هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#فصل_دوم
#مرضیه_یگانه
#پارت_754
#مهتاب
ماشینش را پارک کرد و همراه هم با قدم هایی آرام سمت رستوران رفتیم.
لحظه ای میان همان قدم های آهسته نگاهم کرد و باز لبخندی به لبش آمد.
_چرا این جوری نگاهم می کنی؟
من پرسیدم و او تنها گفت :
_هیچی....
_واسه هیچی نگاه می کنی و لبخند می زنی؟
_خب.... هنوز باورم نمی شه.... خیلی خوشحالم.
در دلم باز دعا کردم این خوشحالی ماندگار باشد و حقیقی.
وارد رستوران شدیم و پشت میز چوبی کوچکی نشستیم. دستانم را تا آرنج روی میز گذاشتم و نگاهم داشت در رستوران می چرخید که او هم درست شبیه من، دو دستش را روی میز گذاشت و گفت :
_مهتاب...
نگاهم سمت چشمان عسلی روشنش آمد.
_بله....
_دستاتو می تونم بگیرم؟
از این سوال شوکه شدم. نگاهم سمت دستانش کشیده شد. دقیقا پنجه های هر دو دستش مقابل پنجه های دستانم بود و انگار منتظر یک اشاره از من.
_بله.... ما محرم هستیم.
و ابتدا انگشت اشاره ی دست راستش را آرام بلند کرد و روی دست من گذاشت و درست یک ثانیه بعد، کف دستش روی دستم نشست.
هر قدر من سرد و یخ زده بودم او گرم بود و پر شور و هیاهو.
_دستات چرا اینقدر سرده؟
خندیدم آهسته و بی صدا و سرم را پایین انداختم.
_می دونی من احساس می کنم دارم خواب می بینم... اون دختر سختگیر که حتی به زور سوار ماشين من شد... حالا به من یه مهلت چند ماهه داده.
_سه ماه....
سری تکان داد و گفت :
_مهتاب سرتو بلند کن....
سرم که بالا آمد، فشاری به هر دو دستم که زیر گرمای دستانش داشت سرما و یخ زدگی را آب می کرد، داد و نگاهش را به من دوخت.
_حالا می تونم تا سه ماه راحت نگاهت کنم.... درسته؟
باز لبخند زدم.
_درسته.
و چه جمله ای گفت ناگهان. طوری که انفجار تک تک رگ های قلبم را احساس کردم.
من بعد از سه ماه، چطور با این جملاتش، زنده می ماندم!
_چقدر تو زیبایی مهتاب!.... چشمات مشکی، مژه هات مشکی، ابروهات مشکی.... پوست صورتت سفید.... راستی می شه معنی اسمتو بهم بگی؟
چند باری پلک زدم شاید از آن خواب عاشقانه بیدار شوم ولی نشد...
_مهتاب... یعنی.... ماه کامل.
لبخندش زیباتر از همیشه شد.
_تو دقیقا شکل خود اسمت هستی....
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀