هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#فصل_دوم
#مرضیه_یگانه
#پارت_743
#مهتاب
مادر سکوت کرد. این سکوتش خیلی برای من سخت بود.
_مامان!
_مهتاب جان بذار با پدرت حرف بزنم ببینم چی می گه.....
_نه... الان زوده مامان.... شاید آخرش بگه من مسلمان نمی شم... اون وقت جوابم حتما منفیه.
_یعنی اگه مسلمان شد، جوابت مثبته؟
این بار من سکوت کردم و مادر گفت :
_اینو هم بهش می گم... بذار بگم بهش بهت خبر می دم.
بعد از تماس با مادر و افکاری که حتی در زمان استراحت هم رهایم نمی کرد، چند روزی حتی رابرت را هم ندیدم.
بالاخره یک روز، در خانه برای امتحانات میان ترم مشغول درس خواندن بودم که خودش زنگ زد.
گوشی را برداشتم و جواب دادم.
_الو....
صدایش وقتی به گوشم رسید حتی قلبم هم بعد از مکثی کوتاه دوباره تپید!
_سلام.... زنگ زدم بهت بگم می شه با خانواده ات در مورد من صحبت کنی؟
هم خوشحال شدم و هم ناراحت.
_نمی تونم....
_چرا؟!
_چون شما هنوز نه مسلمان هستید و نه...
هنوز نه ی دوم را نگفته، جواب داد:
_من.... چند روزه مسلمان شدم.
گوش هایم هم حتی شک کردند به آنچه می شنوند و او ادامه داد:
_اما احساس می کنم هنوز خیلی چیزها هست که باید بدونم.... آخر هر هفته می رم به مرکز اسلامی شیعیان لندن و از یکی از آقایون روحانی اونجا کمک می گیرم.... خیلی با هم حرف می زنیم... حتی از تو بهش گفتم.... گفتم تو باعث شدی که تا اینجا پیش برم.... اونم بهم گفت که خیلی چیزا هنوز مونده که بدونم.
از شدت هیجان توان ایستادن را از دست دادم و نشستم روی مبل که ادامه داد:
_مهتاب.... بهت قول می دم مزاحمت نباشم.... ولی می شه با هم در مورد اسلام و شیعه بیشتر حرف بزنیم؟
سخت بود بگویم :
_نه متاسفم.... حتی اگه مسلمان هم شده باشی ما به هم نامحرم هستیم.... اینو می تونی از همون مرکز اسلامی شیعیان هم بپرسی.... توی دین ما، زن و مرد نامحرم نمی تونند اینقدر راحت با هم حرف بزنند.
_خب پس چطور دوباره با هم کار کنیم؟... من درخواست دادم ساعت های کاری من برگرده به گذشته که با تو همکار بودم!
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀