eitaa logo
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
8.4هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
30 فایل
رمان #مستِ_مهتاب #خانم_یگانه 💙کانالداران عزیز ✅کپی مطالب فـــقــــط با فوروارد مستقیم😊 🎀 #تبلیغ کانالهای شما👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 _یه چیزی بگم.... قول می دی به من نخندی. _خنده!.... چرا بخندم؟! _من.... من چند روزی هست که به مراکز اسلامی در لندن می رم.... حتی.... حتی به مرکز اسلامی شیعیان لندن هم سر زدم.... چون می دونستم تو شیعه هستی.... می خواستم بیشتر در موردت بدونم.... و چیزهای جالبی شنیدم.... جریان غدیر رو شنیدم.... جریان صحابه رو شنیدم.... حتی آقایی اسلامی از شهادت خانمی به نام زهرا گفت.... من... من همه ی این ها رو شنیدم.... _خیلی خوبه دکتر.... اما.... شما فقط شنیدید.... هنوز مسلمان نیستید. _بهم قول بده که بخاطر من صبر می کنی.... به من یه مهلت می دی.... من هم... بخاطر تو سعی می کنم که درست فکر کنم و انتخاب کنم..... من از این طرز نگاهت حتی خوشم اومده..... اینکه هیچ وقت به هیچ مردی، زل نمی زنی.... اینکه کسی رو قضاوت نمی کنی.... اینکه ندیدم جز در مورد عقاید دینی ات، با کسی مخالفت کنی.... اینکه روزی پنج مرتبه، خدای خودت رو عبادت می کنی ولی ما.... نهایتا هفته ای یک مرتبه، شنبه ها، تازه اون هم اگر اعتقادی برامون مونده باشه، به کلیسا می ریم.... من... من اشتباه کردم گفتم تو نماد یک مسلمان دروغگویی..... تو نماد کامل یک مسلمان واقعی هستی.... نمی فهمم چرا.... واقعا چرا کسی که مثل تو در این حد سازگاری هست.... طوری که با زبان روزه ای که از صبح تا شب چیزی نمی خوردی اما اعتراضی به دستور کاری بیمارستان نداشتی.... می تونستی اعتراض کنی لااقل ولی سازگاری رو به انتقاد یا اعتراض ترجیح دادی.... من بودم که به جای تو به اون همه ساعت کاری که برای تو لحاظ شده بود، اعتراض کردم..... و عجیب اینه که به مسلمانانی با این همه سازگاری، می گویند تروریست! محو حرفهایش شدم. با آنکه قلبم از شنیدن حرفهایش تند می زد و شاید من هم در آن لحظه ، پی بردم به حقیقتی محض . من هم عاشق شده بودم به حتم. تغییر رفتار رابرت آنقدر محسوس و آرام آرام بود که حتی خود من هم نمی توانستم بگویم از کدام روز و ساعت ، احساسم نسبت به او تغییر کرده بود. در اتاق باز شد و وقفه ای بین حرف‌های ما انداخت. نگاه یکی از پرستاران به من و رابرت بود که ،رابرت فوری برخاست. _در مورد حرف‌های من فکر کن .... و رفت ... با رفتنش من ماندم و افکاری که سر و سامانی نداشت. آن روز، روز کاری بود و راهی نبود تا در محیطی خلوت تر به افکارم سر و سامانی بدهم اما گه گاهی بین کارهای روزانه ،بین مشغله ی کاری ام ،بی اختیار به حرف‌های رابرت فکر کردم. 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀