هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#فصل_دوم
#مرضیه_یگانه
#پارت_742
#مهتاب
افتاده بودم در چاهی که انگار اصلا از آن نمی توانستم خارج شوم.
هر قدر بیشتر فکر می کردم بیشتر اسیر می شدم.
انگار داشتم پیچش، پیچک کوچک و تازه جوانه زده ی عشقی را در قلبم احساس می کردم که هم برای من زیبا و هیجان انگیز بود هم ممنوعه!
اگر رابرت مسلمان نمی شد هیچ اجباری در مسلمان کردنش نبود و اصلا همچين دینی هم زیبا نبود!
اما من و دلم که ماه ها درگیرش شده بودیم می ماندیم و کلی حرف و حدیث که شاید فقط و فقط در خود همان بیمارستان برایمان درست می شد و شده بود!
آنقدر گیج و سردر گم بودم که به مادر زنگ زدم تا از او کمک بگیرم.
_الو.... مامان....
_سلام عزیز دلم.... خوبی مهتاب؟.... چقدر دل من و بابات برات تنگ شده!
_سلام مامان.... به خدا منم دلم تنگ شده.... ولی مامان تا چهار سال اجازه ی برگشت به ایران رو ندارم... این جز قانون تحصیل در اینجاست... البته ترمم زودتر از چهارسال تموم می شه ولی اینا دو سال هم کار در بیمارستان رو برام زدن.
_قربونت برم مهتاب... اشکال نداره مامان جان.... گه گاهی تماس تصویری بگیر ببینمت....
_چشم.... توی وقتای استراحت حتما....
_خوب از خودت بگو.... اونجا هوا خوبه؟... دانشگاه و بیمارستان چطوره؟
گلویم را با سرفه ای صاف کردم و گفتم :
_خوبه.... همچی خوبه مامان.... فقط.... فقط یه مشکلی پیش آمده.
نگران پرسید:
_چی شده مامان؟!
_نه نگران نشید... مشکلش اون طوری ها هم نیست.
_منو ترسوندی مامان... بگو چی شده؟
_یکی از اساتید دانشگاهم....که یکی از دکتران بیمارستان هم هست....
و انگار تا همانجا توانستم بگویم. سکوت کردم که مادر پرسید :
_خب.... بعدش چی؟
_خب.... خب.... از من خوشش اومده.... بارها ازم خواسته بهش فکر کنم.... منم خواستم یه جوری سنگ بندازم جلو پاش، بهش گفتم که باید با پدرم حرف بزنه شاید اصلا لازم بشه بیاد خواستگاری.
_مسلمانه؟
بعد از مکث کوتاهی جواب دادم.
_نه... ولی بخاطر من داره تحقیق می کنه.... چند تا کتاب خریده... حتی قرآن به زبان انگلیسی رو هم خریده!
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀