هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#فصل_دوم
#مرضیه_یگانه
#پارت_717
#مهتاب
_این چه مسخره بازیه که در آوردید؟
سرم کمی سمت او که مقابلم ایستاده بود، بالا رفت.
_مسخره بازی نیست.. اعتقادمه.....
پوزخندی زد و با عصبانیت نگاهم کرد.
_اعتقادت هر چی که هست اینجا جای این حرفا نیست..... با این کار امروزت باید توی جلسه ی هیئت مدیره توضیح بدی.
_توضیح می دم.
_خب بگو.... من یکی خودم می خوام بشنوم.
نفس عمیقی کشیدم. می دانستم شاید حتی از دانشگاه اخراج شوم... اما مهم نبود.... ریه های پدر و مادر من شیمیایی نشده بود جز بخاطر موادی که خود بریتانیا برای حمایت از جنگ علیه ایران به صدام داد و حالا می خواستند مرا به زور و روش خودشان قانع کنند که پا بر روی اعتقاداتم بگذارم؟!
نگاهم سمت صورتش بالا رفت.
_گفتم.... نگفتم؟.... من پایبند اعتقاداتم هستم و از اون ها کوتاه نمیام.
بلندتر از قبل صدایش را بالا برد.
_بخاطر اون اعتقادات مسخره ات از دانشگاه اخراج می شی... اینو می دونی؟
_بله....
خونسردی ام شوکه اش کرد.
_واقعا می دونی و می گی؟!
_اصلا برام مهم نیست.... خدای من کمکم می کنه... حتما تقدیر من چیز ديگه ایه و جای دیگه ای.
_کدوم خدا.... کدوم تقدیر..... زندگی فقط حاصل یه اتفاقه.... سر یک اتفاق ساده می خوای بورسیه و دانشگاهت رو از دست بدی؟!.... تو یه نابغه ای.... تو یه استعداد خاصی... بعد به همین راحتی می خوای از دانشگاه اخراج بشی؟!
_اینایی که می فرمایید اعتقادات شماست..... زندگی و دنیای من حاصل یک نظم خاصه نه اتفاق..... من به خدای خودم ایمان دارم.... ازش درخواست کمک می کنم.... اونم کمکم می کنه..... من مطمئنم.
خندید. ناباورانه خندید و سری تکان داد.
_واقعا باورم نمی شه که نابغه ی پزشکی... دانشجوی کلاس خودم.... کسی که توی این همه سال تدریس بالاترین نمره ی کلاسی رو از من گرفته، داره سر اعتقادات منسوخ شده اش، قید همه چیز رو می زنه.
بحث با یک مارکسیستی دو آتیشه، بی فایده بود.
برخاستم و گفتم:
_هنوز زوده تا منو بشناسید دکتر آنژه.... روزتون بخیر....
_کجا؟!
_می رم اتاق مدیریت.... توضیحاتم رو می دم و منتظر برگه ی اخراجم از دانشگاه می شم.
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀