هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#فصل_دوم
#مرضیه_یگانه
#پارت_744
#مهتاب
کلافه چنگی به موهایم زدم.
_کاش اینکار رو نمی کردی!
_چرا؟!!.... مگه کار کردن هم اشکال داره؟!
_نه برای همه... برای من و شما چرا....
_چرا؟!... چه فرقی بین من و شما با بقیه هست؟!
مکثی کردم و با شرم، آهسته تر گفتم:
_بقیه عاشق نیستند و شما و....
من را نتوانستم بگویم که ناگهان خودش با تیز هوشی گفت :
_من؟!.... می خواستی بگی من؟!
من سکوت کردم. هم خنده ام گرفته بود و هم کلافه از این همه پرسشش بودم که از پشت خط تلفن جیغ کشید.
_این عالیه.... پس تو هم دوستم داری؟!
این بار فوری گفتم :
_نه خواهشا این طور برداشت نکن.
صدایش باز ناامید شد.
_چرا؟!
_چون حتی اگه فرض کنی که من هم به تو علاقه مند هستم اما ببینم نمی تونم با تو کنار بیام، جوابم خلاف احساساتم خواهد بود.
سکوت کرد. سکوتش شاید کمی دلم را لرزاند اما عقلم را نه.
_ببخشید باید درسم رو بخونم... امتحان دارم....
_باشه.... باشه مزاحمت نمی شم.
و قطع کرد و من عجب درسی خواندم!
مگر می شد که حواسم را روی درسم جمع کنم؟!... مدام صدای جیغ خوشحالی رابرت را، در گوشم می شنیدم.
عجب امتحان نیم ترمی دادم و بعد از دانشگاه به بیمارستان رفتم. و عجیب از همان لحظه ی ورود، قلبم با سرعتی دو چندان زد.
وارد اتاق مخصوص پزشکان شدم تا روپوشم را تن کنم که آنه سراغم آمد.
با چنان ذوقی گفت :
_سلام مهتاب...
که حدس زدم اتفاقی افتاده است.
_سلام.... طوری شده؟
خندید و جعبه ی مربع مانند کوچکی که روی میز وسط اتاق بود را بالا برد و گفت :
_اینو دیدی؟
_نه... اون چیه؟!
_این شاهکار جدید دکتر آنژه....
خشکم زد. با قدم هایی آرام سمت میز برگشتم و آنه گفت :
_منو ببخش مهتاب... از شدت کنجکاوی نتونستم درش رو باز نکنم.... همین چند دقیقه قبل اینو داد به من و گفت تو اومدی بهت بدم.
_خب.... خب چی هست حالا؟
_نمی گم... خودت باید ببینی.
جعبه را از دست آنه گرفتم و در جعبه را مقابل چشمانم گشودم. و انگار یک لحظه یخ کردم. نگاهم از درون جعبه سمت آنه بالا رفت.
_این؟!.... این رو دکتر... آنژه داده؟!
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀