هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#فصل_دوم
#مرضیه_یگانه
#پارت_733
#مهتاب
زمستان سرد و یخ زده ی شهر کمبریج همه را غافلگیر کرد. شاید یکی از سردترین زمستان های کمبریج بود. ده روزی از غیبت رابرت گذشت. اما انگار غیبتش تنها برای من بود. کنجکاو بودم که چرا اینطور شده است و یک روز اتفاقی از مدیریت بیمارستان شنیدم.
_خانم دکتر... اتفاقی بین شما و دکتر آنژه افتاده؟
_نه... به هیچ وجه....
_ایشون درخواست دادن که برنامه ی کاریشون عوض بشه....
متعجب شدم اما عکس العملی نشان ندادم. با تغییر برنامه کاری رابرت، دیگر او را ندیدم و این شروع اتفاقی دیگر شد.
روزهای کاری من در بیمارستان کمتر شد و من ساعات بیشتری را در دانشگاه می گذراندم. اما یک روز در بیمارستان، فرهاد همان مرد میانسال ایرانی را دیدم.
انگار مخصوصا دوباره سراغ من آمده بود و با دیدنم کلی خوشحال شد.
_بازم شما؟
_به قولت وفا نکردی... مجبور شدم خودم بیام سراغت.
لبخند زدم و گفتم :
_سرم شلوغ بود.... بفرمایید توی اتاق بنده.
او را سمت اتاقم بردم. نشست روی صندلی و گفت :
_اومدم تو رو به مهمونی خونه ی خودم دعوت کنم.... جمع دوستانه ی چند تن از دوستان ایرانی من.... گفتم شاید توی این شهر غریب دوست داشته باشی چند نفر ایرانی ببینی.
مردد بودم و تنها دنبال بهانه ای برای رد کردن دعوتش.
_خب.... خب باید ببینم با برنامه ی کاری من توی بیمارستان تداخل نداشته باشه.
_بهت پیشنهاد می کنم که بیای.... می خوام تو رو با یکی از دوستام آشنا کنم.... یکی از دکتران برجسته ی کمبریج.... شاید برات بتونه کاری کنه تا بتونی توی یه بیمارستان خوب دیگه هم کار کنی.
لبخند کمرنگی زدم و زیر لب زمزمه کردم.
_البته اگه وقتی برام بمونه....
_تو دختر باهوشی هستی.... در موردت تحقیق کردم.... خیلی توی این بیمارستان ازت تعریف می کنند.... حیفه که همچین استعدادی فقط توی یه بیمارستان کار کنه... برای سابقه ی کاریت هم بهتر می شه.
ناچارا قبول کردم و او آدرس منزلش را برایم نوشت. و برای اولین بار شاید نام خانوادگی اش را.
لندن، محله ی می فر، بین خیابان ریجنت و پیکادیلی.... پلاک 706 منزل مستر عدالت.
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀