی که دانشگاه برایم در نظر گرفته بود، نقل مکان می کردم.
آنجا بود که متوجه شدم در مصاحبه و آزمون ورودی، بهترین و بالاترین رتبه را آورده ام و این جز امتیازات ویژه برای دانشجویان برتر است.
و من یادم آمد که از همان اول صبح که از خواب بیدار شدم و حالم خوب نبود و تنها تکه ای نان خورده بودم و در روشویی کوچک کنج سوئیت که هم برای شستن ظرف و لباس استفاده می شد و هم برای گرفتن وضو، وضو گرفتم، از خدا خواسته بودم کمکم کند!
به دستور پدر اول از همه دو رکعت نماز خواندم تا اعتماد به نفس خودم را که نمی دانستم به چه دلیلی از دست داده ام، دوباره بر روح و روانم، برگردانم.
آماده شدم. چندین مانتوی عبایی بلند برای خودم آورده بودم که حکم همان چادر را داشت.
پدر می گفت در شهری مثل کمبریج که مسلمانان اقلیت هستند، چادر می تواند خود عامل توجه بیشتر باشد و در نتیجه لباس شهرت محسوب شود.
به همین دلیل تمام لباس هایی که با خودم آورده بودم، مانتوهای بلند و عبایی بود با روسری های قواره دار که سر تا پایم را می پوشاند.
بر خلاف خیلی از دانشجویان مسلمان دیگر ایرانی که اینجا راحت بودند، من با همین اعتقاداتم در این دانشگاه پذیرفته شده بودم و به هیچ عنوان حاضر نبودم، ذره ای از آنها کوتاه بیایم.
با یک کوله پشتی از سوئیت محقرم بیرون زدم و سمت دانشگاه کمبریج راه افتادم. هزار اگر و اما و شاید در سرم بود که کمی مرا می ترساند.
دانشگاه بزرگ کمبریج، روز اول، برای من خیلی دوست داشتنی نبود.
آن همه دانشجوی خارجی و انگلیسی که گاهی با نگاه هایشان مرا متوجه ی غریب بودنم، می کردند، داشتند به نوعی ذره ذره اعتماد به نفسم را می ربودند. اما بعد از خبری که ریاست دانشگاه به من رسید،
نفس عمیقی کشیدم و بی هیچ حرفی با کسی، سر کلاس حاضر شدم. انگار اعتماد به نفس از دست داده ام را دوباره به دست آورده بودم.
🌹این قسمت های داستان که از زبان مهتاب بیان شده است، با اقتباس از زندگی خانم زینب سادات حسینی، دختر شهید علی حسینی نوشته شده که با کمی دخل و تصرف، و اتفاقات تخیلی پیوند خورده است.
علاقهمندان می توانند، داستان کوتاه زندگی خانم زینب سادات حسینی را با نام « بی تو هرگز » در گوگل سرچ کنند و بخوانند.
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀