هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#فصل_دوم
#مرضیه_یگانه
#پارت_739
#مهتاب
_من توی همین بیمارستان با مردی ایرانی آشنا شدم که خیلی اصرار کرد تا یک روز به دیدنش برم.... امروز رفتم.... خونه اش توی لندن بود.... می گفت می خواد منو با یکی از پزشکان بیمارستان فریمن در نیوکاسل آشنا کنه.... من اونجا دکتر تابنده رو دیدم.... و چون احساس کردم اون خونه و اون مهمونی جای من نیست و حتی خود دکتر تابنده، اون طوری که به من گفتند، دکتر سرشناسی نیست، بهانه آوردم که امشب شیفت هستم تا برگردم بیمارستان و از شر اون مهمونی جمع ایرانیان مقیم لندن، خلاص بشم.... اما شما دکتر.... اصلا نذاشتید من حرف بزنم.... تمام اتفاقات امشب رو برای خودتون تفسیر کردید و آخر سر هم رای دادید.... در ضمن اینو هم باید بگم که ما مسلمان ها نماد واقعی دینمون نیستیم.... نمادهای واقعی دین ما، همون شخصیت هایی هست که توی کتاب خوندید ... حضرت علی و حضرت محمد.... اونها کسانی بودند که هیچ خطایی نداشتند و الگوی همه ی مسلمانان هستن.... شبتون بخیر دکتر.
برگشتم به اتاق استراحت و بی صحبت با کسی دراز کشیدم روی تخت و خوابیدم.
صبح وقتی بیدار شدم که آنه مرا بیدار کرد.
_سلام دکتر.... برات صبحانه گرفتم.
نشستم روی تخت و او نان بسته بندی شده ی کوچک تک نفره و یک بسته ی کوچک پنیر را برایم روی میز گذاشت و گفت :
_واسه دیشب ممنونم.... از دستیار بی هوشی اتاق عمل در مورد دکتر آنژه پرسیدم..... گفت خیلی آروم بود.... تا یه ساعت دیگه هم میاد سراغ پرونده های مریض هاش که دست منه....
_کاری نکردم.... همه اش یه سو تفاهم بود.
_مهتاب.... چرا به دکتر آنژه بله نمی گی؟!... همه ی بیمارستان می دونند که دکتر آنژه دوستت داره.
نفسم حبس شد. هم مردد بودم و هم حرفهای آنه داشت ضربان قلبم را بالا می برد.
_دیگه کار به جایی رسیده که هر اتفاقی توی بیمارستان بیافته، همه می گن فقط تو می تونی با دکتر آنژه حرف بزنی.
_آنه... خواهش می کنم دیگه در این مورد حرف نزن....
_باشه... هر طور تو می خوای.... اما.... همه می گن تو و دکتر آنژه، زوج خوبی می شید.
عصبی صدایم بالا رفت.
_می شه تمومش کنی؟
_باشه.... صبحانتو بخور.... من برم سراغ پرونده های مریض های دکتر.
و من صبحانه خوردم و داشتم روپوش سفیدم را می پوشیدم که باز آنه وارد اتاق شد.
_بفرمایید اینم برای شماست.
سرم را از کنار ستونی که داشتم پشتش روپوشم را می پوشیدم، به جلو کشیدم و دیدم آنه چیزی روی میز وسط اتاق گذاشت. لبخندی زد و چشمکی.
_اینم از طرف دکتر آنژه است....
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀